غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

۴ مطلب در فروردين ۱۳۹۳ ثبت شده است

اى تکیه‏گاه آن‏که تکیه‏گاهى ندارد،اى اندوخته آن‏که اندوخته اى ندارد،اى پشتیبان آن‏که پشتیبانى ندارد،اى نگاهدار آن‏که نگاهدارى‏ ندارد،اى فریادرس آن‏که فریادرسى ندارد،اى گنج آن‏که گنجى ندارد،اى عزّت آن‏که عزّتى ندارد،اى کریمانه درگذرنده، اى نیکو گذشت،اى پشتیبان ناتوانان،اى غناى تهیدستان،اى بزرگ‏مایه امید،اى نجات‏دهنده غریقان،اى رهایى‏بخش‏ هلاک‏شدگان،اى احسان کننده و ...

و ای صاحب اسماء الحسنی و هراز نام دیگر، که نام هایت مرهم جانم است، که نام هایت گشاینده غم هاست. لطفا مرهمت را فشار بده بر زخمم ای خدای بهار نارنج ها. مست کن مرا از شراب صبرت، از شراب رهایی بخشت.

 

*: این روزها  تو هر خیابونی که راه میری بهار نارنج ها با خنده هاشون عطر تو را می پراکنند. تو که خدای بهار نارنج های خندانی، تویی که ناامیدی از رحمتت گناه کبیره است دل خوشم به اینکه حواست به عابران پیاده ی خیابان های بهارنارنج دار هم هست.  

۲۳ فروردين ۹۳ ، ۱۵:۴۱
صبا ..

گوش دادن به نمایشنامه صوتی "ادیپوس شهریار" امروز تمام شد. حقیقتش لذت نبردم. نقد و بررسیش را هم خواندم و نمادها برایم واضح تر شد اما باز هم افسانه مشهوری تقریبا 500 سال قبل از میلاد در یونان روایت شده جذبم نکرد.

پیش تر هم که نمایشنامه "هملت" و "شاه لیر" را گوش دادم همین حس را داشتم بدون هیچ لذتی و فقط به دنبال علت شهرت این آثار ادبی بودم. ادبیاتی که برای ترجمه این آثار استفاده شده بسیار عالیست، اما انگار مفاهیم عرفانی مشرق زمین چیزی است که روح من در کتاب خوانی به دنبالش می گردد و مسلما از این آثار نمی توان چنین انتظاری داشت.

کتاب "زن زیادی" جلال آل احمد هم قبل از ادیپوس شهریار به اتمام رسید، این کتاب هم گیرایی دو کتاب قبلی یعنی "مدیر مدرسه" و "خسی در میقات" را نداشت.  "سه تار" را هم شروع کردم اما خیلی زود از ادامه دادنش انصراف دادم- برایم جذاب نبود- "غرب زدگی" را هم گوش دادم اما موضوعش چیزی نبود که تا پایان کتاب نگهم دارد و بدین ترتیب پرونده آثار آل احمد بسته شد. 

کلا به این نتیجه رسیدم که یا باید تاریخ بخوانم یا کتابی با مضمون عرفانی تا پس از اتمام کتاب به درجه رضایت نائل شوم و اگر قصد رمان و افسانه خواندن دارم لابه لای کتاب هایم بخوانم که زنگ تفریح محسوب شود. مثل زمان "ماتیلدا" که قبل از تعطیلات شنیدم و مشعوف شدم.

۲۱ فروردين ۹۳ ، ۱۵:۳۹
صبا ..

معمولا وقتی نوشته های من در این وبلاگ کم می شود، معنیش این است که سرم شلوغ نیست، که ذهنم سر نمی رود که اینقدر گنجایش دارد که تمام حرف ها و نقدها را در خودش جای دهد بی آنکه حس کند شلوغ شده است. 

هفته اول بعد از تعطیلات هم رو به اتمام هست و من باید دوباره وارد فاز سرشلوغی!! شوم. این خلوتی اگرچه لازم است اما زیاد دوستش ندارم. از انجایی که انسان دقیقه ی 90 هستم و حتی بیشتر و معمولا اکثر فعالیت های مهم زندگیم در وقت اضافه منجر به گل طلایی شده، پس سرخلوتی !! برای من نه تنها نان دارد که حتی آب هم ندارد، چه برسد به گل طلایی لبخند

اما بر طبق مطالعات و مشاورات اخیر و درون کاوی پی به یک  خطای شناختی  اساسی در خود برده ایم و آن هم خطای باید و نبایدهاست. مساله زمانی بغرنج شد که من این خطا را بر دیگران اعمال می نمایم یعنی در اثر بایدهایی که صحیح هست و دیگران آن را محقق نمی کنند دچار خشم یا دلسردی می شوم. 

جمله ای که در مشاورات اخیر برایم دلنشین و اثرگذار بود این مضمون را داشت : که چرا وقتی دیگران اشتباه می کنند من به خودم آسیب می رسانم.

مثال میزنم تا اگر کسی نوشته ام را خواند برایش قابل درک باشد. من بایدی در ذهن دارم که وقتی با کسی قرار دارم به موقع آن جلسه و قرار برگزار شود وقتی چند بار با تاخیر یک نفر (آن یک نفر کسی است که نمی توانم ملاقات هایم را محدود و یا قطع کنم ) مواجه می شوم و باید ذهنی من در مورد وقت شناس بودن نیز صحیح است. در عمل ناراحت می شوم، حرص می خورم و یا خشمم را بروز میدهم (به شیوه خودم) یا خشمم در ادامه فعالیتم تاثیر میگذارد. در واقع در مقابل رفتار اشتباه دیگران من آسیب دیدم و خودم را مجازات کرده ام.

برای حل این مساله توصیه شد که کتاب "از حال بد به حال خوب" نوشته دیوید برنز را بخوانم و تمرین های عملیش را انجام دهم. 

به امید آن روز که من بتوانم خطاهای شناختی ام را برطرف نمایم.

۲۰ فروردين ۹۳ ، ۱۵:۳۸
صبا ..
و به نام او که بهار را آفرید

اولین نوشته در سال 93 در این وبلاگ بالاخره پا به عرصه هستی نهاد.

قرار بود دوم فروردین بنویسم. شبی که مریم  عقد کرد. دلم می خواست زودتر از این ها بنویسم که خانواده پسرک اصرار کردند و آزمایش دیگری انجام شد و این بار نتیجه خوشایند همه بود اما صبر کردم تا امضای عقدنامه را ببینم و بعد بنویسم. 

سوم فروردین رفتیم سفر. سفر فوق العاده انرژی بخشی بود.

اینجا  ازت خواهش کرده بودم نشانه ای بفرستی که بفهمم می شنوی مرا، می بینی مرا. خواهشم از سر دل تنگی بود و ناچاری ولی خوب حواست به دل تنگم بود، ممنون که نشانم دادی که هوایم را داری.

امسال هنوز اهدافم را مکتوب نکرده ام. همه می گویند باید قبل از شروع سال این کار را انجام دهی اما من صبر کردم که به ثبات برسم و بعد بنویسم.

برای امسال من نمی دانم تا اخر سال کجای این کره خاکی خواهم بود، چه کسی همسفرم است، شغلم چیست و.... هر سال می گویم تا آخر سال ال میکنم و بل میکنم و به خیلی از این ال ها و بل ها هم می رسم امسال هم قطعا برای اینچنین ال و بل هایی برنامه دارم (همین حالا به درخواست استاد 2 یک زمانبندی برایش ایمیل نمودم) اما همان "که چی بشه" معروف دور ذهنم طواف می کند، بگذریم از اهداف مادی، دلم تو را می خواهد، یک صفتت را برگزیده ام که مشقش را بنویسم که ادای آدم های با آن صفت را در آورم که شاید شبیه تو شوم و بنده های اینچنینی ات.

قرار است مشق صبر بنویسم و تمرین اولش صبر کلامی است. دخترکی که از چند ماهگی تا حالا که در آستانه 30 سالگی است اولین صفت بارزش حاضر جوابی و نطق بازش است، حالا می خواهد تمرین کند که غایب جواب!! شود که صبر پیشه کند و دندان به جگر بگیرد. می خواهد تمرین کند که چون دسته کمی از آدم ها هستند که نیت پشت این زبان گاها سرخ را می فهمند پس غلافش کند که نفعش بیشتر است.

هر کجای این کره خاکی باشم و همسفر هر که باشم، شغلم هر چه باشد، پس اندازم هر چقدر هم کم یا زیاد باشد، صــــــــبر توشه ی مناسبی است چرا که ان الله مع الصابرین.

۰۸ فروردين ۹۳ ، ۱۵:۳۶
صبا ..