غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

۱۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نوروز» ثبت شده است

سلام بر همگی🌺

سال نو مبارک باشه🌷 امیدوارم آخر این سال حس کنیم که سال مبارکی بوده واسه مون چه تو زندگی شخصی مون و چه زندگی اجتماعی مون🙏

سال تحویل به وقت ما ساعت ۸:۲۴ دقیقه صبح بود. سفره هفت سین رو از شب قبلش چیده بودیم و صبح هم پاشیدم مثل همیشه صبحانه خوردیم و لباس رسمی پوشیدیم و منتظر تحویل سال شدیم و البته در همین حین با پدر و مادر جناب یار ویدئو کال کردیم و عملا سال قدیمی رو خانوادگی تحویل دادیم و سال جدید رو تحویل گرفتیم 😊 یه شب هم با بچه ها شام رفتیم رستوران ایرانی و همین اوج فعالیت های نوروزانه مون بود 🤗

البته خب این آخر هفته تعطیلات عید پاک هست و مهمان راه دور عزیزی داریم. اولین بار هست که میزبان اعضای خانوادمون میشیم🙂و براش از کلی وقت قبلتر هیجان و ذوق داریم که بالاخره ما هم فامیل دار شدیم اینجا.  خواهر جناب یار اخیرا اومده استرالیا و قراره چند روز مهمان عزیز ما باشه. 

 

دیگه اینکه اگر اهل ماه رمضان هستید هم مبارک باشه این ایام و امیدوارم بهره معنوی کافی رو ببرید از این فرصت🙏

 

یه وقتایی یا شاید یه سالهایی تو زندگی پیش میاد که فکر میکنی داری درجا میزنی و هیچ دستاورد دلخواهی نداری در حالیکه از تلاش هیچی کم نگذاشتی و شاید اگر به لیست اهداف اون سالت نگاه کنی نمی تونی جلوی هیچ کدوم تیک بزنی. چیزی که من در این سالهای دراز عمرم 🤭 تجربه کردم این هست که اگر واقعا داری تلاش میکنی نباید بترسی از درجا زدن! چون درواقع درجا زدن نیست پله هایی هست که باید طی بشه. در واقع یه سری اهداف خیلی زمانبر هست و هر قدمی که برمیداری حتی اگر خیلی کوچیک باشه داره تو رو به اون هدف نزدیک میکنه. اگر بخوام یه جور دیگه بگم این هست که شاید انتهای سال همیشه زمان مناسبی برای این نباشه که آدم خودش رو تو ابعاد مختلف ارزیابی کنه! برای یه سری اهداف میشه هفتگی ارزیابی کرد و یا ماهانه. برای یه سری چیزا فصل به فصل و همین طور باید این بازه رو بسته به نوع هدف تغییرش داد.  در واقع من براساس تجربه یاد گرفتم که برای اینکه انگیزه رو حفظ کنی همیشه باید اهدافت رو مکتوب کنی ولی خب باید واقع بین باشی و سر سال که برگشتی برای مرور کردن سرخورده نشی اگر خیلی هاش محقق نشده باشه و البته خیلی موقع ها موقع ارزیابی ممکنه به این نتیجه برسی که این هدف اصلا واسه زندگی تو کار نمیکنه و میشه حذفش کرد یا تغییرش داد. 

 

از اون طرف هم به این فکر میکنم که آدم وقتی ۸۰ سالش شد (البته اگر کلا به اون سن برسه😉) واسش اهمیت داره که مثلا تو ۲۵ سالگیش دقیقا فلان کار رو انجام داده یا به فلان هدفش رسیده یا مثلا تو ۴۰ سالگی!!‌ یعنی یه سری حرص زدن ها به نظر من کم کم رنگ می بازه! شاید چیزی که تو ۸۰ سالگی مهم باشه انواع تجربه هایی باشه که آدم تو کارنامه ش داره نه تاریخ تجربه ها! یعنی هیچ وقت مثلا یه عده تو یه سالن جمع نمیشن بگن بخاطر اینکه مثلا ۱۸ سالگی رفتی دانشگاه و ۲۵ سالگی دکترا گرفتی و تو ۳۰ سالگی پوزیشن شغلیت این بود و تو ۴۰ سالگی لیست اموالت این بود و تو ۵۰ سالگی کارنامه موفقیت بچه هات این بود و همه هم به موقع و سروقت قراره ازت تشکر بشه و بشی چهره ماندگار تاریخ بشریت!! 😁یعنی تعریف به موقع بودن و سر وقت بودن رو شاید اگر از دید یه آدم ۸۰ ساله ببینی کمتر استرس داشته باشی.

یادمه کلاس چهارم که بودم دخترعمه م که ۲۷ سالش بود ازدواج کرد و من فکر میکردم واییییی چقدر دیر!! من تا به اون سن برسم پیر حساب میشم. بعد چند وقت پیش مسابقه the voice of persia  رو میدیدم هر کی که سنش زیر سی بود به نظرمون بچه بود و خیلی کوچیک! یا مثلا الان اگر کسی ۷ سال از من کوچیکتر باشه یا بزرگتر برای دوستی باهاش هیچ مشکلی ندارم. ولی مثلا واسه یه بچه ۷ ساله این اختلاف سن شبیه قرن ها میمونه! نتیجه ای که میخوام بگیرم این هست که هر چقدر که بزرگتر میشیم (ما پیر نمیشیما!! فقط بزرگ میشیم 🤣🤣 خب؟) اون مقیاس زمانی تغییر میکنه!‌ و این تو همه چیز هست! و اینجوری میشه که آدم بزرگ ها نسبت به بچه ها باید قاعدتا صبورتر باشن.

حالا این همه صغری کبری چیدم واسه چی؟!!

واسه اینکه بگم وقتی داری تلاش میکنی و استرس داری وای اگر این سری نشد چی میشه! وای دیر میشه! و ... به این فکر کن که تو ۸۰ سالگی هم این چند ماه یا یکسال دیر شدن همینقدر مهم هست یا نه!؟

 

البته می دونید که مخاطب اول نوشته های من خودم هستم. 

 

یه چیز دیگه هم براساس این پست مهسا به ذهنم رسید که گفتم تو وبلاگ خودم بگم:

یه چیزی که خیلی نیاز به فرهنگ سازی داره و مدام هم در موردش این ور و اون ور می شنویم این هست که تمرکزت رو زندگی خودت باشه و کاری به زندگی بقیه نداشته باشیم. آدمها رو راحت از زندگی مون حذف کنیم و رابطه های سمی و آدم های سمی رو بندازیم بیرون. 

من با همه این حرفها موافقم. 

ولی خب از اون طرف هم به نظرم باید تو این دنیایی که به شدت داره به سمت فردگرایی میره این فرهنگ سازی هم صورت بگیره که بعد از اینکه خودت رو از سموم تصفیه کردی تلاش کن بدون اینکه بخوایی وارد حریم خصوصی زندگی دیگران باشی ولی حداقل نشون بدی که اگر کسی به تو و مهارت هات (مثل خوب شنیدن/شاد کردن/همدردی کردن/مثبت اندیشی و ... ) نیاز داشت در دسترس هستی و می تونند روت حساب کنند. خیلی موقع ها خیلی ها نیاز به کمک دارند ولی چون هیچ نشانه ای از فرد امین نمی بییند غرق میشند متاسفانه! چون یه عده درگیر این شدن که من سرم تو زندگی خودم هست و من حواسم به کلاه خودم باشه باد نبره هنر کردم و من قصد مداخله تو زندگی خصوصی دیگران ندارم و ... بیایید تمرین کنیم که بین بی تفاوتی و احترام به حریم دیگران فاصله هست. بی تفاوت نبودن جسارت میخواد. بیایید تمرین جسارت کنیم. 

 

در نهایت هم یه پیج اینستا هم معرفی کنم که مخصوص خانم هاست و کلی میتونه کمک کننده باشه: happily_be_woman . 

پیشنهاد میکنم که از هایلایت سایکل سینکینک حتما اسلایدهای 'خلاصه چهار فصل هورمونی' رو مطالعه کنید. 

۱۳ نظر ۱۵ فروردين ۰۲ ، ۰۵:۴۰
صبا ..

سلام علیکم :) 

قرن جدید, سال جدید, فصل جدید, ماه جدید و نوروز مبارک باشه. امیدوارم که خودمون هم اگر دوست داریم بتونیم دوباره از نو شروع بشیم و شروع کنیم به بهانه ی این همه رویداد جدید و نو که در طبیعت اتفاق افتاده!

خب سال تحویل به وقت ما که نیمه شب بود و تا اونجایی که خاطرات من یاری میکنه هیچ سالی تا الان نبوده که موقع سال تحویل من خواب بوده باشم ولی امسال خواب بودم! تازه سرما هم خورده بودم و خواب نصفه و نیمه همراه با تب و گلودرد و ... بود. 

و البته اولین سالی بود که تلاشی برای برپایی هفت سین نکردم! سبزه م هم به طور خودجوش تصمیم گرفت سبز نشه و منم به خواسته ش احترام گذاشتم!  و من همه اینها  رو به عنوان پیامی در نظر میگیرم که در حال رمزگشایی ش هستم و در آینده نه چندان دور نتایج این رمز گشایی رو به سمع و نظرتون می رسونم :)  

اما دو شب قبل از سال نو مهمونی نوروز دانشگاه بود که بسیار مراسم بزرگی بود و فرامرز آصف هم مهمان ویژه شون بود! این قسمتش رو من اصلا دوست نداشتم! خیلی سطحش پایین بود! ولی در کل خوب بود و کلی شادی بازی کردیم و با سفره هفت سین عکس گرفتیم و ... . 

دیگه اینکه یه دور تقریبا با همه بستگان حرف زدم و به صورت تلفنی عید دیدنی کردم و کلی محبت و مهربانی بر بدن زدم!

 

همین دیگه :) 

 

یه عالمه آرزوی سلامتی و شادی و موفقیت براتون دارم :) 

۱۵ نظر ۰۸ فروردين ۰۱ ، ۰۴:۴۷
صبا ..

سلام. سال نو بر همگی مبارک باشه :) 

 

این شعر زیبا تقدیم به شما دوستان خوبم :

 

 

نوروز بمانید که ایّام شمایید
آغاز شمایید و سرانجام شمایید

آن صبح نخستین بهاری که ز شادی
می آورد از چلچله پیغام، شمایید

آن دشت طراوت زده آن جنگل هشیار
آن گنبد گردننده ی آرام شمایید

خورشید گر از بام فلک عشق فشاند
خورشید شما، عشق شما، بام شمایید

نوروز کهنسال کجا غیر شما بود؟
اسطوره ی جمشید و جم و جام شمایید

عشق از نفس گرم شما تازه کند جان
افسانه ی بهرام و گل اندام شمایید

هم آینه ی مهر و هم آتشکده ی عشق
هم صاعقه ی خشم ِ بهنگام شمایید

امروز اگر می چمد ابلیس، غمی نیست
در فنّ کمین حوصله ی دام شمایید

گیرم که سحر رفته و شب دور و دراز است
در کوچه ی خاموش زمان، گام شمایید

ایّام ز دیدار شمایند مبارک
نوروز بمانید که ایّام شمایید

 

"پیرایه یغمایی"

 

 

ما از چند هفته پیش برنامه ریزی کرده بودیم برای سال تحویل بریم یه سفر سه روزه و همه کارهامون هم نهایی کرده بودیم (از خونه گرفتن تا خرید مواد غذایی) و هر کسی هم که ازمون پرسیده بود (ایرانی و غیرایرانی) که برنامه تون واسه سال نو چی هست ما شبیه انسان های تازه به دوران رسیده ی مسافرت نرفته که از خودمتشکر هستند وبه نظم و برنامه ریزی شون می بالند با یه حالت فخرفروشانه ای گفتیم بودیم میخوایم بریم مسافرت :)) 

سفرمون از جمعه صبح بود تا یکشنبه عصر. 

می دونستیم که هوا این آخر هفته به شدت بارونی هست. کاملا آمادگی تو خونه موندن رو داشتیم. ولی پنج شنبه برای روز شنبه هشدار سیل دادن و ما هم اینقدر بحث کردیم و زوایای مختلف تصمیم مون رو بررسی کردیم که ساعت ۶ عصر پنج شنبه اعلام کردیم سفر کنسل. خب داستان همین جا تموم نشد. جمعه تا عصر هوا نه تنها بارونی نبود که نیمه ابری هم بود و این شد شروع حاشیه های بسیار زیادی !! خب حاشیه ها رو هم به هر ترتیبی بود جمع کردیم و قرار شد شنبه خونه یکی از دوستان از ظهر جمع بشیم و قضای سفرمون رو بجا بیاریم که چنین کردیم و اصلا نگذاشتیم بهمون بد بگذره و وسط اون همه بارون شدید هی دوباره پیروزمندانه و مغرورانه می گفتیم خوب شد سفر نرفتیما :)) و این چنین بود که از ساعت ۸.۳۷ شنبه شب ۲۰ مارچ وارد سال ۱۴۰۰ شدیم به وقت سیدنی. 

 

کنسل شدن سفرمون مزایای زیادی داشت  که مهمتریناش برای من این بود که من وقت کردم شیرینی درست کنم :) اهدافم رو مکتوب کردم بالاخره و یه نیمچه خونه تکونی انجام دادم. 

 

به امید سالی پر از سلامتی برای همه. 

برای بقیه چیزها میشه تلاش و برنامه ریزی کرد ولی برای سلامتی به سختی میشه این کار رو کرد. 

 

شاد باشید. 

اول فروردین ۱۴۰۰ - سیدنی. 

۱۰ نظر ۰۱ فروردين ۰۰ ، ۱۲:۰۳
صبا ..

برنامه ریزی برای سال تحویل امسال رو تقریبا از دو ماه پیش شروع کرده بودیم. اول قرار بود بریم سفر که بنا به دلایلی کنسل شد. بعدش یه مهمونی ایرانی رو واسه همون روز یک فروردین (بعد از سال تحویل) رجیستر کردیم که کرونا که زیاد همه مهمونی ها کنسل شد.  

تقریبا دو هفته پیش بود که بستگان من در ایران به کرونا مبتلا شدن و من از شدت نگرانی خیلی از نظر روحی بهم ریختم. چون یکی شون بیماری زمینه ای داشت و من دیگه فکر می کردم همه چی تمومه.

جنی اون موقع خیلی سعی کرد به من کمک کنه تا من روحیه م رو حفظ کنم. زمانی که این عزیزان خدا رو شکر اون دوره رو پشت سر گذاشتند من هم تونستم خودم رو جمع و جور کنم ولی خب دیگه کرونا داشت تو استرالیا هم زیاد می شد و احتمال قرنطینه اینجا هم بالا می رفت و من دنبال یه راهی بودم که کمی روحیه م رو قبل از شروع جدی قرنطینه تقویت کنم. واسه همین از جنی خواستم که اگر میشه برای سال تحویل با دوستام بریم ویلای مادرش که جنی بسیار استقبال کرد.

اینجا سال تحویل ساعت ۲:۴۹ بعدازظهر جمعه بود. یکی از دوستانمون پدر و مادرش چند ماه پیش اومدن ولی بخاطر کنسل شدن پروازها فعلا تا مدت نامعلومی اینجا گیر کردن. قرار شد با اون دوستمون و پدر و مادرش و زهرا و "و" بریم. من و اون دوستمون قرار نبود جمعه کار کنیم واسه همین صبح اومد دنبالم و رفتیم خرید کردیم و بعد هم رفتیم پدر و مادرش رو برداشتیم و رفتیم سمت ویلا. ما کلید نداشتیم و قرار بود از کلید مخفی که همونجا بود استفاده کنیم و جنی هم میگفت فقط به من گفتن که کلید کجاست و احتمالا شبیه Chinese whispers بشه قضیه و شما یه جای دیگه کلید رو پیدا کنید. 

اینم بگم که قبلش هم رفتم ازش تخم رنگی (تخم مرغ های ایستر) گرفتم واسه سفره مون. دیگه خودش یادش بود که سماق و ... هم که خودت داری و من شمع یادم نبود که بهم یادآوری کرد شمع هم لازم داری :) و البته گفت که ظرفهای خوشکل هم همونجا هست و از اونها استفاده کن.

ما ساعت ۲:۱۵ دقیقه رسیدیم در ویلا. و عملیات جستجو برای کلید رو شروع کردیم. من کلی هم استرس داشتم. چون نیم ساعت دیگه سال تحویل بود. همه هماهنگی ها با من بود و کلی وسیله هم تو ماشین بود که یخچال لازم داشت و هوا هم اون روز خیلی گرم بود. خلاصه بعد از تقریبا ۱۵ دقیقه جستجو زمانیکه من داشتم به جنی زنگ می زدم که ازش کمک بخوام. ندا آمد که کلید پیدا شد :)) یعنی دقیقا شبیه این بازی ها.

 

دیگه بدو بدو دویدیم وسایل رو آوردیم تو . من تندتند ظرف پیدا می کردم وسایلای هفت سین رو میچیدم توش. تو ۷ دقیقه سفره رو چیدیم. دیگه بدوبدو رفتم لباس عوض کردم و زنگ زدم زهرا که ببینم اونم کجان که جواب نداد. دو دقیقه بعدش هم اونا اومدن و همه نشستم سر میز و سال رو تحویل کردیم :)) 

 

از اونجایی که ویوی خونه بسیار زیباست دیگه بعدش کلی با سفره مون عکس گرفتیم و بعد رفتیم سراغ ناهار درست کردن (جوجه) و ساعت ۴:۳۰ ناهار خوردیم. یه کم استراحت کردیم و با خانواده هامون حرف زدیم بعد رفتیم لب ساحل قدم زدیم و کم تو راه بازی کردیم. بعد هم اومدیم سراغ شام. بعد هم نشستیم فال حافظ گرفتن. البته بنده عین گل هوم هوم (اصطلاح کاملا شیرازی) نشستم وسط و نوبتی واسه هم فال گرفتیم و هی سربه سر هم گذاشتیم و هی من تفسیرهای عجیب و غریب کردم و خندیدیم. اولین نفر واسه خودم فال گرفتم و مثل همیشه گفتم یه چیزی بگو به حال این روزهامون کمک کنه و فرمود:

 

 

گر می فروش حاجت رندان روا کند

ایزد گنه ببخشد و دفع بلا کند

ساقی به جام عدل بده باده تا گدا

غیرت نیاورد که جهان پربلا کند

حقا کز این غمان برسد مژده امان

گر سالکی به عهد امانت وفا کند

گر رنج پیش آید و گر راحت ای حکیم

نسبت مکن به غیر که این‌ها خدا کند

در کارخانه‌ای که ره عقل و فضل نیست

فهم ضعیف رای فضولی چرا کند

مطرب بساز پرده که کس بی اجل نمرد

وان کو نه این ترانه سراید خطا کند

ما را که درد عشق و بلای خمار کشت

یا وصل دوست یا می صافی دوا کند

جان رفت در سر می و حافظ به عشق سوخت

عیسی دمی کجاست که احیای ما کند

 

 

 

سال نو بر همگی مبارک باشه. امیدوارم به زودی وضعیت دنیا به حالت عادی برگرده و بتونیم دوباره مکالمات خالی از کرونا داشته باشیم.  امسال رو برای خودم سال تعهد نامگذاری میکنم و امیدوارم بتونم به عهدهام وفا کنم :)

 

برای تک تک مردم جهان آرزوی سلامتی دارم.

۱۰ نظر ۰۳ فروردين ۹۹ ، ۱۱:۲۴
صبا ..

خیلی وقته که از اتفاقات نگفتم و الان لازمه یه فلش بک به عقب بزنم.


جنی و جاناتان که تو ژانویه رفتن کانادا، روز ششم سفرشون جنی پاش تو اسکی آسیب می بینه و چند تا از تاندون هاش پاره میشه. سفرشون به سختی تموم میشه و وقتی برمی گردن بعد از MRI و ... تشخیص داده میشه که بهتره که زانوش رو عمل کنه. فردا یعنی جمعه، دوم فروردین وقت عملش هست. بچه ها هم هر هفته چهارشنبه ها میرن خونه پدرشون و قراره تا دو هفته دیگه همونجا بمونند. جنی بعد از عملش چند روز میره خونه مادرش چون خونه ما پله داره و بعدش مادرش میخواد بره مسافرت که باید برگرده خونه.


من سبزه سبز کرده بودم و شنبه رفته بودم مغازه ایرانی، سنجد و سماق و سرکه و آینه خریده بودم و کلا آماده هفت سین چیدن بودم. سه شنبه، شب آخری بود که بچه ها خونه بودن ولی من کارم تو دانشگاه طول کشید و با اینکه به موقع اومدم سر ایستگاه ولی اتوبوس دو دقیقه زودتر رفته بود و مجبور شدم 20 دقیقه دیگه هم بایستم تا اتوبوس بعدی بیاد. قبل ترش رفته بودم پایین که یه هوایی بخورم و مغزم از ترکیدن نجات پیدا کنه و دلم خواسته بود فال حافظ بگیرم و رفتم تو یکی از این سایت ها و غزل  "سمن بویان غبار غم چو بنشینند بنشانند" اومد، یعنی گفتم حافظ دمت گرم من میگم گیجم یه چیزی بگو حالم خوب بشه، یه چیزی میگی که 100 پله گیج تر شدم :( 

اینم بگم ظهر، یکی از بچه ها اومد گفت صبا من دیوان حافظم جلدش خراب شده، به بچه ها گفتم یه دختر شیرازی می شناسم الان میرم بهش میگم که اون واسه مراسم جمعه دیوان حافظ ش رو بیاره. که منم گفتم من آخرین لحظه از بس وسایلم زیاد بود دیوان حافظ و قرآن !! رو گذاشتم کنار و هیچی ندارم :( 

 خلاصه برگشتم سرکارم و دیر هم رفتم خونه. تو راه مامانم زنگ زد بهش گفتم من می خواستم هفت سین بچینم که بچه های جنی ببینند ولی حالا تا برسم خونه اونا میخوان بخوابند و از فردا هم که دیگه نیستند و ... . خلاصه داغوون و خسته و اشک آلود رفتم خونه.


3-4 روز بود جنی رو درست ندیده بودم و شب قبلش هم در حد دو جمله حرف زده بودیم. رفتم سلام کردم. جنی اومد بغلم کرد که دلم برات تنگ شده چند روزه ندیدمت. منم ناراحت گفتم من میخواستم هفت سین بچینم ولی الان دیره و شماها نیستین دیگه، من خسته ام. یه عکس نشونش دادم که هفت سین مون این مدلیه. یهو دخترش رو صدا زد و من دیدم هی دارن ظرف های خوشکل میارن و شمع میارن و داریم چیزا رو میچینیم رو میز. و من هی از ذوق میرفتم بغلش می کردم و تشکر میکردم. تخم مرغ رنگی داشتند، ظرف های ایرانی مینا کاری که دوستش از دبی سوغاتی آورده بود و خلاصه همه چیز خوشکل چیده شد. حتی سنبل سفید هم تو گلاشون بود. نشستیم با هم عکس گرفتیم و ... بعد من گفتم کتاب مقدس (ما قران) و حافظ هم می گذاریم سر سفره مون که من ندارم :| جنی گفت یه دقیقه صبر کن. رفت سمت کتابخونه من گفتم حتما میخواد برام تورات بیاره! یهو یه دیوان حافظ نفیس داد دستم!! گفت اینو برادرم همون سالی که اومده شیراز برام سوغاتی آورده ترجمه انگلیسی هم داره. یعنی باید منو میدیدن. میخواستم بلند شم برم تو بارون جیغغغغغغغغغغغ بزنم. اینقدر خوشحال شده بودم اصلا باورم نمی شد. کلی بغلش کردم و خودمو کنترل کردم که اون وسط نشینم گریه کنم. 

و منِ داغوون و خسته حالا از ذوق و خوشحالی نمی دونستم چیکار کنم!! و اینجوری بود که هفت سین من چیده شد و البته اون شب تقریبا همه شیرینی ها تموم شد. میخواستم برای بچه های تیم مون و آقای لی هم بیارم که فقط یه ذره موند برای سین و نون.


دیروز، چهارشنبه ، یه ایمیل زدم به تیم مون و گفتم صبح پنج شنبه سال تحویل ماست و اصلا نوروز چیه و هفت سین چیه و ... . بچه ها اومدن تشکر کردن و تبریک گفتن و آقای لی هم گفت عکس هفت سین خودت رو هم بهمون نشون بده. 


سال تحویل های ما هر موقع شیراز بودیم همیشه شلوغ و دورهمی بود. امسال فقط یکی از دایی هام بود. چند بار با همه شون حرف زدم. مامانم نزدیک بود گریه کنه که از اینکه من نیستم و جام خالیه.

برای سال تحویل هم سین قرار بود بیاد پیشم. 

ولی قبلش برای اولین بار وقت کردم برم سراغ دیوان حافظ، و گفتم مثل اون موقع هایی که من هیچی نمیگم و تو فقط حرف می زنی من منتظرم که بشنوم و فرمودند:


 دیگر ز شاخ سرو سهی بلبل صبور


گلبانگ زد که چشم بد از روی گل به دور


ای گل به شکر آن که تویی پادشاه حسن


با بلبلان بی‌دل شیدا مکن غرور


از دست غیبت تو شکایت نمی‌کنم


تا نیست غیبتی نبود لذت حضور


گر دیگران به عیش و طرب خرمند و شاد


ما را غم نگار بود مایه سرور


زاهد اگر به حور و قصور است امیدوار


ما را شرابخانه قصور است و یار حور


می خور به بانگ چنگ و مخور غصه ور کسی


گوید تو را که باده مخور گو هوالغفور


حافظ شکایت از غم هجران چه می‌کنی


در هجر وصل باشد و در ظلمت است نور



الانم اومدم دانشگاه، یه دور برای دوست نرژوی و چینی و ویتنامی در مورد هفت سین و نوروز و چرا ساعت سال تحویل مون دقیق هست حرف زدم و واسه فردا دعوتشون کردم که بیان مراسمی که تو دانشگاه داریم که هفت سین رو از نزدیک ببیند و شیرینی ایرانی بخورن. این دوست نروژی مون دوست داره در مورد زبان های دیگه اطلاعات داشته باشه و بهش "سال نو مبارک" رو یاد دادم. بچه های ایرانی میگفتند اومده جلو بهمون گفته "سال نو مبارک" !! و گفته صبا یادم داده :)) ذوق مرگ شدم من :))


خوشحالم؛ اولین سال تحویلم تو قربت!! (غربت) خوب گذشت. 


امیدوارم سال 98 سال خوبی برای همه مون باشه.


سال 97 را سال عشق نامیده بودم و خواهرم به وصال یارش رسید. یک فروردین پارسال اصلا هیچکس نمیدونست قراره همچین اتفاقی بیافته و خدایا شکرت که خودت اسبابش رو فراهم کردی.


یک فروردین پارسال من اپلیکیشن دانشگاهی که الان هستم را سابمیت کردم و کلی دلم روشن بود. 


و باز هم دوست دارم که سال 98 را سال عشق بنامم :) عشق به کارم، عشق به سرزمینی که بهش تعلق دارم، و عشق به سرزمینی که آغوشش رو با مهر به روم باز کرده و عشق به همه هستی و مافیها. 


98 همه مون زیبا و سرشار از عشق :)

۱۰ نظر ۰۱ فروردين ۹۸ ، ۰۵:۳۷
صبا ..

اگه الان ننویسم این سکوت همچنان ادامه پیدا میکنه.


پس باید بنویسم.


من دوست داشتم عید بریم سفر غرب کشور که استقبال نشد. سال تحویل دسته جمعی داشتیم با بخشی از بستگان مادری و خیلی تند تند سال تحویل شد و وارد 97 شدیم، آخر شب با چند تا از مهمونا رفتیم عید دیدنی جناب حافظ!  یکم چند تا عید دیدنی رفتیم و از قبل قرار بود دوم ظهر خونه عمو بزرگه تو شهر اجدادی مون باشیم. نوادگان تهرانی هم بودند، بابا هم افتخار داد و همکاری کرد و بعد از سالها باهامون اومد، عمه خانم هم بعد از ما تشریف آورد و خلاصه 3 روز در جوار نوادگان پدری گذروندیم و البته که خیلی خوش گذشت و فقط جای گروه قم خالی بود که حتی یه نماینده هم بینمون نداشتند. من پنجم باید می رفتم سرکار که با اصرارهای شدید کل نوادگان 5 ام رو هم مرخصی گرفتم و شب قبلش تا ساعت 2 بامداد پانتومیم بازی کردیم و از بس خندیدیم و جیغ جیغ کردیم بابا هر از 10 دقیقه بهمون تذکر می داد که نصف شبه.  همون پنجم برگشتیم شیراز. تو گروه خانوادگی زدم که ما رسیدیم شیراز. در جواب نوشتن "... و مرسی که اینقدر شاد و روحیه بخش بودین..خدا خیرتون بده" و من کلی بابت این جمله خوشحال شدم.


 این فروردین میشه یازدهمین سالی که زندایی رو نداریم. هنوزم بعد از 11 سال باورش سخته که اون زن شاد و مهربون و جوون و خوش پوش و کدبانو و در عین حال با ایمان بین ما نیست. هیچ مهمونیی نیست که اسمش نیاد و هیچ شادی نیست که بیاد تو ذهنمون و زندایی در کنارش نباشه. امسال فرصتش شد که بریم سرخاک همه اموات، از اون همه آدمی (واقعا خیلی زیاد هستند) که بین ما نیستند، فقط خاطره زندایی و عمه هست که شیرین هست، که همیشه هست، که نبودنشون هنوزم دل آدم رو چنگ میزنه، بس که مهربون بودن. همونجا با خودم عهد کردم که شادی و مهربونی در هیچ شرایطی ازم دور نشه. دیگه تو این سن می دونم که زندگی بالا و پایین داره، و یه جاهایی آدم کم میاره ولی زندایی حتی تو درداش هم خودش رو نباخت، حتی تو سخت ترین روزهاش هم شادی رو از هیچ کس دریغ نکرد و همین شادی بود که نمی گذاره یادش حتی از خاطر دوستای من هم پاک بشه.


از ششم رفتم سرکار و مهمونی و مهمون و ... یه کار خیلی قشنگی که شهرداری شیراز انجام داده بود این بود که جلوی حافظیه مراسم بسیار بسیار متنوع و شاد برگزار می کردند و از گروه های موسیقی مختلف دعوت می کردند و مراسم مشاعره داشتند و ... یه شبی که ما اونجا بودیم دکتر آذر رو دعوت کرده بودن و خیلی خوب بود... و البته نوازنده های مختلف هم هر گوشه واسه خودشون می نواختند و مردم هم دورشون جمع می شدند و لذت می بردند، همه اینها در حالی بود که فضا معطر بود از بوی بهارنارنج و گل های شب بو و واقعا من که دلم می خواست تا صبح همونجا بمونم. اینجوری شد که ما تو کل تعطیلات 3 بار به دیدار جناب حافظ رفتیم.


یه چند روزی هم یه موج استرس هم بهمون وارد شد که بهمون یادآوری بشه، همش هم خوشی و مهمونی و خندیدن نیست. 


و دوباره مهمونی و مهمون و پایان تعطیلات.


جمع بندی تعطیلات: درسته که در کنار بستگان خیلی خوش گذشت ولی من احساس خسران داشتم بعد از تعطیلات. فکر میکنم حتما باید تجربه سفر به یه جای جدید تو تعطیلاتم باشه که این حس خسران از بین بره. 


تا امروز دو کتاب خوندم:

1) مادام بواری: نخستین اثر گوستاو فلوبر، نویسنده نامدار فرانسوی است که یکی از برجسته‌ترین آثار او به‌شمار می‌آید.

دوستش نداشتم! روایت زندگی یک زن فرانسوی بود که برای من هیچ چیز آموزنده ای نداشت و صرفاً یک رمان بود.


2)احتمالا گم شده ام از سارا سالار. برنده ی جایزه بهترین رمان اول سال های ۸۸ – ۱۳۸۷ از بنیاد ادبی هوشنگ گلشیری.

یه شب که داشت دورهمی می داد مهمونش گفت آخرین کتابی که خونده این بوده و به نظرش خیلی خوب بوده.

ولی من اصلا دوستش نداشتم. حداقل موقع خواندن کتاب مادام بواری یه سری چیزها واسم جدید بود ولی این انگار نشسته بودی و به نشخوارهای ذهنی یه زن نسل جدید ایرانی که به زور توش داشت روشن فکری رو بهش نسبت می داد، می خوندی. خدا رو شکر که کوتاه بود و زود تمام شد.


از اینکه زندگی به نظم و روتین برگشت خوشحالم. 


باز دیشب دخترعمه تو گروه نوشته : "دست بنیانگذران نهضت شادی در خانواده نوادگان ....... درد نکنه. صبا و خواهری جان.نهضتتان مستدام باد" و من از خدا عمیقا می خواهم که این نهضت مستدام باشد برای همه مان. 




۴ نظر ۱۸ فروردين ۹۷ ، ۲۰:۱۵
صبا ..

اینجا نوشته بودیم:

«سال 96 را سال "تلاش لحظه به لحظه، پوست کلفتی لحظه به لحظه و لذت لحظه به لحظه" برای خودمان نام نهادیم باشد امید که در پایان سال بنویسیم که لحظه به لحظه به آرمان هایمان پایبند بودیم.»


آمده ایم که بنویسیم ما به آرمان های مان پایبند بودیم. سال 96  سال عجیب و غریبی بود! و این سطرها را کسی می نویسد که در خودش کرگدنی را کشف کرده است که می تواند شرایط سخت را تاب بیاورد. و چقدر همین چند کلمه "پوست کلفتی لحظه به لحظه" به دادم رسید در مواقعی که کم آورده بودم.


امسال دو بار تمرینات معجزه شکرگزاری (56 روز) و 70 روز هم یک تمرین دیگر را انجام دادم. یعنی 1/3 سال حواسم بود که ذهنم به اتحراف نرود و تمرین کند و تکرار کند و نیمه پر لیوان را ببیند. از همکاریش سپاسگزارم.


از همکاری جسمم سپاسگزارم که در 96 با وجود پستی و بلندی های بسیار شدید، شاهد تکان های شدید جسمی نبودم.


اهداف ریزی در دفترم مانده که تیک نخورده است و کاملا منتقل می شود به سال بعد. 


جمع بندی مارتن 96 می شود که از عملکرد خودم راضی بودم و کم کاری و  اشتباه فاحش نداشتم. 


معنویتم لحظه به لحظه کم شد. 


رشته تسبیح اگر بگسست معذورم بدار


دستم اندر دامن ساقی سیمین ساق بود


در شب قدر ار صبوحی کرده‌ام عیبم مکن


سرخوش آمد یار و جامی بر کنار طاق بود


ولی یاد گرفتم راضی باشم و شاکر در تمام لحظات حتی ناخوشی ها. نتیجه گرا نبودم. تمرکزم فقط بر روی خودم بود و اصلاح رفتار و عملکرد خودم. کم اشتباه نکرده ام ولی خب می دانم اشتباه برای درس گرفتن لازم است و هنوز با آن ایده آلی که دلم میخواهد فاصله بسیار دارم ولی امید دارم که روزی می رسم به آن وضعیت.


خوشحالی ها و ناراحتی هایم اما کاملا متعادل شده، پذیرفتم بخش عمده ای از رویدادهای زندگی در اختیار من نیست و ارتباط مستقیم با عملکرد من ندارد. قانون طبیعت ست و چون من به کل قانون دنیا مسلط نیستم دلیل بر بی عدالتی و مصلحت و ... نیست. همه دانه های گندم خوشه گندم نمی شوند و همه گامت ها جنین! پس مسلم است که همه ی تلاش های من هم بارور نشود و به ثمر ننشیند و یا شکل به ثمر نشستنش یا زمانش مطابق با تصورات من نباشد.


می شود این دنیا را جای بهتری کرد اگر بخواهیم.


آغاز بهار 97 بر شما مبارک باد.


با آرزوی سلامتی و شادی و بهترین ها در همه امور زندگی برای دوستان انگشت شمار ولی بسیار دوست داشتنیم.


1:33 بامداد 29 اسفند 1396 - شیراز


۲ نظر ۲۹ اسفند ۹۶ ، ۰۱:۳۴
صبا ..

آغاز سال نو، با شادی و سرور
هم‌دوش و هم‌زبان، حرکت به سوی نور

در دل دارم امید، بر لب دارم پیام
هم‌ وبلاگی سلام، هم‌ وبلاگی سلام

مجددا آغاز بهار و آغاز سال 1396 را تبریک عرض میکنم.

سال 96 را سال "تلاش لحظه به لحظه، پوست کلفتی لحظه به لحظه و لذت لحظه به لحظه" برای خودمان نام نهادیم باشد امید که در پایان سال بنویسیم که لحظه به لحظه به آرمان هایمان پایبند بودیم.

در راستای تحقق این لحظه به لحظه گی سعی نمودیم از تک تک ثانیه های تعطیلات استفاده بنمائیم. 

روز 26 ام اسفند ساعت 13 تعطیلات ما شروع شد که ما ساعت 14:30 سفرمان را آغاز بنمودیم و ساعت 1:00 بامداد 5 فروردین خاتمه سفر را اعلام و ساعت 8:04 همان روز سال کاری مان را شروع نمودیم.

در طول سفر مسیر ابیانه، کاشان، قم زیبا* و قزوین و رشت و انزلی و لاهیجان را بازدید نمودیم و سعی کردیم طبق برنامه پیش برویم که البته کاشان در برنامه مان نبود ولی به دلیل کوتاهی زمان بازدید ابیانه وقت کردیم 2 ساعتی را در کاشان بگذارنیم و البته در راه بازگشت به وطن پارک ناژوان اصفهان و آکواریمش را مورد التفات قرار دادیم.  جای همگی دوستان خالی سفر بسیار دلنشینی بود. علی الخصوص قسمت ابیانه و لاهیجان علی الخصوص تالاب سوستان لاهیجان. 

شعری که در بک گراند در کل سفر و علی الخصوص در لاهیجان در مغزمان تکرار می شد "و خدایی که در این نزدیکسیت" بود! 

در راستای تحقق پوست کلفتی لحظه به لحظه باید عرض بنمائیم که از نخستین ساعات شروع سال 96، یعنی همان 30 اسفند 95 اینجانب مورد حمله گلو درد و گوش درد عفونی قرار گرفته و از مزایای پوشش کلیه لباس های چمدان جهت مواجهه با تب لرز که منجر به سهولت حمل و نقل چمدان ها می شد بهره بردم و تا صبح امروز مفتخرم که اعلام کنم 3 شیشه شربت دیفن هیدرامین از نوع کامپاند، یک شیشه شربت دکسترومتروفان  و مقادیر نامعدودی قرص کلداکس و کلداستاپ و مقادیر معدودی کپسول آموکسی سیلین مصرف نموده و از موهبت معافیت از روبوسی در برخورد با میهمانان و میزبانان نوروزی برخوردار بوده ام و بدین وسیله اعلام می دارم اولین چالش پوست کلفتی را با موفقیت پشت سرگذارندم.

از آنجایی که سیستم دفاعی بدنمان در سال 95 نشان داد که مقاومتش در حد پرچین های خونه مادربزرگه است، ما در این فکریم که پروژه سیستم دفاعی بدنمان را در سال 96 پس از اجرای یک مزایده صوری!! به 3 پاه پاس داران که مجری تمام پروژه های مهم ملی و برخی پروژه های برون مرزی است واگذار نمائیم. از پیشنهادات شما در این زمینه استقبال می شود.

و اما هدف لذت لحظه به لحظه را گذاشتیم حالت پیش فرض ذهنی مان و دم به دم به خودمان یادآوری میکنیم که فرصت زندگی کم است و نه فقط دریاب دمی که با طرب می گذرد بلکه بساز دمی که با طرب بگذرد. 

با امید به تحقق شعارمان.

و در ضمن هر چی آرزوی خوبه مال تو

و قم زیبا سرزمینی است که یکی از عموهای بنده  به همراه فرزندانش در آنجا سکنی دارند و بس که یکی از عموزاده ها در گروه خانوادگی مان تصاویر زیبا از کانال قم زیبا را به اشتراک گذاشته است صفت زیبا تبدیل به بخش لاینفک اسم شهر قم شده است

۱۴ فروردين ۹۶ ، ۱۴:۵۷
صبا ..

خب آمده ام که سال 95 ام را بدرقه کنم و بسپارمش به خاطره ها!

یک ماه است که دارم در ذهنم این پست را تایپ میکنم! می نویسم و پاک میکنم! 

امروز دیگر روز آخر است و باید بنویسم!

چند روز است که دفتر اهدافم 95 را آورده ام و به نوشته هایم نگاه میکنم! به آنچه انتظار داشتم که می شد و آنچه شده است فکر کردم!

امروز یکبار دیگر آخرین پست اسفند 94 را خواندم.

سال 95 سال سختی بود! واقعا سخت بود! توی حساس ترین بازه های زمانی، بدترین شرایط جسمی و روحی را تجربه کردم! بارها شکستم و شکست خوردم و  دوباره بلند شدم! بارها اهدافم مرور کردم! بارها همه چیز را به چالش کشیدم و دوباره از اول! تصمیمات پرریسک گرفتم! به معنایی واقعی کلمه توکل کردم و سعی کردم فقط کِشت کنم و تمرکزم را از نتیجه بردارم!

از اول اسفند، هر روز به این فکر میکنم که امتیاز کلی 95 ام چند می شود؟ منصفانه از 100 چند حقم هست؟ از اول اسفند به این فکر میکنم چرا با اینکه این همه سخت بود ته دلم خوشحالم! از اول اسفند به این فکر میکنم که امتیاز دستاوردهای ماراتن 95 از 100 چند می شود؟ و هی هر روز محاسبه میکردم! و هی روز سعی میکردم که منصف باشم! و هر روز این یادداشت در ذهنم ویرایش می شد!

امتیازدهی ام هم با ریسک است ولی به عملکرد خودم، به تلاشم، به اینکه شکستم، دوباره بلند شدم! به اینکه خطا کردم و سعی کردم درس بگیرم از خطایم، از 100 نمره 80 را می دهم. کمتر حقم نیست! 

توی بخشی از یادداشت سال پیش نوشته بودم:

"وقت هایت را چگونه سپری کردی!! که در واقع ثانیه به ثانیه عمرت پی چه گذراندی؟"

همه سعیم را کردم که دریابم لحظه لحظه های این یکسال را! و خب مسلم است که کاملا موفق نبوده ام ولی امتیاز 80 منصفانه است! سعی کردم که تک بعدی نباشم! که حواسم به همه چیز باشد! معلوم است که همیشه نبود! معلوم است که از دستم در رفت که یک جاهایی خطا کردم! معلوم است که همه جاهایی که باید سکوت می کردم، سکوت نکردم ولی سعیم را کردم!

و اما امتیاز دستاوردهای 95 ام از 100 شاید به 10 هم نرسد! ولی باکی نیست! 

من همان قمار بازیم که وصفش این است:

خنک آن قمار بازی که بباخت آن چه بودش

بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر!

96 هم از دیدگاه من قمار دیگری است که شدیداً مشتاقش هستم که بروم در دلش! که تجربه کنم چیزهای جدید را! چه شیرین! چه سخت و چه حتی طاقت فرسا! از اینکه روحم کش می آید حس رضایت میکنم! واین دلیل آن است از ابتدای اسفند ته دلم حس خوشحالی موج می زد! که سختی امسال کش آورد ظرفیتم را! 

----------

سفر نوروزی مان را اگر خدا بخواهد فردا شروع میکنیم! سفر عصاره تجربه کردن است، عصاره نو شدن! و من به هر نحوی از سفر استقبال میکنم! که البته برنامه ریز تمام سفرها خودم هستم

---------

برای دوستان خوبم مثل همیشه بهترین ها آرزو میکنم! ممنونم که امسال هم همراهیم کردید. اگر ناخواسته خاطری مکدر شد به بزرگواری خودتان ببخشایید.

بهارتان پیشاپیش مبارک! 

با آرزوی شادکامی و سلامتی و سربلندی.

ارادتمند شما

صبا

25/12/95 ساعت 19:10.

۲۵ اسفند ۹۵ ، ۱۹:۱۰
صبا ..


به نام خدا

سلام سلام.

عیدتون مبارک. سال نو مبارک.

خب بالاخره من تونستم به وصال لب تاپم برسم! یک هفته رفتیم سفر، سفر به سرزمین پل ها! خوزستان! سفر خیلی خوبی بود جای همه دوستان خالی! خرمشهر و آبادان و اهواز و مسجد سلیمان  کجایی یار بندر!! نیشخند عزیزم کجایی؟دقیقا کجایی؟! چشمک و شوش و دزفول و شوشتر و بهبهان. از آرام عزیزم یاد گرفتم هر شهر و روستایی که وارد شدیم برای مردم اون شهر طلب خیر و برکت و رحمت کردم. تا اونجایی که تونستیم سعی کردیم جاذبه گردشگری و تاریخی خاصی رو تو این مسیر جا نگذاریم و تا دلتون بخواد امامزاده رفتیم. تالاب بین المللی شادگان و معبد زیگورات و کاخ آکروپل و مجموعه آسیاب ها و آبشارهای شوشتر واقعا بی نظیر بودن. شهر دزفول خیلی دوست داشتنی بود، خیلی تمیز و رود دز واقعا انرژی بخش بود، و مدام این جمله در ذهنمون می اومد که چی می شد رودخانه شهر ما هم بجای اینکه خشک باشه این هم آب داشت اون وقت ما چقدر بانشاط تر می بودیم (نیست که حالا مشهوریم به بی نشاطیزبان). خلاصه که سفر خیلی خوبی بود و من اصلا فکر نمی کردم خوزستان تا این حد زیبا باشه! و البته باعث تاسف هست که استانی با این همه ثروت که بخش عمده ای از اقتصاد کشورمون بر پایه ثروت های این استان هست با سوء مدیریت و ... دچار مشکلات اساسی باشهخنثی

------------

از پنجم مثل یه کارمند وظیفه شناس رفتم سرکارمژه خیلی دلم می خواد کیس هایی متنوعی که سر کار اتفاق می افته رو یه جا یادداشت کنم که هم هضمشون واسه خودم سبک بشه و هم این حس شکرگزاری که لحظه به لحظه درونم شکل گرفته رو هم به بقیه منتقل کنم ولی خب بخاطر یه سری معذوریت ها فعلا باید از این مساله صرفه نظر کنم.

---------

یکی از دوستان دبیرستانم بعد از 15 سال اومده بود شیراز، ششم تا بعدازظهر با او بودم. یه شیرازگردی مختصری داشتیم. فکر نمی کردم بعد از این سفر،  وقتی که تو خیابون ها و اماکن تاریخی شهر می گردم همچنان قند در دلم آب بشه، ولی به محض اینکه پام رو گذاشتم توی حافظیه و نوای موسیقی اونجا به گوشم رسید، احساس کردم تمام سلول هام خوشحالند، از عمق وجودم خدا رو شکر کردم که درختای شهرم، بوی بهارنارنجش و گل ها و حتی شلوغی این روزها با وجود همه کاستی ها و سوء مدیریت ها همچنان برام تازه و روح نواز و جذاب هست.

--------

در راستای پیشانی نوشتم این دفعه که یکی پرسید کن یو اسپیک اینگیلیش و البته آدرس نمی خواست، می خواست بدونه فالوده چیه؟؟

---------

خاله بازی و مهمون اومدن هامون امروز عصر تموم شد! البته بخش عمده و همیشگی ش و من بی نهایت از این مساله خوشحالم! البته ما فقط یک جا عید دیدنی رفتیم !

---------

یکی از نرم افزارهای گرونی رو که خیلی بهش نیاز داشتیم بچه ها تونستند کرک کنند، همیشه این کرک کردن ها دو تا حس در من زنده میکنه، 1)اینکه ما دزدهای قابلی هستیم!! 2) آخ جون دیگه با خیالت راحت و بدون هزار جور دنگ و فنگ میشه کار کرد. 

----------

سال خوبی رو در پیش داریم! مگه نه؟

۰۸ فروردين ۹۵ ، ۲۳:۲۲
صبا ..