غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

۸ مطلب در آبان ۱۳۹۷ ثبت شده است

نمی دونم چرا؟ ولی وقتی اینجا  آدم ها از حال بدشون میگن؛ حال منم بد میشه :| 


شاید چون می ترسم! مهاجرت آدم ها رو تغییر میده! شاید چون من از تغییر کردن خودم می ترسم! این تغییرات هم اینقدر تدریجی و آروم اتفاق می افته که خودت نمی فهمی از کی و کجا شروع شد!!


البته آدم هایی که میگم تا حالا همیشه بخاطر طرف مقابلشون و تغییرات اون حالشون بد بوده! یعنی بخاطر رابطه ای که در آستانه فروپاشی هست! رابطه ای که اولش یه تجربه ناب بوده! و من همیشه می ترسیدم با کسی از ایران بیام بیرون و جهت و سرعت تغییراتمون با هم همخوانی نداشته باشه!  ولی حالا هم که تنها هستم شنیدن چنین داستان هایی حالم رو بد می کنه! حال منی که تا همین دو ماه پیش روزانه داستانهای اینچنینی زیادی رو می شنیدم!! 


۱۰ نظر ۲۸ آبان ۹۷ ، ۱۴:۴۰
صبا ..

امروز دقیقا 2 ماه شد از زمانی که از خونه خداحافظی کردم و اومدم بیرون.


هنوزم باورم نمیشه که 12500 کیلومتر از جایی که سالها توش زندگی کردم فاصله دارم. اصلا باورم نمیشه اومدم یه قاره دیگه، اون طرف کره زمین و 2 ماه هست که خانواده م رو ندیدم و دارم تنها زندگی میکنم؛ خودم خرید می کنم و غذا درست می کنم؛ چیزهای جدید رو تجربه می کنم و آدم های جدید می بینم؛ دوستای جدید پیدا میکنم و زندگی روتین من یه طرف دیگه دنیا پیش میره. وقتی می نویسم سیدنی! فکر میکنم شوخیه! الکیه! و من کجا و سیدنی کجا !! ولی انگار واقعیت داره و من دو ماهه اینجام :) نمی دونم کی باورم میشه؟! یعنی همه آدم هایی که مهاجرت رو تجربه کردن همین حس باورناپذیری رو داشتن؟


روزها رو نمی شمردم ولی خب بد نیست تو ماهگردها عملکرد خودم رو بررسی کنم. ولی الان واقعا هیچ معیاری ندارم برای سنجش! تو این دو ماه لحظه های خوبم خیلی زیاد بوده خیلی چیزهای جدید رو تجربه کردم؛ خیلی چیزهای جدید یاد گرفتم؛ و کلا فهمیدم چیزهایی که تو زندگی بلدم ذره بسیار ناچیزی هست که میشه نادیده ش گرفت و خیلی راحت گفت هیچی بلد نیستم :)


تعاملم با محیط هنوز خیلی جای کار داره ولی هر از گاهی فکر میکنم یه پیشرفت های کوچیکی داشتم! و انگیزه ای میشه برای تلاش بیشتر. هنوز تو مدیریت زمانم مشکلم دارم و اتلاف وقتم زیاده! وضعیتم تو دانشگاه رو هم واقعا نمی دونم که خوب بوده برای این مدت یا نه! فقط می دونم که باید یاد گرفت و تلاش کرد خیلی بیشتر از الان.


----------------------------

دیروز رفتم میتاپ پیاده روی.

مسیر پیاده روی تقریبا 2.5 نیم ساعت از سیدنی فاصله داشت. من با اتوبوس ساعت 7 رفتم ایستگاه قطار و از اونجا با اکثر اعضا سوار قطار شدیم به طرف جنوب سیدنی. و تا رسیدیم به محل شروع پیاده روی ساعت 10:10 بود. توی قطار هم اون خانم ایرانی که تو میتاپ اول زندگی ش رو واسم تعریف کرده بود، دیدم و از صبح دیگه با هم بودیم؛ اسمش رو می گذارم مهرسا، احتمالا بازم می بینمش. 


اینجایی که رفتیم حالت روستایی داشت ولی از این روستاهایی که ویلاهای با کلاس رو به اقیانوس دارن :) از نظر هواشناسی هم قرار بود - یه رگبار بیاد و بره ... یک ساعت هم نشده بود که راه افتاده بودیم که تد (این دفعه هم لیدر تد بود) گفت کت ها تون رو بپوشید! بارون شروع شد اولش خیلی رویایی و قشنگ بود چون تپه های سبز بود و اون طرف اقیانوس و بارون هم می اومد و خیلی فضا رمانتیک و زیبا بود :) ولی خب دیگه بارونه ول نکرد که :) خیس خیس خیس شده بودیم؛ سرعت بارون زیاد می شد و یه جاهایی هم که باد می اومد و بارون کاملا میخورد تو صورتت و ابرها سیاه پشت سرمون احتمال طوفان رو میدادن، دیگه فضا از رمانتیکی در اومده بود که رسیدیم به کیاما (همون شهری که دو ساعت از سیدنی فاصله داره). داشتیم یخ می زدیم همه مون. قرار شد بریم ناهار بخوریم و هر کی خواست برگرده بره خونه هر کی هم خواست بمونه که تا آخر برنامه بریم. ما که می خواستیم تا آخر برنامه بریم. من که ناهار داشتم با خودم، با مهرسا رفتیم یه جایی که اون ناهار بگیره و نشستیم همونجا؛ لباسامون هم خیس خیس، دیگه از شدت سرما به لرز رسیده بودیم. بعدش هم رفتیم یه قهوه خوردیم سرعت بارون داشت کمتر می شد. ساعت 2:30 دوباره برنامه رو ادامه دادیم، تقریبا همه بچه ها ادامه دادن؛ یه خانم مسن همه از اول صبح باهامون بود که من فکر میکردم مثلا 50 و اندی باشه یه جا چند تا جمله از من پرسید که من اصلا نمی فهمیدم چی میگه :| فقط وقتی گفتم ایرانیم به نظرم گفت که دندون پزشکش ایرانیه. خلاصه این خانمه رو وقتی بارون بند اومد درست رویت کردیم و دیدیم نزدیک 70 سال رو داره ؛ اونم برنامه رو ادامه داد :)  ابرها کم کم پراکنده شدن و از اون حالت لرز دراومدیم و مسیر هم هی قشنگتر میشد؛ از یه جاده سبز رفتیم یه جایی به سمت اقیانوس و یه عالمه وال دیدیم :) البته وال که میگم یه چیزای سیاهی بودن که از آب می پریدن بالا و شکمشون هم سفید بود :)) ما خیلی ازشون دور بودیم اونا هم فکر کنم بچه وال بودن و خیلی کوچیک بودن. کلی ذوق وال ها رو کردیم :) و یه جا هم یه تپه سبز بی نهایت قشنگ رو به اقیانوس نشستیم که دوستان محترم نوشیدنی آخر برنامه شون رو هم خوردن و رسیدیم به ایستگاه قطار!  سه ساعت تقریبا تو راه بودیم تا رسیدم به خونه. مسافت گفته شده تو برنامه 22 کیلومتر بود. بخاطر بارون و چاالش هاش و البته آفتاب بعدازظهرش و کلا مناظر زیبایی که دیدیم پیاده روی خاطره انگیزی شد.

مهرسا امروز مهمون داشت (دوستای ایرانی ش) منو هم دعوت کرد ولی من چون خیلی کار داشتم واسه امروز و می دونستم خسته ام قبول نکردم. به نظر میاد بازم ببینمش :) 

-------------

اما هفته پیش من به سین و نون و شوآن گفتم میخوام برم پیاده روی و لینک میتاپ که حاوی همه اطلاعات بود رو براشون فرستادم. 25 کیلومتر بود مسافت هفته پیش. نون و شوآن که گفتن واسشون زیاده و نمیان. سین هم رفته بود باشگاه و بدنش گرفته بود ولی میخواست بیاد که من گفتم نمی برمت با این حال :) بخاطر سین هم پیام دادم به مسئول برنامه و پرسیدم وسط راه نقطه خروجی داره که گفت نه! منم شب خوابیدم که صبح پاشم تنها برم؛ نصف شب دچار سردرد شدم، پاشدم مسکن خوردم و خوابیدم ولی هی به خودم گفتم نقطه خروجی تو راه نیست؛ تو هم نرو :| تا اینکه صبح ساعتمو خاموش کردم و نرفتم :|  اینم از هماهنگی با دوستان :)


دوشنبه پیش شوآن ازم پرسید چیکار کردی؟ گفتم نرفتم دیگه و البته یه دوچرخه سواری مختصر رفته بودم که اونو گفتم بهش. اونم گفت دوستش کلا دوچرخه ش رو  گذاشته برای شوآن و اونم فقط یه بار باهاش اومده دانشگاه و همونطور که منم تجربه کردم بخاطر تپه ها کلی اذیت شده و دیگه کلا دوچرخه رو گذاشته کنار! اینم از شوآن خانم بایسیکل ران :)

۲ نظر ۲۷ آبان ۹۷ ، ۱۲:۳۸
صبا ..

اون شبی که رفته بودم کنسرت خانم مهربونه تو راه نظرمو در مورد این مدتی که اینجا بودم پرسید و بعد میگفت به مرور زمان بهتر هم میشه فقط چیزایی که الان می بینی رو بنویس چون بعد از یه مدت اینا رو بدیهی می دونی و کم کم دنبال ایراد می گردی :)


بچه های ایرانی و غیرایرانی اینجا از اینکه تعداد زیادی چینی اینجا هست خیلی غر می زنند؛ تعدادشون واقعا زیاده و خب بعضی رفتارهاشون هم واقعا با فرهنگ ما جور نیست ولی خب من حس بدی بهشون نداشتم تا الان. تو همه ملیت ها خوب هست.


"شیمی" یه دختر چینی هست که چند وقت پیش هر جا می رفتم ( آشپزخونه اینور و اون رو و سرویس بهداشتی و تو راهرو و ... ) می دیدمش، دیگه واسه هر دومون خنده دار شده بود و شروع کردیم به حرف زدن و گفتیم این اتفاق ها تصادفی نیست و ... هفته پیش من داشتم تو خیابون می رفتم چند قدم از دانشگاه دور شده بودم، یکی از پشت بغلم کرد :) شیمی بود :)  بعد دیگه از اون روز ندیدمش تا 2 روز پیش، واقعا دلم براش تنگ شده بود. داشت می رفت صداش کردم پریدیم همدیگرو بغل کردیم... یه کم در مورد غذا حرف زدیم (وقت ناهار بود) . یکی از پسرهای هم تیمی من هم بود (که چینی هست ) و فکر کنم از تعجب شاخ در آورده بود!! فرداش که رفتم ناهارم رو گرم کنم دوباره همون پسر دیروزی هم بود، دیگه خودش شروع کرد که غذا چی درست کردی، دیروز فلان چیز رو داشتی :) و کارات خوب پیش میره و ...

اینکه تلاش می کنند که باهام ارتباط برقرار کنند رو دوست دارم و برام ارزشمنده.


یه چیز دیگه هم بگم تا حالا چند بار اتفاق افتاده که رفتم فروشگاه یا تو خیابون و ... یه آشنا دیدم و سلام کردیم. این یعنی من دارم تو این جامعه جا می افتم :)


۳ نظر ۲۴ آبان ۹۷ ، ۰۱:۴۰
صبا ..

سلام 


ممنون میشم تو این مورد باهام همفکری کنید:


استاد2 پیشنهاد داده که اینجا هم سوپروایزر دومم باشه! از بچه ها که پرسیدم واسه بعضی هاشون سوپروایزر دوم فقط یه اسمه و یه امضا ولی واسه بعضی ها نه و همکاری فکری داره، مخصوصا فیلدهای کاری ما که بین رشته ای هست لازم هست گاهی یکی از اون رشته تو یه سری مفاهیم یا ارزیابی کارت نظارت داشته باشه. استاد2 هم اون یکی رشته ای هست.


حالا چرا من تردید دارم: از موقعی که من قرار شده بیام استرالیا برخلاف انتظاری که می رفت استاد2 ارتباطش با من کمتر شده؛ البته قطعا سرشون شلوغ شد ولی خب من فکر میکردم برخورد دیگه ای داشته باشند. مساله دوم آخرین مقاله تز ارشد من هست که تقریبا 4-5 ماهه بخاطر همین سرشلوغی استاد2 عقب افتاده و بعد از ریوایز دیگه سابمیت نشده و هر سری هم گفتند دارن گرنت فلان رو می نویسم و سرم شلوغه و ...

کسی که تا این حد سرش شلوغه؛ پس وقت چندانی هم نباید برای کارهای آتی داشته باشه، درسته؟ 

و البته منم آدم وابسته ای نیستم یعنی تو کارم تا زمانی که واقعا به نقطه 100% ناامیدی نرسم خودم کارم رو پیش می برم و از کسی کمک نمی گیرم. از اون طرف هم تا الان ارتباط من با استاد2 رابطه تقریبا پایاپای بوده؛ یعنی اگر اون برای من نفعی داشته من اگر بیشتر واسش نفع نداشتم کمتر هم نداشتم. میخوام بگم این پیشنهاد واسه این نیست که کمکی به من باشه، قطعا منافع ایشون در نظر گرفته شده و قطعا بیشتر از سهم منافع من هم خواهد بود.

از اون طرف هم همونطور که قبلا گفتم موفقیت تو محیط کاری اینجا بر پایه روابط هست، و اگر نت ورک قوی داشته باشی راحتتر می تونی کار بگیری. من الان اصلا نمی دونم بعد از اتمام دکتری م اینجا خواهم ماند یا نه ولی خب به هر حال حتی اگر احتمال ضعیفی هم باشه؛ عقل حکم میکنه که من از حالا حواسم به روابطم باشه و ارتباط با استاد2 یعنی من وارد شبکه ارتباطاتش شدم و لینک هایی خواهم داشت. 


به نظر شما چی کار کنم؟


۱۲ نظر ۱۵ آبان ۹۷ ، ۰۲:۰۸
صبا ..

واسه این آخر هفته یه برنامه خاص داشتم و بنابراین میتاپ نرفتم. طفلک شوآن با ذوق جمعه اومد بهم گفت آخر هفته می خوای بری پیاده روی؟ که گفتم نه :| می خواست بیاد باهام. می گفت دوستام آخر هفته ها فقط می خوان بخوابند و خونه بمونند و من دوست ندارم.


اول از هوای زیبای اینجا کمی براتون بگم. دو هفته پیش بود اینجا هنوز سرد بود، بعد یه کم هوا بهتر شد و ژاکت همه روزها لازم نبود. البته لازم نبود بپوشی و لازم بود ببری :) بارون هم می اومد. تا اینکه یهو دما رسید به 30 و فرداش هم شد 37 با رطوبت بالا. یعنی تو خود قابلمه بودی! یهو هم پوشش کل مردم شهر تغییر کرد! شبش دوباره رعد و برق بارون اومد ، دما دوباره کمتر شد و حالا همینجوری قراره کمتر هم بشه. من شنیده بودم هوای ملبورن رو دیوانه می گفتن ولی خب اینجا هم دست کمی نداره. باید حتما عینک آفتابی و چتر و کرم ضد آفتاب با خودت داشته باشی. آفتابش خیلی خوب برشته می کنه بدون اینکه احساس کنی :)


جمعه شب من رفتم به جنی گفتم واسه شنبه صبح دوچرخه ش رو بهم قرض بده که جاناتان هم بود و گفت برو یه خلیجی همین پشت خونه خودمون و مسیر دوچرخه سواری هم داره. صبح من صبحونه م و میوه و آب رو برداشتم و رفتم همون جایی که جاناتان گفت. سیدنی پر از تپه هست. یعنی همش سربالایی و سرپایینی هست. من این دوچرخه سواری رو رفتم که اگر خوب بود با دوچرخه برم دانشگاه. خوب بودن که خیلی خوووب بود. اونجایی که رفتم حاشیه خلیج مسیر پیاده روی و دوچرخه سواری داشت و همه داشتن می دویدن و ورزش می کردن و ... خیلی هم زیبا بود. ولی با اینکه تا قبل از 10 برگشتم بسیار گرم بود و البته سربالایی ها خیلی سخت بود با دوچرخه بیایی. یه جا دیگه پیاده شدم دوچرخه رو دست گرفتم با هم پیاده اومدیم بالا :) بس که سنگین بود واسم و عضلاتم هم هنوز درگیره :)


و اما برنامه خاص شنبه، کنسرت گوگوش بود. بچه ها تو دانشگاه تو حرفاشون گفته بودن کنسرت گوگوش هست و البته بلیط ها فروخته شده! منم همینجوری رفتم چک کنم که اصلا کی بوده و ... که دیدم هنوز چندتایی جا داره و بسیار ذوق زده منم بلیط گرفتم و دو هفته منتظر بودم تا برم کنسرت. محل کنسرت میشد شمال غرب سیدنی و خیلی خیلی از خونه من دور بود و تازه من متوجه وسعت سیدنی شدم، طبیعت اون منطقه هم فرق می کرد و جنگلی تر بود. 4 تا اتوبوس عوض کردم تا برسم و اتوبوس آخری تقریبا اکثر مسافراش ایرانی بودن و داشتن می رفتن کنسرت. برنامه شون خیلی منظم شروع شد. هم وطنان گرامی توی تیپ زدن هیچ اهمالی نکرده بودن و خودشون رو کشته بودن :) و تقریبا جمعیتی نزدیک 3000 نفر اومده بودن. من که از همون اول استرس برگشتن رو داشتم. یه خانم مهربونم کنارم نشسته بود ازم پرسید تنها اومدی. گفتم آره :) گفت آفرین من برای تنها جایی رفتن خیلی مشکل دارم. دیگه بهش گفتم دوستام هستند و من خیلی وقت نیست اومدم سیدنی و ... گفت برگشتن ما تا یه جایی می رسونیمت. منم یه کم تعارف کردم و گفتم با دوستام یه کاری می کنیم و ...

دیگه رسید به استراحت وسطش. من تا اینجا خیلی جو کنسرت نگرفته بودم و واسم یه رویداد عادی بود که مثلا انگار داری از تلویزیون می بینی. تو استراحت رفتم پیش بچه ها. اون خانمه و شوهرش هم از همون اول رفتن یه جای دیگه پیش آشناهاشون وایسادن، دیگه من ندیدمشون. نیمه دوم کنسرت بسیار پرشور و هیجان برگزار شد و یه کم حس کردم رفتم کنسرت و آهنگایی که منم دوستشون داشتم رو خوند و خلاصه لذت بردم. دیگه کنسرت تموم شد قرار شد نون بهم خبر بده که اگر کسی از بچه ها مسیرش به من میخوره باهاشون برم. که دوباره خانم مهربونه صدام کرد که بیا با ما بریم تا ایستگاه قطار نزدیک ما. اینم بگم به دلیل بعد مسافت و البته دیروقت بودن تاکسی اوبر بالای 100 دلار بود. منم به نون خبر دادم که با اینا می رم و باهاشون مثل خوشحالا رفتم خیلی خوش برخورد و دوست داشتنی بودن. شماره شون هم بهم دادن همون تعارف های ایرانیا و ... دیگه با یه اتوبوس (قطارها رو کنسل کرده بودن واسه تعمیر خط) اومدم سیتی (مرکز شهر). ساعت از 11 گذشته بود و اولش می ترسیدم، ولی اتوبوسه پر از دختر و پسرایی که همگی موجه بودن بود. دیگه از اونجا هم با یه اتوبوس دیگه باید می اومدم خونه ولی ساعت حرکتش 12:15 بود و آخرین سرویس هم بود، منم می ترسیدم یه قدمم پیاده برم. تو سیتی به نسبت شلوغ بود و هنوز خیابونا پر از آدم بود، دیگه همونجا اوبر گرفتم برای خونه ؛ قیمتش مناسب شد و صحیح و سلامت رسیدم خونه. اینم تجربه اولین کنسرت من در سیدنی. 


دختر ایرانی میتاپ هفته پیش هم پیام داد که امروز عصر (یکشنبه) بریم پیاده روی ولی من واقعا دیگه توانش رو نداشتم. کنسرت دیشب خودش یه مسافرتی بود واسم و البته از معرفتش خوش اومد :)

۷ نظر ۱۳ آبان ۹۷ ، ۱۱:۴۶
صبا ..

خب به پیشنهاد محبوب عزیزم، از این به بعد تحت عنوان ماجراهای میتاپی داستان های آدم های جدید رو  تعریف میکنم.


دیروز سه شنبه بود، رفتم اون میتاپ فرهنگ و زبان؛ حال جسمیم هم خیلی خوب نبود ولی باید می رفتم دیگه :))


اولش با شینوسکه حرف زدم یه پسر ژاپنی بود که با ویزای هالیدی یک هفته بود که اومده بود سیدنی که اینجا یکسال بمونه و کار کنه و زبانش رو تقویت کنه.  اسمش رو که گفت، گفتم عه شینوسکه !! البته هنوز یادم نمیاد شینوسکه شخصیت کدوم فیلم بود؟! کیوتو زندگی می کرد و تو شرکت یونیکلو کار می کرده اونجا. می گفت مردم فکر میکنند ژاپنی ها خجالتی هستند ولی چون ما تو مدرسه یاد نمی گیریم خوب انگلیسی حرف بزنیم واسه همین کمتر حرف می زنیم و ساکتیم. می خواستم بگم 100% اشتباه میکنی داداش :) انگار مثلا ما تو مدرسه یاد میگیرم انگلیسی حرف بزنیم ولی خب اینقدر حرف می زنیم تا درست بشیم :) بعدشم تو می بینی الان من دارم از همه چی ازت می پرسم خب تو هم بپرس. البته اینا رو بهش نگفتم خودم یه سری اطلاعات بهش دادم در مورد ایران البته خیلی مختصر. بعدش دیگه من رفتم سر یه میز دیگه نشستم.


یه دختر چینی بود که اونم بیشتر سرش تو موبایل بود، بعد یه پسر دیگه اومد، اون پاکستانی بود؛ دانشجوی دکترا و چند ماهی بود اومده بود سیدنی و خیلی از دیدن من خوشحال شد :) فیلدش هم خیلی از من دور نبود!! بعدشم یه پسر دیگه اومد یه کم فارسی بلد بود حرف بزنه، واسه یه جزیره ای بود طرفای میانمار! اسمش رو درست نفهمیدم کجا بود. می گفت فرهنگ ایرانی رو دوست داره و در مورد همه چیز فرهنگ ایرانی می دونست، حتی می دونست که اسم من روتین نیست تو ایران و ... ته دیگ و عذاهای ایرانی رو هم می شناخت. اینجا دختر چینیه گفت منم غذاهای ایرانی رو می شناسم، دوست پسر قبلیم ایرانی بوده و غذاهای ایرانی رو خوردم ولی خیلی دوست نداشتم!! (تو دلم گفت خیلی بی سلیقه ای همون به موبایلت برس:) ) اون پسره گفت سال دیگه هم می خواد بره ایران مسافرت؛ منم کلی تشویقش کردم؛ گفتم سفرت هم مفت درمیاد برو خوش بگذرون حسابی :)


دیگه اون پسر پاکستانی اینستاگرام منو گرفت و بعد گفت من خیلی تنهام، دوست پیدا نکردم اصلا. تو دانشگاه همه سرشون بکار خودشون هست. اون پسر ایرانیه هم که شنبه رفته بودم میتاپ خیلی گلایه ی اینجوری داشت و البته منم که گفتم اینجا تو دانشگاه اصلا تعامل چندانی وجود نداره... دیگه بهش گفتم خب بیا میتاپ تا دوست پیدا کنی و ... به شوآن و سین و نون و ... هم گفتم. همه این آدم ها بهم گفتن هر وقت خواستی بری پیاده روی به منم بگو بیام.  کلا فکر کنم بعد یه مدت که بریم پیاده روی یه عده دانشجوی دکترا فقط باشند :))

۵ نظر ۰۹ آبان ۹۷ ، ۰۳:۱۲
صبا ..

می خواستم مقاومت کنم و ننویسم ولی نمی تونم رو کارم تمرکز کنم.


یکی از معایب ارتباط داشتن با ایرانی ها اینه که حس ناامیدی و دلتنگی رو رواج میدن؛ حتی اونهایی که واقعا نمی خوان. 


البته فکر کنم من تا حدود زیادی عجیب و غریبم! که احساس بیگانگی زیادی با اینجا ندارم و اگر هم چیزی برام جدیده یا مورد علاقه م نیست فشار چندانی بهم نمیاره و کاملا همه چیز برام تا الان قابل تحمل و مدیریت و حتی بهتر از انتظارم بوده و البته اینکه من همه چیز رو با اون اداره داغوونمون مقایسه می کنم و در همه حال اینجا برنده میشه. بعدش هم مگه به این زودی میشه تو لایه های عمیق یه جامعه نفوذ کرد؟!


دیشب شاید 3 ساعتم نخوابیدم، چون سین استوری گذاشته بود از شدت دلتنگی به گریه افتاده ... سین سه هفته بعد از من اومده و تو شرایطی وارد شده که می تونم بگم بهتر از من هم بوده... اون دختر ایرانیه اون روز می گفت من 8 ماه اول اینجا مشکل غذا خوردن داشتم... و هنوز بعد از 11 سال خودش رو با اینا مچ نمی دونست و فلانی می گفت که .... دارم به این فکر میکنم که واقعا من خیلی بی احساس و غیرعادی هستم؟!  

نمی دونم واقعا الان چمه! ولی یه احساس گنگی دارم که در اثر همنشینی با اینهاست؛ احساس دوگانگی که دلم نمیخوادشون، دلم فقط آدم جدید می خواد، آدمی که مثل خودم باشه؛ نه که اینها اونقدرا فرق داشته باشند ولی ... 

 

۵ نظر ۰۸ آبان ۹۷ ، ۰۳:۱۶
صبا ..

دیروز باز با همون میتاپ هفته گذشته رفتم بیرون! قرار بود یه مسافت 30 کیلومتری رو پیاده برن و خیلی از ساحل ها رو رد بشن.


همون اول صبح که رفتم با یکی دو نفر که سلام علیک کردم، سومیش یه دختر ایرانی بود! یه کم خوشحال شدم یه کم ناراحت! چون من تو طول هفته تقریبا بجز مکالمه های کوتاه دیگه انگلیسی حرف نمی زنم و یکی از اهدافم از میتاپ رفتن تعامل انگلیسی هست! خلاصه داشتم با دختره حرف می زدم که تازه  اومدم و ... یه پسره هم اومد گفت عه سلام شما ایرانی هستید؟ :) یه دو تا جمله دیگه حرف زدیم و تقریبا راه افتادیم که اون دختر ایرانی رفت جلو و من و این پسر موندیم عقب تر! اونم دانشجوی دکترا بود و کمتر از یکسال بود که سیدنی بود خلاصه از هر چی که میشد حرف بزنیم و تجربیات مشترک و مباحث فرهنگی حرف زدیم و البته قشنگ معلوم بود تو راه رفتن کم آورده چون سرعتشون بالا بود خیلی! یه جاهایی هم سربالایی بود من واقعا اذیت می شدم و البته مناظر هم خیلی زیبا بود و من دوست داشتم یواش تر بریم. خلاصه اینکه 15 کیلومتر رفته بودیم یه جا واسه استراحت وایساده بودن که من رفتم پیش دختر ایرانیه و دوباره که شروع کردیم 3 تایی با هم عقب تر از همه رفتیم و دختره گفت واسه ناهار دیگه جدا میشه و بسه واسش! پسرک هم از خدا خواسته که آره چه خبره، اینقدر تند میرن و منم واسم بسه دیگه ؛ اینجا باید نشست جوجه زد و ال کرد و بل کرد و خلاصه که قرار شد تا محل ناهار بریم و اونا برن و منم برم با گروه، منم خوشحال شدم گفتم حداقل 2 ساعت انگلیسی تعامل کنم. خلاصه اینا فس فس کردن و منم وایسادم به عکس گرفتن که یهو دیدم بقیه رو نمی بینم، سریع به اینا گفتم خداحافظ و دویدم که گروه رو پیدا کنم، رسیدم سر یه خیابونی، نه راستم گروه بود، نه چپ ولی من رفتم راست! اون دو تا خوشحالا هم پشت سر من اومدن! بعد دیگه متوجه شدیم که گم شدیم یعنی اونا رو گم کردیم، پسرک هم خوشحال؛ اون جا که هم جا سبز گفت خب خیلی خسته مونه لطفا همین جا بشینیم ناهار بخوریم بعد طبق تجربه دختره 2 کیلومتر می رفتیم میرسیدم به ساحلی که میشد با اتوبوس رفت.

خلاصه اینکه پسرک کوله ش رو باز کرد، یک فلاسک قهوه (قهوه اندازه 3 نفر!!)، ساندویچ واسه ناهار، یه ظرف میوه خرد شده و حتی اسفناج !! باهاش بود، من و دختره که مرده بودیم از خنده! از صبح هم به من گفته بود 3 تا گز باهاش هست و یادم باشه سهم منو بهم بده و حالا واقعا سه تا بودیم!! خلاصه اوشون ناهارش رو خورد و ماها خندیدیم تا دیدیم یه پلاستیک بادام در آورد و در نهایت یه پلاستیک خرما :)) یعنی واقعا جو 13 بدر بود، کلی هم ازش خواهش کردیم سبزه هم گره بزنه، که نزد متاسفانه :)) خلاصه از رو نقشه فهمیدیم که اونجا که من رفتم سمت راست، یه مسیر ظریف مستقیم هم بوده و چون از همون اول مارپیچ و پله های رو به پایین بود من نتونسته بودم اونا رو ببینم. خلاصه اینکه واسه خودمون مسیر رو ادامه دادیم و رفتیم تو ساحلی که گروه قرار بود واسه ناهار توقف کنه،  اونجا بستنی خریدیم و رفتیم رو صخره ها نشستیم و تصمیم گرفتیم پاهامون رو به آب بزنیم (از موقعی که من اومده بودم اینجا چون تنها بودم اصلا دستم هم به آب نزده بودم و واقعا روحم تشنه راه رفتن تو آب بود)، خلاصه 13 بدرمون رو که تکمیل کردیم؛ سوار اتوبوس شدیم و نخود نخود هر که رود خانه خود. خیلی هم بهمون خوش گذشت و به قول دختره از تفریح برنامه ریزی شده هم بهتر پیش رفت، خونه دختره و پسرک تقریبا نزدیک بود و پایه کله پاچه و جوجه هم واسه پسرک پیدا شد، این هم تعامل انگلیسی آخر هفته من:))


مسافت پیموده شده هم 22.5 کیلومتر بود و نشد رکورد بعضی عزیزان رو بشکنیم:))

۱۶ نظر ۰۶ آبان ۹۷ ، ۱۴:۰۴
صبا ..