غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

دریا، دریا، دریا

شنبه, ۵ اسفند ۱۳۹۶، ۱۰:۵۳ ب.ظ

قرار بود تعطیلات 22 بهمن بریم سفر که خانوادگی همه مریض شدند و یه چیزی فراتر از آنفولانزا گرفتند و کل تعطیلات طفلکی ها مریض بودن، من البته خوش به حالم شد و قضیه با یه گلودرد و سرماخوردگی مختصر چند روز بعد از اونها از سرم گذشت ولی خب یه سفر برنامه ریزی شده بدهکار بودیم به خودمون دیگه!


هفته گذشته که سه شنبه تعطیل بود، کافی بود من 2 روز مرخصی بگیرم تا بتونیم بدهی مون رو صاف کنیم ;) و چنین کردیم :)


جای همگی خالی مقصدمون قشم بود. دوشنبه بعد از اداره راه افتادیم و شب رسیدیم لار و رفتیم خونه یکی از نوادگان مادری که تو این چند سالی که اونجا هستند بارها دعوت کردن و ما سعادت نداشتیم. بچه هاشون اینقدر خووووب بودن، پسرشون خوردنی؛ دخترشون هم خانوووم.

سه شنبه صبح راه افتادیم به سمت بندر پل (پهل) و بعدم قشم. خدا رو شکر سفر خیلی خوبی بود، مسیر شلوغ نبود، جزیره هم به نسبت خلوت بود،  تا چهارشنبه عصر همه جاهای قشم رو رفتیم و قرار شد پنج شنبه بریم جزیره هرمز و بعدش هم بریم درگهان یه کم خرید کنیم. 

من اصولا مسئول چک کردن ساعت ها و چگونگی رفت و آمد و ... هستم. یه جا سرچ کردم نوشته بود از اسکله 22 بهمن میشه رفت جزیره هرمز و به همون اکتفا کردم. برخلاف بقیه روزها که کله سحر پا میشدیم گفتیم حالا که عجله ای نیست و 9 رفتیم بیرون. بنزین هم نداشتیم گفتن برین پمپ بنزین کنار پارک زیتون. رفتیم اونجا که بنزین بزنیم، بنزین نداشت و نیم ساعت بعد قرار بود تانکر خالی بشه، قرار شد بریم هرمز برگشتن بنزین بزنیم. رفتیم هر چی دنبال اسکله 22 بهمن گشتیم و جایی که مسافر سوار کنند پیدا نکردیم، یه دو- سه باری رفتیم و برگشتیم و آخرش من پیاده شدم رفتم از وردی اسکله پرسیدم که گفت از اسکله ذاکری باید برید هرمز و از قشم به هرمز هم دو تا سرویس داره یکی 7 صبح یکی هم 2 ظهر، برگشت هم 8 صبح هست و 3. حسابی خورد تو ذوقمون و دست از پا درازتر برگشتیم پارک زیتون که بریم بنزین بزنیم و بریم درگهان. رسیدیم اونجا گفتیم خب میریم جت اسکی لباس هم که باهامون هست و بعدش بنزین می زنیم میریم درگهان.

رفتیم تو پارک داشتیم می رفتیم سمت جت اسکی ها، که یکی گفت هرمز و لارک!! وایسادیم و پرسیدیم و گفت با قایق می برم و برمی گردونم و دو ساعت هم اونجا. خب ما هم خوشحال گفتیم باشه! مامان اینا رفتند همه چیزاشون رو گذاشتند تو ماشین! حتی به مامان گفتیم کیف دستی ت رو هم نیار چون با قایقه و اذیت میشی. خلاصه ناخدامون گفت چندتا مسافر خانم دیگه هم دارم با اونا میریم. 3 تا خانم بودن و 3 بچه زیر 8 سال! روز قبلش هم با همین قایق رفته بودن لارک! سوار شدیم و خلاصه رفتیم به سمت هرمز! اولش هم خیلی خیلی معطل کردن تا راه افتادن ولی 40 دقیقه ای رسیدیم هرمز. ساعت 1:30 بود، رو دریا که بودیم هوا ابری شد و گفتن حوالی 6-7 قراره بارون بیاد باید زود برگردیم. رسیدیم هرمز، انگار رفتیم یه کشور دیگه، فضاش اینقدر متفاوت بود! ماشین خیلی کم بود و برای گشتن تو جزیره باید موتور سه چرخه می گرفتیم! سوار سه چرخه شدیم که کل جزیره رو ببینم و واقعا جزیره بی نظیری بود از نظر زیبایی، بکر بودن، رنگی رنگی بودن و زمین شناسی. هر چقدر هم که جلو می رفتیم مناظر زیباتر و خاص تر می شد، کوه های چند رنگش و ساحل سرخش و خلیجی که رنگ آبیش بی نظیر بود. خلاصه دیگه آخراش ما به راننده مون گفتیم بدو بدو که ما داره دیرمون میشه و در نهایت تو 3:20 کل جزیره رو گشتیم. دویدیم بریم سمت قایقمون (کلا ناخداهامون 4 تا بودن) دیدیم نشستن کنار اسکله و میگن هوا بده و دریا ناآرومه و باد میاد الان نمی تونیم بریم و آمادگی شب موندن هم داشته باشید و اون یکی ناخداهه هم با اون خانما از اولش رفته بود که براشون ماهی کباب کنه و ما فقط شماره اونو داشتیم که جواب هم نمیداد. خلاصه اینا گفتن برین بچرخین خودمون بهتون زنگ می زنیم. ما هم ناهار نخورده بودیم. تو جزیره هم نه سوپری بود و نه چیزی، یه خونه ی کوچیکی بود که رستوران محلی بود و رفتیم اونجا ناهار که عصرونه بود قلیه ماهی خوردیم و نشستیم و فکر کردیم که چیکار کنیم و شب اگر قرار شد بمونیم چی؟! من و خواهری فقط دو تا کیف فسقلی باهامون بود که حتی دستمال کاغذی هم توش نبود، شارژر نداشتیم و کلا هیچی! هر چی هم به این ناخداها زنگ می زدیم یا جواب نمی دادن! یا رد تماس می کردن! یا آنتن نمی داد! دیگه مامانم کلا رفته بود رو استرس و پاتیناژ رو اعصابمون! رفتیم تو به خاله فاطمه گفتیم که اینجوریه قضیه، گفت ما سوئیت داریم و کارتش رو بهمون داد، دوباره برگشتیم لب اسکله دیدیم ای بابا نه خبری از قایق هست، نه اون 3-4 تا! هوا هم تاریک تاریک! هر چی هم زنگ می زنیم هیچی! احساسی که به هممون دست داده بود این بود که قال مون گذاشتن و رفتن، یه پیرمرده همونجا کنار قایقش بود رفتیم بهش گفتیم می بریمون قشم؟ گقت تو این هوا؟ دریا خرابه و نمیشه و ... الان میخواد بارون بیاد که اصلا! گفت برید اسکله اصلی، با تندروها برید بندرعباس از اونجا برید قشم، فقط سریع باشین تا دیر نشده! دیگه یه سه چرخه گرفتیم همونجا پریدیم پشتشو اونم گفت دیگه 6 آخرین سرویسه اگه خوش شانس باشید که هنوز اتوبوس ها نرفته باشند! ورودی اسکله پیاده مون کرد ساعت 6:20 من به سرعت نور دویدم سمت اولین اتوبوس که داشت حرکت می کرد، پریدم بالا! بقیه هم پشت سر من اومدن! که ناخداش اومد گفت پیاده شید ما مسافربری نیستیم! گفتیم خب ما رو ببر! ما رو ببر، گفتیم برین اون سمت اونا مسافربری هستند! دوباره من به سرعت نور دویدم تا به اون سمت رسیدم یه جمعیت کثیری تو صف وایساده بودن، گفتم جا داره؟؟ گفتن مگه بلیط نگرفتی؟ گفتم نه مگه بلیط فروشیش همین جا نیست، گفتن نه بدو برو بلیط بگیر، یه دختره هم خدا خیرش بده، گفت هول نکن، تاخیر داره، برو بلیط بگیر برگرد! کلی دویدم تا رسیدم ورودی اسکله! پرسیدم بلیط فروشی کجاست گفتند سر میدون!! :|  دیگه رفتم بیرون،با یه حالت استیصال گفتم من بلیط میخوام یکی منو ببره تا اونجا! چندتا سه چرخه بودن یه موتوری عادی هم بود! به موتوریه گفتن ببرش! خلاصه پریدم ترک موتور! بردم جلو بلیط فروشیه بلیط گرفتم برگشتیم. پولم نگرفت طفلک! باز با سرعت نور برگشتم تو صف! 10 دقیقه بعد گیت باز و همزمان بارون هم شروع شد. یه کم خیالمون راحت شد! نزدیکای بندر که بودیم که ناخداهای قایقمون زنگ زدن که کجایین؟ (ما خیلی از دستشون عصبانی بودیم چون از صبح رفتارشون شبیه نامردا بود!!) قایق رو آماده کردیم می خوایم بریم! حالا داشت بارون می اومد و دریا هم ناآروم! دیگه گفتیم ما رفتیم بندر که از اونجا بریم قشم! و البته خیال مون راحت شد که نامردبازی درنیاوردن! خلاصه از همون ترمینال بندر هم بدوبدو بلیط گرفتیم برای قشم. سوار شدیم و تا 9 رسیدیم قشم!

مامان خیالش راحت شد، کلی هم خدا رو شکر کردیم که با همین اتوبوسا برگشتیم چون هوای رو آب با قایق شدیدا سرد بود و دریا هم وهم انگیز تو اون تاریکی! 

من البته استرس نداشتم چون تو خونه خاله فاطمه یه بسته بزرگ دستمال کاغذی دیدم :)) گفتم نهایتا امشبم می مونیم میشه خاطره واسمون، فقط حیف که درگهان نرفتیم و صبح هم دیرمون میشد و البته هزینه اقامت دوجا را باید میدادیم. که خدارو شکر بخیر گذشت.


رسیدیم قشم، تاکسی گرفتیم واسه پارک زیتون و بالاخره رفتیم بنزین زدیم! و مثل پرروها راه افتادیم رفتیم درگهان. ساعت 10 اونجا بودیم ولی از بس خسته بودیم حس خرید نداشتیم که! یه کم گشتیم برگشتیم. 


تحلیل هامون موقع برگشت تو اتوبوس دریایی:

 اگر با قایق برمیگشتیم و غرق می شدیم دیگه جنازه هامونم پیدا نمیشد! اسممون هم که جایی نبود! هیشکی نمی فهمید ما کجاییم! ولی نه از آخرین تماسامون پیدامون می کردن! آخرش نتونستیم بشیم بازماندگان 96! میشدیم مثل سانچی! وای بهتر که اونا قالمون گذاشتن! وای حالا بچه های اون سه تا زنه چی؟ یعنی یخ نزدن؟ :))


پ.ن: دم غروب تو هرمز همه زنها با بچه هاشون گروه گروه تو کوچه و لب ساحل بودن! انگار هیچ کس تو خونه ش نبود! شیوه زندگی شون اندازه یه دنیا با ما فرق داشت, مثلا من اگر اونجا بودم احتمالا 8 تا بچه داشتم و یکی دوتا نوه! شایدهم بیشتر! احتمالا عروس هم داشتم :)) نه دغدغه ترافیک، نه دغدغه لباس، نه شغل، نه موقعیت اجتماعی، خونه های ساده ساده! بدون هیچ تکلفی. 

۹۶/۱۲/۰۵
صبا ..

سفر

نظرات  (۸)

نه دیگه میدیدم هوا خرابه و حزیره هم قشنگه با خودم میگفتم حالا چه اصراریه به رفتن امشب را بمونیم
پاسخ:
شب تو جزیره موندن هیچ فایده ای نداشت. چون جاذبه های جزیره کوه و دره های رنگارنگ بود که تا ساعت ۵ فقط میشد بهره برد؛ بعد از ۵ هم که گفتم حتی سوپری هم نبود؛ عملا باید می خوابیدیم فقط :|
فردا صبحش هم ما خواستیم برگردیم شیراز. از خونمون تا لافت که بتونیم ماشین رو منتقل کنیم بیشتر از یه ساعت راه بود. دیگه وقتی واسه جزیره گردی و ... نبود و باید زود راه می افتادیم.
۰۸ اسفند ۹۶ ، ۱۱:۰۷ دخترمعمولی
به این میگن سفر. پر از ماجرا ;-)
من تا حالا به عمرم سوار موتور نشدم! قصد هم ندارم بشم :D
پاسخ:
ماجراهاش زیادتر بود دیگه من به روز آخر که هیجانش خیلی بالا بود اکتفا کردم.

من موتور زیاد سوار شدم.اگه اینجا ایران نبود قطعا خودم از این موتور کوچولو خوشکلا داشتم :) سفیدم باید باشه :)

۰۸ اسفند ۹۶ ، ۰۹:۱۲ محبوب حبیب
سلام صبا جون
از تصور صبا ترک موتور خندیدم. خدا نکشدت صبا. اون وقت میگم زبلی :دی نگو نه
پاسخ:
سلام عزیززم.
 من کلا سوسول نیستم و سوسول ها رو هم دوست ندارم. حالا چقدر زبلم و ... دیگه نسبی هست.

وااای صبا چه کردی؟ کل هرمز را به هم ریختی!!! دروغ چرا من بودم میموندم تازه به اون قایقی ها میگفتم من نمیام دریا خرابه:( چرا عکس نذاشتی اینستا؟
پاسخ:
:))

یعنی بخاطر اینکه بمونی تو جزیره؟ یا چون از دریا می ترسیدی؟

دوست ندارم همه در جریان جاهایی که میرم قرار بگیرن واسه همین اینستا خیلی کم عکس می گذارم
سلام. دست گلت درد نکنه :*
بله میدونم، اما لاگین نکرده بودم بعضی وقتا! :))
پاسخ:
دست گل شما درد نکنه که زحمت کامنت گذاشتن می کشید:*
راستی! اون کامنتهایی که تو پست های قدیمی ات گذاشتم را نمیدونم کدوم پست ها بوده! اسم وبلاگم را هم حال نداشتم بنویسم! لذا از تو پنل کاربری ام نمیفهمم اگر پاسخ داده باشی بهم :))))
پاسخ:
اسکرین شات پاسخ ها رو می فرستم واست :))

هر موقع تو بلاگ لاگین کنی، دیگه تو هر وبلاگ دیگه ای تو بیان بخوای نظر بگذاری خودش اتوماتیک مشخصاتت رو میاره. زحمت تایپ نکش خواهر.
عجب سفر متفاوت و هیجان انگیزی..... خیلی جالب بود. تا حالا از این سفرها نرفته ام. هیجان هم داشت! :)))
پاسخ:
آره واقعا سفر متفاوتی بود. 
هیجانش هم خوب بود؛ من که راضی بودم :))

ان شالله روزی شما سفر به هر شکلی که دوست دارین:*
برای خودش چه ماجرایی بوده، ای ول به تیزبازی و زرنگیت.
پاسخ:
خیلی ماجراش مهیج بود :)
خدا رو شکر آخرش خوب تموم شد فقط :)