غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

ذهن شلوغ من!!

پنجشنبه, ۲۴ بهمن ۱۳۹۲، ۰۵:۴۶ ب.ظ

دارم به روزهای آخر نزدیک میشم و مسلما حجم کار این روزها بیشتر است. ترافیک ذهنم زیاد شده و سر و صدای زیادی راه انداخته. هدفم از نوشتن سبک شدن این بار است!

وقتی در فیلدی بین رشته ای کار می کنی، تعداد دفعاتی که پی به بی سوادی خود می بری خیلی بیشتر از تعداد دفعاتی است که فقط در فیلد تخصصی خودت کار می کنی. من هنوز عادت نکردم که این بحران های بی سوادی را با آرامش طی کنم و هنوز هم دست و پایم در هم فرو می رود و آرامشم!! دستخوش نوسان می شود. هنوزم پوستم به اندازه کافی کلفت نشده و این یعنی من هنوز اول راهم!!

------------------------------ 

پسرک از آهنگ های سنتی و قدیمی ایرانی که به او معرفی کرده ام خوشش آمده و این خوشحالم می کند. اما هنوز جمله اش را وقتی که می گفت دلم برای مردم ایران می سوزد که دولت برای مسائل شخصی شان تصمیم می گیرد، آه از نهادم بلند می شود!

می پرسد چرا دوست ایرانی من هر کاری که می خواهد می کند اما به خواهرش اجازه نمی دهد که همان کارها را انجام دهد؟

می گویم عرف مردم ایران زن را مقدس می داند و بعضی از اعمالی که مردها انجام می دهند باعث کم شدن تقدس زن می شود.

می گوید مثل انگلیسی ها که وقتی زن ها فحش می دهند از خانمی شان کم می شود.

جواب می دهم آره ، مثل اون ها، اینجا اگر زن سیگار بکشد و .... ها را انجام دهد چون مقام مادری دارد ، چون زن مقدس است ، جایگاهش خدشه دار می شود.

می گوید چه کسی این عرف را ساخته، مردها؟

می گویم سال ها پیش مردها ، اما حالا زن ها هم به خوبی آن را پذیرفته اند و دوست دارند که به این عرف عمل کنند.

نگاهم را مثبت می دانست و خوشایندش بود. اما این طرز فکر من است یا زنان سرزمین من؟ افکار خودم را به او غالب کردم یا فرهنگ کشورم را ؟!!

می گوید بچه های ایرانی با آنچه پدر و مادرشان می پندارند متفاوتند!! راست می گوید اما در جوابش می گویم این موضوع وابسته به خانواده است. 

روابط خانوادگی مان برایش باور ناپذیر است و می گوید نمی توانم تصور کنم که فرزندی با 25- 26 سال سن هر روز با مادرش مکالمه داشته باشد و من به این فکر می کنم که واقعا خانواده در جامعه ما با ارزش است یا تربیت وابسته پرور ماست که اینگونه بچه ها را ظاهرا عاطفی بار می آورد!! 

سعی کردم در حین گفتن واقعیت ها بدی ها را کمرنگ و خوبی ها را برجسته کنم اما واقعیت دردناک دست از بوق زدن در این ترافیک آشفته ذهن من بر نمی دارد!!

                                        ---------------------------------

کتاب "پدربزرگم بازرگان" را گوش میدهم که نوه مهندس مهدی بازرگان در مورد پدربزرگش نوشته است .  هنوز هم به وضعیت 85 سال پیش که او برای تحصیل به پاریس رفته بود نرسیدیم.

-----------------------------------

هنوز همه ی امیدهایم برای ماندن ناامید نشده،  تا آن روز نمی توانم به رفتن به طور قطع فکر کنم تا به آن مرحله نرسم دلم رضایت به رفتن نمی دهد و دلم نیز برای خودش عاقل شده!!

 

 

پی نوشت: یکبار که متن را خواندم دیدم فرکانس کلمه "هنوز" بالاست خوشحال شدم این یعنی من "هنوز" لبخند امیدوار هستم!! 

۹۲/۱۱/۲۴
صبا ..

حرف دل