غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

۷ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است

و را گم می کنم هر روز و پیدا می کنم هر شب

بدینسان خوابها را با تو زیبا می کنم هر شب

تبی این کاه را چون کوه سنگین می کند آنگاه

چه آتشها که در این کوه برپا می کنم هر شب

تماشایی است پیچ و تاب آتش ها ....

خوشا بر من که پیچ و تاب آتش را تماشا می کنم هر شب

مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی ای دوست

چگونه با جنون خود مدارا می کنم هر شب

چنان دستم تهی گردیده از گرمای دست تو

که این یخ کرده را از بیکسی، ها می کنم هرشب

تمام سایه ها را می کشم بر روزن مهتاب

حضورم را ز چشم شهر حاشا می کنم هر شب

دلم فریاد می خواهد ولی در انزوای خویش

چه بی آزار با دیوار نجوا می کنم هر شب

کجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی؟

که من این واژه را تا صبح معنا می کنم هر شب

محمد علی بهمنی

 

گوش دادن به این تصنیف با صدای همایون شجریان خالی از لطف نیست.


۲۸ تیر ۹۵ ، ۲۲:۰۵
صبا ..

دیروز جواب یکی از مقاله هام اومد minor revision خورد، امشبم جواب مهمترین و اساسی ترین مقاله ام اومد بدون هیچ revision ای. 

وای اصلا باورم نمیشه.

خـــــــــــــدایـــــــــــــــــــا شکــــــــرت.


۳ نظر ۲۲ تیر ۹۵ ، ۲۲:۰۵
صبا ..

شب میلاد با سعادتمان (سعادتش برای خودمان است و گرنه خودشیفته نیستیم و از اهدافمان این است که در باقیمانده عمرمان بتوانیم دامنه این سعادت را کمی از خودمان فراتر بریم (عجب پرانتزی باز کردیم ها لبخند)) امسال همزمان شد با شب عید سعید فطر! و این تقارن را شدیدا میمون و مبارک گرفته ایم. و حالا چه شد که ما با این همه تاخیر برای روز به این مهمی قلم می زنیم (چند روز قبلترش هم روز قلم بود، یادتان هست؟) دلیلش سفر بود. بعد از اذان ظهر آخرین روز ماه رمضان راه افتادیم به سمت دیار لواشک و قارا (البته ما می گوییم قره قوروت، خودشان می گفتند قارا) . خب ما گرممان بود، کمبود آب داشتیم شدید! و شمال هم که دور است و در این ترافیک شدید کی می رود آن همه راه را! ییلاق استان خودمان (سپیدان و مارگون و...) هم که شلوغ است و پرترافیک و عملا جای سوزن انداختن در تعطیلات نیست. بنابراین تصمیمان بر این شد که برویم چهارمحال بختیاری. سفر نسبتا خوبی بود. و البته کمی دور از انتظار!! 3-4 تا شهر استان را گشتیم و مهمترین تجربه مان رفتینگ بود، البته در آبهای آرام تجربه اش کردیم و شدیداً میل داریم که برویم رفتینگ آب های خروشان  که 5 ساعت بر روی آب باشیم. با کمی شیره مالیدن بر سر خودمان همین رفتینگ را کادوی تولدمان حساب کردیم. کلاً امسال چندان حس تولد نداشتیم! و حرف و آرزو و درخواست خاصی هم از خدا نداریم! ریش و قیچی را سپرده ایم به خودش و ما فقط گفتیم هر جور که می خواهی با ما تا کن ، فقط و فقط صبر و جنبه به ما بده! ما را همین بس است. البته قبلا اذعان داشته ایم که ما توقعمان بهترین چیزهایی است که به بهترین هایت داده ای است، ها!! ولی خب چون ما نمی دانیم آن بهترین ها که و چه هستند، بنابراین خودت تصمیم بگیر و هر جا لازم بود که بپیچیم یا دور بزنیم، یا توقف کنیم فقط کمی برایمان نور بالا بزن که در گمراهی نیافتیم. (یَا نُورَ النُّورِ یَا مُنَوِّرَ النُّورِ یَا خَالِقَ النُّورِ ) 

از اوایل ماه رمضان با همکاران اناث قرار گذاشته بودیم اولین شنبه بعد از رمضان را ناهار برویم بیرون. بنابراین رفتیم بیرون!! و بسیار مفرح شدیم. فردا هم تولد ر هست (البته الان شده امروز دیگر) زنگ زد و کمی حرف زدیم و اولش قرار شد امروز (یعنی همان فردا!) برویم بیرون، ولی ما دیدیم که قرار است 2 ساعت تلفنی حرف بزنیم گفتیم ر جان پاشو همین الان برویم بیرون و تحلیل ها و حرف هایمان را حضوری به سمع و نظر هم برسانیم. بنابراین 45 دقیقه بعد رفتیم یک کافه خوشکل و دوست داشتنی! جلوی باغ جهان نما! و بس که توریست از سر و کول کافه بالا می رفت حس غربت بهمان دست داد. و البته ما که بهمان خوش گذشت، امیدواریم که به ر هم خوش گذشته باشد. 

و به این ترتیب ما بعد از 5 روز اکنون توانستیم بنشینیم و بگوییم آماده شده ایم جهت روزهای پر تلاش.لبخند


۲۰ تیر ۹۵ ، ۲۲:۰۴
صبا ..

روحم شدیدا درگیر بارونه، امروز بعد از سحر سعی کردم به زور بخوابم که واقعا دیگه توان سردرد را نداشتم. بعد از یک ساعت غلتیدن، (حالا انگار قرار بود چقدر بخوابم) احساس کردم که هوشیاریم کم شده و صدای بارون میاد، صدای برخورد بارون با روشنایی اتاق، یعنی اینقدر ذوق داشتم که نگو! داشتم فکر می کردم مانتوم رنگش روشنه و حالا که می خوام برم سرکار اگر چتر نبرم، ناجوره، داشتم به این فکر می کردم که چتر بنفشمو کجا گذاشتم، گفتم ولش کن، حیف نیست منی که این همه منتظر بارون بودم چتر بگیرم رو سرم! خلاصه کلی کیفور بودم. دیشبم یه گلدون خریده بودم که ببرم سرکار، داشتم فکر میکردم گلدونم چه خوش قدمه، ساعتم زنگ زد، پا شدم رفتم در رو باز کردم و منتظر یه حیاط خیس بودم، ولی هیچی نبود، هیچ آبی، خشک خشک، یه باد گرم هم خورد تو صورتم. آخه چرا؟ یعنی اصلا باورم نمی شد خواب دیده باشم! توهمش، خوابش، رویاش هم شیرین بود.

خدایا تشنه ام، تشنه رحمتت!  

۱۲ تیر ۹۵ ، ۲۲:۰۲
صبا ..

یکی از مهمترین فاکتورهایی که برای موفقیت افراد در نظر می گیرم، نوع ارتباطشان هست. کمیت ارتباط چندان برایم مهم نیست ولی کیفیت ارتباط مهم است. و این کیفیت در ذهنم به این شکل نمود پیدا می کند که آدمی که تعداد زیادی از رابطه هایش برد - برد (یا به قولی فرنگی ها win-win)  است ، آدم موفقی است. حالا منظورم دقیقا از رابطه چیست؟ همه چیز است: رابطه فرزند با والدین و بالعکس. اینکه پدر یا مادری ادعا میکند که همه زندگیش را برای فرزندانش گذاشته و از خواسته ها و آرزوهای خودش گذشته و در خیلی موارد حس گناهکار بودن را به فرزند و قربانی را به خودش القا می کند، حتی اگر نتیجه چنین تربیت و زندگی ای فرزندی ظاهرا موفق در اجتماع باشد، از دیدگاه من اما آن رابطه موفق نیست، هستند پدر و مادرهایی که با وجود فداکاری احساس برنده بودن می کنند و معتقدم اگر قرار است فداکاری صورت گیرد حس قربانی شدن و ... نباید در کار باشد. حس اینکه به یک طرف رابطه ظلم شده، و فقط نقش سرویس دهنده خدمات را بعهده دارد، از نشانه های شکست رابطه است. از آن طرف هم فرزندانی هستند که از خواسته هایشان بخاطر خواست و یا ظاهرا احترام به والدین می گذرند و خود را قربانی سنت می دانند هم قطعا حتی اگر پزشک یا مهندس و مدیر ظاهرا موفقی شوند، اما از دیدگاه من موفق واقعی نیستند.

رابطه دوستی، رابطه زوجیت و حتی رابطه های خیلی عاشقانه در صورتی موفق و با دوام خواهد بود که طرفین احساس برد نسبت به رابطه داشته باشند. آویزانی در همه ی این روابط، گریزانی به همراه دارد. و البته رابطه هایی زالو وار هم دوامی نخواهد داشت. خیانت و عدم صداقت از آفت های برد دو طرفه است که رابطه را سریعا به سمت هلاکت!! هدایت میکند.

رابطه ی همکاری ، شاگرد و استادی و ... هم در صورتی که به صورت win-win باشد بهره وری بالاتر و رضایت بیشتری در پی دارد. و حالا آدمی موفق، یا موفق تر است که در همه یا بیشتر روابطش بتواند شرایط برنده-برنده را حاکم کند.

یک یا چند سطح که بالاتر برویم، می رسیم به دولت و حکومت موفق و با دوام، چه در روابط داخلی و چه در روابط خارجی، زمانی که مردم یک کشور (قشرعام و اکثریت و نه آقازاده ها و نورچشمی ها) احساس برد نکنند، احساس رضایت نکنند، و دقیقا در رابطه زالووار باشند، امید کمرنگ و کمرنگ تر می شود، تا زمانی که آن رابطه دچار مرگ شود. حکومت هایی مردم بانشاط و موفق دارند که بتوانند این برد دو طرفه در همه عرصه های خدمت رسانی به مردم متبلور کنند. و البته در روابط خارجی زمانی مردم و نه فقط دلتمردان موفق خواهند بود که مردم دو کشور تجربه رابطه برنده - برنده را داشته باشند. 

 

و هر روز کشور من شاهد تعدادی زیادی مرگ دلخراش، انفجار، افشای فساد مالی و صد البته خبر خوش گذارنی آقازاده هاست و فردا روز قدس است!! و من همه تلاشم این است که تئوری موفقیت خودم را عملی کنم.

۱۰ تیر ۹۵ ، ۲۲:۰۲
صبا ..

می دونم بقیه هم اینجوری هستند یا نه! من یهو یه مصرع شعر یا یک بیت می افته تو ذهنم و هی تکرار میشه و تکرار میشه! از کجاش رو نمی دونم؟ حالا چند روز هست که "خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است" مدام داره تکرار میشه، اصلا بقیه غزل هم نه یادم می اومد و نه کلا تصویری ازش تو ذهنم بود. رفتم کاملش رو خوندم دیدم چقدر متناسب هست با این شب های دعا و مناجات.

خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است

چون کوی دوست هست به صحرا چه حاجت است

جانا به حاجتی که تو را هست با خدا

کآخر دمی بپرس که ما را چه حاجت است

ای پادشاه حسن خدا را بسوختیم

آخر سؤال کن که گدا را چه حاجت است

ارباب حاجتیم و زبان سؤال نیست

در حضرت کریم تمنا چه حاجت است

محتاج قصه نیست گرت قصد خون ماست

چون رخت از آن توست به یغما چه حاجت است

جام جهان نماست ضمیر منیر دوست

اظهار احتیاج خود آن جا چه حاجت است

آن شد که بار منت ملاح بردمی

گوهر چو دست داد به دریا چه حاجت است

ای مدعی برو که مرا با تو کار نیست

احباب حاضرند به اعدا چه حاجت است

ای عاشق گدا چو لب روح بخش یار

می‌داندت وظیفه تقاضا چه حاجت است

حافظ تو ختم کن که هنر خود عیان شود

با مدعی نزاع و محاکا چه حاجت است


۰۴ تیر ۹۵ ، ۲۲:۰۰
صبا ..

هر از گاهی از ضبط ماشین آهنگ "بازم تابستون اومد"  شهرام شب ... پخش میشه و من همیشه به پارادوکسی که توش هست کلی میخندم، گفتم این قسمت رو تو روز اول تابستون واسه شما هم بگذارم یه کم بخندیم با هم:


بیا درهارو واکنیم با هم بشیم مهربون

بیا با همسایمون برقصیم تو خیابون

بیا که سبزه کوه و دشت و بیابون

بیا با هم سفر کنیم پر بکشیم به آسمون

هوا هوای تازه،وقت راز و نیازه

از اینجا تا شهر غم راهی دور و درازه

بیا نگو نمیشه،سنگو نزن به شیشه

که وقت عاشق شدن تابستونه ،تابستونه،تابستونه همیشه


بعدا نوشت این قسمت: امروز روز جهانی موسیقه، برای همین پستم رو با موسیقی شروع کردمچشمک


---

یک چهارم از سال و نیمی از رمضان گذشت. روزه گرفتن امسال من شده سوژه! دو روز روزه میگیرم بعد در حد مرگ!! مریض می شم بعد خیلی سریع خوب میشم! دو باره دو روز روزه میگیرم از دوباره به مرگ نزدیک میشم و ... تا امروز که نیمه رمضانه 3 بار این اتفاق افتاده، روز اولی که روزه گرفتم کلی خدا رو شکر کردم که سالمم و بهم اجازه و فرصت روزه داری داده شده، معلوم نیست قرار بوده چه بلایی سرم بیاد که اینجوری از سرم می گذره.


---


پارسال همین موقع ها تقریبا بود که متوجه یه دروغ بزرگ شدم! دروغی که شاید مستقیما تو زندگیم تاثیری نداشت ولی از اینکه سال ها از اعتمادم سوء استفاده شده دچار شوک بودم و مدام منتظر بودم مثل این فیلم های "کلید اسرار" یه اتفاقی بیافته که منجر بشه به اینکه ازم معذرت خواهی بشه! امسال تو سالگرد بر ملا شدن اون دروغ متوجه شدم که عمق اون دروغ خیلی فراتر از اون چیزی بوده که من فکر میکردم، و خب با اینکه من هیچ نقشی تو دروغ شنیدنم نداشتم، احساس حماقت میکنم! حس شکست! و کلی حس بد دیگه! و جالب اینجاست که اون دروغ هایی که سال ها شنیدم اینقدر واسم شیرین بوده، که هنوز که هنوزه دلم نمی خواد تصویر اون آدم دروغگو را خراب کنم فقط دلم میخواد ازم دلجویی و معذرت خواهی باشه. خیلی در مورد این مساله تو دفترم نوشتم که بتونم سنگینی موضوع رو واسه خودم کم کنم. یا شاید بتونم فراموش کنم ولی خب نشد... اینجا نوشتم شاید اثری داشته باشه!


۰۱ تیر ۹۵ ، ۲۱:۵۸
صبا ..