غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

۵ مطلب در آذر ۱۳۹۷ ثبت شده است

امروز صبح 3 ماه شد که وارد سیدنی شدم.


هنوزم باورم نمیشه اینجا ایران نیست و خیلی خیلی دورتر از ایرانه!


هنوز باورم نمیشه همه چیزم تغییر کرده، آب و هوام، فصل و روز و شبم. تعطیلاتم، نحوه معاشرتم و کلماتی که باید بهشون فکر کنم تا بتونم باهاشون صحبت کنم و گاهی حتی ناتوانم از صحبت کردن چون بلد نیستم منظورم رو همون جوری که میخوام برسونم ویا اصلا نمیدونم اون چیزی که شنیدم درست بوده!


اینجا غارتنهایی من بوده و هست درسته که اینجا هم خودم رو سانسور کردم ولی الان می خوام بعد از سه ماه بنویسم که این همه تغییر اصلا واسه من سنگین نبود، شاید چون هنوز باور نکردم که اینجا دارم زندگی میکنم. 

گاهی فکر میکنم شاید اصلا خواب هستم و خب تو خواب هست که مدیریت این همه تغییر سختی نداره ولی واقعیت اینه که من بیدارم ولی یه جوری سِر و بی حس هستم. همش منتظرم شروع بشه و فکر میکنم هنوز روزهای واقعی شروع نشده!! 


واقعیت دیگه اینه که فکر میکنم اصلا این 3 ماه هیچ کاری نکردم، رفتم دانشگاه و اومدم چیزهای جدیدی یاد گرفتم ولی معلوم نیست تلاش های این سه ماهه م اصلا نتیجه ای داشته باشه! بجز یه کتاب کوچولو دیگه هیچی نخوندم! بجز یکی دو تا فیلم و سریال دیگه هیچ فیلمی ندیدم. واقعا نمی دونم چرا به نظرم میاد شروع یه مقطع تحصیلی تو یه کشور دیگه اصلا کاری نبوده و من باید چیکار می کردم که امروز می تونستم به خودم بگم آفرین! 

و من همچنان منتظرم که شروع بشه که منم یه کاری کنم و بتونم به خودم آفرین!

۱۲ نظر ۲۸ آذر ۹۷ ، ۰۵:۰۱
صبا ..

اولین جشن کریسمس امسال مربوط به دانشکده مون بود که 30 نوامبر  تو کافه ساختمان خودمون برگزار شد و جشن شون ساعت 3 تا 5 بود و برای این جشن  ایمیل اومده و ثبت نام کردیم. ساعت 3 کم کم وارد کافه شدیم و یه سری نوشیدنی رو میزای اون ته بود و طبق معمول همیشه که هر ملیتی میره سراغ دوستای خودش، بچه های ایرانی هم رفتن سراغ خودشون و خب جمعیت ایرانی دانشکده ما هم کم نیست و من با کلی چهره جدید آشنا شدم. بعد همینجوری که وایساده بودیم و حرف میزدیم یه سری فینگر فود رو با همون سینی فِر می اومدن می گذاشتن رو میزها. بعدش هم یکی اومد گفت من مسئول ریسرچ کل دانشکده هستم و می خوام از چند تا پروژه برتر تقدیر کنم و چند تا اسم خوند و یه جایزه هایی بهشون دادن و باز ما با هم حرف زدیم و بعدش برگشتیم سر کار و زندگی مون :)


دومین جشن که خیلی قرار بود رسمی برگزار بشه و شونصد بار برامون ایمیل دعوتنامه ش اومده و بعدش هم شونصد بار ایمیل یادآوری ش اومده بود، 12 دسامبر تو یه هتل نزدیک دانشگاه برگزار شد. میزبان تحصیلات تکمیلی کل دانشگاه بود. ساعت 6 تا 8:30 مراسم بود. ما از ساعت 6 خیلی شیک و مرتب رفتیم. این سری نوشیدنی الکلی هم قرار بود سرو بشه و بخاطر همین ووچر نوشیدنی داشتیم و بعد از ورود هر کی میخواست می رفت سمت کانتر نوشیدنی و بعد وارد سالن هتل می شدیم. یک سالن خالی بود ، با میزهای کوچیکی در نقاط مختلفش. یه سری کلم و هویج و خیار خرد شده گذاشته بودن رو یه میز که می تونستی بری واسه خودت بکشی و بعدش هم دوباره با فینگرفود (که شامل یه ساندویج 2*2 سانت برگر و  سمبوسه 2*2 گیاهی ) پذیرایی کردن و پذیرایی شون هم به این شکل هست که دستمال می گیرن جلوت و اون فینگرفود رو می گذاری تو دستمال و می خوری. ما هم هی واسه خودمون رفتیم تو بالکن و برگشتیم و دوباره با بچه های ایرانی حرف زدیم و ... . وسطش هم یکی اومد یه سخنرانی 10 دقیقه ای کرد و تشکر کرد و رفت. یه ووچر دیگه هم داده بودن که اولش بچه ها می گفتن اون واسه شام هست ولی بعدش کاشف بعمل اومد که جهت مفرح سازی فضا قرعه کشی می کردن و به شماره ووچر جایزه میدادن. خلاصه که همون فینگرفود ها هم شام بود و کریسمس پارتی رسمی شون هم به همین شیوه تموم شد. در مورد تزئینات سالن هم فقط یه درخت کریسمس زشت گوشه سالن بود که اینقدر نور اطرافش بد بود که عکساش هم خوب نمیشد.


سومین جشن مربوط به اسکول (اسکول رو چی بگم به فارسی؟ تو دانشگاه شیراز ما می گفتیم بخش) ما بود. قبلا واسه هالوین هم جشن گرفته بودن. ساعت 2:30 تا 3 روز 14 دسامبر بود. آشپرخونه تزیین کریسمسی مختصری شده بود (البته از اول دسامبر تزئینات بود) و روی میزها رو با چند شیرینی و شیرینی زنجبیلی مدل کریسمسی پر کرده بودن و رفتیم از خودمون پذیرایی کردیم و اومدیم.


چهارمین جشن که من اصلا ازش خبر نداشتم مربوط به سنتر ما بود اونم همون 14 دسامبر بود ساعت 4:30 اینا بود، آقای لی گفت پاشو بریم کریسمس پارتی ! گفتم من ایمیلی نگرفتم واسه این که! گفت رجیستر نمیخواد و سوپروایزرت الان دعوتت کرد دیگه. منم دلم نمی خواست واقعا دیگه به این مراسم های پرشور!! برم و همون موقع نرفتم. بعد شوآن اومد گفت بیا بریم. منم وسوسه شدم و رفتم. این تو یه کافه یکی از ساختمون های دیگه دانشگاه بود. ووچر نمیخواست، نوشیدنی الکلی و غیرالکلی تا هر چی دلت میخواست سرو می شد، و با پیتزا هم پذیرایی کردن. (با همون سینی فِر :) ) یکی از استادا هم دو دقیقه حرف زد و آرزوی موفقیت کرد. سنتر ما ایرانی نداره و دیگه نشستم با شوآن حرف زدن و تازه یادم اومد که همه دوستان چینی تک فرزند هستند و هیچ خواهر و برادری ندارن. دلم براشون سوخت :| البته شوآن گفت یکی دوتا از بچه ها داداش دارن. دیگه یکی از بچه ها هست خیلی فسقلی و کم سن می زنه، شوآن گفت خودش دوقلو داره، اصلا باورم نمیشد!! ازش پرسیدم مگه خودت چند سالت هست، گفت من 28 ساله م هست، دوقلوهام 7 ماهه ن. یه دختر و یه پسر :) مثل اینکه مرسوم هست بین شون که آقاهه یا خانمه بره درس بخونه و دوباره برگرده چین و این همکلاسی هم الان خانمش و بچه هاش چین بودن. 

شوان هم گفت دوست پسرش چین هست و بعدا که برگرده احتمالا ازدواج میکنند و کلی هم شاکی بود که مادر پسره خیلی کنترلش میکنه و پسره خیلی گوش به حرف مامانش هست :) بهش گفتم تو اکثر فرهنگ ها همچین چیزی هست و خیلی خوشحال شد که فقط خودش این مشکل رو نداره. دیگه در مورد روش های ازدواج کردن و ... هم حرف زدیم و کلا بحث فرهنگی کردیم و خیلی هم منو تشویق کرد که یه دوست پسر خارجی بگیرم :)))))  این قسمت حرف زدن با شوان خیلی خوب بود و راضی بودم که رفتم کریسمس پارتی.



فردای مهمونی 12 دسامبر من به جنی گفتم که دیشب تو هتل فلان کریسمس پارتی دانشگاه بود و چقدر بیخود بود :)) چرا واقعا؟  که خودش تک تک پرسید، اینجوری بود و اونجوری بود؟ و... گفتم دقیقا همینجوری که میگی بود! گفت خب مدل مهمونی های استرالیا همینه، میری یه جا وایمیستی، نوشیدنی ت رو میخوری و حرف می زنی و شام هم فینگرفود میدن :|  دیگه براش گفتم ما تو مهمونی اینجوری مون گروه موسیقی دعوت میکنیم. کلی مسابقه و تئاتر خنده دار داریم. میشینیم سرمیز غذا میخوریم و خیلی شادی میکنیم. دیگه بحث فرهنگی کردیم که فرهنگ استرالیا کلا غیر رسمی هست و درسته برگرفته از فرهنگ انگلیسی هست ولی اون رسمیت که تو فرهنگ انگلیسی هست اینجا نیست ولی آروم بودن و بی هیجان بودنش هست. 

یه جا ازم پرسید گفت مثلا تو فرهنگ شما مهمونی که میرید خیلی شادی میکنید و خیلی مثلا می رقصید تا حد زیاد رو یه اصطلاح واسش دارید؟ من هر چی فکر کردم فقط یادم اومد که می گیم بریم "بترکونیم" و همین رو براش توضیح دادم و گفتم نسل جدید میگن البته (همچین کلمه ای تو ادبیات فارسی داریم؟؟)  گفت ما هیچ وقت به همچین کلمه ای نیاز نداریم چون اصلا چنین چیزی نداریم. استرالیایی ها خیلی الکل مصرف میکنند؛ دلم می خواست بگم والا ما بدون الکل هم از شما خوشحالتریم :)) خوو اون الکل ها رو پس واسه چی می خورین؟! :) 

در مورد فرهنگ لباس پوشیدن هم حرف زدیم. اینجا کلا لباس رسمی تن آدم ها کم می بینی، ما یه اصطلاح خانوادگی داریم با عنوان تاپ و تومون :) اینجا کلا در همه مجامع به شدت غیررسمی می پوشند و با همون تاپ و تومون هستند :)) و اکثرا دمپایی انگشتی پاشون هست، حتی من خودم دیدم که پابرهنه هم میان مثلا فروشگاه یا پشت فرمون می شینند و آدم های بدبخت و کلاس پایینی هم نیستند این پاپتی ها :)) کلا هر جور عشق کنند میان تو خیابون و مثلا جنی می گفت مثلا کنسرت هم که بری تو اپرا هاوس انتظار میره که همه با لباس رسمی باشند ولی تو 20 سال گذشته فقط 50% با لباس رسمی هستند و بقیه هر جور راحتن. گفتم که ما هم زن هامون تا سر کوچه هم که میرن بدون آرایش نمیرن !! و واسه همین اینجا واسه مون عجیبه گاهی :| و البته همیشه واسه لباس پوشیدن معظل داریم و نمی دونیم چه لباسی مناسبه. 

البته من فهمیدم جدای از لباس، کفش دیگه اصلا واسشون مهم نیست. یعنی اگر خیلی هم شیک لباس بپوشند ولی در نهایت یک کفش کهنه و خاکی و بی ربط می پوشند و کاملا هم اوکی هست. کلا تو زندگیت یه جفت کفش داشته باشی کافیه.

تو پرانتز بگم: چند روز پیش جنی یه کفشی نشون دادم، کفش زنانه مشکی مدل عروسکی که روش یه بند میخوره و دو سانت پاشنه داشت. گفت این کفش رو 27 سال هست که دارم !!!!!!! و الان بند روش کنده شد بود :|  پرانتز بسته.


در مورد فرهنگ کاری هم استرالیا ادعا داره که محیط های کاری هم غیررسمی هستند، یعنی تو کارگاههای که من میرم خیلی میگن مثلا با مدیر بالادستی تون روابط دوستانه باید داشته باشید و ... ویه جورایی رو اینکه سلسله مراتب تو 2-3 تا سطح بالاتر و پایین تر خیلی مفهوم نداره مانور میدن ولی جنی گفت بیشتر نظری هست تا عملی! 

۱۶ نظر ۲۵ آذر ۹۷ ، ۰۹:۴۸
صبا ..

حنوکا:

گفته بودم که جنی اصالتا یهودی هست ولی پدر بچه هاش و همسر فعلی ش مسیحی هستند. خود جنی هم به گفته خودش دیندار نیست ولی خب رسم و رسوماتی که پایه سنتی داره رو در حد توانش سعی میکنه برگزار کنه. یا مثلا پسرش کلاس عبری می فرسته (با اینکه خودش بلد نیست) و میخواد برای جشنی که در 13 سالگی برای پسرهای یهودی برگزار میشه آماده باشه.

این روزها هم مصادف با جشن حنوکا هست. یه سری آداب و سنن خاص خودش رو داره و جنی هم به صورت مختصری برگزارش میکنه. اصل جشن 8 شب هست که در موقع غروب آفتاب خانواده دور میزی که شمعدان روش هست جمع میشن و هر شب با توجه به اینکه چندمین شب مراسم هست یه تعداد شمع روشن میکنند و سرود و دعا می خونند و یه سری غذاهای خاص می خورند.

جنی اینا هم شمع ها رو روشن میکنند نه الزما موقع غروب آفتاب و هر موقع که شد و دور میز میشنند و یه شعر 2 -3 خطی می خونند و بعدش جنی تو دو تا  صندوق نقره ای و طلایی برای بچه ها کادوهای کوچولو گذشته و هر شب با یه کادو سورپرایزشون میکنه. اون شبی که منم رفتم سرمیز واسه دخترش یه ماسک صورت ارگانیک خریده بود و واسه پسرش دستکش فوتبال :) جعبه ها هم با شعر باز شدند و کل مراسم ما 5 دقیقه بود :) بعدش هم شمع ها روشن می مونند تا تموم بشن. جنی گفت تو نیمکره شمالی که هوا این موقع سال سرد هست معمولا شمعدون ها رو می گذارند پشت پنجره و یه جوره زیبایی و وحدت رو نشون می ده. 

-------------

زنان پژوهشگر:

یه روز رفتیم یه کارگاهی که مخصوص زنان دکترای دانشگاهمون بود. 4 نفر رو دعوت کرده بودن که مثلا توی پژوهش موفق بودن و نشون بدن که زنان هم با وجود موانع می تونند موفق باشند. البته تعریف اینا از موفقیت خیلی مبالغه شده است به نظر من و خیلی اهل بزرگنمایی کارهای کوچیک هستند!! از این که بگذریم چهارمین سخنران یه خانم مسلمان بود اهل کشور اندونزی که 4 ماه بود دکتری ش رو شروع کرده بود! واسه این دعوتش کرده بودن که بخاطر دکتری خوندن اینجا بچه های 11 ساله و 6 ساله و شوهرش رو تو اندونزی ول کرده بود و اومده بود اینجا!! کلا اسلایداش هم در مورد جاهای تفریحی و برنامه های تفریحی که رفته بود که اینجا احساس تنهایی نکنه بود !! باور کنید من شاخم داشت در می اومد که شاید یه چیزی دیگه داره میگه و من نمی فهمم و آخرش هم مسئول برنامه ها اومد بغلش کرد که تو خیلی شجاعی!

بعدش که اومدیم بیرون 5-6 تا خانم ایرانی تو جلسه بودیم و همه تقریبا عصبی و متعجب شده بودن که چطور همچین چیزی از نظر اینها اینقدر ارزشمنده که من بچه هام رو ول کنم و ماهها و شاید سالها نبینمشون چون می خوام دکترا بخونم! 


تفاوت فرهنگی اینجاها نمود پیدا میکنه.

--------------

امنیت:

حس امنیتی که اینجا موقع بیرون بودن آخر شب تو خیابون یا تو قطار و اتوبوس دارم داره روز به روز بیشتر میشه. اینکه تو هر شکلی باشی هیچ کس نیست که بهت زل بزنه و وقتی نگاهت با آدمها گره میخوره با لبخند از روی هم رد میشین حسی هست که تو ایران نباید به عنوان یه زن تجربه ش می کردم و حالا که اینجا میتونم چنین تجربه ای داشته باشم خوشحالم.


-------------

میتاپ:

این هفته بعد از دو هفته رفتم میتاپ. یه سری میتاپ ها هست که تعداد محدودی می تونند شرکت کنند مثلا 20 نفر و وقتی ظرفیت پر شد میری تو لیست انتظار. هفته پیش که تو لیست انتظار بودم و جایی برام باز نشد ولی این هفته با اینکه تو لیست انتظار بودم بالاخره جایی خالی شد و رفتم. برنامه این هفته در blue mountain  یا کوهستان آبی سیدنی بود. علت نامگذاری بخاطر این هست که منطقه جنگلی پوشیده از درخت های اکالیپتوس هست و روغنی که از این درخت ها ساطع میشه با گازهای موجود در هوا که ترکیب میشه گازهای آبی تولید میکنه و عصرها از دور منطقه آبی بنظر می رسه. 

برنامه کوهنوردی بود و نوشته بودن که 11-12 کیلومتره. من این هفته باشگاه رفته بودم و عضلات پام کاملا بسته بود و نمی دونم چرا فکر میکردم از چهارشنبه شب تا شنبه صبح باید کاملا عضلاتم آزاد شده باشه! 

اینجا پر از آبشارهای کوچیک و بزرگ بود و کل مسیر پر از پله با شیب تیز بود. لیدرمون این دفعه یه خانم بود به نام لینکا که من خیلی ازش خوشم اومد؛ خیلی مسئولیت پذیر و دوست داشتنی بود و چون 12 نفر بیشتر نبودیم سعی می کرد با همه مون حرف بزنه. تک تک نقاط جذاب و دیدنی رو نشون مون میداد و صبر میکرد عکس بگیریم. ولی خیلییییییییی سخت بود کلا :| اسمش 12 کیلومتر بود ولی برای دیدن یه آبشار 100 تا پله پایین می رفتیم؛ پله که میگم پله جنگلی تصور کنید که سنگی و گاهی چوبی گاهی پر از گل و آب و خیلی لیز و با شیب تند و دوباره همین رو بر میگشتیم یعنی این مسافت رفت و برگشت رو جز اون 12 کیلومتر حساب نکرده بود چون برمیگشتیم سر نقطه اول مون :| خلاصه هر جوری بود و به هر سختی بود کل برنامه رو رفتیم بجز دو تا پسر دیگه تو مسیر برگشت کسی با کسی حرف نمی زد بس که انرژی سوزونده بودیم. 

من برگشتن با ایوی اومدیم تو ایستگاه قطار و کنار هم نشستیم موقع برگشت. یه خانم پنجاه و اندی ساله کره ای بود که 15 سالی بود استرالیا بود. خیلیییییی لهجه ش بد بود، می گفت شوهرش استرالیایی هست و خودش اومده بود اینجا پرستاری خونده بود و پرستار بود ولی من واقعا نصف حرفاش رو نمی فهمیدم مثلا رشته اش رو که پرسیدم گفت ناسی !! من داشتم تو ذهنم دنبال این می گشتم که خدایا چه رشته ای داریم که شبیه ناسی باشه؛ شاید من تا حالا چنین رشته ای ندیدم! ولی یه کم بعدترش فهمیدم میگه nursing :|

کلی هم سوال در مورد ایران پرسید و کلی هم عکس نشونش دادم، امیدوارم سوالاش رو درست فهمیده باشم :| بعد آخرش میگفت هر میتاپی خواستی بری پیام بده منم بیام :)) تو دلم گفتم تو رو خدا نه :| من به بدبختی امروز فهمیدم چی میگی :((

-----------

لهجه:

در مورد لهجه بگم که اینجایی ها آ خیلی تو حرفاشون کاربرد داره و آخر کلماتشون به آ ختم می کنند و حالت سوالی بهش میدن. پسر جنی لهجه ش خیلی غلیظه من جدیدنی ها دارم کم کم می فهمم چی میگه. یه شب مامانش میگفت معلمش بهش گفته یه کم صاف تر حرف بزن :)  و اینقدر  آخر کلماتت رو نکش :)  یه نمونه مثال بزنم دستتون بیاد این بچه چطور حرف می زنه :) داشت یه جمله ای میگفت توش کلمه mature داشت تلفظش این بود :مِچووآ :)

حالا این چینی و کره ای و کلا آسیای شرقی هم یه آ دیگه میگذارن رو این آ اینجایی ها کلا هر چی توش a , e , i  داره رو آ تلفظ میکنند. 


مهمترین استرس من اینجا نفهمیدن زبون آدم هاست و البته خب جواب دادن بهشون. نمی دونم چقدر زمان می بره تا بتونم بدون اینکه بهم فشار بیاد راحت بفهمم چی میگن.

۱۱ نظر ۱۸ آذر ۹۷ ، ۰۵:۰۵
صبا ..

جنی داره میره بیرون بر می گرده میگه یه دقیقه بیا! میرم تو حیاط جلوی خونه، یه گل می چینه میگه این گل ها خوشکل نیستند ولی بو کن! بوش محشر بود :) میگه بچین ببر تو اتاقت که اتاقت خوشبو بشه و من غرق لذت می شم از این همه سخاوت از این همه ریزبینی :)


تو این چند وقتی که اینجا هستم اینقدر نکات ریز این چنینی دیدم که دلم میخواد هر روز بهش بگم دوستش دارم.


تا حالا من که ندیدم صداش رو روی بچه هاش بلند کنه با اینکه دخترش نوجوانه و بدقلقی های زیادی داره و پسرش گاهی شیطنت داره ولی همیشه با صحبت آرومشون می کنه، دیشب بهش میگم مادر صبوری هستی؛ با یه حالت ناراحتی میگه دیروز سرشون داد زدم و من فقط به آرامش و بزرگی این زن فکر میکنم. 


توی خونه جنی تلویزیون وجود نداره؛ بچه ها هم که 9 می خوابند معمولا 8:30 تا 9 با پسرش تو اتاقش حرف می زنه و وقتایی هم که دخترش عصبی هست یا ناراحته حتما وقت می گذاره و شاید بیشتر از یکساعت قبل از خواب باهاش حرف می زنه، این وسط من می شنوم که دخترش گریه می کنه، داد می زنه ، می خنده ولی صدای مامانش در تمام این مدت کاملا آرومه! 


وقتایی که من خسته هستم و قیافه م کم حوصله س ولی مشخصه که به حرف زدن نیاز دارم!خودش سر حرف رو باز می کنه و یه چیزی پیدا می کنه که در موردش حرف بزنیم. همیشه نظرم رو در مورد هدیه هایی که برای دوستاش درست می کنه می پرسه و وقتی که درست شد حتما نشونم میده! 


چند روز پیش یه ظرفی مثل کلمن تو آشپرخونه بود، گفت که توش روغن هست و چند خانواده با هم روغن عمده می خرن و تقسیم می کنند علاوه بر اینکه مقرون به صرفه هست، باعث میشه که کمتر نیاز به بسته بندی باشه!  توی خونه از هیچ کیسه فریزی استفاده نمی کنه و تمام بسته بندی ها یا کاغذی هستند یا توی ظرف قرار می گیرند و یا نهایتا در کیسه های پارچه ای. همه چیز اول راه حل طبیعی ش تست میشه و بعد شیمیایی ش. مثلا برای جلوگیری از کپک (اینجا تو سرویس بهداشتی و جاهای مرطوب کپک می زنه اگر جلوش رو نگیری) از اسپری میخک استفاده می کنه! 


و خیلی چیزهای دیگه که باعث میشه احساس خیلی خوبی داشته باشم از اینکه اینجا زندگی میکنم. 

۲۳ نظر ۰۹ آذر ۹۷ ، ۱۲:۵۶
صبا ..

دیروز به مناسبت پذیرش مقاله یکی از بچه ها تو یه ژورنال خوب و فارغ التحصیلی یکی دیگه شون ناهار با آقای لی و بچه های تیم رفتیم رستوران.

دوباره مثل دفعه قبل رستوران چینی! و دوباره من و ساوا رفتیم واسه خودمون غذا گرفتیم و بعد رفتیم پیش بقیه!


اسم رستورانه مثلا پکن تند (فلفلی) بود، از قبلش هم شوآن از من پرسیده بود که تو غذای تند میخوری و من گفته بودم نمی دونم تند شما چقدره!! می گفت شمال چین معمولا غذاهای خیلی تند می خورن و اون با اینکه غذاهای تند رو دوست داره ولی نه دیگه در اون حد!


اولین ظرفی که سر میز بود یه کاسه بزرگ بود پر از فلفل های قرمز و سبز، مثل سوپ و توش یه سری گوشت بود که اونا رو بر میداشتن میخوردن. بقیه ظرفها هم همینجوری یه عالمه فلفل با مثلا جوجه یا چیزهای دیگه. خودشون که همگی قرمز شده بودن و عرق می ریختن. 


منم هی سوال می پرسیدم این چیه و اون چیه و یه سری هم عکس گرفتم. غذا و خوردنش تو فرهنگ چینی خیلی مهمه. یه ظرفی مثل فلاسک هم وسط میز بود که من فکر می کردم توش یخ باشه؛ چون قرار بود این ناهار یه جور جشن باشه و شراب هم سرو بشه، من فکر می کردم یخ واسه اونه :) ولی بعدا فهمیدم توش برنج هست!! خلاصه که من تو 5 دقیقه غذا خوردم و نشستم به غذا خوردن اینا که بیشتر از یک ساعت طول کشید نگاه کردم و سوال پرسیدم! فکر نکنید سرعت غذا خوردنشون یواش هستا! نه! کل این مدت داشتن می خوردن! 


ساوا هم قبلش دوباره می گفت خوشحالم که تو اومدی و من تو جمع اینا تنها نیستم ولی موقع ناهار از هم دور نشسته بودیم و به مکالمات چینی دوستان گوش دادیم. 


از همه اون غذاها هم من فقط بادام زمینی خوردم و یه تیکه پنکیک  (هردوش رو هم با چاپ استیک برداشتم و کلی تشویق شدم بخاطر تلاش و موفقیتم) و چایی گل :) 


بجز دو - سه تاشون اسم های بقیه رو نمی تونم یاد بگیرم؛ خیلی سخته واسم! تلفظاشون و آواهاشون با ما فرق داره. مثلا اینکه اسم ساوا یه چیز دیگه هست و روز اول شوآن اینجوری تلفظ کرد ولی بعدا که اسمش رو دیدم؛ فهمیدم که آهان این همون ساوایی هست که شوآن میگه :) یا همین شوآن رو اینجوری Xuan  می نویسند به انگلیسی و من 1000 سال نمی تونستم بفهمم ایکس صدای ش بده. البته باید هر از چند روز یه بار با شوآن مرور کنم که کی چی بود شاید یاد گرفتم. هر چی اینا واسه من عجیبند؛ فکر کنم منم واسه شون عجیبم :)

البته احساسم نسبت به ناهار اولی که باهاشون رفتم بیرون خیلی بهتر شده بود:)


خلاصه که اینجا علاوه بر اینکه سیدنی هست، چین هم هست :)) و من علاوه بر تطبیق با فرهنگ استرالیایی باید با فرهنگ چینی هم خودمو وفق بدم !

آخرش بی فرهنگ نشم صلوات :))

۹ نظر ۰۲ آذر ۹۷ ، ۰۳:۲۲
صبا ..