غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

آنچه گذشت!

جمعه, ۲۵ مرداد ۱۳۹۸، ۰۲:۴۹ ق.ظ

این یادداشت به مرور و طی روزهای مختلف نوشته شده است :)

 

خب اول این پست من رو بخونید. اون روزا من خیلی حالم بد بود ولی نمی تونستم تشخیص بدم چی حال من رو اینقدر بد میکنه! با آقای لی هم حرف زده بودم و نتایج کارم رو نشونش داده بودم و اون برعکس من خیلی خوشحال بود و میگفت همه چیز خوبه. یه روز با ساوا حرف زده بودم اون حالش از من بدتر بود، منم بهش توصیه کردم تو که اسکالرشیپ ت از گرنت استاد نیست و اینقدر حالت بد هست، خب سوپروایزرت رو عوض کن. بعد از مکالمه اون روزم با ساوا متوجه شدم که این وسط فقط من مشکل نیستم ولی هنوزم نمی فهمیدم دقیقا مشکل من چیه. گذشت و گذشت و من و جد و آبادم :) با هم اینقدر فکر کردیم و مقاله خوندیم که یه راه حل برای ادامه کارم پیدا کنیم و به هیچ نتیجه ای نرسیدیم! یه سری تئوری ضعیف داشتم که کاملا حسی بود و وقتی برای گزارش 6 ماهه م رفتم با کوسوپروایزرم حرف زدم و گفتم ایده ام اینه زد خودمو و آقای لی رو با خاک یکسان کرد و اومدم بیرون. این وسط ساوا هم سوپروایزرش رو در یک حرکت انتحاری عوض کرد و من فکر میکردم این میتونه یه برگ برنده باشه برای من که آقای لی رو به سمتی که میخوام ببرم. اما زهی خیال باطل، هی ما باهاش حرف زدیم هی دیدیم ایشون یه چیز دیگه میگه کلا. هی حرف زدیم هی دیدیم اون فقط میگه تو خوبی، نتایجت خوبه و بشین مقاله ش رو بنویس. 

 

 

اینا رو مینویسم که یادم نره، اولین جلسه انتقادی من باهاش 3-4 روز قبل از تولدم بود، من به شدت سرماخورده بودم، به شدت پریشان بودم، مشکلات گوارشی م شدید و مدت ها بود بیخوابی و استرس شدید داشتم. تو اون چند روز نمیدونم چقدر وزن کم کرده بودم که هر کی منو میدید می گفت تو چرا اینقدر لاغر شدی!!  تو مدت 1.40 حرف زدنمون 2-3 بار به گریه افتادم هی مکث کردیم تا من بتونم ادامه بدم. یه سری قول بهم داد و یه سری پیشنهاد. اومدم بیرون و یه کم بهتر شدم و رفتم سراغ پیشنهاداش، دیدم اصلا هیچ ربطی به کار فعلی من نداره، بازم با اجدادم نشستیم ته قضیه رو درآوردیم و ایمیل زدیم بهش که اینایی که گفتی این رفرنساش هست و اگر دوخطش رو بخونی می فهمی هیچ ربطی نداره به کارم. بعدش اومد صدام زد که آفرین!!! عجب ایمیلی واسم نوشتی آره تو راست میگی. بیا رو فلان بخش کار کن. دوباره بنده و اجدادم اومدیم بیرون و دیدیم این آقا اصلا نمی فهمه کجای قضیه هست. یه دو-سه روز گذشت یه ایمیل بلند بالای مستند (2 صفحه A4) براش فرستادیم که آقا ما اینجای قضیه هستیم این جا هم نه راه پس داره، نه راه پیش. بفرمایید بنده چه گلی به سرم بگیرم. دوباره اومد که تو فوق العاده ای من دانشجویی مثل تو حالا نداشتم که اینقدر وقت بگذاره و اینجوری ایمیل بزنه و یه جلسه 2 ساعته دیگه ما داشتیم که من توش فقط به این فکر میکردم که اگر از این بالا پرتش کنم پایین دقیقا تو کدوم خیابون می افته!! یعنی اینقدر چرند تحویل من داد که من فقط هنگ بودم. فقط تنها نتیجه مثبت جلسه این بود قرار شد من کو-سوپروایزرم رو عوض کنم و قرار شد اگر بشه استاد2 بشه co.  من اومدم بیرون و رفتم از نظر اداری بررسی ش کردم و دیدم اصلا نمیشه استاد2 بشه co ام ولی خب میتونه به پنل سوپروایزری من اضافه بشه. منم بعدترش زنگ زدم به استاد2 و شرح ماوقع دادم و استاد2 هم فرمودن تو چطور میخوای از همچین موضوعی نتیجه بگیری و این کاملا واضح هست که گیر میکنی و ...  الانم من وسط یه پروژه ام و تا 1.5 ماه دیگه نمی تونم هیچ چیزی قبول کنم و تو برو سراغ سازمان فلان، اونجا اگر کسی رو بتونی پیدا کنی ممکنه بتونی نجات پیدا کنی. مشورتم با جناب حافظ رو هم اینجا آوردم. 

آقای لی هم این وسط داشت واسم دنبال co جدید می گشت و من به معنای واقعی کلمه احساس استصیال می کردم و دلم میخواست فرار کنم که یهو یه مسیج از سین اومد که صبا میم که اسکالرشیپش مثل تو بوده هفته پیش سوپروایزرش رو عوض کرده. ساعت 4 جمعه بود. من به میم پیام دادم دانشگاه هستی که بیام پیشت. جواب نداد. منم شروع کردم به سرچ کردن که کی تو فیلد من کار میکنه که یهو یه سنتر تو یه دانشکده دیگه پیدا کردم و دیدم واووووو چقدر همونی هستند که من میخوام. 

پاشدم رفتم خونه و میم خودش بهم زنگ زد که چی شده و ... منم شرح ماوقع رو دادم و اونم راهنمایی م کرد و گفت اصلا کاری نداره اگر سوپروایزر جدید قبولت کنه کار نیم ساعت هم نیست!!! یه فرم پر میکنی و تمام و گفت میشه اسکالرشیپت رو انتقال داد. 

 

دوشنبه اومدم با بچه ها مشورت کردم و معلوم شد استاد جدید باید اسکالرشیپ داشته باشه و انتقالی در کار نیست :|  قرار شد که اول تو دانشکده خودمون بگردم اگر کسی رو پیدا نکردم برم با اون سنتری که پیدا کردم صحبت کنم. تو دانشکده خودمون که تعداد کسایی که فیلدشون به من میخوره 2-3 نفر بیشتر نبود. یکی شون سوپروایزر جدید ساوا بود که احتمالا فاند نداشت و خب یه جوری هم درست نبود بیاد تو یه بازه کوتاه دو تا دانشجوی استاد منو بگیره و خودشم کلی جدی و بداخلاق هم بود :( و اون یکی هم نه تنها که فاند نداشت طبق تجربیات دوستان نمی اومد دانشجوی یکی دیگه رو قبول کنه کلا!! اونم استاد من که کلی با هم کار مشترک کردن. از اون طرف هم من رفتم با یکی ازمسئولین مرتبط حرف زدم و فرمودن که شما بخاطر ملیتت و مساله تحریم ها خیلی هم دستت باز نیست که موضوع عوض کنی و ... و ممکنه حتی این وسط مجبور بشی یه ترم مرخصی بگیری و از خاک استرالیا خارج بشی تا موضوعت بررسی بشه و برای اسکالرشیپت هم میتونی از اول برای اسکالرشیپ اپلای کنی و ... .

میزان استرس بنده در حد خدا بود. الان دیگه نه استاد داشتم، نه اسکالرشیپ و نه ویزا :(  همین جوری داشتم رزومه های اساتید دیگه رو بررسی میکردم که یه ربطی بین خودم و اونا پیدا کنم. این وسط به هری سرپرست همون سنتری که روز اول دیده بودم ایمیل زدم که میشه من ببینمت. گفتم میرم حرف میزنم و شاید کارامون بهم ربط نداشت و اون اصلا منو نخواست و دیگه اون گزینه حذف میشه و فقط میمونه دانشکده خودمون. اون وقت حتی لحن حرف زدنم با اینها هم فرق میکنه چون مجبورم راضی شون کنم:| قبل از دیدن هری دستام منجمد شده بود از شدت استرس. تو 10 دقیقه براش گفتم کی ام و چی ام و چرا اونجام. اونم تو 10 دقیقه گفت پروژه هاشون چی هستند. و کدومش بیشتر مناسب من هست. چهره من موقعی که داشت از پروژه هاشون می گفت دیدنی بود :) بعد من گفتم من مشکل اسکالرشیپ دارم، گفت پروژهه خودش اسکالرشیپ داره، گفتم من ایرانی هستم و مشکل تغییر موضوع دارم، گفت یه جوری تغییرش میدیم که مشکلی پیش نیاد. بعد گفتم خب حالا چیکار کنم؟ گفت خب میریم جلو. من angel گفت متیو هم رو این پروژه کار میکنه که باید بهم معرفی تون کنم. اون روز پنج شنبه بود. متیو جمعه برای من یه سری مقاله فرستاد و قرار شد دوشنبه همو ببینیم. شنبه و یکشنبه دوباره من و اجدادم اومدیم دانشگاه و مقاله خوندیم :)  دوشنبه من مثل خوشحالا رفتم دیدن متیو و نشستیم کاملا دوستانه حرف زدیم و من گفتم چقدر حالم بده و چیکارا کردم تا حالا و ... . بعد هم اون از کاراش گفت و اینکه اونم تو دکتری سوپروایزرش رو عوض کرده و می دونه چقدر روزهای سختی هست. آخرش گفت میخوای چیکار کنی حالا؟ گفتم من میخوام بیام اینجا به شرطی که هری قبولم کنه و خداحافظی کردم اومدم دانشکده خودمون. 

چند دقیقه بعد یه ایمیل از هری اومد که الان با متیو حرف زدم و مثل اینکه جلسه تون خیلی خوب بوده، من و متیو خوشحال میشیم که سوپروایزرت و کوسوپروایزرت باشیم، و اگر تو هم از این تصمیم خوشحالی بریم برای ادامه مسیر. من کلی خوشحال شدم و گفتم عه وا متیو co ام هست، خب میگفتین من یه کم رسمی تر برخورد می کردم :) 

 

(جنی هم کلا در جریان ریزکارهای من بود و پست قبلی من از اینجا شروع شده بود، که من داشتم می گفتم چقدر اینا راحت منو قبول کردن، حتی از من رزومه م رو هم نخواستن و من اتفاقی تو حرفام به متیو گفتم که چند تا مقاله هم دارم و ... و برام عجیب بود که تا این حد بهم اعتماد کردن. )

 

بعدش ایمیل زدم به اون مسئول محترم که خب من استاد جدید فاند دار پیدا کردم، حالا چیکار کنم؟ گفت صبر کن! ولی حواست باشه که تو یه سال از درست گذشته و مدت زمان تحصیلت در صورت انتقال ریست نمیشه. فرداش یه فرم برام فرستاد و بهم گفت یکی از مفادش این هست که ارزیابی اولت رو دفاع کرده باشی. من :( و ما نمی دونیم الان دقیقا تو میتونی دانشکده عوض کنی یا نه :| و باید تحصیلات تکمیلی بهمون بگه و یه بند دیگه ش هم این بود که باید پروپوزال جدید بنویسی و حواست باشه که تو ایرانی هستی و اگر اداره مهاجرت پروپوزال جدیدت رو بررسی کرد مشکلی پیش نیاد و من :( این وسط من به هری گفتم که زمان تحصیلم ریست نمیشه، گفت اشکال نداره و بخاطر همین باید سرعت فرآیند انتقالت رو بالاتر ببریم و گفتم من باید پروپوزال بنویسم که گفت متیو کمکش کن. 

 

آقای لی هم این وسط می رفت و می اومد که صبا چطوری؟ صبا خوبی؟ صبا کلا زندگی روزمره ت خوبه؟ هنوز پیاده روی میری؟ چرا این هفته نرفتی؟!! صبا بیا حرف بزنیم و ... یه روز که ایمیل زد که بیا دفترم در مورد پیشرفت کارت حرف بزنیم. منم پیچوندم یه جوری. بعدش دوباره بیرون دید منو و شروع کرد حرف زدن و ... . منم اینقدر تحت فشار بودم که یه چیزی نگم که دروغ باشه و ... که بعدش ترکیدم. تو همون حال بد یهو ساوا اومد گفت بیا کارت دارم. هی حرف زد و حرف زد. هی من گفتم حالم خوب نیست نمیتونم حرف بزنم. که یهو وسط حرفاش گفت دوستش هم قبلا دانشجوی لی بوده و رفته بوده همون دانشکده جدیده که من میخوام برم. دیگه من اینجا گفتم وایسا وایسا، منم دارم میرم همونجا ولی اینا میگن الان نمیشه و ... خلاصه قرار شد از دوستش بپرسه که چطور رفته به من خبر بده. منم رفتم پیش نون ادامه گریه هام رو پیشش کردم و بعدش برای اینکه مغزم نترکه پیاده رفتم خونه و هندزفری گذاشتم تو گوشم : ای وای من ای وای من افتخاری رو تو خیابون های خلوت و تاریک بلند باهاش خوندم تا رسیدم خونه. تو راه هی داشتم میگفتم خدا کنه مامان زنگ نزنه. دیگه نزدیکای خونه بودم که خودم بهش زنگ زدم و بعدش هم با بابا حرف زدم ، اینقدر قشنگ نقشم رو بازی کردم که بابا میگه الهی همیشه مثل حالا خوشحال باشی :)    (برای من از خوبی های مهاجرت این هست که بقیه رو بخاطر بالا و پایین های زندگی ت نگران نمیکنی و خودت هستی و خودت)

 

فردا صبح اول وقت (جمعه) مسئوله بهم ایمیل زد که صبا می تونی بری دانشکده جدید و نیاز نیست حتما ارزیابی اولت رو دفاع کنی. ساوا هم از تجربیات دوستش گفت. متیو هم پروپوزال کامل شده رو واسم فرستاد. حالا میمونه امضاها و گفتن به آقای لی و مدیرگروه مون که دوستش هست. 

 

و البته قرار شد طبق تجربه دوست ساوا اصلا پروپوزال جدید ارائه ندیم. 

 

جمعه عصر به هری اینا گفتم که من دوست دارم سه شنبه یا چهارشنبه بیام اونجا و کارم رو شروع کنم. هری یکشنبه ایمیل زد که سه شنبه 10 صبح من و متیو منتظرت هستیم.  

 

دوشنبه قسمت مربوط به خودم رو  تو فرم پر کردم و اول فرستادم واسه هری که چون جلسه بود ظهر بهم برگردوند. بعد فرستادم واسه مدیر گروه اونا که جواب داد ایمیلت رو گرفتیم بررسی میکنیم و بعد امضا میکنیم. دوشنبه عصر آقای لی ایمیل زد که من هفته دیگه دارم میرم مرخصی و بعدش هم کنفرانس، جمعه بریم ناهار به 5 تا مناسبت (a, b, c, d, e و من تو دلم گفتم یه f هم برای رفتن صبا باید بهش اضافه کنی!)  و هر کی امضایی و حرفی داره هم این هفته بیاد بزنه. 

 

سه شنبه ظهر من به مدیرگروه اونا ایمیل زدم که سوپروایزرم داره میره سفر و من نگرانم نتونم امضاش رو بگیرم. شبش جواب داد که الکترونیکی هم میتونه امضا کنه :(  و خب طرف خبر نداشت که آقای لی روحش هم خبر نداره که من قرار هست برم و من نمیتونم تو سفر بهش بگم من از این به بعد دانشجوی تو نیستم (یاد سُفرای ایرانی افتادم) از اون طرف هم متیو میگفت حالا صبح نیامدی، عصر دیگه بیا که شروع کنی:)  چهارشنبه دیگه من داشتم از استرس خل می شدم ایمیل زدم به هری که من هنوز به آقای لی نگفتم و مدیر گروهتون هم اینجوری گفته و من الان نمی دونم باید چه گِلی به سرم بگیرم آخرش هم یه شکلک :( گذاشتم که استیصال و استرسم رو بیان کنه (الان که فکر میکنم نمی فهمم چرا اینقدر غیر رسمی با اینا برخورد کردم از اول:) !!) چند دقیقه بعد هری ایمیل زد که منتظر مدیر گروه ما نباش و برو با لی حرف بزن. می دونم چقدر گفتگوی سختی هست ولی اگر همون حرفایی رو که به من گفتی به اونم بگی درک میکنه و من قبل و بعد از مکالمه ت هر ساپورتی بخوایی هستم. منم از قبل متن ایمیلم به لی رو نوشته بودم همون موقع واسش فرستادم. ساعت 4:30 بود. بعدش هم پاشدم جمع کردم از دانشگاه زدم بیرون. نیم ساعت بعد لی جواب داده بود و هری رو هم cc کرده بود که باورش نمیشه من چنین تصمیمی گرفته باشم و من که خوب بودم و پیشرفتم خوب بود و ....  خلاصه 3 تا چیز گفته بود  و اینکه من باید یه گزارش واسش اماده میکردم و بعد از اونا فرم رو واسم امضا میکنه. اون شب جزو بدترین شب های من تو سیدنی بود، اینقدر اون ایمیل و استرس ها بهم فشار آورده بود که همش میخواستم بالا بیارم و اشکام همینجوری می ریخت. به زور 2 ساعت خوابیدم. صبح اومدم دانشگاه شروع کردم گزارش نوشتن و ساعت 11 اومدم ایمیلم رو برای لی ارسال کنم که همون لحظه یه ایمیل ازش گرفتم که فرم رو واست امضا کردم و گزارش هم نمیخواد بفرستی و میتونم از گزارش های قبلیت خودم بردارم و چند تا ایمیل پشت سر همدیگه و ... داشتم جواب ایمیلاش رو مینوشتم که اومد بالا سرم که لطفا بیا حرف بزنیم. فردا ناهار لااقل بیا، اون یه ناهار دوستانه هست و ... و حالا که داری میری بیا اینو مقاله ش رو کامل کن و ... از گروه جدیدت کمک بگیر، منم گفتم بخش discussion مقاله از نظر من قابل جمع شدن نیست و من نمیتونم بنویسم بقیه قسمت هاش هم واستون اماده کردم خودتون بنویسید دیگه؛ دوباره بنا رو گذاشت بر خر کردن من :)) منم در نهایت گفتم فکر میکنم. این گفتگوهای اینجوری من رو میتونه کاملا تا سرحد مرگ استرس بده. رفتم ناهار خوردم و پیش بچه ها بودم که اخر ناهارم دوباره اومد گفت یه دقیقه بیا کارت دارم. من دارم تلاشم رو میکنم که نگهت دارم و بیا رو فلان چیز کار کن و من میدونم میتونی دوستش داشته باشی و ... دوباره گفتم باشه فکر میکنم.  یک ساعت بعدش دوباره ایمیل زد که من خیلی خوشحال بودم باهات کار میکردم و موضوع رو دوباره فرستاده بود، یعنی قشنگ یه کاری می کرد که من از خودم متنفر بشم. منم براش نوشتم این اصلا تصمیم آسونی واسه من نبود و من الان خوشحال نیستم ولی دیگه تصمیمم رو گرفتم و بازم ازش تشکر کردم. عصر هم بهش ایمیل زدم که فردا ناهار باهاتون میام.

تقریبا 11 ماه پیش از ولکام لانچم  اینجا نوشته بودم و این دفعه ناهار خداحافظی و موفقیت خیلی هاست. امان از این روزگار و بازی هاش!!  من دوباره در نقطه ای هستم که نمیدونم چی در انتظارم هست، دوباره نقطه شروع. نفطه شروعی که خیلی متفاوت از اون شروع اولیه هست و مهمترین آیتم متفاوتش من هستم. 

 

آقای لی خودش اول به شوآن گفت که صبا میخواد بره، بعد هم که در مورد برنامه های همه صحبت کرد گفت صبا هم تصمیم گرفته بره یه دانشکده دیگه و من از اینکه می دونه چی می خواد و از تصمیمش حمایت میکنم و گفت هر موقع که دوست داشتی بیا و ما همیشه دوستات هستیم و میتونیم باز هم با هم ناهار بخوریم و بهم کمک کنیم. بعدش هم برگشتیم دانشگاه و عکس دسته جمعی.  خدا رو هزاران بار شکر که آقای لی اینجا واقعا حرفه ای عمل کرد و به خوبی تموم شد. 

 

هنوز کارهای اداری و امضا بازی ها تمام نشده ولی من برای دوشنبه صبح با هری و متیو جلسه ست کردیم. هنوز بزرگترین قسمت که تایید تحصیلات تکمیلی هست، مونده. منم تصمیم گرفتم مقاله کاری که اینجا کردم بجز قسمت discussion ش رو بنویسم و همکار مشترک این مقاله چند روز دیگه میخواد بره ازدواج کنه و بعدشم برای یه کار جدید بره سنگاپور و من باید تا اون هست سعی کنم این کار رو جمع کنم. 

 

اون روزی که داشتم یادداشت با عنوان نخ نامرئی رو می نوشتم اصلا فکر نمی کردم قراره شکل بازی به این شکل تغییر کنه.  می دونم که تو جلو بردن پروژه جدید باید با اجدادم خیلی خیلی خیلی نشست و برخاست کنم :)) ولی ته دلم خوشحالم. 

 

خدایا ازت ممنونم. 

۹۸/۰۵/۲۵

نظرات  (۹)

۲۷ مرداد ۹۸ ، ۰۹:۰۸ محبوب حبیب

اوف چقدر غیرقابل تحمل بوده لی!!

ولی اخرش چقدر حرفه ای عمل کردها. یعنی موندم توش. 

پاسخ:
من خودمم هنوز متعجبم از رفتار حرفه ایش!!

البته بگما اون مسئول به من گفته بود اگر امضا نکنه هم مهم نیست، ما وتو میکنیم! شایدم چون خودش اینو می دونست حرفه ای برخورد کرد😀 که دیگه ضایع نباشه.

وای من با خوندنش هم استرس گرفتم و یاد سختی های دوران ارشد افتادم

ولی افرین به اعتماد به نفست. من اگه بودم اینقد که خود کم بینی دارم با خودم میگفتم حتما مشکل از منه و خودم رو الکی الکی نابود میکردم:( مشکل اعتماد به نفس دارم:((

پاسخ:
مرسی. نمیدونم والا اعتماد به نفسه یا چی؟!

ولی مسائل زندگی رو باید حل کرد و نه تحمل!

البته که یه جاهایی تحمل راه حل هست.

صبا جان خوشحالم موضوع همونطور که میخواستی تموم شد و استاد لی به قول تو حرفه ای عمل کرد. فقط من نفهمیدم چی شد که کارت با استاد لی به اینجا کشید؟ یعنی استاد لی توان علمی اش ضعیفه؟ نمیدونه چی میخواد؟ اینکاره نیست؟ اصلا چرا اینطور شد؟نمیدونم شاید قبلا گفتی و من الان در جریان نیستم

پاسخ:
ممنون عزیزم.

مشکل آقای لی این بود که فقط نوک دماغش رو میدید و ذهنش ساختار یافته نبود. هر ایده ای که به ذهنش می رسید رو مستقیم میخواست بده یکی پیاده سازی کنه بدون اینکه امکان سنجی کنه. در حالت خوش بینانه پروژه های این شکلی 50% محکوم به شکست هستند و من اصلا نمی تونم تو شرایط اینچنینی کار کنم. 

و البته اصلا هم به چیزی که تو میگفتی گوش نمی کرد فقط رو حرف خودش اصرار داشت و برای اینکه چیزی رو بهش اثبات کنی باید خودت رو خفه می کردی. 
۲۶ مرداد ۹۸ ، ۱۴:۲۶ دخترمعمولی

کاملا درک میکنم چه استرس هایی کشیدی ولی واقعا خدا رو شکر که زود به این نتیجه رسیدی که نمی تونی کنار بیای باهاش. از این استادا متاسفانه زیادن. خیلی از استادا هستن که خیلی از دانشجوهاشون میرن، ظاهرا این آقای لی هم از اونا بوده.

نگران نباش، من بهت قول میدم تو گروه جدید تو یه سال نتیجه های خیلی خ بی می گیری و یکی دو سال بعدشم خوش میگذرونی و هی مقاله های اضافه میدی. بعدم راحت دفاع میکنی.

منم همه ی این استراسیی که کشیدی رو کشیده ام، با این تفاوت که من در ناایت مجبور بودم با همون استاد واستم. ولی اینو یادت نره اینا همه چند سال دیگه فقط یه خاطره اس واست. سختی هاش میگذره، نگران نباش :).

پاسخ:
 نصف بیشتر دوستای خودم اینجا استادشون رو عوض کردن (البته همه تو دانشکده خودمون) ولی همه شون بیشتر با اخلاق استاد مشکل داشتند، من با اخلاقش هیچ مشکلی نداشتم. هر چند الان اگر کسی ازم تعریف کنه دلم می خواد بزنمش :)) 


البته یه اصل وجود داره که نگرانی از بین نمیره فقط از شکلی به شکل دیگر تبدیل می شود :) پروژه جدید با توجه به چیزی که از شواهد و قرائنش برداشت شده تا حالا چیز آسونی نیست و حالاحالاها نباید انتظار خوش گذرونی داشته باشم.

آره تو خیلی خوب درکم میکنی. این مدت هی 100 بار میخواستم باهات حرف بزنم ولی از بس با این و اون اینجا برای مشورت گرفتن حرف زده بودم، دیگه توان شرح مساله برای تو رو نداشتم و گرنه می دونستم که تو خوب می تونی بفهمی تو چه شرایطی هستم و این خاطرات رو داری :)
۲۵ مرداد ۹۸ ، ۲۳:۴۶ محبوب حبیب

سلام صبا جونم

تو یکسال اصلا دم نزدی اینجا و اینهمه استرس داشتی؟ چرا آخه‌... 

تیکه هایی رو که میخوندم و هی استاده میگفت تو خوبی و حرفهای بی ربط و ... یاد سال اول تز ارشدم افتادم. خیلیییی حالم بد بود و دست تنها اذیت بودم. تازه تو استرس ویزا و اسکالرشیپم داشتی. اوووه. خیلی تونستم درکت کنم. 

خدا رو شکر که ختم به خیر شد

 

پاسخ:
سلام دوست جونم:*

 تو یکسال گذشته من دو تا موضوع عوض کردم. سر موضوع اول خیلی خوب برخورد کردم در حالیکه همین اخیرا فهمیدم اونم تابلو بوده که جواب نمی داده.

موضوع دوم هم اینقدر اولش برای من سخت بود که من همه چیز رو به خودم نسبت می دادم.

من روزهای اول تز ارشدم از شدت اینکه همه چیز واسم سخت بود و نمی فهمیدم کم اشک نریختم فکر میکردم الانم همون طوری هست و بعد از یه مدت رو دور می افته ولی هر چی جلوتر رفتم اوضاع بدتر می شد، دیگه وقتی به مرحله ای رسیدم که بفهمم مشکل از من نیست تصمیم گرفتم دیگه با آقای لی ادامه ندم. 

انفد استرس داشتم که اول آخرشو خوندم ببینم ختم به خیر شده یا نه. چه روزای سختی داشتی :( امیدوارم خدا همیشه همراهت باشه و هرچقدر هم توی تنگنا میری به خوشی ازش بیرون بیای

 

 

پاسخ:
من الانم هنوز استرس تو وجودم هست :| 
هنوز به حالت عادی برنگشتم. 

مرسی عزیزم:* از دعای دوستان ان شالله. 

وای خدای من! چه استرسی را از سر گذروندی... آفرین صبا! تو فوق العاده ای! برات از ته دل آرزوی موفقیت میکنم.

پاسخ:
مرسی حورا جونم:* استرسش خیلی زیاد بود.

امیدوارم تو بقیه مراحل اداری ش مشکلی پیش نیاد و بگذاره من یه کم تمرکز کنم. 

وای
آخیش
عین یه فیلم سینمایی پر دلهره از اولش همین جور دلم زیر و رو میشد که خب؟ بعدش چی؟ خدا رو شکر که تهش یه نفس راحت کشیدم.
روز عرفه خیلی به یاد تو و محبوب بودم. 
الهی که بازم بیای و از پیشرفتهات بنویسی عزیزم

پاسخ:
ممنون سمیه جونم:*

مرسی از دعاهات واقعا بهش نیاز داشتم و فکر اینکه کسی هست که واسم دعا کنه هم بهم انرژی میداد. 

الهی آمین:*

عزیزم خوشحالم که گروه جدید همونه که می خوای💖💖💖 امیدوارم این همه فشار روانی و فیزیکی ای که این دوره بهت تحمیل کرد، به زودی جبران بشه و دیگه تو چنین شرایطی قرار نگیری. 💖💖 

پاسخ:
مرسی سارای عزیزم:*

امیدوارم واقعا گروه جدید همونی باشه که فکر میکنم. چون من همین الانشم خسته هستم و دوباره توان یک تغییر دیگه رو ندارم.