غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

۴ مطلب در شهریور ۱۳۹۸ ثبت شده است

چهارشنبه صبح میشه یکسال که من از منزل مون در شیراز خارج شدم و پنج شنبه صبح میشه اولین سالگرد ورودم به استرالیا smiley

 

اول یه چیز بی ربط بگم. من با چت نوشتاری خیلی راحتم و در استفاده از اسمایلی ها هم هیچ خساستی به خرج نمیدم! بعد یادتونه که اون فامیلمون می گفت نباید از اسمایلی استفاده کنی و رسمی نیست و ... با اینکه من این حرفش رو قبول نداشتم ولی خب گوشه ذهنم داشتمش و موقع استفاده از اسمایلی کمی معذب می شدم! تو شناختی که تا حالا نسبت به هری بدست آوردم اینه که پایه چت و استفاده از اسمایلی هستlaugh و من از این لحاظ حس آخیش دارم :)  (سمیه الان داره از دستم حرص می خوره!wink)

 

خب بریم سراغ جمعبندی این یکسال:

 

اول یه چیز کلی دیگه هم بگمcheeky

من اصلا تو زندگیم یاد نمیاد دلم خواسته باشه برگردم عقب! کلا آدم نوستالژی طوری نیستم. کم پیش میاد بگم آخی یاد فلان سال بخیر. یا حیفش خیلی روزهای خوبی بود و کاش بازم تکرار می شد. شاید این مساله بخاطر این هست که من من معمولا ته لحظه حال رو در میارم و واسه همین بعدها هیچ حسرتی نسبت بهش ندارم. و البته یه علت دیگه ش هم این هست که هر چی جلوتر میریم من تسلطم نسبت به زندگی بیشتر میشه و مدیریت روزهای سخت واسم آسونتر میشه، و خب چون من روزهای سخت هم کم نداشتم واسه همین دلم نمیخواد هیچ وقت برگردم به عقب. 

خب همه اینا رو گفتم بگم که در پایان سال اول باید اعلام کنم که از تصمیمم برای مهاجرت به این کشور بسیار راضیم. البته که یکسال زمان زیادی برای شناخت خوبی ها و بدی های یک جامعه جدید نیست و مخصوصا برای یه دانشجوی دکتری که تا حدودی زندگی ایزوله شده ای داره و تو دل جامعه نیست. ولی خب من الان نمیخوام استرالیا رو نقد کنم. 

 

الان که به عقب برمی گردم دلیل عمده ش این هست که من هیچ تصوری از زندگی این یکسالم قبلا نساخته بودم و براش رویا پردازی نکرده بودم، واسه همین هیچ چیزی نبود که بخواد با رویاهام ناسازگاری داشته باشه و تو ذوقم بزنه.

 

برعکس عده کثیری از مهاجران که میگن ایکاش تو سن کمتر اومده بودیم یا زودتر اومده بودیم یا حداقل تو مقطع تحصیلی پایین تر، من همچین نظری رو ندارم. چون من لازم داشتم ته زندگی تو ایران رو در بیارم و سر سوزن حسرت هم باقی نگذارم و بعد خارج بشم. یعنی تا هر جا میشده تلاش کنم که زندگی بهتری بسازم، با هر کی میشده رابطه بهتری داشته باشم و حتی لذت بیشتری از اون خاک و داشته هاش ببرم. من تا ته همه اینها رفتم، چه تو کارم ، چه تو روابطم با دوست و فامیل و حتی پدر و مادرم، چه لذت از هوا و طبیعت و فضای ماورایی خوب شهرم. من سالهای زندگیم تو ایران رو صرف این امور کردم و درست در زمانی که در تمام این مسائل به نقطه اشباع رسیده بودم از ایران خارج شدم. شاید واسه این هست که کم پیش میاد دلتنگی کلافه ام کنه. چون وقتی دقیق نگاه می کنم که اگر اونجا بودم حسم چی بود، به این نتیجه می رسم که حس رضایت بخشی نداشتم و اینجوری میشه که میتونم با دلتنگی کنار بیام. 

 

مساله بعدی تنهایی هست، که اکثر آدمها ازش گریزان هستند ولی این تنهایی حداقل تو سال اول مهاجرت که برای من فرصت خیلی خوبی رو فراهم کرد که یه سری عادتهای جدید بسازم. که خودم و توانایی هام رو بیشتر بشناسم که دستم باز باشه بدون هیچ محدودیتی برنامه بچینم و ... 

 

مساله بعدی از تجربیاتی هست که تو این یکسال بدست آوردم، بهترین کاری که کردم رفتن به میتاپ ها بود، از خیلی جهات بهم کمک کرد و خیلی باعث افزایش اعتماد به نفسم شد. دوستان خوبی پیدا کردم و روح طبیعت دوستم رو ارضا کردم. با آدم هایی هم صحبت شدم که هیچ وقت فکر نمی کردم فرصت هم صحبتی باهاشون فراهم بشه و چیزای ظریفی یاد گرفتم که خیلی به دردم خواهد خورد.

 

زندگی کردن با جنی و خانواده ش فراتر از تصور من بود. همین امروز ظهر تو آشپزخونه داشتم به این فکر می کردم که کجای زندگیت به این فکر کرده بودی که یه توله سگ! وسط آشپزی کردن بیاد پاهات رو لیس بزنه و تو نه تنها جیغ نزنی بلکه بگی آخی نازی:) یا مثلا دو تا سه تا پسر بچه اون ور مشغول بازی باشند و تو ذوقشون رو کنی و یا اینکه دو تا دختر نوجوان در حال ریاضی خوندن باشند و وقتی گیر میکنند مامانشون بهشون بگه از صبا بپرسید خب. تجربه زندگی کردن با این خانواده برای من فوق العاده بود. الان که نگاه میکنم می فهمم که من آدم منعطفی هستم ولی روز اولی که وارد این خونه شدم فکر نمی کردم بلد باشم یه جور دیگه هم زندگی کنم!! و خب این همه کش اومدن بدون مهاجرت برای من ممکن نبود!

 

چرا صبر نکردم چهارشنبه یا پنج شنبه این پست رو بنویسم! چون از فردا رسما کارم تو دانشکده جدید شروع میشه. یک صبای جدید میره تو دانشکده جدید با آدم های جدید. فکر میکنم رسالت فرهنگی م رو تو دانشکده قبلی به اتمام رسونده بودم و حالا دوباره یک رسالت جدید پیش رو دارم. و البته مهمتر از اون رسالت علمی م هست. چیزی که براش خیلی جنگیدم. 

 

در مورد استرالیا هم البته دوست دارم حرف بزنم:

اینکه من 4 فصل رو تو سیدنی گذارندم و حالا می تونم بگم که طبیعت سیدنی بی نظیر هست. اینجا رنگ ها پررنگ تر و درخشان تر از بقیه جاهاست. طبیعتش اکثر اوقات مهربون و خندان هست. از نظر من این یکسال 80% بهار بود و 10% زمستان و 10% تابستان و همیشه هم میشه گل و سبزی و آسمان به شدت آبی ش رو دید و خب این قطعا اثر مثبتی بر روان مردم اینجا داره. 

 

برداشتم از مردمش هم آدم های خوشحال، مهربون و گرم و تنبل و کمی خنگ!!! هست. خیلی خصوصیات اخلاقی شون شبیه کوالاست cheeky البته خیلی زیاد اهل ورزش هستند ولی کلا آدم های خوش گذرونی هستند و این از نظر من متاثر از هوای اینجاست. 

 

و به عنوان جمع بندی آخر حس میکنم این مدت دست من برای انتخاب بازتر بوده، و این بهم حس خوبی میده، مهمترین انتخابی که دارم این هست که می تونم آدم ها رو به زندگیم حذف و اضافه کنم و ناگزیر از ارتباط با آدمها نیستم. برای منی که شخصیت لایه لایه دارم، یه جورهایی میشه آدمهایی برای هر لایه شخصیتم پیدا کرد و البته که همچنان نمی دونم که آیا روزی کسی پیدا میشه که بتونه به اون لایه های زیرین دست پیدا کنه یا نه؟!

 

 

۲۱ نظر ۲۴ شهریور ۹۸ ، ۱۶:۵۶
صبا ..

من معمولا گوشواره می پوشم، شده حتی یه گلگوش نقطه ای!! و خیلی کم پیش میاد که بدون گوشواره باشم، و البته وقتی هم که بخوام تمرکز کنم همون گلگوش نقطه ای واسم سنگین می شه و باید درش بیارم. یه روز یکشنبه می خواستم برم دانشگاه و بعدش هم با زهرا برم بیرون، قرار بود بیشترش کلاه سرم باشه واسه همین صبحش گفتم حالا امروز بدون گوشواره برو بیرون، قول می دم نمیری :)  ساعت 10 اینا رفتم تو آشپزخونه، یه دوست چینی دارم اومده اینجا فرصت مطالعاتی و انگلیسی ش خیلی خوب نیست، گفت من میخوام بهت یه گوشواره بدم!! و شبیه اینی هست که خودم دارم و بیا بریم همین الان بهت بدم و شوآن حرفام رو برات ترجمه کنه. دیگه رفتیم و یه گوشواره ظریف و ناز رو بهم داد که همون موقع گفتم خب من امروز گوشواره نداشتم و پوشیدمش و کلی هم بغلش کردم و ازش تشکر کردم و البته که بی نهایت هم خوشحال شدمheart. بعدش شوآن گفت که رفته واسه خودش این گوشواره رو بخره، تو اومدی تو ذهنش و به نظرش اومده بیشتر به تو میاد تا به خودش و چون می دونسته تو داری از پیش مون میری اون رو خریده برای تو و یه چیز دیگه برای خودش خریده.  زندگی رو واسه این قشنگی هاش دوست دارم.

---------------

از جمعه مریض شدم. شنبه عصر دیگه خیلی مریض شدم و شام قرار بود با جنی اینا و جاناتان اینا بخورم. و همون سرمیز شام معلوم بود حالم خیلی بده و گلوم و گوشم خیلی درد می کرد، جنی برام یه جوشونده رو سرچ زد و گفت تو برو تو اتاقت من برات میارم. تب و لرز داشتم و درد گوشم مخصوصا خیلی زیاد بود. جوشونده رو که خوردم نیم ساعت بعدش تب لرزم قطع شد و همه دردها هم رفت. البته من همچنان کامل خوب نشدم و از بی صدایی تازه رسیدم به صدای خروسی ولی گفتم بیام فرمول جنی رو به شما هم بگم شاید به درد یکی خورد:

نصف پیمانه فلفل قرمز+ نصف پیمانه سرکه سیب+ یک پیمانه عسل+ یک پیمانه آب ، اینا رو مخلوط میکنید و می گذارید رو گاز یه کم بجوشه و بعد میل میکنید. البته که خیلی سنگین بود ولی همونقدر هم مفید بود.

------------

همون شنبه دوست سولی هم خونه مون بود، اینا که ساعت شامشون 6-6:30 هست تا 7 شام نخوردن، جنی گفت منتظر بودیم داداش دوست سولی بیاد دنبالش و حالا چون دیرتر میاد ما دیگه شام میخوریم. بچه اومد سرمیز شام ولی براش حتی بشقاب هم نگذاشتن!! با اینکه غذا خیلی زیاد بود. واسم جالب بود که ما یکی هم که نمیخواد بمونه خونه مون گاهی به زور نگهش میداریم و میگیم زشته موقع غذا بری از خونمون و یا شده میوه و کیک هم اگر نخورد می گذاریم تو ظرف بهش میدیم ببره، یا مثلا فلان چیز رو ببر برای همسرت، بچه ت، مادرت و ... .

خیلی دلم میخواد بدونم کدوم رفتارهای من واسه اینا هم تا این حد عجیب هستsurprise

------------

من همچنان درگیر پروسه انتقال به دانشکده جدید هستم. میشه لطفا دعا کنید زودتر ختم به خیر بشه. دیگه توانم رسیده به تهش :|

-----------

عنوان هم حاصل درد و دل با جناب حافظ هست.  خوبه من جناب حافظ رو دارم و گرنه قطعا تا الان ترکیده بودمlaugh

 

 

 

دو روز بعد نوشت: خدا رو شکر کارهای اساسی انتقالم به دانشکده جدید تمام شد. 

۱۱ نظر ۱۳ شهریور ۹۸ ، ۱۰:۱۸
صبا ..

مهرسا قراره چند وقتی سیدنی نباشه، بخاطر همین نصف گلدوناش رو آورده که من نگه شون دارم تو این مدت. ۱۳_۱۴ تا گلدون هست که چند تاش شمعدونیه و کلی اتاقم خوشکل شده و فضاش تغییر کرده.

 

از دیشب هم یه هاپو کوچولو اومده و باهامون زندگی میکنه، اسمش ا ِزمی هست. اگر خاطرتون باشه من فوبیای حیوانات و علی الخصوص سگ داشتم. روز اول تو فرودگاه بخاطر نزدیک شدن سگ جستجوگر یک جیغ بنفش زده بودم! ولی امروز از صبح من با این خانم کوچولو دارم وقت می گذرونم. تو همه مدتی که اینجام اولین روزی هست که تو روز غیر تعطیل خونه هستم و بیشترش من و ازمی تنها بودیم. اینقدر کوچولو هست که از همه چیز میترسه. اگر تنها بمونه هم گریه میکنه و کلا چسبیده بهت. از صبح با هم غذا درست کردیم. تو یه باکس خیار و تربچه کاشتیم و حالا هم پایین پای من خوابیده! مثل نوزاد انسان یکی دو ساعت که بیدار باشه باید یه چرت کوتاه بزنه😊 باورم نمیشه که این منم که تونستم با یه هاپو کوچولو دوست بشم.

 

 

۵ نظر ۰۷ شهریور ۹۸ ، ۱۱:۳۸
صبا ..

تقریبا یک ماه پیش تولد جنی بود ولی قرار بود تفریبا 3 هفته بعد از روز تولدش یه مهمونی گرفته بشه که میشد شنبه پیش و عنوانش هم curry night بود، منم همون موقع گفتم که من یه غذای ایرانی درست میکنم ودیگه هیچی از مهمونی نمی دونستم. جمعه شب فقط پرسیدم چند نفر هستیم و ساعت چند مهمونی شروع میشه؟ 

مهمونا کلا 25 نفر بودن که 15 تاش بچه بودن و همه هم دوستاشون بودند و شروع مهمونی هم ساعت 5 بود و ساعت سرو شام 6. جنی هم شنبه نوبت فیزیوتراپی و ... داشت خیلی خونه نبود و تقریبا همه چیز رو از قبل آماده کرده بود و گویا قرار بود مهمونا هم با خودشون غذا بیارن. من تصمیم گرفته بودم ته چین مرغ درست کنم. جنی هم یه مدل دال عدس درست کرده بود و یه چیزایی که همون پفک هندی بودن ولی از نوع گرد و مسطح (سایز کالباس) و پسرش هم یه سری سس و ... رو درست کرد. 

ساعت دقیقا 5 مهمونا شروع کردن به اومدن و تا 5:30 همه اومدن تقریبا. هر کی می اومد سلام می کرد یا در یخچال رو باز می کرد و یه چیزی می گذاشت تو یخچال یا سریع می رفت یه چیزی رو می گذاشت رو گاز. منم که اینجوری surprise بعدش هم هی از منم قابلمه و کاسه و قاشق و چنگال می خواستند با علم به اینکه منم جزو صاحبخونه هام!! البته خودشون هم انگار کابینت ها رو بلد بودن و می دونستند چی کجاست اگر پیدا نمی کردن از من می پرسیدن! غذاهایی که اونا آورده بودن هم تو سبک هندی بود و یکی از دوستان هم شروع کرد به چای (نوشیدنی هندی) درست کردن و با خودش پاکت های شیر و انواع هل و دارچین و ... رو آورده بود. دیگه همه غذاها رو با همون دیگ و قابلمه ها گذاشتیم روی کانتر آشپرخونه و سلف سرویسی هر کی یه بشقاب برداشت از هر چی میخواست کشید و رفتیم نشستیم خوردیم. خیلی هم خوشمزه بود و کلی هم ته چین بنده مورد استقبال قرار گرفت و بنده ذوق نمودم. 

یه یکساعتی شام و حرف زدن بینش طول کشید و من این وسط فهمیدم این بچه ها همه تو مدرسه سولی هستند و والدین از 5 سالگی بچه ها تا حالا همدیگرو می شناسند و دیگه با هم دوست شدند و رفت و امدهاشون خانوادگی هست. بعد من فهمیدم چقدر سبک زندگی هاشون هم شبیه به هم هست مثلا همگی تلویزیون ندارند و بچه ها با بازی و ... سرگرم میشند. به قول جنی اینجوری نیست که یکی شون یه شخصیت کارتونی رو بشناسه و بقیه نه! یا مثلا یه عده شون اهل تبلت و بازی های کامپیوتری باشند و بقیه احساس عقب موندگی بهشون دست بده و خلاصه سبک زندگی مشابه باعث شده احساس صمیمیت بیشتری با هم کنند. 

بعدش هم کیکی رو که خودشون درست کرده بودن رو تزیین کردند به شکل پیست اسکی! بخاطر سانحه های مختلف برفی جنی و خانوادش (تو تعطیلات زمستانی هم جنی اینا رفتن اسکی و اینبار پای جاناتان دچار مشکل شد و چهارشنبه پیش عمل کرده بود و بخاطر همین تو مهمونی حضور نداشت) و خیلی ساده یه شعر تولدت مبارک خوندن و بعدش هم همه کمک دادند و ظرفها رو جمع کردن و یه دور چیدن تو ماشین ظرفشویی و ماشین رو هم روشن کردن و بقیه ظرفها رو هم مرتب کردن و حتی رو کانتر رو هم دستمال کشیدن و ساعت 8:40 همه رفتن خونه شون.

 

کادو هم چند تا چیز کوچولو آورده بودن که گذاشتند رو میز.

 

یه جا هم داشتند در مورد بچه داری و گریه و نا آرومی بچه حرف میزدن و مثل ما که میگیم فلانی بچه آرومیه بزنم به تخته، می زدن به تخته :)

 

اسم بچه یکی شون هم sky بود heart

---------------------

 

با دوستانی که می رم میتاپ از چند هفته پیش قرار بود یه شب شام بریم رستوران ایرانی. که پنج شنبه این سعادت نصیبشون شد و رفتیم، 4 نفر بودیم (ایران cheeky، اوکراین و سریلانکا و جمهوری چک) و قرارمون رو من اول گذاشته بودم ساعت 6:30 که گفتند دیر هست و 6 باشه! بماند که اونا زودتر هم رفته بودن و من که 5:55 رسیدم آخرین نفر بودم. انواع کباب رو سفارش دادیم و یکی هم قورمه سبزی سفارش داد و من هم گفتم من دوغ سفارش میدم چون ممکنه شماها خوشتون نیاد میدم شماها هم تست کنید :) 

دوست اوکراینی که می گفت ما هم دوغ می خوریم و تو مغازه هامون هست وبهش میگیم آیرون. دوست چکی هم گفت شبیه کفیر هست :)  وبخاطر گازش میگفت شبیه شامپاین هم هست :) دوست سریلانکایی هم فقط کیف کرد. خلاصه سربلند از رستوران بیرون آمدیم و کلی هم تشکر کردن بخاطر پیشنهادم.

 

--------------------

چند وقت پیش کتاب "بریت ماری اینجا بود" رو میخوندم بریت ماری خیلی تاکید داشت که ناهار باید ساعت 12 خورده شود و شام ساعت 6 و مثلا یکجا می گفت انگار جنگ هست که طرف ناهارش رو ساعت یک می خوره laugh و همه جا لحنش این بود که آدم های متمدن ساعت 12 ناهار می خورن و 6 شام. منم کلی به بی تمدنی خودمون می خندیدمlaugh

اما خب من از وقتی اومدم اینجا هم ساعت ناهار و شام سایر ملل واسم جالب بود و بعد از صحبت با نمایندگان ملل مختلف!! متوجه شدم که در اکثر کشورها ناهار سبک ترین وعده غذایی روز هست و مثلا جنی سی ریل می خوره یا چیزای مشابه! فقط برای اینکه گشنگی شون برطرف بشه، یا دوست نروژی مون اکثرا همون صبحانه ما رو ناهار میخوره یا نهایتا یه کاسه سوپ! یا مثلا میوه خشک یا چیزای اینجوری می خورن!! و وعده اصلی که یک وعده گوشتی هست و سنگین ساعت 6 عصر خورده میشه. چون اون زمان هم گرسنه هستند و هم با خوردن اون همه غذا باید قبل خواب زمان برای هضمش داشتند باشند. تازه این دوست نروژی مون می گفت ساعت ایده آل شام برای مادربزرگ من 3-4 عصر بود! اون موقع من نزدیک بود شاخ در بیارمlaugh ولی حالا می فهمم اینا چرا ساعت 6 شام می خورن و ما چرا دیرتر. البته این وسط کشور چین استثنا هست، اونا همه وعده های غذایی رو تقریبا سنگین می خورن :)) ولی خب ساعتشون همون 12 و 6 هست. 

 

۱۰ نظر ۰۱ شهریور ۹۸ ، ۰۵:۵۵
صبا ..