غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

سال به هر طریقی که نو بشود، من همچنان جا می مانم. اصلا دلم نمی خواهد نگاهم بلغزد به گوش سمت راست مانیتور که نوشته 1/1/2015.

و همیشه چقدر زود دیر می شود.

۱۱ دی ۹۳ ، ۱۲:۵۰
صبا ..

می گویم فلان چیز باید در ساختار کلی اطلاح شود.

می گوید: برو خدا را شکر کن که اینجایی که همین هم هست!!

و سالهاست که مردم سرزمین من خدا را شاکرند و ذره ای به خودشان سختی نمی دهند که خطاهای گذشتگان را اصلاح کنند که مبادا مغایر با تفکرات و اعتقاداتشان باشد که به خدایشان بربخورد که چرا انتقاد کرده اند به حماقت بندگانش. انگار تو سری خور بودن در این سرزمین فضیلت اخلاقی ست. انگار مردم این سرزمین حسین (ع) را نمی شناسند.

و عجب صبری خدا دارد.

۰۷ دی ۹۳ ، ۱۲:۴۹
صبا ..

وقتی در یک فضای عمومی می نویسی، هر چند اسم آن فضا غار تنهایی باشد، دیگر خودت تنها نیستی، مسئول حرف هایت هستی، مسئول انتظار خواننده های هر چند اندکت هستی.

تنها دلیل سوت و کور بودن اینجا، فقط و فقط مشغله این روزهاست. این هفته مثلا دو روزش کشور تعطیل رسمی بود، اما برای من هفته ای پر مشغله تر از هفته های قبل بود.

بابا زونا گرفته، درد امانش را بریده و ما فقط باید بنشینیم نگاهش کنیمناراحت 

استاد2 همه تلاشش را کرد تا من بخشی از کارهایم را قبل از کریسمس و به تعطیلات رفتن همکارانش بفرستم و من دقیقا موفق شدم بامداد 25 دسامبر به وقت آنها کارها را ارسال کنمخنثی.

اوضاع محل کار جدید هم به همان روال سابق است با این تفاوت که امتحان ها و کلاس های بدوخدمت شده قوز بالا قوز. البته ته دلم امیدوارم که معاون رئیس بزرگ حواسش به دل دانا (+) و نازکم هست و این انتظارها پایان خوشی دارد.

20 روز دیگر تا پایان این ترم مانده و من مدام در حال برنامه ریزی برای این روزهای پایانی هستم که به بهترین نحو ترم به پایان برسد، از هر شیوه ی انگیزشی ممکن برای به حرکت در آوردن شاگردانم استفاده میکنم تا شاید ذره ای جنبش و حرکت و بهره از این کلاس ها حاصلش شود. و مدام فکر میکنم که منِ معلم تازه کار، شده ام محل اعتماد شاگردانم و آنها به این گمان که من حواسم به تعطیلی و تاریخ امتحان و سطح یادگیری شان و ... است، سرشان به کارهایشان گرم است و به برنامه ریزی های من اعتماد می کنند، پس چرا من به تو اعتماد نمی کنم! تو که یگانه مربی عالمیانی، تو که قرن هاست سابقه رب بودن داری، به زبان میگویم کارهایم را سپرده ام به تو اما ته دلم باز هم نگرانم! الان که دارم می نویسم همزمان هم فکر میکنم، به اینکه من هم به تو اعتماد دارم اما نگرانیم از خودم هست که عقب بمانم از برنامه های تو ، که کم بگذارم برای خودم!!

۰۵ دی ۹۳ ، ۲۲:۰۱
صبا ..

همیشه تمام تلاشم را کرده ام و میکنم که مقایسه نکنم. خودم را با دیگران، دیگران را با دیگران. مقایسه بد فرم مخرب است. این روزها اما از دستم در می رود. بدون تعارف بگویم آمده ام به خودم دلداری بدهم و بگویم تو عادی هستی حتی اگر مقایسه کنی، حتی اگر دلت بگیرد و خیلی حتی های دیگری که فقط آن ته ته های دلم می شود شنیدشان. هیچ اشکالی ندارد که وقتی آدم وارد محیط جدید شود دچار مقایسه شود، اصلا طبیعی هم هست، اینکه زیر ذره بین دیگران قرار می گیری باعث می شود ذره بین خودت هم فعال شود. طبیعی هست که دلت بخواهد یکی بیاید در چشمانت زل بزند و بگوید عملکرد تو تا الان خوب بوده و راه را درست رفته ای،اگر غلط رفته ای هم حق داشتی خب،تو هم آدمی، اما نمی دانم این هم طبیعی هست که به جای آن یکی خیلی ها بخواهند به تو بگویند عملکردت خوب بوده و تو دلت بخواهد دهانشان را گل بگیری و بگویی اصلا اسم عملکرد من را بر زبانتان نیاورید!! طبیعی یا غیر طبیعی حس این روزهایم این است. روزهایی که ظاهر قشنگی دارند اما باطنشان یک جور گس است. گسی اش آنقدر است که بجای دهانم کل وجودم جمع شده. 

حقیقتش اوضاع از تخمین هایی که من قبلا زده بودم خیلی بهتر است، خیلی خیلی بهتر است، هر چند فعلا همه چیز موقت است، اما شرایط کلی بازتر از آن چیزی است که من فکر میکردم اما هنوز طعم اوضاع گس است. هنوز دلم آرام نیست. هر چند من تلاطمش را به فال نیک میگیرم و امیدوارم ثابت قدم بماند.

۲۴ آذر ۹۳ ، ۲۱:۵۷
صبا ..

شاگردان هر دو گروهم یک نقطه مشترک دارند، بعد از خارج شدن من از کلاس حافظه شان ریست می شود. یعنی هر جلسه انگار اولین جلسه است که سرکلاس حاضر می شوند، پاک پاک.

یک گروهشان آداب معاشرت و ادب و نزاکت هم سرشان نمی شود. قرار بود موضوع پروژه هایشان را ایمیل کنند. دریغ از یک ایمیل که در آن کلمه سلام باشد.

متن ایمیل ها همگی به این صورت:

نفر اول. نفر دوم . موضوع

حتی 90% ایمیل ها عنوان هم نداشت.

گروه دوم اما بالغ تر هستند و مودب تر. یکی از پسرها، جلسه سوم آمد و به نسبت بقیه دیرتر حافظه اش ریست می شود. امروز نیامده بود. وقتی رسیدم خانه و ایمیلم را چک کردم دیدم ایمیل زده که به فلان دلیل این هفته و هفته آینده نمی تواند بیاید و عذرخواهی کرده بود و قول داده بود خودش را به کلاس برساند. آنقدر ذوق کردم که گفتم تاریخی اش کنملبخند

 

*ماهی گلی: حافظه بسیار کوناهی دارد.


۱۸ آذر ۹۳ ، ۲۱:۵۶
صبا ..

من تا حالا با هر جا که کار کرده بودم به صورت تمام وقت، پاره وقت، مستقیم یا غیر مستقیم، همگی در کار تولید بوده اند. (بجز تدریس این اواخر) تا حالا تجربه کار کردن با ارگان صرفا خدماتی نداشتم. این روزها خیلی مسائل روتین و عرف سیستم اداری برایم عجیب و جالب و گاهی باورنکردنی ست. اول اینکه بروکراسی اداری شان بیشتر شبیه کلم بروکلی هست تا بروکراسی نیشخند!! من هنوز پوزیشن ثابتی ندارم و معلوم نیست این وضعیت تا کی ادامه داشته باشد، هر روز از خودم می پرسم که در این اوضاع چه اصراری بر سر کار آمدنم داشتند؟؟ اوضاع در این حد است، که من صبح ها قبل از سر کار رفتن و عصرها بعد از سرکار آمدن، فعالیت های سابق را انجام می دهم و از سر کار رفتن برای استراحت استفاده میکنم!! البته با توجه به فیلد کاری من 100% اوضاع به این شکل باقی نمی ماند اما تا همین جایش هم کافی است که خیلی چیزها تایید شود. کلا در همین چند روز به این نتیجه رسیدم که این سیستم کلم بروکلی و قوانینش کارمندان محترمش را طلبکار بار می آورد! وضعیت مدرک گرایی و تب ارتقاء گرفتن و ... هم بی داد می کند، ارتباط رشته تحصیلی و سمت هم که گویا برای رویاهاست . دوستان محترم سهمیه دار هم که همه جا حضور پررنگ شان مایه ی آرامش قلبی ماست!! خلاصه مواردی که این روزها برایم پررنگ بود را نوشتم، نه برای شمای خواننده برای خودم. گذر زمان باعث عادی شدن و فراموشی ست، می خواهم یادم بماند که این روزها از چه چیزهایی حیرت می کردم. امیدوارم روزی از حیرت این روزهایم متعجب نشوم.

۱۶ آذر ۹۳ ، ۲۱:۵۵
صبا ..

چند روزی هست که وارد محل کار جدید شدیم. همزمان هم استاد2 کلی کار بر سرمان ریخته، فعالیت های قبلی هم همچنان دوست دارند به قوت خودشان باقی بمانند که البته براحتی نمی توانند و همین اوصاف باعث شده که  اینجا ننویسیم. 

البته کلا حرفمان هم نمی آید، فعلا در حال مشاهده هستیم، تحلیل بماند برای بعد.

ماه پیش خیلی اینجا حرف زده بودیم، کم حرفی این ماهمان باعث می شود به تعادل برسیم در زمینه حرافی.

۱۴ آذر ۹۳ ، ۲۱:۵۳
صبا ..

عکس فرشته کوچولوی نازشان را برایم فرستاده اند.

برایشان می نویسم فرشته کوچولو دختر خوشبختی ست  که شما پدرش هستین.

 

بلافاصله ذهنم می رود به این سمت که یعنی یک روزی هم می شود که یکی به من بگوید فرشته ام خوشبخت است چون من مادرش هستم!! همان لحظه خودم به خودم می گویم!! خواسته ات ایهام دارد!! کدام جنبه اش مد نظرت است؟ مادر شدنت؟ یا آدم شدنت به گونه ای که مایه ی خوشبختی موجود دیگری شوی؟ صدای خسته ای از آن اعماق می گوید حالا که مادرشدنت دست خودت نیست لااقل به آدم شدنت بپرداز که اگر روزی مادر شدی نگویی دریغ از روزهای رفته. اگر هم مادر نشدی گناه نکرده ای که ولی اگر آدم نشوی، اهمال کرده ای! 

بعدتر به این فکر میکنم که همیشه دلم می خواسته حسرت نداشته هایم را دیگران نداشته باشند، و خودم تلاش کنم که بشوم آن نداشته ها!! یکی از بزرگترین حسرت هایم نداشتن مادربزرگ بوده، از وقتی که من بودم هیچ مادربزرگی نبودهناراحت همیشه وقتی دختردایی ها و دخترعموها و دوستانم در مورد مادربزرگ هایشان حرف می زدند، دلم می خواست من هم تجربه می کردم که چه مزه ای است مادربزرگ داشتن، حتی هنوز هم دلم می خواهد. بزرگتر که شدم به خودم دلداری می دادم که خودت می شوی مادربزرگ و جبران همه ی نبودن های آنها را برای نوه هایت می کنی!!! این روزها نه تنها دلم برای فرشته هایم تنگ است!! دلم حتی برای فرشته های فرشته هایم نیز تنگ است!! دلم تنگ است برای مادری کردن ، برای مادربزرگی کردن هم!!

باز هم فکر میکنم به نداشته هایم و حسرت هایش، همیشه یعنی از وقتی که پا به دانشگاه گذاشتم حسرت استاد خوب داشتم، نه اینکه هیچ استاد خوبی نداشتم،نه!! اما اینقدر تعدادشان کم بود که حسرتش به دلم مانده، حالا که معلمی می کنم، لحظه به لحظه به این فکر میکنم که حالا باید بشوی نداشته های خودت برای دیگران، آیا شده ای؟!! نکند مادریت هم مثل معلمیت باشد، بعد دلم می سوزد برای شاگردانم که نکند معلم خوبی نباشم برایشان. نکند من هم جزء کسانی باشم که حسرت به دلشان می گذارم. کاش اصلا از ترم بعد هیچ درسی برندارم!! مسئولیتش سنگین است، بعد می گویم یعنی چون سنگین است باید بگذاریش زمین؟ مادریت را چه؟ آن هم وقتش که شد می گذاری و فرار میکنی، اصلا به فرض که بشود، آدمیت را چه؟؟ از آن به کجا می گریزی؟

۰۳ آذر ۹۳ ، ۲۱:۵۲
صبا ..

دختر معمولی عزیز، دعوتمان نموده به چالش کتابخوانی. گویا مد شده است در وبلاگستان، تا باشد از این مدها و قرطی بازی های کتابی و مطالعاتی باشدلبخند.

معرفی کردن کتاب به مخاطبانی که درست نمی شناسی شان کار آسانی نیست. مخصوصا که من هم از قوانین و چارچوب این مد مطلع نیستم. 

موضوعات مورد علاقه من در کتاب خوانی، تاریخ است و خواندن زندگی افرادی که هنجارشکنی کرده اند و معمولا هم این هنجارشکنی دینی و اعتقادی است، قهرمان کتاب های مورد علاقه من آدم هایی هستند که از دیدگاه دینِ عامه پسند موجه اند، طبق عرف پیش می روند و اما همیشه در ذهنشان خلائی را حس میکنند که ساختارها و تعاریف عامه پسند پاسخگوی آن خلاء نیستند و بالاخره روزی می رسد که با یک لگد محکم نیشخند همه ی آن ساختار و تعاریف را می شکنند و زندگی جدید با سبک و دیدگاه جدیدی شروع میکنند. کتاب هایی که به زندگی یک شخصیت واقعی اینچنینی می پردازند، از محبوب ترین کتاب های  خوانده شده توسط من هستند. اگر شما هم از چنین شخصیت هایی خوشتان می آید کتاب های لیست پایین را توصیه میکنم:

1) پله پله تا ملاقات خدا. سرگذشت مولانا جلال الدین رومی. نوشته استاد زرین کوب. همه با مولانا آشنا هستند ولی جزئیات این کتاب و ادبیاتی که برای نوشتارش بکار رفته کمک میکند تصویر بهتری از مولانا در ذهن داشته باشید.

2) شعله ی طور. سرگذشت حسین بن منصور حلاج. باز هم نوشته دکتر زرین کوب. حلاج همان کسی بود که بانگ "انا الحق" می زده و به جرم الحاد کشته می شود.

3) فرار ار مدرسه. زندگی امام محمد غزالی. باز هم دکتر زرین کوب. هنوز به اخر کتاب نرسیدم.

این سه تا کتاب به شیوه رمان گونه نوشته شدند اما ادبیاتشان امروزی نیست، نه اینکه سخت باشند اما به هر حال متن ادبی هستند.

2 تا رمان با شخصیت های اینچنینی هم معرفی کنم که ادبیات امروزی بکار گرفته اند و اینکه شخصیت هایشان به هر حال واقعی نیستند و حاصل تخیل نویسنده هستند.

1) روی ماه خدا رو ببوس. اثر مصطفی مستور. زمان رمان همین روزهاست و شخصیت هایش هم آدم های معمولی مثل خود ما.

2) "سیذارتا (Siddhartha)" اثر هرمان هسه . شخصیت های 4 تا کتاب بالا ، همگی مسلمان بودند و هنجارشکنی اسلامی داشتند، اما داستان سیذارتا به هند برمیگردد، به بودیسم و مرتاضی گری. سیذارتا خیلی از این چارچوب ها را امتحان میکند و در نهایت بر اساس سلوک خاص خودش زندگی را ادامه میدهد.

 ----------

برویم سراغ تاریخ:

دوست داشتنی ترین کتاب تاریخی یک سال گذشته ام. کتاب "همه مردان شاه" بود. در نقد این کتاب آمده که 100% مستند تاریخی نیست. اما ارزش خواندن دارد. قضیه از کودتای 28 مرداد 1332 شروع می شود و کتاب رجوع می کند به گذشته، شخصیت اصلی داستان مصدق است، زندگی مصدق از ابتدا بررسی می شود، قضیه ملی شدن صنعت نقت و حواشی آن.نویسنده کتاب یک خبرنگار امریکائی هست که خیلی مهیج و جذاب داستان کتاب و حوادث آن روزها را به تصویر کشیده. یک جوری که همش دلت می خواهد زود کتاب را بخوانی تا بفهمی اخرش چه می شود.

 

 

امیدوارم اگر این کتاب ها را برای خواندن انتخاب می کنید، لذت ببرید. 

برای اینکه بازی هم از سمت من تمام نشود، سیلویا  و آسمان عزیز هم اگر دوست داشتند، بازی را ادامه دهند.

 

 

دیدین داشت یادم می رفت، یک کتاب روانشناسی بسیار عالی جا ماند.

"بی شعوری" اثر خاویر کرمنت. معرکه است این کتاب. راهنمای عملی شناخت و درمان خطرناک ترین بیماری تاریخ. فقط حیف که این کتاب را نمی توان به خیلی ها تقدیم کرد.چشمک 

 

 

پی نوشت مهم: اگر کسی اینجا را می خواند که وبلاگ دارد و علاقه مند به معرفی کتاب است، خوشحالمان می کند که در کامنت دانی اعلام کند، و اگر کسی اینجا را می خواند و وبلاگ ندارد یا به هر دلیلی دلش نمی خواد پستی در این زمینه بنویسد، خوشحالمان می کند اگر در کامنت دانی کتاب مورد علاقه اش را معرفی کند.

۲۹ آبان ۹۳ ، ۲۰:۴۶
صبا ..

بهتر بود که صبر می کردم و روز آخر این یادداشت را می نوشتم اما ذهنم همراهم نیست و این روزهای آخر سرخوشی به تمرکزش بیشتر از همیشه نیاز دارم. این ماهها خیلی سخت گذشت، اینقدر بین خواسته دل و تصمیم عقلم نوسان داشتم که حس می کردم عن قریب است که متلاشی شوم، حالا هم حس میکنم کش آمده ام، یک چیزی به تنم زار می زند، چند روز دیگر من می شوم کارمند یک ازگان شدیدا بیمار (بخوانید کثیف) دولتی. دلم از اول راضی نبوده و نیست، بارها قهر کرد و رفت گوشه ای کز کرد. تا قبل از این همیشه فکر می کردم که تمام تصمیمات زندگیم بر مبنای  منطق بوده و این عقل بوده که حرف آخر را می زده است. اما وقتی این بار دلم این همه مقاومت کرد، این همه کولی بازی درآورد که آنچه را که نمی پسندد قبول نکند، همه ی زندگیم، همه ی تصمیماتم را مرور کردم، همیشه این دل بود که حرف آخر را زده بود و پای همه ی سختی ها و ناملایمات هم ایستاده بود، دلم یاد گرفته بود که منطقی حرف بزند، یاد گرفته بود دل عقل را هم بدست آورد و حالا .... . تنها کاری که عقل برای آرامشش کرده این است که وعده داده این شرایط موقت است و مدام زمزمه کرده "حیف باشد دل دانا که مشوش باشد". دل طفلکیم هم رضایت داده.

هیچ حسی ندارم، نه خوشحالی، نه ناراحتی، نه ذوق، نه درد دقیقا مثل سِر شدن های دندانپزشکی. فقط پر از ترسم، دلم می خواهد هنوز شروع نشده زودتر تمام شود. بروم صفحه بعد اول خط و چیزهای تازه بنویسم.  می ترسم از اینکه عادت کنم!!می ترسم به خط قرمزهایم نزدیک شوم!! نکند اینقدر قوی نباشم که ردشان کنم! نکند دلم باز هم برود قهر و دیگر برنگردد!! نکند عقل مکارانه دلم را دور بزند!! نکند دلم یادش برود که چه می خواسته!!

رب مهربانم دریاب مرا.

۲۸ آبان ۹۳ ، ۲۰:۴۵
صبا ..