غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مرگ» ثبت شده است

واسه شب یلدا قرار شده بود با بچه ها دور هم جمع بشیم. طبقه ی آخر خوابگاه باربیکیو و ... داره و 3 تا از بچه ها خوابگاه هستند و قرار شد مراسمون اونجا برگزار بشه. دو تا از بچه ها مسئول جوجه شدند. دو تا دیگه هم سالاد اولویه و من و سین هم میوه که انار و هندوانه بود. مراسم ما شنبه بود که بتونیم صبحش کاراش رو انجام بدیم. سین قبل از ناهار اومد خونه ما و ناهار رو با هم خوردیم. به جنی اینا هم گفته بودم ناهار با ما باشند می خواستم سبزی پلو با ماهی درست کنم اولش قبول کردن ولی چون آخر سال هست و مهمونی دور همی کریسمس زیاد دارند، جایی دعوت شدن و دیگه اونا پیش ما نموندن. 

من و سین هم هندونه ها و انارها رو خوشکل کردیم و البته واسه جنی هم توضیح داده بودم که یلدا داریم و داستانش رو گفته بودم و اونا هم ذوق تزیینات ما رو کردن. دیگه رفتیم خوابگاه و بچه ها هم کم کم اومدن و نصفشون رو هم که اولین بار بود میدیدم. 14 نفر شدیم و فعلا تونستیم تقریبا 3 طبقه رو پوشش بدیم و البته هنوز تعداد زیادی ایرانی دیگه همین دور و بر هست که اگر بشه این جمع رو به شیوه خوب گسترش داد خیلی اتفاق خوبیه.  دیگه بساط خوردنی ها رو چیدیم و ... ویوی خوابگاه هم خیلی عالی بود طبقه 21 و کل سیتی رو به صورت شفاف میدیدی.  
چون اولین بار بود مهمونی می گرفتیم قبلش استرس داشتیم که حاشیه ای درست نشه!! که خدا رو شکر خیلی خوب پیش رفت و همه خیلی خوب برخورد کردن. یکی از بچه ها هم مشهدیه و کل گروهشون و استادشون ایرانین و دو تا چینی فقط دارند که میگفتند صبح ها که میریم چینی ها هم میگن "سلام" و خلاصه داستانهاشون رو با لهجه مشهدی و انگلیسی تعریف می کرد و شده بود یه استندآپ کمدی بسیار خنده دار. خوش گذشت و به خوبی تمام شد.
-----------------------------
 
جمعه یه ایمیل اومد که چون در آستانه تعطیلات و سفر هستیم حواستون باشه اگر مسافرت به ایران دارید اگر اونجا مورد حمله تروریسیتی قرار گرفتین و بازداشت شدین دولت استرالیا کاری نمی تونه براتون انجام بده :| من فکر میکردم چون من دانشجوی ایرانیم فقط واسه بچه های ایرانی اومده ولی برای همه این ایمیل ارسال شده بود :| دقیقا زمانی که من بخاطر حال و هوای شب یلدا  پر از احساس عشق و دوست داشتن و امنیت بودم نسبت به خونه، به کشورم، به آداب و سنن و تقویم دقیق مون و ... !! :(((
 
-----------------------------
امروز روز آخری هست که اومدیم دانشگاه و یک هفته تعطیل هستیم. البته فکر کنم بجز بچه های چینی و یه تعداد ایرانی کسی امروز نیامده!! امشب شب کریسمس هست و حال و هوای عید رو به شدت می تونی حس کنی. 
----------------------------
 
صبح که از خواب بیدار شدم خبر فوت زنعموم رو تو گروه های خانوادگی خوندم :(  زنعموم سالها بیمار بودن و درد می کشیدن و زمینگیر شده بودن و این اواخر دیگه خیلی حالشون بد بود. بنده ی خدا از درد راحت شد. من ولی هنوز نمی تونم باور کنم :(  کلا کسایی که مثلا سالی یکی دوبار میدیدمشون رو هیچ وقت مرگشون رو باور نمیکنم و فکر میکنم سرجاشون هستند و فقط ما خونه شون دیگه نمی ریم!! روحشون شاد. عموم خیلی روزهای سختی رو گذروند با مریضی زنعموم؛ خدا به دلش صبر بده. 
 
--------------------------
آقای لی اومد گفت ناهار بریم رستوران؛ اصلا حوصله شون رو نداشتم و نرفتم. اولش هم تصمیم گرفتم برم و یه کم در مورد یلدا براشون حرف بزنم ولی اینکه برم ناهار واسه خودم بگیرم و دوباره برم پیش اونا و بشینم غذا خوردنشون رو ببینم در توانم نبود واقعا :| 
 
۱۸ نظر ۰۳ دی ۹۷ ، ۰۴:۱۱
صبا ..

من از مرگ نه که از مردن بی عشق میترسم..
میترسم از شبى که بمیرم بى آنکه آخرین کلامم "دوستت دارم " باشد ... من از مرگ نه که از زیستن بى عشق میترسم.. میترسم مرگ بیاید قبل از آنکه سرزمین هاى دور را دیده باشم.. قبل از آنکه زندگى فرصت زیستنم داده باشد .. میترسم که به قدر کفایت نبوسیده باشم که ننوشیده باشم که نرقصیده باشم.. که در آغوش نگرفته باشم..
من از مرگ نه که میترسم آن قدر که باید ندیده باشم، نخندیده باشم، فریاد نزده باشم..
من از مرگ نه که از نزیستن قبل از مرگ میترسم...من از مرگ نه که از مُردن بى عشق میترسم...

منصوره صالحی

۶ نظر ۱۲ آبان ۹۶ ، ۲۳:۴۲
صبا ..

پنج شنبه که شنیدم مریم میرزاخانی داره آخرین روزهای مبارزه با سرطان رو طی می کنه؛ شوکه شدم.

و حالا...

و مرگ حقیقت انکار ناپذیر. 

و انسان ضعیف ترین در برابر این حقیقت.

و چقدر هستند کسانی که آرزوی مرگ دارند و آرزوی مرگشان را دارند و باز هم ضعیف ترین در برابر این حقیقت.

۴ نظر ۲۴ تیر ۹۶ ، ۱۳:۵۰
صبا ..

چند روز پیش که رفتم دکتر، حرفای خوبی نزد دو هفته بهم وقت داد که خوب بشم! و گرنه میره سراغ رفتارهای تهاجمی!

اومدم سرچ میکنم ببینم طب سنتی چی میگه:

در واقع می توان گفت بیماری ***** سابقه ی تاریخی هم دارد و این بیماری همان است که شیخ الرئیس ابوعلی سینای بزرگ را گرفتار خود کرده و به دلیل ***** و عدم درمان بدلیل شرایط خاص باعث مرگ ایشان شد.

خب دیگه خوشحالم که بیماری دانشمند محبوبم رو دارم و لااقل یه چیز باکلاس دارم که باهاش پز بدم! نیشخندمژه

--------

من خیلی به مرگ فکر میکنم! هم به مرگ خودم و هم به مرگ بقیه! هیچ ربطی هم به این مشکلم نداره! فکر نمیکنم از این مشکل بمیرم، آخهنیشخند یه چیز تو مرگ خیلی واسم مهمه! اولین بار پارسال که جناب مدیر اونقدر ناراحتم کرد به ذهنم اومد که مثلا اگر امشب جناب مدیر بمیره، من فردا صبح قدرت بخشش رو دارم! قدرت بخشش رو نداشتم! فکر کنید من استرس مردن دیگران هم دارم! اون استاد دانشکده مون هم که فوت کرد! من همش به دانشجوهاش فکر میکردم! تو دانشگاه ما نقره داغ کردن و له کردن شخصیت دانشجو یه چیز روتین هست! بعد من همش فکر میکردم الان دانشجوهاش باید چیکار کنند؟

یکی از بزرگترین چالش های زندگی من اینه که کینه ای نباشم و بگذرم! تا کجا باید ببخشیم؟؟ من اینقدر سر خودم رو شلوغ کردم که وقت فکر کردن به ظلم ها و توهین هایی که بهم شده رو ندارم! همین جوری درسته؟ اصلا نباید بهش فکر کرد؟


۰۸ آذر ۹۵ ، ۱۹:۴۷
صبا ..

عزیز خوب من! تو هرگز دیر مکن! حوادث اما اگر دیر کردند، چاره‌ای نیست ... صبور باش!

یار! نمی‌شود عمری نشست و حسرت خورد که:

«ای کاش این واقعه زودتر اتفاق افتاده بود، و آن حادثه، قدری پیش از آن، 

و آن یار که می‌طلبیدم، زودتر به دیدارم می‌آمد و این مال، که حال به من تعلق گرفته است،

 پارسال می‌گرفت.» نمی‌شود یارا! 

اینها که حسرت خوردنی‌ست ابلهانه و باطل، حق آدمیان کم‌عقل است. 

باید دوید، رسید، حادثه‌ای دیر را در آغوش کشید و گفت: 

دیر آمدی ای نگار سرمست، زودت ندهیم دامن از دست.

تو هرگز دیر مکن یارا! بگذار که حوادث دیر کنند. 

اگر که ناگزیر، دیر کردنی هستند. تو هیچ راهی را به سوی رسیدن نبند؛ 

بگذار که راه‌بندان، اگر بیرون اراده‌ی توست، کار خودش را بکند. 

آنگاه تو بشتاب و بگو:

اگر من خطا کرده بودم، هرگز نرسیدن بسیار خوب‌تر از کمی دیر رسیدن بود، 

اما حال، دیر رسیدن، بهتر از هرگز نرسیدن است؛ 

چرا که تاخیر، خارج از اراده‌ی من و تو بوده است...!


برگرفته از کتاب "بر جاده‌های آبی سرخ" / نادر ابراهیمی --- و کانال دکتر حلت در تلگرام.

-------------------------------------------

 

یکی از اساتید دانشکده مون فوت کردند. 44-45 سالشون بود. سرطان داشتند. 2-3 ماه 

پیش دیده بودمشون، آثار شیمی درمانی کاملا مشهود بود.

چند روز پیش هم یکی از شاگردای خواهری فوت کرد. دخترک بهمن ماه فارغ التحصیل 

شده بود و خواهری چقدر ازش تعریف کرده بود. در عرض 10 روز سرطان خون دخترک را از

پا درآورده بود. 

 و مرگ از هر چیزی به ما نزدیک تر است. چرا باور نمیکنیم؟

۲۷ خرداد ۹۵ ، ۲۱:۰۶
صبا ..

قبل تر ها همیشه فکر میکردم که کسی که به بیماری مبتلا شده و می داند مثلا تا یکسال دیگر بیشتر زنده نیست خیلی خوش به حالش هست از اینکه هم خودش و هم اطرافیانش برای مرگش آماده می شوند. تا چند مدت پیش که طی چند روز خبر فوت افرادی را شنیدم که در خواب ایست قلبی کرده اند و بدون هیچ مشکلی و یکباره چراغ زندگی شان خاموش شد. خیلی جدی به نوع مردنم فکر کردم به اینکه اگر منوی مرگ باز بود آیا مرگ ناگهانی و یکباره را انتخاب میکردم؟ مجددا استرس گرفتم پس کارهایم چه؟ خانواده ام گناه دارند؟ من هنوز آمادگی ندارم. ایست قلبی برای پیرها خوب است نه من!! بعد فکر کردم  یعنی من اگر سرطان بگیرم و به سرطان یا مرض مشابه بمیرم کارهای عقب مانده ام دیگر عقب نیستند؟ خانواده ام راضی اند؟ مطمئنی هر روز صبح و شب با خدا کشتی کج نمی گیری که چرا من؟!! اصلا بین آن همه درد می توانی کارهایت را انجام دهی؟ هیچ وقت دوست نداشته ام به تصادف بمیرم.  فکر کردم و فکر کردم. به اینجا رسیدم که هیچ فرقی ندارد!! من در حال تلاشم، در مسیری که فکر میکنم صحیح است، اینکه کجای این مسیر سوت پایان به صدا در بیاید چندان مهم نیست، چون این مسیر خط پایان مشخصی ندارد! به فرض که یکسال قبل از مرگ حتمی ام دانستم که قرار است بمیرم آیا راهم را عوض خواهم کرد؟ مگر شب امتحان است یا قرار است کنکور بدهم که یک سال و تلاش و پرداختن به کارهای عقب مانده جواب بدهد و سرنوشتم را عوض کند؟ مگر کارها تمامی هم دارد؟ این تمام شد یکی دیگر!!  اصلا تو فکر کن که حالا سرطان گرفته ای و 6 ماه بیشتر زندگی نمیکنی، حتما که نباید درد بکشی و هزینه کنی و خون به دل خانواده ات شود، توی این فرصت 6 ماهه چه می کنی؟ 

اینقدر سوال های اینچنینی از خودم پرسیدم تا راضی شدم که از منوی مرگ ایست قلبی را هم انتخاب کنم. اما واقعیت اساسی تر این است که خوشحالم که منو باز نیست که هر چه از دوست رسد نیکوست. 

 

اگر روزی روزگاری، اینجا بدون خداحافظی و اطلاع قبلی بیش از یک ماه بروز نشد حلال بفرمایید.

۱ نظر ۱۷ شهریور ۹۴ ، ۱۳:۲۵
صبا ..

از آخر حرفم شروع میکنم. هر وقت دلم اینجوری بگیرد و بروم سراغ دیوان خواجه اهل راز، می رسد به این مصرع که "تو اهل دانش و فضلی همین گناهت بس". حالا نه که من اهل دانش و فضل باشم ها. کلا انگار رسم روزگار اینگونه است که برای کسی که اهل دانش و فضل است همین گناه کافی باشد که در حقش جفاها شود. حالا چرا اصلا اینها رو گفتم. مرتضی پاشایی عزیز رفت. حقیقتا و از اعماق قلبم ناراحت شدم. بماند که تا همین چند روز پیش که می گفتند برایش دعا کنید فکر می کردم که فوتبالیست باشد!! و این یعنی که منی که در اکثر ساعات بیداریم پس زمینه تمام کارهایم، موسیقی در حال پخش است، این سبک موسیقی را نمی پسندم، تنها یادگاریش در ذهنم تیتراژ برنامه ماه عسل بود، با تمام این اوصاف چیزی از ناراحتیم که کم نکرد هیچ، به او حسودیم هم شد. من همانی هستم که بارها در همین وبلاگ خدایم را بخاطر اینکه بذر حسادت در بستر دلم نیست شاکر بوده ام. اما امروز به رفتن مرتضی پاشایی حسودی کردم، به اینکه در اوج رفت، به اینکه چقدر هوادار داشت، به اینکه چقدر دوست داشتنی بود. امروز به این فکر کردم که خیلی ها در همین سن از سرطان و یا امراض مهلک تر از پا در می آیند، اما هیچ کس نمی فهمد که این آدم آمد و رفت، به این فکر میکنم که کم نیستند آدم هایی که آن بالا از فضل و دانش شان گفتم، آنها هم گاهی زود میروند و جز تعداد کمی از شاگردان و اطرافیانشان کسی نمی فهمد. به این فکر میکنم که کم هستند دانشمندانی که از این مرز و بوم بر روی همین سرطان کوفتی و امراض کوفتی تر دیگر کار میکنند و دنیا دیگر لنگه آنها را ندارد و گمنام هستند و تا همیشه هم گمنام باقی می مانند. دلم از غربت علم و دانش گرفته است. از آن گرفتن ها.

۲۳ آبان ۹۳ ، ۲۰:۴۰
صبا ..

سلام،


چقدر دلم برای نوشتن تنگ شده، این روزا شدیدا سرم شلوغه، تو همه ی ابعاد زندگی دنیویم هر روز یه اتفاق جدید و غیرقابل پیش بینی می افته، البته تقریبا همه ی اتفاق ها خوب هستند، مریضی های اخیر و فکر کردن یا شاید لمس کردن مرگ نگاهم رو به زندگی یه تکون هایی داده، همه چیز می تونه شیرین باشه وقتی حس می کنی ممکنه آخرین باشه. درس خوندن بزرگترین ویژگی که برای من داشته این بوده که من زندگی دنیا رو با شب امتحان یا تحویل پروژه مقایسه می کنم. خیلی شبا تا صبح بیدار بودم و هنوزم وقت کم آوردم. وقتی که به این فکر می کنم که مرگ فقط واسه دیگران نیست و همونطور که اینجا نوشتم روز آخر می تونه مثل بقیه روزا باشه می بینم که بدجوری تو امتحان زندگی هم وقت کم دارم. خیلی کارا هست که باید انجام بدم، خیلی چیزها هست که باید بدونم، خیلی لحظه ها هست که باید قدرش رو بدونم . خلاصه که وقت تنگه.


 دنیا واسه من مثل دانشگاه می مونه.


می دونی چی می خوام بگم؟ شرک یا چند خدایی یا بت پرستی هیچوقت برچیده نشده فقط رنگ بت ها عوض شدند، ربطی هم به متدین بودن و مذهب و ... هم نداره.  البته هندوها و بوداها اسمشون بد دررفته به چند خدایی اما خود من بارها و بارها ردپای شرک رو تو  اعتقادات خودم ،اعتقادات نه تو اعمال خودم به وضوح دیدم.


بوضوح اطرافم می بینم که خیلی ها رهبر یا پیشوای سیاسیشون رو اینقدر قبول دارن که بیشتر از خدا بهش توجه دارند، اصلا چرا راه دور بریم، همین نزدیکی ها خیلی ها اعتقاد به امامت رو بالاتر از توحید می دونند و آنچنان به ائمه استغاثه می ورزند که انگار ....


یاد اون بنده خدا می افتم که ازش می پرسند خدا کجاست؟ می گه هر جا هست ابوالفضل یارش باشه لبخند


بشر هر چقدر هم قدرت و علم داشته باشه، حتی هر قدر هم که مقرب درگاه تو باشه تا تو نخوای نمیتونه ذره ای رو جا به جا کنه. برای من و برای مردم کشورم قدرت تعقل و تفکر بخواه.


۱۳ خرداد ۹۲ ، ۱۹:۵۶
صبا ..