غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

۵ مطلب در مرداد ۱۳۹۲ ثبت شده است

عاشق مهجور نگر عالم پرشور نگر

تشنه مخمور نگر ای شه خمار بیا

پای تویی دست تویی هستی هر هست تویی

بلبل سرمست تویی جانب گلزار بیا

گوش تویی دیده تویی وز همه بگزیده تویی

یوسف دزدیده تویی بر سر بازار بیا

از نظر گشته نهان ای همه را جان و جهان

بار دگر رقص کنان بی‌دل و دستار بیا

روشنی روز تویی شادی غم سوز تویی

ماه شب افروز تویی ابر شکربار بیا

ای علم عالم نو پیش تو هر عقل گرو

گاه میا گاه مرو خیز به یک بار بیا

ای دل آغشته به خون چند بود شور و جنون

پخته شد انگور کنون غوره میفشار بیا

ای شب آشفته برو وی غم ناگفته برو

ای خرد خفته برو دولت بیدار بیا

ای دل آواره بیا وی جگر پاره بیا

ور ره در بسته بود از ره دیوار بیا

ای نفس نوح بیا وی هوس روح بیا

مرهم مجروح بیا صحت بیمار بیا

ای مه افروخته رو آب روان در دل جو

شادی عشاق بجو کوری اغیار بیا

بس بود ای ناطق جان چند از این گفت زبان

چند زنی طبل بیان بی‌دم و گفتار بیا

"مولانا"

۳۰ مرداد ۹۲ ، ۲۲:۴۳
صبا ..

  نیاز به کمک درونم فریاد میزد اما نمی دانستم چگونه نیازم را به کلمه تبدیل کنم که این آیه تبدل لازم را تسهیل نمود:


 رَّبِّ أَدْخِلْنِی مُدْخَلَ صِدْقٍ وَأَخْرِجْنِی مُخْرَجَ صِدْقٍ وَاجْعَل لِّی مِن لَّدُنکَ سُلْطَانًا نَّصِیرًا


 پروردگارا، مرا (در انجام هر کارى) با حق و راستى وارد کن و با حقّ و راستى بیرون آر، و براى من از جانب خود تسلّطى یارى شده از تو و یارى‏دهنده (بر کارهایم) قرار ده


۲۹ مرداد ۹۲ ، ۲۲:۴۰
صبا ..

سلام


بارها پیش آمده که موضوعی ذهنم را درگیر کرده و به صورت اتفاقی راه حلش سر راهم قرار گرفته، البته یقینا اتفاق و تصادفی در کار نیست.


این روزها کمی کلافه ام، عملا حوصله توضیح واضحات را ندارم و به زبان عامیانه خنگ بازی افراد شبیه پاتیناژ رفتن روی اعصابم است ، سعی میکنم قبل از اینکه زبان سرخم فعال شود ترک موقعیت کنم. 


امروز صبح در حال سیر و سلوک در دنیای وبلاگ ها بودم که تفسیری بر اَلْحَمْدُ لِلّهِ عَلی حِلْمِهِ بَعْدَ عِلمِهِ را  اینجا دیدم. چقدر به این عبارت نیاز داشتم و چقدر از کلافه گی و بی حوصله بودن خودم خجالت کشیدم. از اینکه نه تنها علمی در کار نیست ، حلمی هم موجود نمی باشد. 


رمضان تمام شد، پدرم روز عید جمله جالبی گفتند، "ما همیشه مهمان خدا هستیم" .


رمضان تمام شد اما مهمانی تمام نشده یعنی هیچ وقت این مهمانی به پایان نمی رسد، دنیا هم که تمام شود باز ما مهمان هستیم، یاد کتاب دختر پرتغال افتادم!!!، حس خوبی از مهمان بودن دارم، به ویژه که میدانم صاحبخانه ام حلیم نیز هست. 

۲۴ مرداد ۹۲ ، ۲۲:۳۸
صبا ..

ماه رمضان گذشته فوق العاده پر فراز ونشیب بود.

شروع ماه مصادف با تصادف برادرم بود که فشار روانی بسیاری را به خانواده تحمیل کرد، او همچنان در بیمارستان بود که پدربزرگ سکته کرد و روزهای آخر عمرش یکی یکی سپری می شد. فشار کاری امانم را بریده بود. تمام بانک های عاطفی ام یکی یکی ورشکست می شدند. هر که تا آن زمان پناهم بودم اعلام میکرد که اخیرا استعفا داده است، روزی نبود که صدای شکستن دلم را نشنوم. دلم سفر می خواست! دلم زیارت می خواست آن هم تنها! به هر که میگفتم جواب می داد در این وضعیت؟! تازه تو همین چند ماه پیش آنجا بودی! 

تنها ملجام پروردگارم بود، برنامه ها چیده بودم برای شب و بیست و سوم، آخرین شب قدر، تمام حرف هایی که در دلم سنگینی می کرد، باقیمانده بود برای شب آخر، خودم را برای رفتن به مجلسی آماده میکردم، اما همه چیز به هم خورد و تیر خلاص هم شلیک شد، از رفتن به مجلس خبری نبود، شوکه بودم، چه شده است؟ چه کرده ام که حتی پروردگارم هم از من ناامید شده است؟ چه شده است که همه از من روگردان شده اند؟

فیلم اتفاقات چند ماه گذشته را به عقب زدم، مگر من چه کرده بودم که این گونه تاوان می دادم، جواب سوال هایم را نمی یافتم! رادیو را روشن کردم دعای جوشن کبیر از حرم امام رضا پخش میشد، ذره ذره وجودم حسرت بود، حس رانده شدن به جنون نزدیکم می کرد، دعای ابوحمزه را با همه ی خوف و رجایش خواندم. آن شب گذشت اما همچنان این پرسش "که مگر من چه کرده بودم که اینگونه از همه جا طردم کردی؟"، رهایم نمی کرد.

رمضان تمام شد، فشار کاری، حضور بیماران و چه و چه ذهنم را مشغول کرده بود.

5 روز از رمضان گذشته بود که صبح وقتی بیدار شدم پیامی از طرف یکی از دوستانم آمده بود، بازش کردم! بی هیچ مقدمه و سلام و علیکی پرسیده بود می توانم بجای او به سفر مشهد بروم؟ (سفر از طرف دانشگاه بود و اسم من ماهها پیش در مراسم قرعه کشی در نیامده بود) پرسیدم سفر کی است؟ جواب داد فردا صبح یعنی کمتر از 24 ساعت!! این که چگونه برنامه یک هفته را کنسل کردم ، چگونه قرارها را جابه جا کردم و چگونه مدارک این دوست به دستم رسید، هنوز هم تعجب زده ام می کند.

این سفر و هماهنگی هایش کم از معجزه نداشت، در ذهنم نمی گنجید که چطور همه چیز هماهنگ میشود بدون زحمتی از جانب من. 

در حرم نشسته بودم و مفاتیح نزدیکم بود صدایی در ذهنم می گفت دعای جوشن کبیر را بخوان. شروع کردم به خواندن، چند فراز که جلو رفتم تازه یادم آمد به شب بیست و سوم، تا آن لحظه کاملا فراموش کرده بودم آن شب مداح چه گفته بود ، آن شب من چه ها که به خدا نگفته بودم که حسرت چه چیزهایی را تک تک سلول های بدنم حس کرده بودند.

اما دیشب باز هم شب بیست و سوم بود یک عبارت در دعای ابوحمزه مشعوف و مشغولم کرد :

حَبِّبْ إِلَیَّ لِقَاءَکَ وَ أَحْبِبْ لِقَائِی.

می دانی که شب هاست خواب حرم میبینم و در خواب می پرسم چرا این خواب را دیده ام، من که همین جا هستم!


۱۰ مرداد ۹۲ ، ۲۲:۲۶
صبا ..

روباه گفت : سلام


شازده کوچولو برگشت ، امّا کسی رو ندید . با وجود این با ادب تمام گفت : سلام


- من اینجام ، زیر درخت سیب


شازده کوچولو : کی هستی تو ؟ عجب خوشگلی !


ـ یک روباهم من


شازده کوچولو : بیا با من بازی کن . نمی دونی چقدر دلم گرفته ...


ـ نمی تونم باهات بازی کنم . هنوز اهلیم نکردن آخه ...


ـ اهلی کردن یعنی چه ؟


ـ چیزی ست که پاک فراموش شده . معنیش ایجاد علاقه کردنه


ـ ایجاد علاقه کردن ؟


ـ آره ... تو الان واسه من یک پسر بچه ای مثل صد هزار پسر بچه ی دیگه ... نه من هیچ احتیاجی به تو دارم ، نه تو هیچ احتیاجی به من ... من هم برای تو یک روباهم مثل صد هزار روباه دیگه ... امّا ، اگه منو اهلی کردی ، هر دو تامون به هم احتیاج پیدا می کنیم . تو برای من میون همه ی عالم موجود یگانه ای می شی ، منم برای تو ... اگه تو منو اهلی کنی ، انگار که زندگیم رو چراغون کرده باشی . اون وقت صدای پایی رو می شناسم که با هر صدای پای دیگه ای فرق می کنه . صدای پای دیگرون منو وادار می کنه تو هفت تا سوراخ قایم بشم . امّا صدای پای تو مثل نغمه ای منو از لونه ام می کشه بیرون ... تازه تو موهات رنگ طلاست . پس وقتی اهلیم کردی محشر می شه ! گندم که طلایی رنگه منو یاد تو میندازه ... و صدای باد رو که توی گندمزار می پیچه ، دوست خواهم داشت ...


ساکت شد ، و مدت درازی شازده کوچولو رو نگاه کرد . بعد گفت : اگه دلت می خواد منو اهلی کن !


شازده گفت : دلم که خیلی می خواد ... امّا وقت چندانی ندارم . باید برم دوستانی پیدا کنم ...


روباه گفت : آدما همه چیز رو همین جور حاضر آماده از دکان می خرند . امّا ، چون دکانی نیست که دوست معامله کنه ، آدم ها موندند بی دوست ... تو اگه دوست می خوای ، خب منو اهلی کن !


ـ راهش چیه ؟


ـ باید خیلی خیلی صبور باشی . اولش یک خرده دورتر از من همینجوری می گیری روی علف ها می شینی ... من زیر چشمی نگاهت می کنم ، و تو لام تا کام هیچی نمی گی ... چون سرچشمه ی همه ی سوء تفاهم ها ، زیر سر زبونه . عوضش می تونی هر روز یک خرده نزدیک تر بشینی ...


فردای اون روز دوباره شازده کوچولو اومد پیش روباه ... روباه گفت :


کاش سر همون ساعت دیروز اومده بودی . اگه مثلاً سر ساعت چهار بعد از ظهر بیایی ، من از ساعت سه تو دلم قند آب می شه ...  و هر چه ساعت جلوتر بره ، بیشتر احساس شادی و خوشبختی می کنم . ساعت چهار که شد ، دلم بنا می کنه شور زدن و نگران شدن . اون وقته که قدر خوشبختی رو می فهمم ...


و به این ترتیب، شازده کوچولو روباه رو اهلی کرد ...لحظه ی جدایی که شد ... روباه رازی رو به شازده کوچولو هدیه کرد:


* جز با چشم دل هیچی رو چنان که باید ، نمی شه دید . نهاد و گوهر رو چشم سر نمی بینه .


شازده کوچولو برای این که یادش بمونه ، تکرار کرد : « نهاد و گوهر رو چشم سر نمی بینه »


* ارزش گل تو به قدر عمریست که به پاش صرف کردی .


شازده کوچولو برای این که یادش بمونه ، تکرار کرد : « به قدر عمریست که به پاش صرف کردم »


* آدم ها این حقیقت رو فراموش کردند، امّا تو نباید فراموشش کنی. تو تا زنده ای، نسبت به اونی که اهلیش کردی، مسئولی ... تو مسئول گلت هستی ...


شازده کوچولو برای این که یادش بمونه ، تکرار کرد : « من مسئول گلم هستم »


------------------------------------------------------------------------------------


پی نوشت: 3 سال صبر کردم که سارا اهلی بشه، روز آخر بهم گفت "حالا که اهلیم کردی می خوای بری؟"  همیشه درست زمانی که فکر میکردم اهلی ترین و دوست داشتنی ترین موجود زمین هست، همه ی رشته ها پنبه می شد(می کرد یا شاید می کردم) و من احساس می کردم این من هستم که قدرت اهلی کردن ندارم.دل شکسته


حالا بعد از یکسال بخاطر مشکلی که پیش آمده برگشته و من فراموش نکردم حرفی که روباه به شازده کوچولو زد:


 آدم ها این حقیقت رو فراموش کردند ، امّا تو نباید فراموشش کنی . تو تا زنده ای ، نسبت به اونی که اهلیش کردی ، مسئولی ... تو مسئول گلت هستی ...


شازده کوچولو برای این که یادش بمونه ، تکرار کرد : « من مسئول گلم هستم »

۰۹ مرداد ۹۲ ، ۲۰:۲۱
صبا ..