غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

۳۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حافظ» ثبت شده است

کار این روزهام شده نشون دادن اینکه ایده های اولیه ای که برای پروژه م داشتیم نه تنها اون جوری که ما فکر میکردیم نیست بلکه خیلی بدتر از حالت های روتین و ساده هم هست :(

امروز جلسه ام که با متیو تموم شد بعد از اینکه در جواب همه سوال هام گفت نمی دونم و باید فکر کنم و خیلی عجیبه و ... دلم فقط گریه می خواست! چند روز دیگه میشه سه سال که من اومدم اینجا و تو این سه سال فقط "نمیشود ها" رو اثبات کردم! قضاوت هیچ احدالناسی واسم مهم نیست! ولی اینقدری که من مفاهیم سخت خوندم و ناامید نشدم و هی به خودم امیدواری دادم و نگذاشتم از شوقم کم بشه! اگر تو هر کار دیگه ای اینقدر وقت و انرژی و شوق گذاشته شده بود تا الان حتما یه نتیجه ی یه ذره دلخوش کننده دیده میشد ولی حالا فقط هر روز دونه دونه گلبرگ های امیدم پرپر میشه! من هی بغض قورت میدم و هی به سختی سعی میکنم حال خودمو خوب کنم. 

رفتم تو تلگرام تو کانال "بهشت دل" جناب فخارزاده رفته بود حافظیه. کاری که اگر الان شیراز بودم می کردم و پیاده میرفتم حافظیه! 

تفالشون به دیوان حافظ این بود: 

 

مژده ای دل که مسیحا نفسی می‌آید

که ز انفاس خوشش بوی کسی می‌آید

از غم هجر مکن ناله و فریاد که دوش

زده‌ام فالی و فریادرسی می‌آید

زآتش وادی ایمن نه منم خرم و بس

موسی آنجا به امید قبسی می‌آید

هیچ کس نیست که درکوی تواش کاری نیست

هرکس آنجا به طریق هوسی می‌آید

کس ندانست که منزلگه معشوق کجاست

این قدر هست که بانگ جرسی می‌آید

جرعه‌ای ده که به میخانهٔ ارباب کرم

هر حریفی ز پی ملتمسی می‌آید

دوست را گر سر پرسیدن بیمار غم است

گو بران خوش که هنوزش نفسی می‌آید

خبر بلبل این باغ بپرسید که من

ناله‌ای می‌شنوم کز قفسی می‌آید

یار دارد سر صید دل حافظ یاران

شاهبازی به شکار مگسی می‌آید

 

 

با همه ی وجودم دلم میخواد به این تصادف دلخوش کنم! دلم امید میخواد! دلم میخواد یه روز بیام اینجا بنویسم که فریادرسی آمد و زحمت ها و خستگی هام بی نتیجه نموند. که اون نیتی که پشت این همه خون دل خوردن و کم نیاوردن و شوق بود محقق شد.  

۹ نظر ۲۳ شهریور ۰۰ ، ۱۳:۴۵
صبا ..

جمعه شب بعد از یادداشت قبلیم وقتی برای شام رفتم مامان آنیتا گفت ناراحتم! گفتم چرا؟ مالزی هم درگیر فسادهای بسیاری هست و نخست وزیر قبلی شون بخاطر فساد و ... مجبور به استعفا شده! بعد سلطانشون اومده یه نفر دیگه رو از همون حزب با مشخصات شبیه نفر قبلی انتخاب کرده! میگم چرا انتخابات برگزار نکردن؟ میگه کرونا رو بهانه کردن که زمان مناسبی برای برگزاری انتخابات نیست!

 

تو پرانتز بگم وضعیت کرونا تو مالزی مشابه ایران هست! مافیای واکسن و دارو! تزریق آب مقطر بجای واکسن! تست کرونا رایگان نیست! مالزی متشکل از سه نژاد مالایی و چینی و هندی هست و واکسن برای مالایی ها فقط رایگان هست. در حالت کلی همه اختلافات نژادی بسیار زیادی بین مالایی ها و بقیه هست. مالیات بیشتر و خدمات کمتر و گرونتر و ... 

و خب دولت هم کاری برای کنترل کرونا نمیکنه تا روی فسادشون سرپوش بگذاره! 

همیشه بحث به اینجاها که می رسه من ۴ تا مثال دیگه از مام وطن واسش می زنم و میگم متاسفانه داستان حداقل برای ما تکراری هست!

 

دیگه در راستای دلداری گفتم اوضاع شما که بدتر نشده! شما توقع داشتید این استعفا بده یکی بهتر بجاش بیاد! حالا دوباره همه چیز مثل قبل هست! اینو که گفتم یه کم آرومتر شد! و البته گفتم که کشور من هر روز چند قدم تنزل میکنه!

 

اینا رو اینجا نوشتم که به خودمون هم دلداری بدم که جوامع دیگه هم بدبختی دارند! ما تنها نیستیم!  

 

خلاصه شنبه که رفتم خرید از اول با این نیت رفتم که واسش گل بگیرم! و البته چک کردم شکر هم به اندازه کافی نداشتم! می خواستم یه روزی شله زرد درست کنم! 

گل ها رو بهش دادم و کلی خوشحال شد و تشکر کرد و عکس گرفت و گفت این واسه همه مون هست! 

موقعی که برگشتم از خرید ساعت ۱۲:۳۰ بود! ساعت ۳:۳۰ هم قرار بود زهرا رو ببینم! ناهار هم باید درست می کردم! یه کم فکر کردم که اگر یه روز دیگه شله زرد درست کنم فقط خودمون می تونیم بخوریم ولی اگه الان درست کنم به زهرا اینا هم می تونم بدم. ساعت ۱۲:۴۰ برنج شستم و ... .به مامان آنیتا گفتم میخوام یه دسر با برنج و ... درست کنم! اونم یه چیز سبک برای ناهار خورد و وقتی آنیتا ازش پرسید همین؟! اشاره کرد به قابلمه رو گاز که صبا داره یه چیزی درست میکنه و می خوام اونو بخورم:) و اینجوری بود که ساعت ۲ شله زرد و ناهارم آماده  سرمیز بود! اون دو تا که خوشحال شدند! منم خوشحالتر! یه ده روزی بود آشپزی دلچسب نکرده بودم! و کلی بهم چسبید! دیگه یه ظرف هم بردم برای زهرا! و قسمت اونا هم شد شله زرد فوری :) 

 

من هر موقع استرس داشته باشم و یا عصبی باشم از دوچرخه سوار شدن/ایمیل چک کردن/ کار اداری فرار میکنم! انگار یه بار روانی اضافه هست واسم! ولی امروز با کمترین چک و چونه دوچرخه سوار شدم! و این یعنی انرژیم برگشته به روال سابق :)‌

 

این هم یکی از آهنگ هایی هست که دوستای نزدیکم وقتی بشنوند یاد من می افتند.  

جمله کلیدیش هم اینه: عمر دو روزه ما ارزش غم نداره! باخته کسی که هر روز غم روی غم میذاره! 

 


 به حافظ میگم یه چیزی بهم بگو که به درد همه دغدغه هام بخوره. می فرماید:

 

بده کشتی می تا خوش برانیم    

از این دریای ناپیداکرانه


وجود ما معماییست حافظ    

که تحقیقش فسون است و فسانه
 

۱۲ نظر ۳۱ مرداد ۰۰ ، ۱۳:۰۷
صبا ..

اتفاق خاصی نیافتاده بجز همون بالا و پایین های روزمره و همیشگی. (واقعیتش این هست که اینقدر اتفاق می افته و سریع پشت سر هم که من همه رو نادیده می گیرم زندگی روزمره همینه دیگه :)‌ ) چند وقت پیش بود که دچار خوددرگیری بودم اومدم بگم یکی دو هفته س که خیلی خوبم. ته دلم یه چیزی مثل نور هست که حالم رو خوب میکنه. 

به جناب حافظ گفتم یه چیزی بهم بگو فرمودند:

 

چه مستیست ندانم که رو به ما آورد

که بود ساقی و این باده از کجا آورد

تو نیز باده به چنگ آر و راه صحرا گیر

که مرغ نغمه سرا ساز خوش نوا آورد

دلا چو غنچه شکایت ز کار بسته مکن

که باد صبح نسیم گره گشا آورد

رسیدن گل و نسرین به خیر و خوبی باد

بنفشه شاد و کش آمد سمن صفا آورد

صبا به خوش خبری هدهد سلیمان است

که مژده طرب از گلشن سبا آورد

علاج ضعف دل ما کرشمه ساقیست

برآر سر که طبیب آمد و دوا آورد

مرید پیر مغانم ز من مرنج ای شیخ

چرا که وعده تو کردی و او به جا آورد

به تنگ چشمی آن ترک لشکری نازم

که حمله بر من درویش یک قبا آورد

فلک غلامی حافظ کنون به طوع کند

که التجا به در دولت شما آورد

۸ نظر ۳۰ تیر ۹۹ ، ۰۳:۳۵
صبا ..

فردا بلیط برگشتم هست ولی هیچ تضمینی برای برگشت نیست!

 

امروز صبح با خبر حمله موشکی و سقوط هواپیمای اوکراین که بیشتر مسافراش دانشجو بودن از خواب بیدار شدم.

 

غروب که شد دیگه نمی تونستم این همه استرس رو تحمل کنم به مامان گفتم پاشو بریم حافظیه یه هوایی به سرمون بخوره شاید کمی آروم بشیم.

 

جناب حافظ فرمودند:

ساقی بیا که از مدد بخت کارساز

کامی که خواستم زخدا شد میسرم

 

امیدوارم حق با حافظ باشه و واقعا شب آخر سفرم باشه. 

۶ نظر ۱۸ دی ۹۸ ، ۲۰:۳۳
صبا ..

این خرقه که من دارم در رهن شراب اولی

وین دفتر بی‌معنی غرق می ناب اولی

چون عمر تبه کردم چندان که نگه کردم

در کنج خراباتی افتاده خراب اولی

چون مصلحت اندیشی دور است ز درویشی

هم سینه پر از آتش هم دیده پرآب اولی

من حالت زاهد را با خلق نخواهم گفت

این قصه اگر گویم با چنگ و رباب اولی

تا بی سر و پا باشد اوضاع فلک زین دست

در سر هوس ساقی در دست شراب اولی

از همچو تو دلداری دل برنکنم آری

چون تاب کشم باری زان زلف به تاب اولی

چون پیر شدی حافظ از میکده بیرون آی

رندی و هوسناکی در عهد شباب اولی

۲ نظر ۰۱ مرداد ۹۸ ، ۱۳:۰۳
صبا ..

وقتی در ریسرچت کانهو حمار در گل گیر کرده ای و کم مانده که سر به بیابان نهی! و جناب حافظ اینگونه دلداری می دهد: 



ساقیا سایه ابر است و بهار و لب جوی


من نگویم چه کن ار اهل دلی خود تو بگوی :(  


بوی یک رنگی از این نقش نمی‌آید خیز


دلق آلوده صوفی به می ناب بشوی


سفله طبع است جهان بر کرمش تکیه مکن


ای جهان دیده ثبات قدم از سفله مجوی


دو نصیحت کنمت بشنو و صد گنج ببر


از در عیش درآ و به ره عیب مپوی


شکر آن را که دگربار رسیدی به بهار (حافظ جان اینجا زمستان است و در دیار شما بهار:( )


بیخ نیکی بنشان و ره تحقیق بجوی


روی جانان طلبی آینه را قابل ساز


ور نه هرگز گل و نسرین ندمد ز آهن و روی


گوش بگشای که بلبل به فغان می‌گوید


خواجه تقصیر مفرما گل توفیق ببوی


گفتی از حافظ ما بوی ریا می‌آید


آفرین بر نفست باد که خوش بردی بوی




خدایا بیابان های استرالیا را نزدیکتر قرار بده :)

۸ نظر ۲۹ خرداد ۹۸ ، ۰۳:۵۲
صبا ..

از اون وقتاست که باید می رفتم حافظیه!

اینجا هی میخوام برم از تو قفسه دیوان حافظ بردارم ولی حتی دیوانم نیست! 

دلم آهنگ های حافظیه ای میخواست که بشینم روی پله های حافظیه و دیوان بگیرم تو دستم من حرف نزنم ولی حافظ جواب بده !


با گوگل مپ رفتم حافظیه! اشکم دراومد! آهنگ هم پخش کردم و مجازی خودمو بردم حافظیه.

   اینم فال حافظم:

میان گریه می‌خندم که چون شمع اندر این مجلس زبان آتشینم هست لیکن در نمی‌گیرد
چه خوش صید دلم کردی بنازم چشم مستت را    که کس مرغان وحشی را از این خوشتر نمی‌گیرد
سخن در احتیاج ما و استغنای معشوق است     چه سود افسونگری ای دل که در دلبر نمی‌گیرد
من آن آیینه را روزی به دست آرم سکندروار                 اگر می‌گیرد این آتش زمانی ور نمی‌گیرد
خدا را رحمی ای منعم که درویش سر کویت         دری دیگر نمی‌داند رهی دیگر نمی‌گیرد
۶ نظر ۰۱ اسفند ۹۷ ، ۱۵:۵۳
صبا ..
مرا مهر سیه چشمان ز سر بیرون نخواهد شد  
 قضای آسمان است این و دیگرگون نخواهد شد
رقیب آزارها فرمود و جای آشتی نگذاشت   
مگر آه سحرخیزان سوی گردون نخواهد شد
مرا روز ازل کاری بجز رندی نفرمودند           
هر آن قسمت که آن جا رفت از آن افزون نخواهد شد
خدا را محتسب ما را به فریاد دف و نی بخش   
که ساز شرع از این افسانه بی‌قانون نخواهد شد
مجال من همین باشد که پنهان عشق او ورزم   
کنار و بوس و آغوشش چه گویم چون نخواهد شد
شراب لعل و جای امن و یار مهربان ساقی  
 دلا کی به شود کارت اگر اکنون نخواهد شد
مشوی ای دیده نقش غم ز لوح سینه حافظ   
که زخم تیغ دلدار است و رنگ خون نخواهد شد
۲ نظر ۲۲ بهمن ۹۶ ، ۱۳:۳۶
صبا ..

حوصله ام که سر برود گیر میدهم به جناب حافظ :)


دقیقا عین این کلمات را می پرسم: آیا خبری در راه است؟ 

(۱۰۰۱ پرونده در ذهن من باز است و من فقط دلم می خواهد این ۱۰۰۱ پرونده به خیر بسته شود؛ فقط همین؛ چگونگی اش هم دخلی به من ندارد!! )

 می فرماید: 

خوش خبر باشی ای نسیم شمال

که به ما می‌رسد زمان وصال


حتما برایتان پیش آمده که یک زمان هایی؛ یکی هیچ کاری هم برایتان نمی کند ولی جمله ای می گوید که آتش درونتان سرد می شود و حالا جناب حافظ با این غزلش نقش همان دوست خوب حرف زننده ی هیچ کار نکننده را بازی می کند برای من و دلم و پرونده های بازم :)

۳ نظر ۲۱ آذر ۹۶ ، ۱۷:۴۲
صبا ..

تو همچو باد بهاری گره گشا می باش!

۴ نظر ۱۲ مهر ۹۶ ، ۱۶:۴۴
صبا ..