غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

۱۱۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «روزهای مهاجرت» ثبت شده است

یه مدت که ننویسی قشنگ دستت کند میشه تو نوشتن.

البته طبق روال همیشگی معمولا چند روز یه بار برای خودم می نویسم! گویا با کلاس ها بهش میگن ژورنال نویسی :) و توصیه میشه صبح ها ژورنال نویسی کنید. من البته به طور غریزی سالهاست که صبح ها میشینم سنگام رو با خودم وا میکنم و دقیقا افکارم رو دسته بندی میکنم.

 

اضطرابم خیلی خیلی کمتر شده. اول اینکه خب بعد تموم شدن تزم کلی سبک شدم.

دوم هم اینکه به صورت مرتب دارم مدیتیشن میکنم. از guided meditation های یوتیوب استفاده میکنم و هر موقع حس میکنم تمرکز ندارم! زیادی خسته ام! افکار منفی سراغم اومده همون حس یا نیاز رو می زنم و یه کلمه مدیتیشن هم می زنم تهش و ۵-۱۰ دقیقه مدیتشین میکنم و خب باید بگم که بعدش خیلی خیلی حالم خوب میشه. تو قطار هم حتی این کار رو انجام دادم در راه رفتن به سرکار و برگشتن. 

 

دیگه اینکه نمیدونم بقیه خانم ها هم این تجربه رو دارن یا نه!؟ ولی وقتی وارد رابطه ای میشی که از طرف مقابلت مهر و عشق میگیری شاید فکر میکنی دیگه من از بعد عاطفی تامینم و شاید دیگه توجهی از جنبه مهربانی با خود رو به خودت نداری. ولی خب ارتباط شخصی هر فرد با خودش کلا یه مساله جدا هست که باید از سایر روابط جدا بشه. الان میتونم حدس بزنم که حتی زنی که مادر میشه شاید یه مادر عالی واسه فرزندش باشه و همچنین یه همسر بی نظیر ولی خودش از خودش راضی نباشه! واسه همین هست که اکثر خانم های متاهل غر دارن و شاکی هستند!! چون خودشون با خودشون مهربون نیستند و تمام مهربونی هاشون صرف سایرین میشه. 

من این مدت یاد گرفتم که عشق و محبت همسرم به من جایگزین مهری که می تونم به خودم بورزم نیست و باید روی مهرورزی به خودم هم کار کنم. همون طوری که روی خصوصیات مثبت اون تمرکز میکنم و بهش یادآور میشم بعد نیست هر از گاهی به خودم هم یادآور بشم چه خصوصیات مثبتی دارم و چقدر تلاش کردم و از خودم تشکر کنم. 

 

مساله بعدی اینکه فکر کنم یه تغییراتی داره تو محل کارم رخ میده. یه روزِِ استراتژی داشتیم که هر کدوممون با مدیر‌ مدیرم خصوصی جلسه داشتیم. دیگه منم گفتم من هیچ تناسبی بین خودم و کاری که انجام میدم نمی بینم!‌ مدیرم هم می دونه و من واقعا تحت فشارم! اونم خیلی خیلی خوب برخورد کرد و گفت خب حق داری و ... بعدش بین خودشون جلسه داشتند و به من هم اطلاع دادن که صدایت شنیده شد و میخوایم جابه جات کنیم! حالا قرار هست تا یک ماه آینده تغییرات عمده ای رخ بده! و امیدوارم که در جای صحیحی قرار بگیرم.

کلا ولی از اول زندگیم که مرور میکنم من همیشه سال اول ورودم به هر مکان آموزشی/کاری چالش داشتم! و بعد از سال دوم درست شده اوضاع. از اول دبستان/راهنمایی/دبیرستان/سال اول لیسانس/ارشد و دکتری و محیط های مختلف کاری همیشه اولش مچ نمیشدم/نمیشدن باهام!!! و بعدش درست شده!! فقط خوبه اول دبستان ترک تحصیل نکردم :)) گندترین سال آموزشی زندگیم بود!!!

 

در راستای سبک زندگی بهتر هم باید بگم که تقریبا شکر رو از زندگی روزمره مون حذف کردیم. البته بجز شکرهایی که در مواد خوراکی آماده مثل سس و ... هست. کیک هم بخوام درست کنم پودر کیک آماده بدون شکر میگیرم که توش از شیرین کننده های جایگزین استفاده شده! مصرف برنج رو هم به سه روز در هفته رسوندیم. تقریبا هیچ چیزی رو سرخ نمیکنیم. البته من قبلا هم چیزی سرخ نمی کردم و حتی بادمجان رو هم می گذارم تو فر بجای سرخ کردن. مرغ رو که معمولا با پیاز بدون هیچ آبی می پزم! سیب زمینی و ماهی و ... هم میگذارم تو هواپز و حتی گاهی روش روغن هم اسپری نمیکنیم!!! کباب تابه ای رو هم فقط کف ظرف رو چرب میکنیم و میگذاریم تو فر!  

تقریبا میشه گفت من غذای شور میخوردم که تو یکسال گذشته به شدت مصرف نمک رو آوردم پایین :)

سعی میکنیم دیرتر از ۸ شام نخوریم. هفته ای یک یا دو روز هم intermittent fasting (ترجمه ش فکر کنم بشه روزه تناوبی!) داریم که مثلا ۸ که شام میخوریم تا ۱۰:۳۰ -۱۱ فردا صبحش هیچی بجز آب یا کلا نوشیدنی بدون شکر نمیخوریم. بین ۱۴-۱۶ ساعت مدت روزه بودن فکر میکنم اوکی باشه. 

دختر خوبی هستم و روزی یه شات قهوه بیشتر نمی خورم اونم نه اول صبح بلکه حوالی ساعت ۱۰-۱۲!! 

و تمام تلاشم رو میکنم که از ۳۰ روز ماه حداقل ده روزش رو ورزش کاردیو داشته باشم. اگر بیشتر بشه که بهتر ولی خب سخت هم نمیگیرم و البته همین کاردیو کلی کمک میکنه که اضطرابم کنترل بشه و حس خوبی داشته باشم. 

 

دیگه همین :) 

شماهام در مورد چیزایی که نوشتم اگر تجربه ای دارید خوشحال میشم بنویسید. 

۱۹ نظر ۲۴ شهریور ۰۲ ، ۰۸:۰۷
صبا ..

دیگه دلم واقعا برای نوشتن تنگ شده! 

برای خودم هر چند روز یکبار البته می نویسم همچنان. البته در واقع به این شکل هست که لیستی از کارها و مشغله های فکریم رو مینویسم تا بفهمم چقدر کار دارم. بعد میرم سراغ کار و زندگیم تا موج بعدی.

 

امروز صبح بالاخره موفق شدم قبل از شروع کار برم یه کوچولو قدم بزنم! دقیقا صبح یک ژانویه پام پیچ خورده بود و امروز رفتم تو محل حادثه و گفتم دیگه حواسم بیشتر هست و اومدم بهت بگم نمیگذارم احساس گناه کنی که تو رو مقصر پیچ خوردن پام می دونم 😁

 

بجز چهارشنبه ها بقیه روزها رو از خونه کار میکنم! چهارشنبه هام عملا بیشترش جلسه هست! و هفته پیش که یه کم ساعت جلسات تغییر کرده بود من ناهار هم خونه خوردم و وقتی رسیدم محل کارم مستقیم رفتم تو جلسه و بعدش هم جلسه بعدی و بعدی!

 

تو گروهی که من کار میکنم از همه جای استرالیا هستند و بخاطر همین جلسات همیشه انلاین هم برگزار میشه ولی خب خوشبختانه مدیر مستقیمم و بیشتر اعضای تیم ما سیدنی هستند و جلسات دونفره مون حضوری هست اکثرا! 

 

من از سه چهار ماه آخر درسم شروع کرده بودم به اپلای کردن واسه کار و دو بار دیگه برای همین سازمانی که الان هستم دعوت به مصاحبه شدم یه بارش دقیقا دو روز قبل از اخرین ارائه تزم بود و کلا نادیده گرفتمش! بعد که اومدم اینجا سرکار متوجه شدم اگر اون مصاحبه رو پاس میکردم مدیر مستقیمم میشد مگی که از اول ژانویه رفت مرخصی زایمان و تا اواخر سال هم برنمیگرده! و البته من پروژه های مگی اینا رو دوست نداشتم! هر چند که تیم ما و اونا عملا زیر مجموعه یه واحد محسوب میشیم ولی خب بعد از شونصدبار سوپروایزر عوض کردن  تو پی اچ دی دیگه حوصله بی مدیر بودن رو واقعا نداشتم! 

تیممون ظاهرا و تا الان که خوب بودن و من حس راحتی دارم باهاشون! همچین غیرمستقیم و دوستانه هم ازت کار میخوان که الان خودم باورم نمیشه بعد ۲.۵ ماه این کارا رو من کرده باشم 😃😃

 

دیگه اینکه گفته بودم درخت گوجه داریم 😅 (از بس قدش بلنده🌴) عاقا گوجه که داد ما هر چی صبر کردیم قرمز نمیشد گوجه هاش🍈 دیگه سرچ کردم و فهمیدم پتاسیم لازم داره برای قرمز شدن. یه کود همه منظوره برای همه گیاهان گرفتیم و هفته ای یکبار به همه بجز نعنا و ریحان کود میدم. دیگه گوجه ها قرمز شدن🍅 بعدش شمعدونی هامون ماشالله اینقدر سرحال شدند که آدم دلش ضعف میره واسه شون😍🥰😍یکی از شمعدونی ها فقط یه ساقه خیلی پیر داشت که فقط چند تا برگ سبز داشت همیشه گل میداد ولی نهایتا دو تا گل همزمان. الان ماشالله هزار ماشالله چشم بد ازش دور 🤭🤗🤫 کلی برگ و ساقه جدید داده و همزمان ۵-۶ تا گل داده 🌺🌺🌺 بعد از کلی آزمون و خطا هم انگار تونستم شمعدونی تکثیر کنم. یکی با قلمه زدن! یکی هم با ساقه ای که گذاشتم بودم تو آب ریشه بده! البته هنوز بزرگ نشدن ولی گویا زنده هستند!!

البته این طفلی ها امروز گل میدن فرداش یه بارون شدید میاد همه گلها یا میریزه یا ساقه ها میشکنه! من نظرم این هست که باید یاد بگیرن خودشون رو با هوای اینجا وفق بدن! و واسه همین دیگه نمیاریمشون جایی که کمتر بارون بخورند! فکر کنند تو باغچه هستند! چیکار میکردن اون موقع؟!!‌ (عکسشون)

 

دیگه اینکه زندگی مشترک هم خوب است و شیرین🥰🥰 جناب یار همین طور که از اسمش برمیاد واقعا یار و همراه هست 💕 (الان فهمیدم دیروز پایان ۵ ماه زندگی مون در این خونه بوده)

از نکات مثبت زندگی مشترک مون تا حالا این بوده که تقریبا میشه گفت شکر کاملا و تا حد زیادی نمک از زندگی من حذف شده و تا حد امکان تلاشمون رو میکنیم که رژیم غذایی سالمی داشته باشیم و هر چیزی که امکانش باشه رو تو خونه خودمون درست کنیم و تمام تلاشمون رو هم میکنیم که کمتر زباله تولید کنیم.

دیگه اینکه یه دور همه دوستامون رو تقریبا دعوت کردیم!(بعضیا چند بار اومدن البته 😅😅) از مهم ها مونده فقط جنی اینا یه دور بیان. دوستان قدیمی یادشون هست که این موقع سال معمولا می رفتن کانادا اسکی. وقتی برگردن انشالله اونا رو هم بگیم بیان. دیگه امیدوارم تا دور دوم یه فاصله ای باشه و بتونیم به برنامه های دیگه مون هم برسیم. 

 

به صورت خیلی فشرده نشستیم کارتون خانواده دکتر ارنست رو دیدیم. خیلی خووووب بود 🤗🤗 مخصوصا که الان ما استرالیا هستیم و تازه می فهمیم چی می گفتند و چه تجربه هایی داشتند. از یوتیوب دوبله فارسی سانسور نشده رو می بینیم. فکر میکنید کجاها رو سانسور میکردن واسه مون؟!! وقتی سگشون رو بغل میکردن/ وقتایی که شطرنج بازی میکردن/ تولد فلون (با اینکه توش ذره ای آهنگ و یا حتی چیز دیگه ای نبود)/ سالگرد ازدواج مامان و باباشون و خیلی جاهایی که ما اصلا متوجه نمیشیم چرا سانسور کرده بودن!!!🤔🤔

 

همین فعلا! 

۱۸ نظر ۱۱ بهمن ۰۱ ، ۰۳:۱۳
صبا ..

از خیلی قبلتر از اینکه تزم رو سابمیت کنم که دانشگاه نمی رفتم و تمام جلساتم با متیو آنلاین بود. امروز در آخرین فرصت قبل از شروع کارم قرار شد که جلسه حضوری داشته باشیم! رفتم اتاقش! اتاقش قبلا اتاق هری بود! بعد که هری از دانشگاه رفت به متیو به ارث رسید!

می گفت داره خاطراتت مرور میشه؟! گفتم آره! اولین بار که اومدم تو این اتاق و همه فکرم این بود که اشتباه کردم اومدم استرالیا ولی بعد از حرف زدن با هری همه چیز تغییر کرد. الان دلم میخواد از این بالا داد بزنم که من دیگه دانشجو نیستم و تموم شد همه اون روزهای سخت! 

بعدش در مورد ژورنالی که قرار هست مقاله م رو چاپ کنیم حرف زدیم و من یه ژورنال سطح بالا رو پیشنهاد دادم. میگه احتمال داره همون اول مستقیم ریجکت کنند!  با یه لحنی که توش میگفت غلط کردن گفتم اگر مستقیم رد کنند من قبول نمیکنم برای اینکه متد قبلی ما تو همین ژورنال چاپ شده! میگه میخوایی بجنگی پس؟!  گفتم من تا حالاش هم داشتم می جنگیدم و اصلا برام مهم نیست که در نهایت ریجکت بشه ولی میخوام تلاشم رو کنم. 

تو دلم گفتم:

ما را ز سر بریده می ترسانی؟! 

ما گر ز سر بریده میترسیدم در محضر عاشقان نمی رقصیدیم! 

 

 

از دوشنبه کارم شروع میشه در یک مرکز تحقیقاتی! پوزیشنم میشه پست داک! و قرار هست که رو یه پروژه بسیار با حال کار کنم. 

از پارسالی که هری از دانشگاه رفت من شروع کردم شرکت های مختلف رو بررسی کردن و دوست داشتم تو شرکت ایکس کار کنم! از روز اولی که شروع به دنبال کار گشتن کردم هم ۴ چشمی شرکت ایکس رو زیر نظر داشتم و برای ۳ تا پوزیشن مختلف تو زمان های مختلف اپلای کردم. در نهایت پذیرفته شدم ولی خب پیشنهادشون رو رد کردم‌:)) و تصمیمم این شد که برم تو این مرکز کار کنم. بخاطر تیمش! بخاطر سوپروایزرم که از نوع نگرشش و ساپورتش حس خوبی گرفتم و خب احتمالا برای آینده کاری بهتر! 

 

تو این دو ماه گذشته که تزم رو سابمیت کردم هر چی دکتر و چکاب میشد رو انجام دادم. شونصد بار دندونپزشکی- چند بار آزمایش و کولونوسکوپی و دکتر واسه آلرژی و ... . قشنگ یه دور سرویس شدم!!  این وسط جناب یار یه کوید سخت گرفت و من در کمال تعجب همگان نگرفتم! البته خب سیستم ایمنی بدن من کلا این مدت در حال جنگ علیه دشمن فرضی بوده و هست گویا تو همین حین تونسته با دشمن واقعی هم یه نبردی داشته باشه! واقعا ازش توقع نداشتم! ولی خب به هر حال دستش درد نکنه! 

 

دیگه از کارهای مفید دیگه م این بوده که گلهامون رو سروسامون دادم و یه گوجه گیلاسی رو بزرگ کردم که الان به مرحله داشت محصول رسیده :)) 

 

غیر از اینا کار مفید دیگه ای نکردم!! قبلنا نصف شبا که بیدار میشدم پادکست گوش میدادم. این مدت نصف شبا هم اخبار چک میکردم! البته واقعیت این هست که من به شدت به این هیچ کاری نکردن نیاز داشتم! 

 

 

پ.ن: بعد از ۱۰ سال وبلاگ نوشتن که همیشه کامنت ها باز بود الان کامنت ها اول تایید میشه و بعد نمایش داده میشه و فقط هم کامنت هایی رو تایید میکنم که یا آدرس وبلاگ داشته باشه یا ایمیل. 

۱۹ نظر ۲۰ آبان ۰۱ ، ۱۰:۰۱
صبا ..

اول که از لطف همگی تو پست قبل ممنونم. امیدوارم منم تو شادی هاتون شریک بشم :)

 

خب ۴ سال پیش در چنین روزی من وارد استرالیا شدم. به اندازه ۴۰ سال اتفاقات مختلف افتاده تو این ۴ سال :) 

دقیق یادمه که قبل از اومدنم اینقدر کار داشتم که هیچ تصوری از روزهای پیش روم نداشتم. فقط باور داشتم هر چی پیش بیاد یه جوری مدیریتش میکنم دیگه!! 

و خب خیلی چیزها پیش اومد! هیچ وقت اینجا ننوشتم ولی خب من در عمل داشتم دو تا پروژه رو با هم پیش می بردم. یکی درسم بود که شما کمی در جریان مسایلش بودید و یکی هم انتخاب یار و همراه! که به معنای واقعی کلمه نفس گیرتر از دکتری بود! چرا که بخش عمده ایش خارج از کنترل من بود! و خب این مسیرهای بسیار پر و پیچ با همه بالا و پایینش بالاخره رسیده به یه استراحتگاه! نمیگم مقصد! چون مقصد خاصی تو ذهنم نبوده هیچوقت!

 

تو همین ۴۰-۵۰ روز گذشته اینقدر اتفاق افتاده که من هنوز به زمان نیاز دارم تا تغییرات و رویدادها را هضم کنم! ذهنم هنوز باور نکرده درسم تموم شده! هنوزم بدنم تا یه حدی مچاله هست! ولی خب کم کم داره روزها عادی میشه. 

 

 

راستی آدرس غارتنهاییم رو جناب یار هم داره! 

 

الان که یادداشت رو ثبت کردم دیدم این یادداشت شماره ۱۰۰۰ هست! البته ۱۰۰۰ تا نوشته منتشر شده ندارم :) 

۲۸ شهریور ۰۱ ، ۱۱:۱۹
صبا ..

سلام سلام من برگشتم بالاخره :)

 

به صورت خلاصه بخوام بگم:

 

پنج شنبه شب هفته پیش در حالی که جناب یار کنارم بود تزم رو از خونه ی مشترک مون سابمیت کردم :) 

 

روزهای به شدت شلوغی رو پشت سر گذاشتم! روزهای آخر شدیدا سخت بود و انرژی من حسابی تموم شده بود ولی خب حضور جناب یار و همراهی و تشویقش کمک کرد که این روزها هم سپری بشه! و خاطرات خاص خودش رو بجا بگذاره برامون :) 

 

هنوز انرژیم برنگشته و نیاز دارم چند روز دیگه حسابی استراحت کنم و بعد برگردم به زندگی عادی.

 

در جواب سوالات احتمالی تون باید بگم فردا تازه میشه ۶ ماه که با جناب یار آشنا شدیم. همه چیز خیلی سریع پیش رفت به دلیل شباهت ها و اینکه هردومون در نقطه ای بودیم که تکلیف مون کاملا با خودمون و زندگی مشخص بود! رابطه هنوز رسما جایی ثبت نشده ولی خب روح و قلب هر دوی ما این رابطه رو پیوند طولانی و مادام العمر می دونه و  به امید خدا دولت عشق آمد و ما دولت پاینده شدیم :) 

 

امیدوارم کم کم بتونم برگردم به روال عادی وبلاگ نویسی :)

۲۲ نظر ۲۲ شهریور ۰۱ ، ۱۰:۱۴
صبا ..

خب از پست قبلیم من اصلا نرفتم رو دور تند :) 

یعنی یه بررسی کردم دیدم همین طور شل شل هم که جلو میرم جواب میده! چه کاریه که الکی سرعتم رو ببرم بالا :)) والا به خدا!

 

هوا سرد شده خیلی زیاد ولی خدا رو شکر بارون نمیاد و همش آسمون آفتابی هست :) 

دیگه دانشگاه نمیرم عملا بجز روزهایی که با متیو جلسه دارم. سرمای هوا بهانه دانشگاه نرفتنم هست. ولی واقعیتش دوستان بهم استرس وارد میکنند. یعنی دوستای من از ۶ ماه پیش دارن تز مینویسند و مقاله هاشون هم نوشتن و آماده هست ولی هر وقت باهاشون حرف میزنی دارن از استرس و شدت فشار کاری له میشن! من ۱۰٪ اونها هم آماده نیستم ولی خب اندازه ۱۰٪ اونها هم استرس ندارم!!  من هنوز نتایج نهاییم هم آماده نیست! همینقدر خجسته ام :)  و البته مساله این هست که فقط هم من بین اونها دانشجوی بین المللی هستم و مشمول شهریه خدا دلاری میشم :)) کاملا متوجه خجسته بودنم شدید یا بیشتر توضیح بدم؟! 

یا هر کی رد میشه میپرسه نوشتن خوب پیش میره؟!‌ و خیلی سخته! میدونیم! ما میایم هر روز ازت می پرسیم که واست انگیزه باشیم! آغا خب من خودم میدونم باید چطوری مدیریت کنم اوضاعم رو! اگر کسی دور و برتون داره تز می نویسه هی ازش نپرسید اوضاع چطوره! خب؟ 

چند روز دیگه متیو هم یه سفر میخواد بره که دیگه کلا دانشگاه نمیرم. 

 

دیروز بعد از کلی وقت جنی رو دیدم! چقدر خوبه آخه این زن! چقدر فهمیده و بالغ هست! هر چی براش توضیح میدادم بعدش یه جمله میگفت که دقیقا اگر ترجمه ش میکردی میشد همون کلمات و اصطلاحات مورد استفاده من در فارسی. هی میخندیدم و بهش میگفتم وایییی من دقیقا از همین اصطلاح استفاده میکنم :)

خونه ای رو که با هم توش بودیم گذاشتن برای فروش! بعد میگفت رفتم تو پیچ اینستاگرامت و عکسهایی که از اتاقت گرفته بودی رو اسکرین شات گرفتم و فرستادم برای املاکی :)  

 

دیگه هم اینکه اگر خدا بخواد آنیتا و مامانش هفته دیگه میرن مالزی! (دوبار تا حالا پروازشون کنسل شده) و این سری آنیتا تنها برمیگرده! و مامانش اینا انشالله برای عروسی میان دوباره! دلم برای مامانش قطعا تنگ خواهد شد و خوشحالم از اینکه این مدت اینجا بود. حضورش نقش پررنگی داشت تو اینکه مامان خودم رو بهتر ببینم و قدرش رو بیشتر بدونم :)

۱۴ نظر ۱۹ خرداد ۰۱ ، ۰۴:۲۵
صبا ..

دیدید الکی از اون همه بارونی که می اومد شاکی نبودم!

من بخاطر درختان و گیاهان فراوان سیدنی آلرژی در ناحیه گلو و گوش دارم و اگر قرص مصرف نکنم نصف شب از شدت خارش بیدار میشم.

حالا اون همه بارون که اومد قشنگ هر آلرژنی که با دایناسورها منقرض شده بود رو از زیر خاک و تنه درخت ها کشید بیرون و آلرژی سرتاپای من رو درگیر کرد و قرص های عادی هم جواب نمیداد. رفتم پزشک دانشگاه که باز بنده ی خدا من رو رسوند به اینکه:  تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد! من هم واقعا دیگه کلافه شده بودم و عملا به قول دوستان سمباده لازم بودم و مامانم هم بنده خدا هر چی در توان داشت باهام همفکری کرد. دیگه یه روز مامانم گفت بلند شو برو اورژانس بیمارستان بگو یه کاری واست انجام بدن! و البته نسخه اول مامانم این بود که پاشو برو داروخونه یه بتامتازون بگیر بده یکی بهت بزنه!‌ که دوباره باهاش یه دور مرور کردم اینجا استرالیا هست مادر من! چه توقعاتی داریا!

دیگه امدادهای غیبی به ذهنم انداخت برم یه دکتر ایرانی پیدا کنم که نترسه بهم دارو بده. البته لازم به ذکر هست که دکتر دانشگاه بهم نامه داده بود به متخصص و کلینیک آلرژی!‌ ولی کلینیکه دکتر نداشت :|  شماره دو تا جای دیگه رو داد که خب اونا هم حاجت نمیدادن‌! 

خلاصه که من اولین نوبت دکتر ایرانیه رو گرفتم و رفتم و اینقدر خوب بود که نگو :)

همین اول بگم من اگر یه روز تو استرالیا یه کاره ای شدم یه ساب کلاس ویزا باز میکنم مخصوص پزشک های ایرانی و چند هزار تا پزشک ایرانی ورمیدارم میارم اینجا!  فقط حیف که تا دوره بعدی انتخابات باید ۴ سال صبر کنیم!!! :)) 

تو مطب دکتره هم حس میکردم رفتم خونه خالم!‌:) اینقدر باهاش صمیمی برخورد کردم! پیشنهاد بتامتازون رو هم خودم بهش دادم! فقط همون موقعی که این جمله از دهانم خارج شد یه آن به ذهنم اومد تو میری تو وبلاگ دکتر ربولی و اعلام تعجب میکنی از اشتیاق مریض هاشون نسبت به آمپول بعد حالا خودت! دیگه همون موقع به وجدانم گفتم به من چه! این بخاطر خون عاریایی جاری در رگ هام هست و من بی تقصیرم!  :))

ولی خب کسی به من بتامتازون نداد و خانم دکتر محترم هم دقیق شمرد که مبادا خدای نکرده جوری بهم دارو بده که یه قرص زیاد بیاد! (اینجا نسخه ها رو دکتر میتونه تکرارش رو مشخص کنه و برام دو تا تکرار نوشت که اگر لازم داشتم دوباره بتونم دارو بگیرم) دیگه شماره موبایلش هم بهم داد و گفت ۵ روز یه بار باهام چک کن که دوز دارو رو برات بیارم پایین! بهش میگم بین ساعت ۹ تا ۵ زنگ بزنم؟ میگه نه هر وقت خواستی زنگ بزن! جواب نمیدم معمولا و پیام میگذاری و شب که میرم مسواک بزنم پیام ها رو گوش میدم و جواب میدم! وایییییییی نگم من چقدر ذوق کردم! دکتره هم تقریبا یه ۷۰ سالی داشت و ذوق های من در حد ذوق برای دختر ۵ ساله بود! :)) قشنگ داشتم به این فکر میکردم دکتره شب میره تو وبلاگش مینویسه امروز یه مریض خجسته داشتم! :))

بعدش نامه داد به یه متخصص دیگه که زودتر بهم نوبت بده و گفت اگر خوب نشدی و نوبت هم بهت نداد خودم زنگ میزنم ازش مشورت میگیرم برای شرایطت! منم چشمام قلب قلبی! 

الان سه روز از اون روز میگذره و کلی بهتر شدم و دیگه از کلافگی در اومدم! 

 

و اما ترجمه عنوان : و تو چه می دانی پزشک ایرانی در بلاد خارج چه نعمتی است! (سوره استرالیا/ آیه سیستم درمانی)

 

دیگه هم اینکه موقعی که داشتم نوبت میگرفتم چون بار اولم بود میرفتم این کلینیک ازم پرسید که آیا اجازه میدی بهت پیامک بدیم؟! (فکر کنم تو وبلاگ دختر معمولی همچین بحثی بود یه بار)

 

چند روز پیش آش رشته درست کردم و سهم زهرا اینا رو هم گذاشته بودن بیان ببرن! اینجا برند یکی از داروخانه های زنجیره ای chemist warehouse   هست. بعد بچه ها که اومدن من خواستم ظرف رو بگذارم تو پلاستیک و برم پایین. پلاستیک chemist  برداشتم ولی کوچیک بود منم اون پلاستیک رو همون جور گذاشتم رو کابینت و رفتم یه پلاستیک دیگه برداشتم و رفتم پایین و بعدش مستقیم برگشتم تو اتاقم. بعدترش مامان آنیتا اومد در اتاقم در زد گفت حالت خوبه؟! گفتم آره! گفت رفته بودی کمیست؟ گفتم نه! گفت پس اون پلاستیکه واسه دارو نبود؟!‌گفتم آهان اون! نه اون واسه آش بود! ببخشید نگرانت کردم! حالم خوبه :)  ولی خب کلی خوشحال شدم که چقدر حواسش بود بهم :) 

 

۲۱ نظر ۱۰ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۵:۱۹
صبا ..

وضعیت پنجره اتاقم اینجوری هست که انگار شیلنگ آب از بالا باز کردن! دارن میشورن جهت عید نوروز!! :) اگر بخوام به اندازه ۵ میلیمتر پنجره رو باز کنم باد و بارونی میاد تو که آدم حس میکنه تو کارتون آلیس در سرزمین عجایب هست و الان باد کلبه ش رو می بره یه جای دور! 

البته خدا رو شکر که خونه ما آپارتمانی هست و نزدیک هیچ رودی نیست. سیل همه جای سیدنی رو برداشته! 

 

بعد حالا تو همچین روزی که داره سیل از زمین و آسمون میاد آنیتا و مامانش و دوست پسرش رفتند که حلقه نامزدی بخرند! :)) 

تاریخ عروسی هم سال بعد هست! یعنی ۲۰۲۳! 

 

الان دارم فکر میکنم کاش باد اتاق من رو می برد یه جایی برای چند روز! یه جایی که شاید اسمش شیراز هست! یه جایی که یه خونه ی آروم وشاد هست که طعم خانواده میده!  که چند روز لب تاپ رو خاموش میکردم و به هیچ آینده ای فکر نمی کردم! حتی به دو ساعت دیگه!

دیگه حتی فکر اینکه مشکلات پروژه حل بشه هم خوشحالم نمیکنه! شدیدا نیاز دارم یه دور همه چیز تموم بشه و دوباره از اول شروع بشه دنیا :) 

 

احتمالا دچار هذیان روزهای خیلی بارونی شدم! شما جدی نگیرید :) 

 

 

۹ نظر ۱۷ اسفند ۰۰ ، ۰۷:۰۸
صبا ..

اگر ننویسم فکر کنم یه روز به سرم می زنه که وبلاگ رو ببندم! احتمالا دچار یبوست نوشتاری شدم!!

 

یادم نمیاد آخرین بار کی هوا آفتابی بوده! و خب فعلا هم آفتاب نداریم! به قول یکی از بچه ها آبشش در آوردیم از بس بارون اومد :)) 

 

بارونش ولی یه جور مهربونی هست! یعنی چون هوا سرد نیست و اکثر اوقات بارونش نم نم و یواش یواش هست حس خوبی داره اغلب! یه جور طروات خاص هوا داره! ولی خب اگر آفتاب هم بشه کلی کمک میکنه که آفتاب پرستانی چون من مودشون بره بالا :) 

 

ظاهرا اسکالرشیپم برای ۶ ماه دیگه تمدید شد! میگم ظاهرا چون هنوز ۱۰۰٪ همه روالش انجام نشده! 

 

دیروز بعد از هزار سال که دلم کلم پلو شیرازی میخواست موفق به پختش شدم! یعنی کلم قُمری (کلم سَر- نمی دونم شماها چی بهش میگید. ولی می دونم قمی ها بهش میگن قُنَبید ) گیر نمی آوردم. دیگه دیروز جستم! 

 

دیروز دوست پسر جدید آنیتا‌ به صورت تلفنی آنیتا رو از باباش خواستگاری کرد و خب احتمالا به زودی یه عروسی دیگه دعوتم:) حالا چقدر زودش رو نمی دونم!؟ ولی خب خواستم بدین وسیله اعلام کنم که گویا یکی از اهداف مهاجرت من شرکت در مراسم عروسی بوده و خودم خبر نداشتم :))  

 

الان از نظر کاری در وضعیتی هستم که واقعا نمی دونم چه گِلی باید به سرم بگیرم؟! یعنی کارهام تا یه جایی پیش رفته ولی تو یه نقطه گیر کرده! و البته اون نقطه ممکنه همه چیز رو ببره زیر سوال! عملا کاری ندارم که انجام بدم! ولی هزار تا کار هم باید انجام بشه! که همش وابسته هست به همون نقطه! هم بیکارم! هم کار دارم! دلشوره هم اگر نداشته باشم که احتمالا مُردم! هری که وقت گذاشتنش تقریبا به صفر رسیده! بعد از هر جلسه م با متیو هم دلم می خواد خودم رو پرت کنم پایین! جواب همه سوالام نمی دونم هست! دیگه اون سری خودش گفت ببخشید که هیچ کمکی نکردم! دارم میرسم به اون نقطه ای که فقط همه چیز رو جمع کنم که تموم بشه!  بعد دارم فکر می کنم اگر بخوام همین پروژه رو یه بار دیگه انجام بدم ته تهش ۶ ماه وقت لازم دارم. الان همه چیز رو با خون دل و به صورت قطره ای یاد گرفتم! تازه اینقدرم به خودم اطمینان ندارم که بگم به یه سری مباحث مسلط هستم! فقط در حد الفبا بلدم! هدف انگار فقط این بوده که من بفهمم هیچی نمی دونم! دقیقا هی میرسم به این نقطه که <تا بدانجا رسید دانش من که بدانم همی که نادانم> 

۱۷ نظر ۰۹ اسفند ۰۰ ، ۰۵:۵۲
صبا ..

ایشون روز دوم ژانویه از بطری آب به خاک منتقل شدند و اون روز فقط دو تا برگ بودند و البته ریشه شون تقریبا ۲۰ سانتی متر بود. هنوز دو - سه روز نگذشته بود که وارد خونه جدیدش شده بود که من دیدم شروع کرده به جوانه زدن و رشد و شکوفایی. کلی تحسینش کردم. 

تو این  تقریبا ۴۰ روزی که از اسباب کشیش به خونه جدید گذشته هر روز صبح یه جورایی من رو سورپرایز میکنه با برگ جدید و سرعت رشدش. 

اسمش رو گذاشتم امید :) 

چون وقتی بهش نگاه میکنم بهم میگه تو هم صبور باش. یه روزی هم نوبت تو میشه که برگات!! :)) یکی یکی و با سرعت جوونه بزنند و رشد کنند. فقط تا اون روز ناامید نشو. 

۱۵ نظر ۲۱ بهمن ۰۰ ، ۰۷:۳۵
صبا ..