غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

پنج شنبه ظهر!

پنجشنبه, ۲۵ آبان ۱۳۹۶، ۰۷:۱۶ ب.ظ

بعد از اداره می روم که توی مغازه ها چرخی بزنم به امید خرید لباس گرمی یا مانتویی! می چرخم و می چرخم و توی ذهنم می آید به کجا آمده ام؟ آمدنم بهر چه بود!! چیز خاصی که چشمم را بگیرد یافت می نشود! مغازه ها در حال تعطیل شدند! از جلوی ساعت فروشی رد می شوم؛ یادم می آید صورتی همراهم هست! (صورتی یک ساعت صفحه سفید با بندهای صورتی است؛ از سه شنبه بازار سه ماه پیش خریدمش ۱۵ تومان!! طبق یک قرارداد نانوشته؛ قرار بود که به زودی خراب شود ولی شب ها با تمام توانی که از یک ساعت می توان سراغ داشت تیک و تاک می کند؛ بهش میگم صورتی آرامتر :) ولی او هیچ اهمیتی برای حرفم قائل نیست و همچون یک سرباز دلیر انجام وظیفه می کند) داشتم می گفتم صورتی در کیف وارد ساعت فروشی شدم؛ و وقتی خارج شدم صورتی لباس سپید به تن داشت :) و چقدر لباس جدیدش برازنده اش است. می رسم سر چهارراه؛ به این فکر می کنم که از همین جا تاکسی بگیرم یا از آن طرف؛ یکهو چشمم به خط واحدی می افتاد که تصادفا!! مسیرش با من یکی ست! سوارش می شوم؛ گوشی ام را در می آورم و ادامه «مردی به نام اوه» را می خوانم؛ پیشنهاد ع است وقتی ازش خواستم کتاب سبکی که نیاز به مغز ندارد بهم معرفی کند و چه پیشنهاد خوبی! اتوبوس به پارک نزدیک می شود و یک چیزی درونم و یا شاید درون پارک!! مرا به آنجا دعوت می کند. بی معطلی پیاده می شوم؛ همان دم در یک چیپس می خرم و در جستجوی منظره زیبای پاییزی برای عکس گرفتنم. غرفه ای آهنگ های سنتی مورد علاقه ام را پخش می کند. پشت غرفه و روبروی دریاچه خشک در حال تعمیر، می نشینم و «اوه» می خوانم و چیپس می خورم و به آهنگ گوش می دهم و با گربه ها تعامل می کنم و از لطافت هوا لذت می برم؛ شارژم در حال اتمام است باید که برخیزم و عکسی توشه زمستان کنم. راه می افتم در پارک و پاییز را لمس می کنم؛ نفس عمیق می کشم و ادامه مسیر می دهم. می رسم سرخیابان با مقصد یه کورس فاصله دارم؛ ولی هیچ تاکسی نگه نمی دارد. دوباره سر و کله همان اتوبوس هم مسیر پیدا می شود و دوباره با هم طی طریق می کنیم!! و من احساس خوشبختی می کنم.

۹۶/۰۸/۲۵

نظرات  (۳)

این پستت را که خوندم، چهارشنبه هوس کردم کمی بی خیال تر باشم. در نتیجه وقتی با پسرم برگشتیم خونه یک بسته بزرگ چیپس خریدیم و با هم نشستیم تا آخرش خوردیم!! :)) بعدش هم اجازه دادم پسرم کلی کارتون تماشا کنه و از آخر هفته اش لذت ببره! خودم هم استراحت کردم و بی خیال کارهای خونه شدم...
پاسخ:
چه خوب که ایده گرفتی و بهتون خوش گذشته :)
چه پیاده روی جالبی! یاد روزهای مجردی و کمی هم روزهای متاهلی بی فرزندی ام افتادم.... خوش باشی همیشه صبا جان :*
پاسخ:
ممنونم عزیززم.

امیدوارم شما هم شاد و سلامت باشید.
۲۷ آبان ۹۶ ، ۰۷:۱۹ محبوب حبیب
سلام
چه جالب...من هم یه گل گلی دارم :دی  دوست صورتی شما :دی 
یه ساعت از همین  حدود 15 هزارتومانی ها با بندهای صورتی گل گلی و جالبه اون هم به همین نیت خریده شد که چند وقت کار کنه و تابستون تم گل گلی بزنم. توی ترم تحصیلی که نمیشه :دی و اونم هنوز که هنوزه کار میکنه :)
جالب تر اینکه من هم این روزها چند صفحه از مردی به نام اوه رو شروع کردم خوندم. البته بماند که تم داستان دستم اومد گذاشتمش برای شاید وقتی دیگر :دی
خوشحالم که خوشحالی.
این خاطره ات برای من خیلی آشنا بود. سالها پیش.... 
پاسخ:
سلام عزیزززم.

چه تجربه مشابهی؛ گل گلی رو میگم :)

امیدوارم به زودی هم اوه رو بخوانی و هم تجدید خاطره کنی :)