رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند
ساعت ۱۴ است و نشسته ام در محوطه حافظیه و این یادداشت را می نویسم.
آخرین بار یادم نمی آید کی آمده ام حافظیه. توی سال ۹۶ که می دانم نیامده ام. دو ماه است که عزمم را جزم کرده ام که بیایم اما صف طولانی دم در و خستگی منصرفم می کرد.
البته ترس از تفال به دیوان حافظ هم؛ مثل ترس از دعا کردن درونم رخنه کرده بود. می ترسیدم از چیزی که خواهم شنید که نکند ذره ای ناامیدم کند یا ... .
امروز ولی تصمیم گرفتم منتظر غروب نشوم و مستقیم از سرکار آمدم و چه کار خوبی کردم.
دم در مرد قناری به دست فال فروش یه فال زوری بهم داد.
رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند
چنان نماند و چنین نیز نخواهد ماند
ای صاحب فال: مدتی است که دچار سختی شده ای و روزگار سختی را می گذرانی و صبر و شکیبایی پیشه خود کرده ای و منتظر گشایشی هستی. بر تو بشارت باد که به زودی خبر خوشی بتو خواهد رسید که غم و اندوه تو را کاملا برطرف خواهد کرد و در روزهای آینده روزها و ایامی خوش و طولانی را شروع خواهی کرد. انشاءالله.
اشک توی چشمانم است. به فال نیک می گیرم. فالی که نیتش تمام وجودم بود.