غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

۸ مطلب در اسفند ۱۳۹۲ ثبت شده است

نرم نرمک می رسد اینک بهار

خوش به حال روزگار
خوش به حال چشمه ‌ها و دشتها
خوش به حال دانه‌ها و سبزه‌ها
خوش به حال غنچه‌های نیمه‌باز
خوش به حال دختر میخک که می خندد به ناز
خوش به حال جام لبریز از شراب
خوش به حال آفتاب
ای دل من گرچه در این روزگار
جامه رنگین نمی‌ پوشی به کام
باده رنگین نمی ‌بینی به جام
نقل و سبزه در میان سفره نیست
جامت از آن می که می ‌باید تهی است
ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار
گر نکوبی شیشه غم را به سنگ
هفت رنگش می‌شود هفتاد رنگ

 

آخرین روز سال 92 هم رسید. پارسال این موقع ها حس کسی رو داشتم که به زور ورقه امتحان رو از زیر دستش می کشند. امسال اون حس رو ندارم. خیلی اتفاق ها تو سال 92 افتاد که خب مثل همیشه بعضی هاش خوشایند بودن و بعضی هاش نه. تو دفترم 29 اسفند پارسال نوشته بودم که دوست دارم چه اتفاق هایی بیافته. خیلی هاش دست من نبود و نیافتاد و با حفظ شکل و موقعیت و البته شدیدتر منتقل میشن به سال 93. بعضی هاش دست من بود و باز هم محقق نشد باز هم منتقل میشن به سال 93 اما، ما از عملکرد خودمان در سال 92 راضی نبودیم، می شد بهتر عمل کرد و خیلی می شدهای دیگر. اما حالا وقت حسرت خوردن نیست چرا که ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار. روزگار این روزها خوش به حالش شده، دانه ها و سبزه ها هم همین طور. من هم می خوام که خوش به حالم بشه و شیشه غم رو به سنگ بکوبم و یا علی بگم یه سال پر از امید رو شروع کنم.

بهارتون زیبا و نوروزتون فرخنده و عیدتون مبارکلبخند

۲۸ اسفند ۹۲ ، ۱۵:۳۳
صبا ..

یک برگ دیگر از کتاب زندگیم ورق خورد. پایان دو سال و نیم تلاش بی وقفه!! فکر میکردم هیجانش بیشتر از اینها باشد اما نبود. بیشتر در خلسه سیر میکردم.

1) استاد 2 از آن سر دنیا اینقدر عالی برخورد کرد که بعد از جلسه دوستانم شگفت زده شده بودند و اصرار داشتند به اطلاعش برسانم که واقعا بی نظیر است.

2) نگهبان دم در خیلی خوب برخورد کرد و اجازه داد بخاطر پای مصدوم من تا در سالن با ماشین بیاییم.

3) آقای ر. شب قبلش پیام داد که به جبران کمک هایی که در برگزاری work shop اش انجام داده ام، او نیز اکنون کمک حال من باشد که وقتی پیامش را دیدم حقیقتا شگفت زده شدم، بخاطر درک متقابلش.

4) "س" چند روز قبل وقتی فهمید پایم در گچ است بلافاصله تماس گرفت که اگر از کارهایم چیزی باقی مانده، برایم انجام دهد. من و  "س" رابطه ی چندانی نداریم اما معرفتش آن قدر برایم شیرین و ناب بود که تا چند ساعت ذوق زده بودم.

5) هفته پیش که رفته بودم قسمت پایان نامه های کتابخانه، خانم کتابدار ابتدا راهنماییم کرد، بعد که دید ممکن است زمان زیادی را برای جستجو از دست دهم، ازم پرسید که می تواند کمکم کند و من مشتاقانه پذیرفتم با وجودی که پایش مشکل داشت در طول 2 ساعتی که آنجا بودم هر کاری که در توانش بود برایم انجام داد.

6) خواهری این چند روز برایم سنگ تمام گذاشت. وقتی او می خواست دفاع کند به دلیل اینکه در شهر دیگری شاغل بود و شیفت، من هماهنگی ها و کارهای روزهای آخر را انجام دادم و حالا دور گردون طوری گشت که او هم همان کارها را برای من انجام دهد.

 

2.5 سال فرصت خوبی بود که پی ببرم درک و فهم افراد حقیقتا ذاتی است و تحصیلات حتی در بهترین دانشگاههای دنیا، نه تنها نمی تواند ذره ای بر شعور فردی که ذاتا فاقد این صفات است بیفزاید که اسبابی است برای ایجاد توهم و خودفریبی و غرور بیجا.

2.5 سال فرصت خوبی بود که پی ببرم که برای اینکه در دل افراد و در خاطره ها ماندگار شوی، لازم نیست کار خاصی انجام دهی. کافی است فقط و فقط به وظیفه ات عمل کنی. 6 موردی که در بالا مثال زدم گواه این برداشتم است که کار خاصی انجام نشد جز وظیفه آن هم با روی خوش. یادم باشد که خیلی های دیگر هم وظیفه شان را انجام می دهند اما تاثیری که روی خوش و خوش قلبی در رضایت طرف مقابل دارد مساله ی انکارناپذیری است.

2.5 سال فرصت خوبی بود که بدانم همی که نادانم. که وقتی گفته می شود  "الله اکبر"، ویروسی را که موضوع تحقیقم بود بخاطر بیاورم و در شگفتی و عظمتش تمرین کنم که تمام وجودم خاشع شود. 

2.5 سال فرصت خوبی بود که پی ببرم به " لَّیْسَ لِلْإِنسَانِ إِلَّا مَا سَعَى" و نترسم از شروع کار و دل نبندم به نتیجه ای که که در این دنیای گذرا از الکل هم فرارتر است .

آنچه ماندگار است تویی.

۲۰ اسفند ۹۲ ، ۱۵:۳۲
صبا ..

پارسال تقریبا همین روزا بود که زانوهام شدیدا درد می کرد و رفتم دکتر و این پست  رو نوشتم. چند ماه بعد که مشخص شد مشکل جسمیم چی بود، معلوم شد که اصلا زانوام مشکلی نداشته و دردش فقط علامت بوده! اون شبی که اون پست رو نوشتم فقط رو صندلی نماز خوندم و از فرداش به روال عادی ادامه دادم. اما دیروز همون اول صبح که رفتم کلاس خیاطی متوجه نشدم که وقتی دارم وارد میشم کف سالن هم سطح نیست و باعث شد پام پیچ بخوره و بره تو گچ!! حالا دیگه باید رو صندلی نماز بخونم. اونم درست زمانی که بیشتر از همه چیز به سجده نیاز دارم. درست زمانی که فکر میکردم چند روز دیگه میرم حرمی که بدون هیچ دغدغه ای عقده گشایی میکنم و اینقدر نقشه کشیده بودم برای روزهای قبل و بعد از دفاعم، برای مراسم های عقدی که فکر میکردم تو تعطیلات برگزار میشه  و شاهد خوشبختی عزیزترین کسانم هستم  و برای .... و حالا درست زمانی که هیچ چیز طبق تصور من جلو نمیره و درست زمانی که دلم آغوش تو را شدیدتر و تنگ تر طلب میکنه باید از صندلی کمک بگیرم برای اینکه به آغوش تو برسم و چقدر تصنعیه!! و چقدر دلم می خواد با شتاب فرار کنم به آغوش تو !! که این روزها بگذره روزهای تلخ تر از زهر!! دلم می خواد بدونی که ناشکر نیستم و میدونم خیلی بدتر از اینها هم می تونست باشه و حتما حکمت تو هست که این جوری دستمون رو بستی. ولی بهم حق بده که دلتنگ باشم که بعضی موقع ها داد بزنم که بس کن دیگه توانش رو ندارم، بهم حق بده ازت توقع داشته باشم با نیم قدم من تو هزاران قدم همیشگیت رو طوری برداری که منم ببینم. بهم حق بده ازت آسایش و آرامش بخوام اونم به هر قیمتی!! اصلا اینکه بفهمم تو بهم حق میدی واسم کافیه ولی تو هم فقط سکوت میکنی!! شایدم من اینقدر شلوغش کردم که صدات رو نمی شنوم! 

ازت یه خواهشی دارم، خواهشم کودکانه هست خواهشم ابلهانه هست، خواهشم دور از یقین و باورهام هست ولی دلم سرریز شده اگه خواهش های کودکانه و ابلهانه م رو به تو نگم .... بگذار بگم ... یه حرکتی نشون بده که ما بفهمیم هوامون رو داری.

 

 

فردا نوشت : خوشبختانه یاد گرفتم بدون صندلی نماز بخونم و این به آرامشم خیلی کمک کرد. ازت ممنونم.

۱۶ اسفند ۹۲ ، ۱۵:۳۰
صبا ..

1)حدود دو ماه پیش، یه روز وقتی وارد اتاق استاد1 شدم، یه پسره بهم سلام کرد و احوال پرسی کرد و منم جوابش رو دادم ولی اصلا نمی دونستم کیه !! چند دقیقه که گذشت بقیه ی بچه ها که یه کم با هم حرف زدن ازش پرسیدم دانشجوی کی هستین؟؟!! بعد خیلی با تعجب نگاهم کرد و گفت استاد1 !! من گفت وای چه جالب من اصلا شما رو ندیده بودم و نمی شناختمتون! چشماش گرد شد، بعد گفت من که همیشه تو جلسات هفتگی میام و من گفتم واقعا!! بعد دوستم هم که اونجا بود حرفش رو تایید کرد و من  متفکربودم . بعد برای اینکه فراموشیم رو توجیه کنم گفتم من فقط از بچه های ورودی جدید دوتاشون رو می شناسم که با هم دوست بودن و هر دوشون از دانشگاه x اومده بودن!! بعد پسره گفت خب من یکی از اون دو تا هستم دیگه نیشخند و من کلی تعجب شدم باز گفتم واقعا؟؟!! بعدشم تا عصر کلی به ذهنم فشار آوردم دیدم آره یه ذره آشناست!!

2) هفته پیش سوار آسانسور شدم که یه پسره گفت سلام. منم سرم رو آوردم بالا دیدم اصلا نمی شناسمش و جوابش رو دادم البته اینجوری ابرو تو دلم گفتم حتما با یکی اشتباه گرفته ، بعد گفت تاریخ دفاعتون کی هست و من تعجب شدم!! بعد بهش گفتم ولی بازم گفتم این از کجا می دونه من می خوام دفاع کنم، بعدش به دوستش گفت حتما بریم، دفاع دانشجوی استاد1 دیدن داره و من باز متفکرتعجب . بعد حالا امروز رفتم تو ف ی س ب و ک دیدم همین پسره درخواست دوستی داده!!! عکسش بود که شناختم!! و گرنه من که اسمش رو نمیدونستم!! بعد باز کلی شوکه شدم . گفتم مردم چه پررو هستند همین جوری نشناخته می خوان پسر خاله بشن. بعد به دوستم که دوست مشترک این پسره بودم پیام دادم که این کیهسوال ولی همش فامیلیش تو ذهنم سیال بود و فکر میکردم قبلا یه دختری با همچین نامی تو مدرسه مون بوده خیال باطل بعد دیگه داشتم از فضولی می مردم که اسمش رو گوگل کردم و کاشف به عمل اومد من سال پیش به مدت یک ترم گریدر اینا بودملبخند

می دونستم حافظه تصویریم ضعیفه ولی دیگه نه در این حدخجالتعینک

۱۲ اسفند ۹۲ ، ۱۵:۳۰
صبا ..

هر که را افسرده دیدی عاشق کار خود است

منگر اندر کار خویش و بنگر اندر کار من

۱۲ اسفند ۹۲ ، ۱۵:۲۳
صبا ..

هیچ وقت برق چشمش رو یادم نمیره وقتی شرایط مریم رو براش گفتم. وقتی از خونه مون رفتن به مامان گفتم مورد خیلی مناسبی واسه مریم هست. فردا زنگ بزن و به مامانش مریم رو پیشنهاد بده. مامان قبول نمی کرد ، می گفت زشته من بگم بیاین دختر .... من رو بگیرید. می دونستم مامانش 2- 3 روزی کار داره و خونه نیست  وگرنه خودم زنگ می زدم و پیشنهاد می دادم روز چهارم مامانش زنگ زد، خودم گوشی رو برداشتم خواست با مامان حرف بزنه موضوع مکالمه شون مریم بود و من از کائنات و خدا ممنون بودم که به خواسته م رسیدم. مامانش می گفت پسرش خودش گفته گزینه مناسبیه و خواسته که حتما یه جلسه همدیگرو ببینند. به مریم شرایطش رو گفتم. برعکس بقیه موقع ها که معمولا مخالف خواستگارهای مریم بودم و با التماس و خواهش ازش میخواستم جواب رد بده. اینبار واسش نوشتم من 100% با این مورد موافقم. خواهشا درست تصمیم بگیر.

همه چیز خوب پیش می رفت. هر دو خانواده خوشحال و راضی. خانواده اونا که عاشق مریم شده بودن. پسرک که خودشو رو ابرها می دید بس که شباهت ها زیاد بود. بس که مریم اونی بود که همیشه آرزوش رو داشته. مریم منطقی هم دلش نرم شده بود، خوبی های پسرک و خانوادش قابل انکار نبود، خودش می گفت توقعم رو بالا بردن با خوبی هاشون.

رفتن آزمایش دادن، جوابش جالب نبود گفتن یک ماه دیگه دوباره بیاین! این بار هم جوابش جالب نبود و توصیه شده بود که اگه اصراری ندارن دیگه ادامه ندن!!

اولین باری بود که تو این 10 سالی که مریم بارها تا پای ازدواج رفت، عامل انسانی مانع ازدواج نبود، اولین باری بود که دو طرف، دو خانواده اینقدر احساس نزدیکی و شباهت و رضایت میکردن! اولین باری بود که من 100% تضمین و تایید کرده بودم و اولین باری بود که فقط خدا گفت نه و  با ذره ذره وجودم گفتم لا حول ولا قوة الا بالله العلى العظیم.

۰۹ اسفند ۹۲ ، ۱۸:۱۲
صبا ..

کتاب "خسی در میقات" و "مدیر مدرسه" از جلال آل احمد گوش دادنشان به اتمام رسید. خسی در میقات سفرنامه ی آل احمد است در سفر به حج. سفرنامه دقیقا برای 50 سال پیش است، نگاهش را دوست داشتم لحنش را بیشتر, یعنی اول لحنش برایم غریبه بود اما جلوتر که رفتم شیرین شد. دید نقادانه اش را به یک سفر حج نیاز داشتم آن هم کسی که سال ها قبل توده ای بوده!! 

کتاب مدیر مدرسه هم 55 سال پیش نوشته شده بود، مدت ها بود رمان آن زمانی!! نخوانده (نشنیده) بودم، لحنش اینجا هم تند بود ولی دلم خنک می شد وقتی به این کتاب ها گوش می دادم. نقدهایش یا همان نق هایش انگار برای همین امروز بود فقط تنها تفاوت ما با 50 سال بیش تجملاتی است که به زندگیمان اضافه شده و گرنه طرز فکر افراد شاید اپسیلونی تغییر کرده باشد، دلم خنک می شد چون حرف دل آدم را میزد آن هم با زبانی تیز و صریح. انگار که یکی صدای تو گلویت را با فریاد هوار بزند. 

کتاب های دیگرش هم در برنامه ام قرار دارد، مسکنی خوبی است برای این روزها. البته بعد از قرص پروپرانول!!

۰۸ اسفند ۹۲ ، ۱۸:۱۲
صبا ..

چندمین بار است که این صفحه را باز میکنم هر بار بهانه ای آوردم که ننویسم اما انگار نمی شود نوشتنم می آید!!

دیروز کتاب "پدربزرگ من بازرگان" تمام شد. شخصیت مهندس بازرگان خیلی ذهنم را درگیر کرده و مهمتر از آن جریان فکری که روزی شعار مرگ بر او را سر داده!! کتاب تا سال 1330 را بیشتر روایت نکرده و نویسنده وعده داده است که بقیه زندگی او را در جلد دوم مطرح میکند, اما روند زندگی او در ادمه خوشایند خیلی ها نیست و جلد دومی اگر در کار باشد احتمالا توقیف شود!! کاش کتاب دیگری در رابطه با زندگی او به دستم رسد. 

این خبر را امروز دیدم .

 

چند روز پیش داشتیم با خواهری حرف می زدیم (صبح) که بحث به سمت کلمه پارسا رفت و من گفتم چقدر این کلمه نام مناسبی برای پسرهاست یک نام همه چیز تمام,  شب که شد خبر رسید دوقلوهایی که منتظرشان بودیم متولد شده اند و پویا و پارسا نام گرفته اند!!

 

کلاس خیاطی دانشگاه را ثبت نام کرده ام و قرار است در 4 هفته استعداد خیاطیم شکوفا شود!! برای ثبت در تاریخ اینجا نوشتم که یک اسفند 1392 مصادف با 20 فوریه 2014 جهان آبستن خیاط بزرگی شده است.مژهنیشخند

 

استاد2 امروز باز شمه ای دیگر از شخصیتش را نشان داد که دلم به انسانیت و اخلاق امیدوار شد.

۰۱ اسفند ۹۲ ، ۱۸:۱۱
صبا ..