غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

یه مدت که ننویسی قشنگ دستت کند میشه تو نوشتن.

البته طبق روال همیشگی معمولا چند روز یه بار برای خودم می نویسم! گویا با کلاس ها بهش میگن ژورنال نویسی :) و توصیه میشه صبح ها ژورنال نویسی کنید. من البته به طور غریزی سالهاست که صبح ها میشینم سنگام رو با خودم وا میکنم و دقیقا افکارم رو دسته بندی میکنم.

 

اضطرابم خیلی خیلی کمتر شده. اول اینکه خب بعد تموم شدن تزم کلی سبک شدم.

دوم هم اینکه به صورت مرتب دارم مدیتیشن میکنم. از guided meditation های یوتیوب استفاده میکنم و هر موقع حس میکنم تمرکز ندارم! زیادی خسته ام! افکار منفی سراغم اومده همون حس یا نیاز رو می زنم و یه کلمه مدیتیشن هم می زنم تهش و ۵-۱۰ دقیقه مدیتشین میکنم و خب باید بگم که بعدش خیلی خیلی حالم خوب میشه. تو قطار هم حتی این کار رو انجام دادم در راه رفتن به سرکار و برگشتن. 

 

دیگه اینکه نمیدونم بقیه خانم ها هم این تجربه رو دارن یا نه!؟ ولی وقتی وارد رابطه ای میشی که از طرف مقابلت مهر و عشق میگیری شاید فکر میکنی دیگه من از بعد عاطفی تامینم و شاید دیگه توجهی از جنبه مهربانی با خود رو به خودت نداری. ولی خب ارتباط شخصی هر فرد با خودش کلا یه مساله جدا هست که باید از سایر روابط جدا بشه. الان میتونم حدس بزنم که حتی زنی که مادر میشه شاید یه مادر عالی واسه فرزندش باشه و همچنین یه همسر بی نظیر ولی خودش از خودش راضی نباشه! واسه همین هست که اکثر خانم های متاهل غر دارن و شاکی هستند!! چون خودشون با خودشون مهربون نیستند و تمام مهربونی هاشون صرف سایرین میشه. 

من این مدت یاد گرفتم که عشق و محبت همسرم به من جایگزین مهری که می تونم به خودم بورزم نیست و باید روی مهرورزی به خودم هم کار کنم. همون طوری که روی خصوصیات مثبت اون تمرکز میکنم و بهش یادآور میشم بعد نیست هر از گاهی به خودم هم یادآور بشم چه خصوصیات مثبتی دارم و چقدر تلاش کردم و از خودم تشکر کنم. 

 

مساله بعدی اینکه فکر کنم یه تغییراتی داره تو محل کارم رخ میده. یه روزِِ استراتژی داشتیم که هر کدوممون با مدیر‌ مدیرم خصوصی جلسه داشتیم. دیگه منم گفتم من هیچ تناسبی بین خودم و کاری که انجام میدم نمی بینم!‌ مدیرم هم می دونه و من واقعا تحت فشارم! اونم خیلی خیلی خوب برخورد کرد و گفت خب حق داری و ... بعدش بین خودشون جلسه داشتند و به من هم اطلاع دادن که صدایت شنیده شد و میخوایم جابه جات کنیم! حالا قرار هست تا یک ماه آینده تغییرات عمده ای رخ بده! و امیدوارم که در جای صحیحی قرار بگیرم.

کلا ولی از اول زندگیم که مرور میکنم من همیشه سال اول ورودم به هر مکان آموزشی/کاری چالش داشتم! و بعد از سال دوم درست شده اوضاع. از اول دبستان/راهنمایی/دبیرستان/سال اول لیسانس/ارشد و دکتری و محیط های مختلف کاری همیشه اولش مچ نمیشدم/نمیشدن باهام!!! و بعدش درست شده!! فقط خوبه اول دبستان ترک تحصیل نکردم :)) گندترین سال آموزشی زندگیم بود!!!

 

در راستای سبک زندگی بهتر هم باید بگم که تقریبا شکر رو از زندگی روزمره مون حذف کردیم. البته بجز شکرهایی که در مواد خوراکی آماده مثل سس و ... هست. کیک هم بخوام درست کنم پودر کیک آماده بدون شکر میگیرم که توش از شیرین کننده های جایگزین استفاده شده! مصرف برنج رو هم به سه روز در هفته رسوندیم. تقریبا هیچ چیزی رو سرخ نمیکنیم. البته من قبلا هم چیزی سرخ نمی کردم و حتی بادمجان رو هم می گذارم تو فر بجای سرخ کردن. مرغ رو که معمولا با پیاز بدون هیچ آبی می پزم! سیب زمینی و ماهی و ... هم میگذارم تو هواپز و حتی گاهی روش روغن هم اسپری نمیکنیم!!! کباب تابه ای رو هم فقط کف ظرف رو چرب میکنیم و میگذاریم تو فر!  

تقریبا میشه گفت من غذای شور میخوردم که تو یکسال گذشته به شدت مصرف نمک رو آوردم پایین :)

سعی میکنیم دیرتر از ۸ شام نخوریم. هفته ای یک یا دو روز هم intermittent fasting (ترجمه ش فکر کنم بشه روزه تناوبی!) داریم که مثلا ۸ که شام میخوریم تا ۱۰:۳۰ -۱۱ فردا صبحش هیچی بجز آب یا کلا نوشیدنی بدون شکر نمیخوریم. بین ۱۴-۱۶ ساعت مدت روزه بودن فکر میکنم اوکی باشه. 

دختر خوبی هستم و روزی یه شات قهوه بیشتر نمی خورم اونم نه اول صبح بلکه حوالی ساعت ۱۰-۱۲!! 

و تمام تلاشم رو میکنم که از ۳۰ روز ماه حداقل ده روزش رو ورزش کاردیو داشته باشم. اگر بیشتر بشه که بهتر ولی خب سخت هم نمیگیرم و البته همین کاردیو کلی کمک میکنه که اضطرابم کنترل بشه و حس خوبی داشته باشم. 

 

دیگه همین :) 

شماهام در مورد چیزایی که نوشتم اگر تجربه ای دارید خوشحال میشم بنویسید. 

۱۹ نظر ۲۴ شهریور ۰۲ ، ۰۸:۰۷
صبا ..

سلام علیکم. 

 

خوب هستید؟

 

این مدتی که اینجا ننوشتم چی کارا کردم؟ 

پارسال که من تزم رو سابمیت کردم باید منتظر می بودم تا دو تا داور تز رو بخونند و نظراتشون رو بگن. ۶ ماه بعدش نتایج اومد که میشد اواخر فوریه. ۶ ماه هم وقت بود برای انجام اصلاحات. اصلاحات هم کم نبود. یعنی آنالیز اضافه تر خواسته بودن و تغییر دادن خیلی از نمودارها. منم بیماری دقیقه نودی دارم! و اینقدر ازش واسه خودم غول ساخته بودم و بزرگش کرده بودم و ازش می ترسیدم که تا وقتی واقعا مجبور نشدم نرفتم سراغش :| تقریبا از وقتی از ایران برگشتیم من یه چیزی شبیه بختک رو تجربه کردم تا دیروز که تمام شد و سابمیت شد. 

یعنی میگن توبه گرگ مرگ هست قشنگ در مورد من صادقه! من در مورد درس خوندن همیشه دقیقه نودی بودم. یعنی ابتدایی که بودم هنوز روح شیطان در من حلول نکرده بود و مشقام رو بلافاصله بعد از مدرسه می نوشتم ولی از کلاس چهارم پنجم یادم میاد که واسه امتحان های ثلث سوم که تعطیل بودیم من عروسیم بود :) چون درس خاصی نمی خوندم تا چند ساعت قبل از امتحان و همونم اون موقع کافی بود و نمره کافی و وافی و حتی بیشترش رو میگرفتم. دانشجوی لیسانس که بودم که اوضاعم از همیشه خرابتر بود. قشنگ شب قبل از امتحان حوالی ساعت ۶ میگفتم بسم الله الرحمن الرحیم :| و برای اولین بار شب میان ترم یا پایان ترم با کتاب ملاقات می کردم و خب مساله این بود که با این اوصاف رتبه اول نمیشدم ولی دوم و سوم و نهایتا چهارم میشدم و همیشه هم نتیجه گیری میکردم که وقتی با این حد درس خوندن نمره م بد نمیشه چه کاریه که بیشتر درس بخونم!

دوران ارشد البته حالم خیلی خیلی بهتر بود. کل ترم تقریبا پروژه داشتیم یا باید درس میخوندم. البته بازم رتبه اول نشدم و همون سوم چهارم شدم.

تو کل دوران دکتری هم بد نبودم یعنی اینقدر چالش های مختلف داشتم که دقیقه نودی بودن توش گم بود. در واقع چون محدودیت های زمانی و اسکالرشیپ داشتم برای ارزیابی سالانه من همیشه عقب تر از برنامه بودم ولی چون میخواستم خودم رو برسونم و نمیخواستم چیزی تمدید بشه همیشه داشتم می دویدم و استرس داشتم. ولی این آخرین قسمت از دکتریم دست خودم بود و میشد زودتر انجام بشه ولی من به شدت دچار بی انگیزگی علمی و تو ذوق خوردگی علمی بودم و روزی صد بار مسیر زندگیم رو بالا و پایین میکردم و خودم رو به صورت بسیار وحشتناکی می شستم و پهن میکردم رو بند رخت! خلاصه روزهای سختی بود! گاهی فکر میکردم کاش یک صدم از احساسی رو که جناب یار بهم داره من به خودم داشتم و می تونستم کمی با خودم مهربون باشم!! و دلیل همه ی اینها چی بود؟ اضطراب و ترس. 

خیلی وقت بود که خودم رو رها کرده بود و فکر میکردم همه چیز خودش باید خوب پیش بره.

ولی خب دیگه از یه جایی به بعد هیچ چاره ای نداشتم و باید با ترسم روبرو میشدم. یه سری جملات انگیزشی چسبوندم به مانتیورم و مدام به خودم یادآوری میکردم که ترسهات واقعی نیست و از پسشون برمیایی. و بالاخره تمام شد :)

 

بدترین نتیجه دقیقه نودی بودن این هست که تو تمام لحظات قبل از اتمام اون کار رو به خودت کوفت میکنی و همیشه یه استرس و عذاب وجدان سنگین رو با خودت همه جا میکشی. از وسط مهمونی و تفریح گرفته تا وسط بقیه اضطراب ها و نگرانی های دیگه ت. یعنی انجام اون کار اگر ازت از ۱۰۰ به اندازه ۵۰ تا انرژی بگیری وقتی موکولش میکنی به دقیقه نود به اندازه ۱۱۰ واسش انرژی می گذاری و هیچ لذتی هم ازش نمی بری بس که استرس داری و نگرانی نتونی به ددلاین برسی. 

 

در مورد من چی باعث میشه دقیقه نودی باشم؟ با اطمینان زیاد به خودم و تجربه های قبلی شروع میشه که من همیشه تونستم و از پسش برمیام و کار رو دست کم میگیرم و به جای اینکه انجامش بدم هی به خودم یاداوری میکنم فلان کار رو یه روزه انجام دادم. بسان کار رو یه هفته ای پس این هم زود تموم میشه. 

مساله ی بعدی اینه که من اصلا آدم رقابتی نیستم. کلا بد نیست ولی تو به تعویق انداختن کارها چون اصلا واسم مهم نیست که کی کجاست و داره چیکار میکنه و فقط تمرکزم رو خودم هست پیشرفت های بقیه در شرایط مشابه اصلا نمی تونه محرک باشه واسم. البته عدم پیشرفت بقیه بسیار انگیزه بخش هست که حالا تو هم ولش کن چه عجله ای هست :|

و در نهایت ترس و اضطراب. از یه جایی به بعد که از توهم توانمندی خارج میشم همه چیز بزرگ و غول آسا و ترسناک میشه و من بجای روبرو شدن با ترسم بیشتر از موضوع فاصله میگیرم. مثلا من تا دوشنبه این هفته نرفته بودم چک کنم که تاریخ سابمیت مجدد تزم کی هست اصلا!!! 

 

اما همیشه یه چیزی درونم شماتتم میکنه که تو وقت نمیگذاری و نتایجی که میگیری معمولا بالاتر از میانگین هست اگر وقت بگذاری قطعا نتایج بهتری میگیری و اصلا ممکنه مسیر زندگیت تغییر کنه! 

و مساله بعدی این هست که واقعا حس میکنم دیگه بدنم توان نداره این حجم از استرس رو برای طولانی مدت با خودم همه جا بکشم. باید یه جایی پایان بدم به ویژگی رفتاری. 

 

شماهام اگر تجربه ای دارید بیایید بگید. 

۱۹ نظر ۰۳ شهریور ۰۲ ، ۰۶:۳۴
صبا ..

نشستم وسط یه مرکز خرید منتظرم نزدیک ساعت پرواز بشه برم فرودگاه، هوا سرده، سرم هم درد میکنه و همین الان هم مسیج اومد که پروازم ۴۰ دقیقه تاخیر داره!

دوشنبه شب اومدم اینجا واسه کنفرانس! 

 

نمای بیرونی صحنه:

 یک زن موفق و خوش شانس دیده میشه که برای یه کنفرانس خیلی خفن بین المللی که اکثر بزرگان دنیا توش شرکت کردن رفته یه شهر دیگه. توی یه هتل لاکچری اقامت داره و یه ارائه خوب داشته که بسیار مورد توجه و تحسین قرار گرفته!!

 

نمای درونی:

زنی پر از سردرگمی و حس تعارض! ثانیه شماری می کنه این سفر تموم بشه! روزهای به شدت پر استرسی رو پشت سر گذاشته، چون ابسترکتی که بیشتر از ۶ ماه پیش به کمک chatgpt  و مدیرش برای کنفرانسی که هیچ ایده ای در موردش نداشته پذیرفته شده و باید در مورد موضوعی که دانشش در اون زمینه  شاید ۰.۱ از ۱۰۰ هم نباشه در حضور بزرگان و خفن ترین آدم های اون حوزه حرف بزنه!! و تمام نگرانیش قبل و بعد از ارائه ش این هست که کسی بهش نزدیک بشه و بخواد سوالی بپرسه!!

خودش رو نامرتبط ترین فرد تو اون جمع می دونه، حس واقعیش شاید شبیه پرنده ای در میان گله ای گوسفند، یا برعکس بزغاله ای در میان گروهی پرنده. هر چه هست هیچ شباهتی و هیچ زبان مشترکی بین او و دیگران وجود ندارد. به دقت سعی می کند در اجرای شخصیت حرفه ایش محتاطانه رفتار کند،  و ظواهر نشان میدهد که موفق بوده ولی او دلش میخواهد گم شود، هیچ کس او و اسمش را نشناسد!!

به معنای واقعی کلمه تعارض را تجربه می کند، درونش جنگی داخلی برپاست، میان که و بر سر چه؟! میان همه و بر سر همه چیز!!

 

مثل همیشه به حافظ پناه می برد، هیچ نمی پرسد و فقط می خواهد که بشنود:

 

گر بُوَد عمر، به میخانه رَسَم بارِ دِگَر

بجز از خدمتِ رندان نکنم کارِ دِگَر

خُرَّم آن روز که با دیدهٔ گریان بِرَوَم

تا زنم آب درِ میکده یک بارِ دگر

معرفت نیست در این قوم خدا را سَبَبی

تا بَرَم گوهرِ خود را به خریدارِ دگر

یار اگر رفت و حقِ صحبتِ دیرین نشناخت

حاشَ لِلَّه که رَوَم من ز پِیِ یارِ دگر

گر مساعد شَوَدَم دایرهٔ چرخِ کبود

هم به دست آورمش باز به پرگارِ دگر

عافیت می‌طلبد خاطرم ار بگذارند

غمزهٔ شوخَش و آن طرهٔ طَرّارِ دگر

راز سربستهٔ ما بین که به دستان گفتند

هر زمان با دف و نی بر سرِ بازارِ دگر

هر دم از درد بنالم که فلک هر ساعت

کُنَدَم قصدِ دلِ ریش به آزارِ دگر

بازگویم نه در این واقعه حافظ تنهاست

غرقه گشتند در این بادیه بسیارِ دگر

 

 

از جناب حافظ بخاطر درک بالایش سپاس‌گزاری میکنم😊

 

من بدون ذوق نتوانم زیست! و این روزها قوای ذوقم درگیر جنگ داخلی ست!! 

 

 

بگذریم!

مراسم عروسی مون تو ایران روز تولد جناب یار بود، روز تولد منم با حضور دوستان اینجا یه مهمونی گرفتیم به مناسبت ازدواج مون! تو سالهای اخیر اولین سالی بود که اختصاصا در مورد روز تولدم اینجا چیزی ننوشتم! تحلیل خودم این بود که دیگه از پیله "من" در اومدم و "ما" شدیم! تمرکزم از من به ما رفته! و خب این رشد محسوب میشه از دید من!

 

۱۸ نظر ۲۹ تیر ۰۲ ، ۰۹:۰۰
صبا ..

گفته بودم که تو یه سازمان بزرگ کار میکنم و کلی ادا و اصول و قرتی بازی دارن برای همه چیز. یه جورایی مصداق "آفتابه لگن صد دست و شام و ناهار هیچی هستند".

مثلا تا الان که هنوز ۷-۸ ماه از شروع کار کردن من اینجا گذاشته ۳ تا جلسه ارزیابی و رفلکشن و ... داشتم. البته خب دوتاش تو ۶ ماهه آزمایشیم بود. 

از بعد از ماه سوم من دیگه حس خوبی نداشتم اینجا! احساس اینکه من به اینجا تعلق ندارم رو داشتم! احساس غیرمفید بودن! دوست نداشتنی بودن پروژه ام و ... . این در حالی هست که مدیر بسیار خوبی دارم. همکاران و محیط کاری دوست داشتنی و بسیار منعطف. 

دیگه از یه جایی به بعد تصمیم گرفتم با مدیرم صادق باشم و بهش بگم اصلا خوشحال نیستم و حس رضایت ندارم. 

امروز دوباره جلسه داشتیم و خودش گفت دفعه پیش از فلان چیزا ناراضی بودی. منم هر چی تو دلم بود رو گفتم که چی خوشحالم میکنه  و چه چیزهایی باعث شده من حس بدی داشته باشم!!

 

واسم مهم نیست نتیجه ش چی میشه. چون بالاخره من راه خودم رو پیدا میکنم و نهایتش این هست که شغلم رو عوض میکنم. ولی خب از اینکه تمرین میکنم حرفم رو بزنم و فیدبک بدم و خودم رو سانسور نکنم و البته تو محیطی کار میکنم که رضایت من و نظر من براشون مهم هست حس خوبی میگیرم. 

 

یه مساله دیگه هم این هست که جدیدا خیلی به این فکر میکنم که اگر بجای اینکه تو یه فیلد بین رشته ای که هزار جور سختی واسم درست کرده که دائما حس بی سواد و خنگ بودن رو بهم میده برگردم به اصل خودم و بی خیال دنیای ژنتیک بشم شاید زندگی کاری و حرفه ای واسم آسونتر بشه و احساس رضایتم افزایش پیدا کنه. 

 

فعلا اما مساله ای که اولویت داره این هست که من بتونم تمرکزم رو بالا نگه دارم و با یه سرعت ثابتی یه سری چیزهای جدید رو یاد بگیرم.  تمرکز کافی داشتن خودش یکی از عوامل بسیار مهم در رضایت من از زندگی هست. 

۱۲ نظر ۰۷ تیر ۰۲ ، ۰۸:۵۷
صبا ..

داشتم تو چت هایی که در مورد غذا بود دنبال یه چیزی میگشتم یهو دیدم یه جا نوشتم : قضاها رو چه جوری تحویل میدین؟ 

تنها جمله ای که به ذهنم اومد این بود که shame on me! واقعا چرا؟!! حالا گوشیم حواسش نیست من چرا؟؟!!

 

همین بهونه ای شد که بیام از چیزهایی که تو ایران دیدم و واسم عجیب بود بنویسم:

تعداد لغات انگلیسی که تو مکالمات روزمره استفاده میشد بسیار زیاد بود.  تو کلاس ازدواج که رفته بودم که عملا یکی از استادها بعضی جمله ها رو کاملا به انگلیسی میگفت. از این جهت که سطح دانش انگلیسی به صورت عمومی بالا رفته که خیلی عالی هست ولی خب من واقعا انتظار چنین چیزی رو نداشتم!

 

من تو جمع های صمیمی لهجه شیرازی بسیار غلیظی دارم در حالیکه هر چقدر محیط رسمی تر باشه میزان بی لهجه گی من هم بیشتر میشه. این مساله از موقعی که اومدم استرالیا هم بیشتر شده. یعنی من با دوستان شیرازیم اینجا کاملا با لهجه حرف می زنم! 

ایران که بودم تو برخورد با فامیل که با لهجه حرف میزدم واسه شون عجیب بود و می گفتن اصلا انتظار نداشتیم این چیزا یادت باشه؟؟!! یا مثلا وقتی آدرس خیابونا رو میدادم که رفتم فلان جا و ... میگفتن عه هنوز بلدی؟!! واقعا چرا؟!!مگه قرار بوده حافظه م پاک بشه؟؟!! یا مگه ۳-۴ سالگی مهاجرت کردم!! فکر کنم انتظار داشتن من هی موقع حرف زدن عه عه کنم و گیر کنم :))) 

 

یا من و جناب یار فانتزیمون بود که تصنیف "بت چین" شجریان رو موقع شام تو مراسممون داشته باشیم. بعد همه دهنشون وا مونده بود!! که چقدر به این چیزا اهمیت میدین!! و البته یه عده هم نظرشون این بود که چقدر حوصله سر بره این آهنگ!!! 

 

یه تفاوت بسیار جذاب ولی این بود که از نوجوان ها که می پرسیدی تابستون میخوایی چیکار کنی؟ میگفتن میخوایم بریم سرکار! یا یه خانم معلم هنرستان میگفت ۹۰٪ شاگردای من کار میکنند. این واقعا بی نظیر بود. اصلا انتظار چنین چیزی رو نداشتم! بچه ها به صورت معناداری بزرگ شده بودن یعنی خیلی عاقل شده بودن و توانمند. البته یه خانم معلم دیگه نظرش این بود که بعد از کوید بچه ها خیلی بد شدن و شدیدا ناسازگار و گستاخ هستند و ... گستاخی البته در سطح جامعه به صورت عمومی دیده میشد. با وجود مشکلات اقتصادی بی اعصابی و پرخاشگری طبیعی هست ولی گستاخی یه کم متفاوت هست. نمی دونم چطوری بگم مثلا تو میتونی بری دعوا کنی و همچنان مودب و باحیا باشی ولی میتونی حرف معمولی و مهربانانه بزنی ولی حریم بقیه رو حفظ نکنی. من دومی رو خیلی دیدم. 

 

اما با وجود همه مشکلات باز هم اون گرمی و تمایل به کمک کردن به دیگران رو خیلی جاها میشد دید. یعنی می رفتی بانک کارمندش وقت میگذاشت و تمام تلاشش رو می کرد کارت راه بیافته. البته نه همشون ولی خب منظورم این هست که هنوز روحیه تعاون جمعی دیده میشه. 

 

رقابت خیلی دیده میشد. انگار آدمها میخواستن اثبات کنند که نفر اول/برنده هستن. هر کسی با یه چیزی. یکی با مهربونی زیاد به بقیه. یکی با آویزون کردن طلای زیاد دور وبرش. یکی با آرایش زیاد. یکی با اضافه کردن دارایی و سرمایه ش و ... یعنی می نشستی نگاه می کردی همه ش یه جور حرص زدن دیده میشد. 

 

همچنان انواع بازارها و رستوران ها زنده بود و بسیار شلوغ. قیمت ها واقعا برای من قابل هضم نبود! اینکه یه نوشیدنی تو یه کافه معمولی ۷۰ هزارتومن بشه خیلی عجیب بود. ولی من ندیدم قدرت خرید پایین تر اومده باشه با توجه به تعداد آدمهایی که در حال خرید بودن. شاید باید اینجوری بگم مصرف گرایی همچنان به قوت قبل سرجاش بود ولی خب من واقعا نمی تونستم هضم کنم با اون قیمت ها چطور چنین چیزی اصلا امکان داره. می تونم بفهمم که مردم چاره ای ندارن!! ولی کلا شرایط اقتصادی چیز عجیبی بود!! 

۷ نظر ۰۶ تیر ۰۲ ، ۰۵:۰۶
صبا ..

سلام سلام

من برگشتم :)

خلاصه این پست این هست که ما رفتیم ایران و ازدواج مون رو ثبت کردیم و برگشتیم :)

 

من دو هفته زودتر از جناب یار رفتم ایران. روزهای اولی که رسیدم جت لگ بودم و کلی کار باید همون روزهای اول انجام میشد - هوا گرم بود و هر جا می خواستی بری ترافیک بود و یه تفاوت های فرهنگی به چشمم می اومد که اصلا حس خوبی نداشتم! بابام به طرز وحشتناکی پیر شده بوده و ضعیف!! اصلا شوکه شدم وقتی دیدمش! تو ویدیوکال نمی تونی ضعف آدم ها رو ببینی تو راه رفتن - تو دستاشون - تو چشماشون   و ... 

دو روز که گذشت تازه فامیل ما رو در جریان قرار دادیم که من قراره ازدواج کنم. بجز خانواده درجه یک و دوستان نزدیک هیچ کسی خبر نداشت و خب این اعلام عمومی باعث کلی شادی و تلفن و مسیج شد و البته توقع ها هم برای دیدار تعدیل شد.

چند روز که گذشت و یه کم کارا پیش رفت و تونستم بهتر بخوابم و یه دوبار برای دل خودم بیرون رفتم و دوستام رو دیدم یه کم از میزان باری که روی روانم بود کمتر شد. 

 

خواهری هم برای مراسم من نمیتونست باشه فقط ۱۰ روز اومد که من رو ببینه و برگشت! فردای روزی که خواهری برگشت جناب یار اومد و دیگه به معنای واقعی کلمه رفتیم رو دور تند. باید آزمایش و کلاس ازدواج و ... می رفتیم که یه روز از ۸ صبح تا ۸ شب برای این کارا!

بعدش پدر و مادر جناب یار اومدن! روز بعدش من و جناب یار واسه یه سری خریدها رفتیم و من بعدش رفتم آرایشگاه و اون رفت پیش خانوادش. شبش با یه سبد گل اومدن خواستگاری و بله برون :))) عروس خوشحال شون هم رفت چادر سر کرد و با چادر براشون چایی آورد :))) بعدش که مادرشوهر انگشتر نشون رو دست عروس کرد عروس خانم خودش برای خودش کِل کشید :))

شب قبل مراسم تونستیم بریم حافظیه :) جناب یار صدای بسیار خوبی داره و برای دل خودش و البته جدیدا برای دل منم می خونه و خب بسیار هم خوب می خونه. من یکی از فانتزی هام این بود که تو حافظیه برام بخونه و اون شب خوند و کلی حس خوب گرفتیم و البته اونایی که دور و برمون بودن هم کلی تحسین و تشویق کردن.

فرداش صبح من رفتم آرایشگاه خوشکلاسیون عروس طوری و کلی هم غر زدم که اینو کم رنگ کن و اونو برام انجام نده و نمی خوام و ... :)) تا بالاخره کارشون تمام شد و جناب یار اومد دنبالم و رفتیم باغ واسه عکاسی. کلی تو باغ خسته شدیم ولی خب برخلاف تصور و نگرانی من اونقدرا گرم نبود و کلی عکس خوشکل گرفته شد. من واقعا خسته بودم و قبل از ورود به مراسم رفتیم قهوه خوردیم و بعدش رفتیم و دیگه از لحظه ورودمون کلی بهمون خوش گذشت تا آخرش :)) 

یکی از فانتزی هام این بود که دف نوازی داشته باشیم و واسه همین به یه گروه دف گفته بودم بیان که اومدن و کلی کارشون خوب بود و بسی لذت بردیم. 

دیگه من دوست داشتم عقد آریایی داشته باشیم که همون گروه دف عقد آریایی رو برامون برگزار کرد و کلی زیبا و رمانتیک بود و واقعا جزو به یادماندنی ترین لحظات زندگیم بود وقتی جناب یار جملات رو با کل احساسش تکرار میکرد. 

ما کلا ۴۰ نفر مهمون داشتیم و به گفته حاضرین بسیار بهشون خوش گذشت و البته عروس و داماد هم بسیار فعال در میادین حضور داشتند و خودشون به تنهایی برای مجلس گردانی کافی بودن :)) بعدش قرار بود بریم خونه عمه م برای ادامه رقص و پایکوبی ولی من دیگه واقعا توان نداشتم و خسته بودم و به نظرم همه هم به اندازه کافی رقصیده بودن و نیاز به تمدید زمان نبود !! دیگه ما اومدیم خونه ولی یه عده از مهمونا خودشون بدون ما بقیه مراسم رو خونه عمه م ادامه داده بودن :))

 

خب ما هنوز ولی رسما ازدواج مون رو ثبت نکرده بودیم واسه همین فردا صبحش رفتیم محضر و قرار شد ساعت ۱۲ بریم واسه عقد اسلامی و ثبت سند و ... . فقط خودمون بودیم و پدر و مادرامون و پسرعمه ی من که شاهد بود. سفره عقدش هم خوشکل بود و خب کسی نبود رو سرمون قند بسابه و واسه ما هم مهم نبود ولی خب واسه مامانا مهم بود. اینجوری شد که باباها دو طرف پارچه رو گرفتن. مامان من قند می سایید و مامان جناب یار هم کنارش بود :)) عکساش اینقدر خالصانه و دوست داشتنی هست و کلی رمانتیک که پسرعمه م که شاهد بود  همین جوری اشک می ریخت :)

 

روز بعدش هم به همراه خانواده جناب یار رفتیم شهرشون. یه چند روزی هم اونجا گشت و گذار کردیم که بسیار لذتبخش و زیبا و باعث انبساط خاطر بود و بعد از یه هفته برگشتیم شیراز و روز آخر به شیراز گردی فشرده گذشت که البته فکر کنم جناب یار تو همون بدوبدوهام باز دامن از کف بداد و یه دل نه صد دل عاشق شهر راز شد و بعدش هم برگشتیم. 

 

با وجود همه فشردگی ها و خستگی هاش سفر بسیار خوبی بود. بهتر از انتظارمون پیش رفت و خدا رو شکر خاطره خوبی واسه همه مون شد و اینجوری بود که ازدواج ما هم بالاخره ثبت و اعلام عمومی شد. 

باشد که تا همیشه با یادآوری این سفر و روز جشن مون خوشحال باشیم و راضی.

 

از ته قلبم آرزو میکنم هر کسی در جستجوی یار هست فرد لایقش رو به زودی زود پیدا کنه و در کنار هم به آرامش برسند. 

۳۲ نظر ۲۵ خرداد ۰۲ ، ۱۱:۲۰
صبا ..

تقریبا همچنان چند روز یکبار برای خودم می نویسم! ولی خیلی حرفی برای اینجا ندارم نمی دونم چرا!؟ 

 

البته خب دلیل اصلیش شاید این هست که الان یک گوش شنوا در زندگیم وجود داره که تقریبا در مورد همه چیز می تونم باهاش حرف بزنم! 

 

ولی خب من وبلاگم رو هم واقعا دوست دارم و دوستانی که اینجا دارم از خیلی از دوستان خارج از فضای مجازی برام نزدیکتر هستند.

 

حال الانم ترکیبی از دلتنگی و خستگی و استرس و نگرانی هست. دلتنگ ایران و خانواده م هستم هر چند که میدونم سفر ایران رو در پیش داریم ولی خب ته دلم آروم نمیشه همچنان.

میخوام زودتر این روزها بگذره!

حوصله کارم رو ندارم! یه جوری خورده تو ذوقم!!  اصلا دلم نمیخواد وقت و تمرکزی برای کارم بگذارم یعنی کلا انگیزه ی ندارم و احساس میکنم اینجا پیشرفتی که من فکرش رو می کردم در انتظارم نیست. هر چند که خودم می دونم برای پیشرفت فقط محیط کار مهم نیست و من اگر انگیزه داشته باشم می تونم خیلی چیزها رو تغییر بدم ولی یه بی حوصلگی و بی انگیزگی شدید نسبت به یادگیری دارم. انگار مثلا مغزم لج کرده باشه و نخواد هیچ پردازشی داشته باشه و خب هر پردازشی که به تعویق می افته بهم استرس میده و از اون طرف هم تقویم جدید ذهنیم کاملا وابسته شده به سفر ایران. یه عالمه کار رو گذاشتم برای بعد از سفر ایران! 

 

سفر این دفعه متفاوته! حالا انگار مثلا من از وقتی که از ایران خارج شدم چند بار سفر رفتم ایران!! همش یک دفعه! ولی خب این سری همه چیز متفاوت هست از همه دفعات بعدی هم و خب همین متفاوت بودن و برنامه های ایران خودش کلی بار فکری داره واسم. 

و خب تا زمانیکه خودم هم نرم یک عالمه متغیر وجود داره که نمیشه فیکسشون کرد.

البته خودم میدونم که چند ماه دیگه همه ی این افکار و برنامه ها تموم شده ولی خب قطعا یه سری افکار و برنامه ی جدید به جاشون اومده!! 

 

مهمترین چیزی که تو زندگیم در مورد خودم و حالم یاد گرفتم این هست که وقتی من خیالم از تلاش خودم راحت باشه تو جهنم هم باشم حالم خوبه! و برعکسش وقتی که احساس بدهی نسبت به خودم کنم تو بهشت هم باشم احساس آرامش ندارم و خب الان اون احساس کم کاری و بدهی رو نسبت به خودم دارم البته تو جنبه کارم فقط و این حس اضطراب بهم میده و البته برای سفر ایران هم هیجان و استرس دارم بخاطر تمام عوامل نامعلوم و غیرقابل پیش بینی. 

 

نیاز داشتم خیلی بلند فکر کنم :)) 

۷ نظر ۰۸ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۵:۱۰
صبا ..

سلام بر همگی🌺

سال نو مبارک باشه🌷 امیدوارم آخر این سال حس کنیم که سال مبارکی بوده واسه مون چه تو زندگی شخصی مون و چه زندگی اجتماعی مون🙏

سال تحویل به وقت ما ساعت ۸:۲۴ دقیقه صبح بود. سفره هفت سین رو از شب قبلش چیده بودیم و صبح هم پاشیدم مثل همیشه صبحانه خوردیم و لباس رسمی پوشیدیم و منتظر تحویل سال شدیم و البته در همین حین با پدر و مادر جناب یار ویدئو کال کردیم و عملا سال قدیمی رو خانوادگی تحویل دادیم و سال جدید رو تحویل گرفتیم 😊 یه شب هم با بچه ها شام رفتیم رستوران ایرانی و همین اوج فعالیت های نوروزانه مون بود 🤗

البته خب این آخر هفته تعطیلات عید پاک هست و مهمان راه دور عزیزی داریم. اولین بار هست که میزبان اعضای خانوادمون میشیم🙂و براش از کلی وقت قبلتر هیجان و ذوق داریم که بالاخره ما هم فامیل دار شدیم اینجا.  خواهر جناب یار اخیرا اومده استرالیا و قراره چند روز مهمان عزیز ما باشه. 

 

دیگه اینکه اگر اهل ماه رمضان هستید هم مبارک باشه این ایام و امیدوارم بهره معنوی کافی رو ببرید از این فرصت🙏

 

یه وقتایی یا شاید یه سالهایی تو زندگی پیش میاد که فکر میکنی داری درجا میزنی و هیچ دستاورد دلخواهی نداری در حالیکه از تلاش هیچی کم نگذاشتی و شاید اگر به لیست اهداف اون سالت نگاه کنی نمی تونی جلوی هیچ کدوم تیک بزنی. چیزی که من در این سالهای دراز عمرم 🤭 تجربه کردم این هست که اگر واقعا داری تلاش میکنی نباید بترسی از درجا زدن! چون درواقع درجا زدن نیست پله هایی هست که باید طی بشه. در واقع یه سری اهداف خیلی زمانبر هست و هر قدمی که برمیداری حتی اگر خیلی کوچیک باشه داره تو رو به اون هدف نزدیک میکنه. اگر بخوام یه جور دیگه بگم این هست که شاید انتهای سال همیشه زمان مناسبی برای این نباشه که آدم خودش رو تو ابعاد مختلف ارزیابی کنه! برای یه سری اهداف میشه هفتگی ارزیابی کرد و یا ماهانه. برای یه سری چیزا فصل به فصل و همین طور باید این بازه رو بسته به نوع هدف تغییرش داد.  در واقع من براساس تجربه یاد گرفتم که برای اینکه انگیزه رو حفظ کنی همیشه باید اهدافت رو مکتوب کنی ولی خب باید واقع بین باشی و سر سال که برگشتی برای مرور کردن سرخورده نشی اگر خیلی هاش محقق نشده باشه و البته خیلی موقع ها موقع ارزیابی ممکنه به این نتیجه برسی که این هدف اصلا واسه زندگی تو کار نمیکنه و میشه حذفش کرد یا تغییرش داد. 

 

از اون طرف هم به این فکر میکنم که آدم وقتی ۸۰ سالش شد (البته اگر کلا به اون سن برسه😉) واسش اهمیت داره که مثلا تو ۲۵ سالگیش دقیقا فلان کار رو انجام داده یا به فلان هدفش رسیده یا مثلا تو ۴۰ سالگی!!‌ یعنی یه سری حرص زدن ها به نظر من کم کم رنگ می بازه! شاید چیزی که تو ۸۰ سالگی مهم باشه انواع تجربه هایی باشه که آدم تو کارنامه ش داره نه تاریخ تجربه ها! یعنی هیچ وقت مثلا یه عده تو یه سالن جمع نمیشن بگن بخاطر اینکه مثلا ۱۸ سالگی رفتی دانشگاه و ۲۵ سالگی دکترا گرفتی و تو ۳۰ سالگی پوزیشن شغلیت این بود و تو ۴۰ سالگی لیست اموالت این بود و تو ۵۰ سالگی کارنامه موفقیت بچه هات این بود و همه هم به موقع و سروقت قراره ازت تشکر بشه و بشی چهره ماندگار تاریخ بشریت!! 😁یعنی تعریف به موقع بودن و سر وقت بودن رو شاید اگر از دید یه آدم ۸۰ ساله ببینی کمتر استرس داشته باشی.

یادمه کلاس چهارم که بودم دخترعمه م که ۲۷ سالش بود ازدواج کرد و من فکر میکردم واییییی چقدر دیر!! من تا به اون سن برسم پیر حساب میشم. بعد چند وقت پیش مسابقه the voice of persia  رو میدیدم هر کی که سنش زیر سی بود به نظرمون بچه بود و خیلی کوچیک! یا مثلا الان اگر کسی ۷ سال از من کوچیکتر باشه یا بزرگتر برای دوستی باهاش هیچ مشکلی ندارم. ولی مثلا واسه یه بچه ۷ ساله این اختلاف سن شبیه قرن ها میمونه! نتیجه ای که میخوام بگیرم این هست که هر چقدر که بزرگتر میشیم (ما پیر نمیشیما!! فقط بزرگ میشیم 🤣🤣 خب؟) اون مقیاس زمانی تغییر میکنه!‌ و این تو همه چیز هست! و اینجوری میشه که آدم بزرگ ها نسبت به بچه ها باید قاعدتا صبورتر باشن.

حالا این همه صغری کبری چیدم واسه چی؟!!

واسه اینکه بگم وقتی داری تلاش میکنی و استرس داری وای اگر این سری نشد چی میشه! وای دیر میشه! و ... به این فکر کن که تو ۸۰ سالگی هم این چند ماه یا یکسال دیر شدن همینقدر مهم هست یا نه!؟

 

البته می دونید که مخاطب اول نوشته های من خودم هستم. 

 

یه چیز دیگه هم براساس این پست مهسا به ذهنم رسید که گفتم تو وبلاگ خودم بگم:

یه چیزی که خیلی نیاز به فرهنگ سازی داره و مدام هم در موردش این ور و اون ور می شنویم این هست که تمرکزت رو زندگی خودت باشه و کاری به زندگی بقیه نداشته باشیم. آدمها رو راحت از زندگی مون حذف کنیم و رابطه های سمی و آدم های سمی رو بندازیم بیرون. 

من با همه این حرفها موافقم. 

ولی خب از اون طرف هم به نظرم باید تو این دنیایی که به شدت داره به سمت فردگرایی میره این فرهنگ سازی هم صورت بگیره که بعد از اینکه خودت رو از سموم تصفیه کردی تلاش کن بدون اینکه بخوایی وارد حریم خصوصی زندگی دیگران باشی ولی حداقل نشون بدی که اگر کسی به تو و مهارت هات (مثل خوب شنیدن/شاد کردن/همدردی کردن/مثبت اندیشی و ... ) نیاز داشت در دسترس هستی و می تونند روت حساب کنند. خیلی موقع ها خیلی ها نیاز به کمک دارند ولی چون هیچ نشانه ای از فرد امین نمی بییند غرق میشند متاسفانه! چون یه عده درگیر این شدن که من سرم تو زندگی خودم هست و من حواسم به کلاه خودم باشه باد نبره هنر کردم و من قصد مداخله تو زندگی خصوصی دیگران ندارم و ... بیایید تمرین کنیم که بین بی تفاوتی و احترام به حریم دیگران فاصله هست. بی تفاوت نبودن جسارت میخواد. بیایید تمرین جسارت کنیم. 

 

در نهایت هم یه پیج اینستا هم معرفی کنم که مخصوص خانم هاست و کلی میتونه کمک کننده باشه: happily_be_woman . 

پیشنهاد میکنم که از هایلایت سایکل سینکینک حتما اسلایدهای 'خلاصه چهار فصل هورمونی' رو مطالعه کنید. 

۱۳ نظر ۱۵ فروردين ۰۲ ، ۰۵:۴۰
صبا ..

به تاریخ پارسال دیروز یکشنبه بود ۱۳ مارچ و دوستم باهام تماس گرفت و بعد از یه مقدار حرف زدن از کلیات, پرسید داری دیت میکنی؟! گفتم نه! قرار بود دیروز برم یه نفر رو ببینم ولی حس کردم وقت تلف کردن هست و کنسلش کردم. گفت من (ایشون آقاست) چند وقت پیش با یه نفر آشنا شدم که گویا دنبال یه گزینه مناسب هست و من برداشتم این بوده که ممکنه بتونه گزینه مناسبی باشه ولی شناخت خاصی ندارم و هیچ تضمینی هم نمیدم. منم گفتم کاملا می فهمم. مشکلی نیست شماره م رو بهش بده. 

زهرا (دوست صمیمی م) چند روز بعدش قرار بود بیشتر از یک ماه بره ایران. دوستای دانشگاهم هم واسم قدغن کرده بودن که برم دیت تو این چند ماه باقیمانده از آخر درسم و میگفتن نیاز به تمرکز داری و بعدش کلی وقت داری. تو یکی دوتا پست قبل تر گفتم که حوصله حرف زدن با هیچکس و توضیح شرایطم رو نداشتم. هیچ چیزی خوب نبود!! و به هیچ کس هیچی نگفتم!

دوشنبه ۱۴ مارچ ۲۰۲۲ اولین باری بود که بهم زنگ زد. گفتگوی خوبی بود! ولی من قرار بود فقط مشاهده کنم! شب بعدش که زنگ زد در مورد موضوع تزم پرسید و کارهام. منم براش توضیح دادم و گفتم اصلا در شرایط خوبی نیستم! بهم گفت ثبت کن این تاریخ رو! بهت قول میدم تا آگست که باید درست تموم بشه همه چیز درست شده و خوب پیش رفته اگر اون موقع من بودم که خیلی هم خوب و تو شادیت شریک میشم. اگر نبودم بگو یه آقای محترمی بود که مطمئن بود همه چیز خوب پیش میره! :)

بار اول رفتم دیدمش! هیچ دلیلی برای رد نداشتم! ولی دلم میخواست ازم خوشش نیاد و خودش بره! ولی خب برعکس بود انگار! می گفت فقط آخر هفته ها کافی نیست! تو هفته هم بعد از کارش می اومد نزدیک دانشگاه! یه جورایی یه پاتوق واسه خودمون داشتیم تو بارون شبها می رفتیم شام میخوردیم! و من همچنان هیچ دلیلی برای رد نداشتم! و اصلا واسم سنگین نبود! تمرکزم رو نگرفته بود!

هنوز سه هفته از اومدنش نگذشته بود که گره اصلی کارم باز شد!

۶-۷ جلسه گذشته بود که به مامان آنیتا گفتم من دارم با یه نفر دیت میکنم! به دو تا از دوستای دانشگاهم هم گفتم! 

وقتی زهرا از ایران برگشت خیلی نگران زنگ زد که من این مدت هر چی تو از میپرسیدم تو خیلی آروم و کوتاه می گفتی همه چی خوبه! نکنه خیلی اذیت شدی و میخواستی من نگران نشم! :)) گفتم نه عزیزم! قضیه این هست که فکر کنم دوستت دیگه سینگل نباشه! 

خیلی چیزا خارج از کنترل ماست خیلی وقتا! مثلا وضعیت بازار اجاره خونه تو سیدنی! تو این مدتی که دیت میکردیم چون صاحبخونه ش گفته بود میخواد خونه رو بفروشه داشت دنبال خونه میگشت ولی خب هیچ پیشرفتی حاصل نمیشد. از اون طرف یه سفر ایران هم در پیش داشت! از اون طرف هم من بخاطر سفر آنیتا و مامانش به مالزی دو ماهی تنها میبودم! انگار تکه های پازلی بود که ما هیچ دخالتی توش نداشتیم! از ایران که برگشت مستقیم از فرودگاه اومد خونه ی ما! چون چند روز پیش آنیتا اینا رفته بودن و جالبی قضیه این بود که دوبار پروازشون کنسل شد و هی عقب می افتاد سفرشون!‌  تو اون شرایط تز نوشتن واقعا واسه من مقدور نبود که بخوام هفته ای چند بار شال و کلاه کنم برم بیرون ببینمش!

قبل از اینکه از ایران برگرده یه شب از بس که مامان نگران بود که من درسم تموم شد تنها بخوام خونه بگیرم و لولوها بخورنم :)) بهش گفتم نمیخوام تنها خونه بگیرم!!! و از آخر براش توضیح دادم و مامان هم گفت تو خودت عاقل و بالغی و حتما تصمیم درستی میگیری :)

البته که تصمیم ما این بود که اگر همه چیز خوب پیش رفت برای بعدش تصمیم میگیریم و خب همه چیز خیلی عادی پیش رفت!

انگار مثلا ما اینجا سالها داشتیم زندگی می کردیم. حتی همونجا هم یکی دوبار مهمون داشتیم و بچه ها اومدن بهمون سر زدن! :) اینقدر همه چیز عادی بود :) همون روزها بود که بابا رو هم در جریان قرار دادم و بابا هم فقط ابراز رضایت و خوشحالی کرد :) 

آنیتا که برگشت تو پراسترس ترین روزهای کاری من با اینکه قرارداد خونه ی عشق مون رو هم بسته بودیم ولی مجبور شدیم تا تاریخ تحویل خونه ۱۰ روزی رو یه جای دیگه بمونیم. خیلی اتفاقی یه هالیدی هاوس خیلی زیبا با ویوی اقیانوس و جنگل تو یکی از سواحل شمالی سیدنی شد دومین سقف مشترکی که زیرش زندگی کردیم. 

و در نهایت همون آقای محترمی که ۱۵ مارچ بهم قول داده بود همه چیز خوب پیش میره شب سابمیت تزم کنارم ایستاد تا تزم سابمیت بشه و  او حالا شده بود شریک زندگی من. 

بله یکسال گذشت و تقریبا ۹ ماهش رو کاملا با هم بودیم و توی مرور این یکسال نتیجه گیری که کردیم این بوده که تیم خوب و البته دوستان خوبی هستیم و نمره ی تیممون تو این یکسال A هست. 

 

باشد که سالهای بعد نیز شاهد A های دیگر باشیم. 

۲۰ نظر ۲۳ اسفند ۰۱ ، ۰۳:۱۵
صبا ..

من زنی را می‌شناسم که

هیچ‌گاه در انتظار ظهور دستی برای برآوردن آرزوهاش نماند،

خودش بلند شد،

یک‌تنه ایستاد و برای آرزوهای خودش آستین بالا زد و ذره ذره موفق شد.
من زنی را می‌شناسم که هم ظریف بود، هم محکم، هم تکیه‌گاه بود،

هم تکیه زدن به شانه‌های مردانه‌ای را دوست داشت.

هم گریه می‌کرد، هم می‌‌خندید،

هم دوست داشت، هم دوست‌داشتنی بود.
من زنی را می‌شناسم که هم کودکانه شیطنت می‌کرد، هم بالغانه مدیریت.

هم سربه‌زیر بود، هم جسور.

هم عاشق بود، هم فارغ.
من زنی را می‌شناسم که آرام بود و آرامش را به‌قدر دایره‌ی تأثیر خودش تکثیر می‌کرد.

زنی که زیباترین بود، هم درونی و هم بیرونی و متناسب با شرایط،

درست‌ترین حرف‌‌ها را می‌زد و اصیل‌ترین رفتارها را داشت.
من زنی را می‌شناسم که مستقلانه می‌زیست و مستقلانه اقدام می‌کرد،

که کمک می‌گرفت اما همیشه اول و آخر، روی توانمندی‌های خودش حساب می‌کرد.

که سنگفرش‌های یک خیابان معمولی با خیابان‌های پاریس براش فرقی نمی‌کرد

و حال دلش با تابش آفتاب و تماشای گیاه و پرنده‌ها و کتاب‌ها و موسیقی خوب می‌شد.

که برای حال خوب خودش می‌جنگید

و لایه‌های زمخت عادت و روزمرگی را کنار می‌زد

و از لابلای جزئیات ساده و دست و پاگیر حیات، دلپذیرترین دلخوشی‌ها را برای خودش بیرون می‌کشید و عمیقا ذوق می‌کرد.
من زنی را می‌شناسم که حضورش حال جهان را بهتر می‌کرد.

که عمیق بود و وسیع بود و با گیاهان و با آسمان و با اقیانوس‌های آرام و در نوسان، نسبت داشت.

"نرگس صرافیان"

 

 

امروز ۸ مارس ۲۰۲۳ من در آینه می توانم چنین زنی را ببینم. فقط هنوز نمی دانم که حضورش حال جهان را بهتر میکند یا خیر! قضاوتش بماند بعهده تاریخ سالهای بعد. اما میدانم که زن درون آینه هر روز تمام تلاشش را میکند که حال جهان را همچون حال خودش بهتر کند. 

 

روز زن چه زن باشید چه مرد بر شما مبارک باشه چون به هر حال متاثر از وجود یک زن هستید که میتونه مادر-معشوقه (همسر)- خواهر یا دخترتون باشه. 

۶ نظر ۱۷ اسفند ۰۱ ، ۰۴:۰۸
صبا ..