غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

شب بیست و سوم

پنجشنبه, ۱۰ مرداد ۱۳۹۲، ۱۰:۲۶ ب.ظ

ماه رمضان گذشته فوق العاده پر فراز ونشیب بود.

شروع ماه مصادف با تصادف برادرم بود که فشار روانی بسیاری را به خانواده تحمیل کرد، او همچنان در بیمارستان بود که پدربزرگ سکته کرد و روزهای آخر عمرش یکی یکی سپری می شد. فشار کاری امانم را بریده بود. تمام بانک های عاطفی ام یکی یکی ورشکست می شدند. هر که تا آن زمان پناهم بودم اعلام میکرد که اخیرا استعفا داده است، روزی نبود که صدای شکستن دلم را نشنوم. دلم سفر می خواست! دلم زیارت می خواست آن هم تنها! به هر که میگفتم جواب می داد در این وضعیت؟! تازه تو همین چند ماه پیش آنجا بودی! 

تنها ملجام پروردگارم بود، برنامه ها چیده بودم برای شب و بیست و سوم، آخرین شب قدر، تمام حرف هایی که در دلم سنگینی می کرد، باقیمانده بود برای شب آخر، خودم را برای رفتن به مجلسی آماده میکردم، اما همه چیز به هم خورد و تیر خلاص هم شلیک شد، از رفتن به مجلس خبری نبود، شوکه بودم، چه شده است؟ چه کرده ام که حتی پروردگارم هم از من ناامید شده است؟ چه شده است که همه از من روگردان شده اند؟

فیلم اتفاقات چند ماه گذشته را به عقب زدم، مگر من چه کرده بودم که این گونه تاوان می دادم، جواب سوال هایم را نمی یافتم! رادیو را روشن کردم دعای جوشن کبیر از حرم امام رضا پخش میشد، ذره ذره وجودم حسرت بود، حس رانده شدن به جنون نزدیکم می کرد، دعای ابوحمزه را با همه ی خوف و رجایش خواندم. آن شب گذشت اما همچنان این پرسش "که مگر من چه کرده بودم که اینگونه از همه جا طردم کردی؟"، رهایم نمی کرد.

رمضان تمام شد، فشار کاری، حضور بیماران و چه و چه ذهنم را مشغول کرده بود.

5 روز از رمضان گذشته بود که صبح وقتی بیدار شدم پیامی از طرف یکی از دوستانم آمده بود، بازش کردم! بی هیچ مقدمه و سلام و علیکی پرسیده بود می توانم بجای او به سفر مشهد بروم؟ (سفر از طرف دانشگاه بود و اسم من ماهها پیش در مراسم قرعه کشی در نیامده بود) پرسیدم سفر کی است؟ جواب داد فردا صبح یعنی کمتر از 24 ساعت!! این که چگونه برنامه یک هفته را کنسل کردم ، چگونه قرارها را جابه جا کردم و چگونه مدارک این دوست به دستم رسید، هنوز هم تعجب زده ام می کند.

این سفر و هماهنگی هایش کم از معجزه نداشت، در ذهنم نمی گنجید که چطور همه چیز هماهنگ میشود بدون زحمتی از جانب من. 

در حرم نشسته بودم و مفاتیح نزدیکم بود صدایی در ذهنم می گفت دعای جوشن کبیر را بخوان. شروع کردم به خواندن، چند فراز که جلو رفتم تازه یادم آمد به شب بیست و سوم، تا آن لحظه کاملا فراموش کرده بودم آن شب مداح چه گفته بود ، آن شب من چه ها که به خدا نگفته بودم که حسرت چه چیزهایی را تک تک سلول های بدنم حس کرده بودند.

اما دیشب باز هم شب بیست و سوم بود یک عبارت در دعای ابوحمزه مشعوف و مشغولم کرد :

حَبِّبْ إِلَیَّ لِقَاءَکَ وَ أَحْبِبْ لِقَائِی.

می دانی که شب هاست خواب حرم میبینم و در خواب می پرسم چرا این خواب را دیده ام، من که همین جا هستم!


۹۲/۰۵/۱۰