غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

تو خود آفتاب خود باش

پنجشنبه, ۹ مهر ۱۳۹۴، ۰۷:۱۵ ب.ظ

سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی

تو خود آفتاب خود باش و طلسم کار بشکن‎ 

 


- صبح اول وقت یک یادداشت میخوانم و از اینکه کلماتش به افکارم نزدیک است، کاسه چشمانم پر می شود.

- دو هفته است (چند روز کمتر یا بیشتر) که در اداره روزی یک ساعت هم کار نداریم، خیلی از کارهای ویرایش مقاله سوم را در اداره انجام میدهم. تمام صفحات وب مورد علاقه ام را در اداره میخوانم (با گوشیم البته) و ...  . آن وقت امروز صبح جناب مدیر همکار را احضار کرده که شما چرا عصرها نمی مانید!  شب ها بد می خوابم یعنی دیر خوابم می برد. کتاب صوتی "وحشت آباد" خسرو شاهانی را گوش می دهم. عنوان یکی از داستان هایش "عوضی" است. دلم می خواست جرآت شخصیت عوضی را داشتم و می رفتم اتاق مدیرمان و ... 

- زل زده ام به مانیتور و دارم فکر میکنم که چطور این جدول را در مقاله بچپانم، که متوجه فاجعه ای عظیم در تحلیل هایم می شوم دلم می خواهد زنگ بزنم به استاد2 و عمق فاجعه را به او بگویم که راهنماییم کند ولی یادم می آید استاد2 در سمپوزیم است، یک دفعه مثل یک دختربچه 4 ساله از همه کنفرانس ها و سمپوزیم ها و کارگاههایی که استاد2 می رود بدم می آید.

- مدیر یک واحد در خواست داده که کارمندش به دلیل عملکرد خوبش تشویق شود، ح. ر.ا.س.ت  گفته که صلاح نمی داند!!!

- دو سه روزی است که موقتا پیش ماست، امروز می گوید اگر جای شما بودم اصلا این سازمان را انتخاب نمی کردم!! هر که تا امروز این حرف را بهم زده لبخند زدم و با یکی دو جمله سر وتهش را هم آورده ام. امروز اما عصبیم! حوصله ندارم که تو ذهنم یک لشکر ادم جوابش را بدهند، می گویم باور کنید من بین گوگل، اپل و ماکروسافت و این سازمان حق انتخاب نداشتم که اینجا را انتخاب کردم، 4 تا آزمون استخدام دولتی ثبت نام کردم که 2 تایش  اصلا برگزار نشد!! آن یکی هم اینقدر فرمالیته و مسخره بود که اصلا کسی منتظر نتیجه اش نبود!  می گویم من اصلا  آدم کارمندی نیستم که اگر بودم بعد از لیسانسم وارد تشکیلات اداری می شدم و توی دلم می گویم یه روز مانده به آخر عمرم هم این ننگ  (سازمانمان) را از پیشانیم پاک میکنم!

- با هزار شوق و ذوق می روم که اولین جلسه این ترم تشکیل شود، همان دم در نگهبان  میگوید بچه ها نیستند!! می روم منتظر می نشینم فقط 7 نفر می آیند!! تعطیلشان میکنم و می آیم خانه. 

فقط در راه به این فکر میکنم که گاهی که بی انگیزه می شوی، گاهی که خسته می شوی، گاهی که حوصله هیچ کاری را نداری فقط به 8 صبح تا 3 بعد از ظهر امروزت فکر کن، ببینم باز هم بی انگیزه می مانی. اینها را نوشتم برای همان زمان ها!!

۹۴/۰۷/۰۹
صبا ..

حرف دل

درد