غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

۴ مطلب در اسفند ۱۳۹۶ ثبت شده است

اینجا نوشته بودیم:

«سال 96 را سال "تلاش لحظه به لحظه، پوست کلفتی لحظه به لحظه و لذت لحظه به لحظه" برای خودمان نام نهادیم باشد امید که در پایان سال بنویسیم که لحظه به لحظه به آرمان هایمان پایبند بودیم.»


آمده ایم که بنویسیم ما به آرمان های مان پایبند بودیم. سال 96  سال عجیب و غریبی بود! و این سطرها را کسی می نویسد که در خودش کرگدنی را کشف کرده است که می تواند شرایط سخت را تاب بیاورد. و چقدر همین چند کلمه "پوست کلفتی لحظه به لحظه" به دادم رسید در مواقعی که کم آورده بودم.


امسال دو بار تمرینات معجزه شکرگزاری (56 روز) و 70 روز هم یک تمرین دیگر را انجام دادم. یعنی 1/3 سال حواسم بود که ذهنم به اتحراف نرود و تمرین کند و تکرار کند و نیمه پر لیوان را ببیند. از همکاریش سپاسگزارم.


از همکاری جسمم سپاسگزارم که در 96 با وجود پستی و بلندی های بسیار شدید، شاهد تکان های شدید جسمی نبودم.


اهداف ریزی در دفترم مانده که تیک نخورده است و کاملا منتقل می شود به سال بعد. 


جمع بندی مارتن 96 می شود که از عملکرد خودم راضی بودم و کم کاری و  اشتباه فاحش نداشتم. 


معنویتم لحظه به لحظه کم شد. 


رشته تسبیح اگر بگسست معذورم بدار


دستم اندر دامن ساقی سیمین ساق بود


در شب قدر ار صبوحی کرده‌ام عیبم مکن


سرخوش آمد یار و جامی بر کنار طاق بود


ولی یاد گرفتم راضی باشم و شاکر در تمام لحظات حتی ناخوشی ها. نتیجه گرا نبودم. تمرکزم فقط بر روی خودم بود و اصلاح رفتار و عملکرد خودم. کم اشتباه نکرده ام ولی خب می دانم اشتباه برای درس گرفتن لازم است و هنوز با آن ایده آلی که دلم میخواهد فاصله بسیار دارم ولی امید دارم که روزی می رسم به آن وضعیت.


خوشحالی ها و ناراحتی هایم اما کاملا متعادل شده، پذیرفتم بخش عمده ای از رویدادهای زندگی در اختیار من نیست و ارتباط مستقیم با عملکرد من ندارد. قانون طبیعت ست و چون من به کل قانون دنیا مسلط نیستم دلیل بر بی عدالتی و مصلحت و ... نیست. همه دانه های گندم خوشه گندم نمی شوند و همه گامت ها جنین! پس مسلم است که همه ی تلاش های من هم بارور نشود و به ثمر ننشیند و یا شکل به ثمر نشستنش یا زمانش مطابق با تصورات من نباشد.


می شود این دنیا را جای بهتری کرد اگر بخواهیم.


آغاز بهار 97 بر شما مبارک باد.


با آرزوی سلامتی و شادی و بهترین ها در همه امور زندگی برای دوستان انگشت شمار ولی بسیار دوست داشتنیم.


1:33 بامداد 29 اسفند 1396 - شیراز


۲ نظر ۲۹ اسفند ۹۶ ، ۰۱:۳۴
صبا ..
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۶ اسفند ۹۶ ، ۱۵:۵۱
صبا ..

یکی از لذت های زندگیم وقتی هست که میبینم ارباب رجوع هامون کاغذ و قلم دستشونه و جملات و اشعاری رو که این ور و اون ور اتاق چسبوندم یادداشت می کنتد :)

۶ نظر ۱۳ اسفند ۹۶ ، ۱۲:۰۵
صبا ..

قرار بود تعطیلات 22 بهمن بریم سفر که خانوادگی همه مریض شدند و یه چیزی فراتر از آنفولانزا گرفتند و کل تعطیلات طفلکی ها مریض بودن، من البته خوش به حالم شد و قضیه با یه گلودرد و سرماخوردگی مختصر چند روز بعد از اونها از سرم گذشت ولی خب یه سفر برنامه ریزی شده بدهکار بودیم به خودمون دیگه!


هفته گذشته که سه شنبه تعطیل بود، کافی بود من 2 روز مرخصی بگیرم تا بتونیم بدهی مون رو صاف کنیم ;) و چنین کردیم :)


جای همگی خالی مقصدمون قشم بود. دوشنبه بعد از اداره راه افتادیم و شب رسیدیم لار و رفتیم خونه یکی از نوادگان مادری که تو این چند سالی که اونجا هستند بارها دعوت کردن و ما سعادت نداشتیم. بچه هاشون اینقدر خووووب بودن، پسرشون خوردنی؛ دخترشون هم خانوووم.

سه شنبه صبح راه افتادیم به سمت بندر پل (پهل) و بعدم قشم. خدا رو شکر سفر خیلی خوبی بود، مسیر شلوغ نبود، جزیره هم به نسبت خلوت بود،  تا چهارشنبه عصر همه جاهای قشم رو رفتیم و قرار شد پنج شنبه بریم جزیره هرمز و بعدش هم بریم درگهان یه کم خرید کنیم. 

من اصولا مسئول چک کردن ساعت ها و چگونگی رفت و آمد و ... هستم. یه جا سرچ کردم نوشته بود از اسکله 22 بهمن میشه رفت جزیره هرمز و به همون اکتفا کردم. برخلاف بقیه روزها که کله سحر پا میشدیم گفتیم حالا که عجله ای نیست و 9 رفتیم بیرون. بنزین هم نداشتیم گفتن برین پمپ بنزین کنار پارک زیتون. رفتیم اونجا که بنزین بزنیم، بنزین نداشت و نیم ساعت بعد قرار بود تانکر خالی بشه، قرار شد بریم هرمز برگشتن بنزین بزنیم. رفتیم هر چی دنبال اسکله 22 بهمن گشتیم و جایی که مسافر سوار کنند پیدا نکردیم، یه دو- سه باری رفتیم و برگشتیم و آخرش من پیاده شدم رفتم از وردی اسکله پرسیدم که گفت از اسکله ذاکری باید برید هرمز و از قشم به هرمز هم دو تا سرویس داره یکی 7 صبح یکی هم 2 ظهر، برگشت هم 8 صبح هست و 3. حسابی خورد تو ذوقمون و دست از پا درازتر برگشتیم پارک زیتون که بریم بنزین بزنیم و بریم درگهان. رسیدیم اونجا گفتیم خب میریم جت اسکی لباس هم که باهامون هست و بعدش بنزین می زنیم میریم درگهان.

رفتیم تو پارک داشتیم می رفتیم سمت جت اسکی ها، که یکی گفت هرمز و لارک!! وایسادیم و پرسیدیم و گفت با قایق می برم و برمی گردونم و دو ساعت هم اونجا. خب ما هم خوشحال گفتیم باشه! مامان اینا رفتند همه چیزاشون رو گذاشتند تو ماشین! حتی به مامان گفتیم کیف دستی ت رو هم نیار چون با قایقه و اذیت میشی. خلاصه ناخدامون گفت چندتا مسافر خانم دیگه هم دارم با اونا میریم. 3 تا خانم بودن و 3 بچه زیر 8 سال! روز قبلش هم با همین قایق رفته بودن لارک! سوار شدیم و خلاصه رفتیم به سمت هرمز! اولش هم خیلی خیلی معطل کردن تا راه افتادن ولی 40 دقیقه ای رسیدیم هرمز. ساعت 1:30 بود، رو دریا که بودیم هوا ابری شد و گفتن حوالی 6-7 قراره بارون بیاد باید زود برگردیم. رسیدیم هرمز، انگار رفتیم یه کشور دیگه، فضاش اینقدر متفاوت بود! ماشین خیلی کم بود و برای گشتن تو جزیره باید موتور سه چرخه می گرفتیم! سوار سه چرخه شدیم که کل جزیره رو ببینم و واقعا جزیره بی نظیری بود از نظر زیبایی، بکر بودن، رنگی رنگی بودن و زمین شناسی. هر چقدر هم که جلو می رفتیم مناظر زیباتر و خاص تر می شد، کوه های چند رنگش و ساحل سرخش و خلیجی که رنگ آبیش بی نظیر بود. خلاصه دیگه آخراش ما به راننده مون گفتیم بدو بدو که ما داره دیرمون میشه و در نهایت تو 3:20 کل جزیره رو گشتیم. دویدیم بریم سمت قایقمون (کلا ناخداهامون 4 تا بودن) دیدیم نشستن کنار اسکله و میگن هوا بده و دریا ناآرومه و باد میاد الان نمی تونیم بریم و آمادگی شب موندن هم داشته باشید و اون یکی ناخداهه هم با اون خانما از اولش رفته بود که براشون ماهی کباب کنه و ما فقط شماره اونو داشتیم که جواب هم نمیداد. خلاصه اینا گفتن برین بچرخین خودمون بهتون زنگ می زنیم. ما هم ناهار نخورده بودیم. تو جزیره هم نه سوپری بود و نه چیزی، یه خونه ی کوچیکی بود که رستوران محلی بود و رفتیم اونجا ناهار که عصرونه بود قلیه ماهی خوردیم و نشستیم و فکر کردیم که چیکار کنیم و شب اگر قرار شد بمونیم چی؟! من و خواهری فقط دو تا کیف فسقلی باهامون بود که حتی دستمال کاغذی هم توش نبود، شارژر نداشتیم و کلا هیچی! هر چی هم به این ناخداها زنگ می زدیم یا جواب نمی دادن! یا رد تماس می کردن! یا آنتن نمی داد! دیگه مامانم کلا رفته بود رو استرس و پاتیناژ رو اعصابمون! رفتیم تو به خاله فاطمه گفتیم که اینجوریه قضیه، گفت ما سوئیت داریم و کارتش رو بهمون داد، دوباره برگشتیم لب اسکله دیدیم ای بابا نه خبری از قایق هست، نه اون 3-4 تا! هوا هم تاریک تاریک! هر چی هم زنگ می زنیم هیچی! احساسی که به هممون دست داده بود این بود که قال مون گذاشتن و رفتن، یه پیرمرده همونجا کنار قایقش بود رفتیم بهش گفتیم می بریمون قشم؟ گقت تو این هوا؟ دریا خرابه و نمیشه و ... الان میخواد بارون بیاد که اصلا! گفت برید اسکله اصلی، با تندروها برید بندرعباس از اونجا برید قشم، فقط سریع باشین تا دیر نشده! دیگه یه سه چرخه گرفتیم همونجا پریدیم پشتشو اونم گفت دیگه 6 آخرین سرویسه اگه خوش شانس باشید که هنوز اتوبوس ها نرفته باشند! ورودی اسکله پیاده مون کرد ساعت 6:20 من به سرعت نور دویدم سمت اولین اتوبوس که داشت حرکت می کرد، پریدم بالا! بقیه هم پشت سر من اومدن! که ناخداش اومد گفت پیاده شید ما مسافربری نیستیم! گفتیم خب ما رو ببر! ما رو ببر، گفتیم برین اون سمت اونا مسافربری هستند! دوباره من به سرعت نور دویدم تا به اون سمت رسیدم یه جمعیت کثیری تو صف وایساده بودن، گفتم جا داره؟؟ گفتن مگه بلیط نگرفتی؟ گفتم نه مگه بلیط فروشیش همین جا نیست، گفتن نه بدو برو بلیط بگیر، یه دختره هم خدا خیرش بده، گفت هول نکن، تاخیر داره، برو بلیط بگیر برگرد! کلی دویدم تا رسیدم ورودی اسکله! پرسیدم بلیط فروشی کجاست گفتند سر میدون!! :|  دیگه رفتم بیرون،با یه حالت استیصال گفتم من بلیط میخوام یکی منو ببره تا اونجا! چندتا سه چرخه بودن یه موتوری عادی هم بود! به موتوریه گفتن ببرش! خلاصه پریدم ترک موتور! بردم جلو بلیط فروشیه بلیط گرفتم برگشتیم. پولم نگرفت طفلک! باز با سرعت نور برگشتم تو صف! 10 دقیقه بعد گیت باز و همزمان بارون هم شروع شد. یه کم خیالمون راحت شد! نزدیکای بندر که بودیم که ناخداهای قایقمون زنگ زدن که کجایین؟ (ما خیلی از دستشون عصبانی بودیم چون از صبح رفتارشون شبیه نامردا بود!!) قایق رو آماده کردیم می خوایم بریم! حالا داشت بارون می اومد و دریا هم ناآروم! دیگه گفتیم ما رفتیم بندر که از اونجا بریم قشم! و البته خیال مون راحت شد که نامردبازی درنیاوردن! خلاصه از همون ترمینال بندر هم بدوبدو بلیط گرفتیم برای قشم. سوار شدیم و تا 9 رسیدیم قشم!

مامان خیالش راحت شد، کلی هم خدا رو شکر کردیم که با همین اتوبوسا برگشتیم چون هوای رو آب با قایق شدیدا سرد بود و دریا هم وهم انگیز تو اون تاریکی! 

من البته استرس نداشتم چون تو خونه خاله فاطمه یه بسته بزرگ دستمال کاغذی دیدم :)) گفتم نهایتا امشبم می مونیم میشه خاطره واسمون، فقط حیف که درگهان نرفتیم و صبح هم دیرمون میشد و البته هزینه اقامت دوجا را باید میدادیم. که خدارو شکر بخیر گذشت.


رسیدیم قشم، تاکسی گرفتیم واسه پارک زیتون و بالاخره رفتیم بنزین زدیم! و مثل پرروها راه افتادیم رفتیم درگهان. ساعت 10 اونجا بودیم ولی از بس خسته بودیم حس خرید نداشتیم که! یه کم گشتیم برگشتیم. 


تحلیل هامون موقع برگشت تو اتوبوس دریایی:

 اگر با قایق برمیگشتیم و غرق می شدیم دیگه جنازه هامونم پیدا نمیشد! اسممون هم که جایی نبود! هیشکی نمی فهمید ما کجاییم! ولی نه از آخرین تماسامون پیدامون می کردن! آخرش نتونستیم بشیم بازماندگان 96! میشدیم مثل سانچی! وای بهتر که اونا قالمون گذاشتن! وای حالا بچه های اون سه تا زنه چی؟ یعنی یخ نزدن؟ :))


پ.ن: دم غروب تو هرمز همه زنها با بچه هاشون گروه گروه تو کوچه و لب ساحل بودن! انگار هیچ کس تو خونه ش نبود! شیوه زندگی شون اندازه یه دنیا با ما فرق داشت, مثلا من اگر اونجا بودم احتمالا 8 تا بچه داشتم و یکی دوتا نوه! شایدهم بیشتر! احتمالا عروس هم داشتم :)) نه دغدغه ترافیک، نه دغدغه لباس، نه شغل، نه موقعیت اجتماعی، خونه های ساده ساده! بدون هیچ تکلفی. 

۸ نظر ۰۵ اسفند ۹۶ ، ۲۲:۵۳
صبا ..