غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

۹ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

دلم شدیدا بارون می خواد. 

صدای رعد و برق. صدای بارونی که می خوره به شیشه.

حداقل 4-5 ماه باید صبر کنم.

خدایا مددی.

---

این آهنگ تو مغزم پلی شد:

میزند باران به شیشه

مثل انگشت فرشته

 قطره قطره رشته رشته

خاطراتم همچو باران

در گذار از کوهساران

حاصل این بذر کشته

 عشق هر فرد سرشته

ای دریغ از عمر رفته

سوز و سودای گذشته

۲۹ خرداد ۹۵ ، ۲۱:۰۸
صبا ..

عزیز خوب من! تو هرگز دیر مکن! حوادث اما اگر دیر کردند، چاره‌ای نیست ... صبور باش!

یار! نمی‌شود عمری نشست و حسرت خورد که:

«ای کاش این واقعه زودتر اتفاق افتاده بود، و آن حادثه، قدری پیش از آن، 

و آن یار که می‌طلبیدم، زودتر به دیدارم می‌آمد و این مال، که حال به من تعلق گرفته است،

 پارسال می‌گرفت.» نمی‌شود یارا! 

اینها که حسرت خوردنی‌ست ابلهانه و باطل، حق آدمیان کم‌عقل است. 

باید دوید، رسید، حادثه‌ای دیر را در آغوش کشید و گفت: 

دیر آمدی ای نگار سرمست، زودت ندهیم دامن از دست.

تو هرگز دیر مکن یارا! بگذار که حوادث دیر کنند. 

اگر که ناگزیر، دیر کردنی هستند. تو هیچ راهی را به سوی رسیدن نبند؛ 

بگذار که راه‌بندان، اگر بیرون اراده‌ی توست، کار خودش را بکند. 

آنگاه تو بشتاب و بگو:

اگر من خطا کرده بودم، هرگز نرسیدن بسیار خوب‌تر از کمی دیر رسیدن بود، 

اما حال، دیر رسیدن، بهتر از هرگز نرسیدن است؛ 

چرا که تاخیر، خارج از اراده‌ی من و تو بوده است...!


برگرفته از کتاب "بر جاده‌های آبی سرخ" / نادر ابراهیمی --- و کانال دکتر حلت در تلگرام.

-------------------------------------------

 

یکی از اساتید دانشکده مون فوت کردند. 44-45 سالشون بود. سرطان داشتند. 2-3 ماه 

پیش دیده بودمشون، آثار شیمی درمانی کاملا مشهود بود.

چند روز پیش هم یکی از شاگردای خواهری فوت کرد. دخترک بهمن ماه فارغ التحصیل 

شده بود و خواهری چقدر ازش تعریف کرده بود. در عرض 10 روز سرطان خون دخترک را از

پا درآورده بود. 

 و مرگ از هر چیزی به ما نزدیک تر است. چرا باور نمیکنیم؟

۲۷ خرداد ۹۵ ، ۲۱:۰۶
صبا ..

هفته اول اردیبهشت کتاب "چراغ ها را من خاموش میکنم" اثر زویا پیرزاد را به توصیه دوست عزیزم زری جان خوندم. از خواندنش لذت بردم، خیلی ظریف و جذب کننده روند داستان پیش می رفت و در حین داستان اطلاعاتی در مورد دهه 40آبادن و سبک زندگی آن موقع می داد که برای من که علاقه مند به رویدادهای تاریخی هستم خوشایند بود. و از آن طرف هم دغدغه ای را که در زندگی هر زنی روی می دهد خیلی زیرپوستی بیان کرده بود. مرسی زری جان بابت معرفی کتاب.

بعدش با "طاقچه" آشنا شدم. و چند تا از کتاب های مورد علاقه ام که توی لیستم بود را توانستم با قیمت خیلی پایین توی طاقچه پیدا کنم.

بعد از اینکه کتاب "وقتی نیچه گریست" را خواندم. تصمیم گرفتم بقیه آثار اروین.د.یالوم را هم بخوانم. کتاب بعدی "درمان شوپنهاور" بود. از این کتاب هم واقعا لذت بردم. اصلا دوست نداشتم تمام شود. تصویر سازی نویسنده خیلی قوی بود، احساس می کردم دارم سریال می بینم. کتاب ترکیبی از روانشناسی (در واقع گروه درمانی) و فلسفه (آراء شوپنهاور) بود. بر خلاف 99% کتاب هایی که تا حالا خواندم که داستان همگی حداقل مربوط به 30-40 سال پیش الی پیش از میلاد مسیح بود، داستان این کتاب مربوط به سال 2004-5 بود و از این نظر هم کتاب واسم جذاب بود.

نکاتی از کتاب که از دید من باید هایلایت می شد را اینجا هم می آورم:

*   نیچه راجع به حسرت خوردن انسان به دوران طلایی کودکی می گفت، چون دوران کودکی روزهایی فاقد نگرانی و سنگینی آوار زمان گذشته و اندوه زمان آینده بودند نسبت به آن احساس حسرت داریم.

*    شاید قصد داست به فرزند خود محدود شدن انسان را هنگام انتخاب گزینه ها، بیاموزد که در ازای هر "بله" باید یک "نه" هم باشد. چندین سال بعد آرتور نوشت: "هر کس می خواهد همه چیز بشود، نمی تواند هیچ چیز باشد."

*    اسپینوزا علاقه زیادی به استفاده از عبارتی لاتینی با مفهوم "از منظر ابدیت" داشت و می گفت اگر از منظر ابدیت به رویدادهای عذاب آور روزانه بنگریم. آن را کمتر مختل کننده خواهیم یافت.

*    رنج های بزرگ ، احساسات مربوط به رنج های کوچکتر را از بین می برند. برعکس در غیبت رنج های بزرگ،حتی کوچکترین دردسر و مزاحمت، عذابی بزرگ به همراه دارد.

*    باید در درون انسان، آشوبی پدید آید، تا ستاره ای رقصان از او زاییده شود.

*    افلاطون نتیجه گرفته که عشق، درون فردی می شکفد که عاشق است، نه درون فردی که عاشق او می شوند.

*   باید اطمینان یابی که مبادا قضاوت های ذهنی، قضاوت های عینی را از گسترده دید تو پنهان سازند.

*    شوپنهاور، چه نتایجی از دانش درونی خود راجع به بدن به دست آورد؟ نیروی حیاتی سیری ناپذیر و پرقدرت درون انسان و همه طبیعت را، اراده نامیده و چنین نوشت: «... بر هر جای زندگی که بنگریم، جنبشی می بینیم که نماد جان و در سرشت خویش، همه پدیده ها محسوب می شود» . رنج چیست؟ «جلوگیری از این جنبش با استفاده از مانعی که میان اراده و هدف قرار می گیرد». خوشبختی چیست؟ "دستیابی به هدف". ...

*    یکی  از روش های کاربردی توسط تعدادی از افراد روان درمانگر در گروه درمانی یا گروه های رشد فردی ، تمرینی است به نام من کیستم. اعضای گروه هفت پاسخ جداگانه به پرسش «من کیستم« را روی هفت کارت می نویسند و سپس آنها را به ترتیب اهمیت ردیف میکنند. آنگاه از آنها می خواهند هر بار یک بار کارت را برگردانند، از پاسخ فرعی آغاز و بر این امر تمرکز کنند که اگرآن پاسخ از آنها دور شود، یعنی در آن زمینه هویتی نداشته باشند، چه خواهد شد. این روند تا زمانی که به ویژگی های اصلی یا محوری برسند ادامه خواهد داشت. شوپنهاور نیز از روش مشابهی استفاده می کرد و ویژگی ها متنوع نسبت داده به خود را به نوبت و به ترتیب، دور می افکند تا به آنچه خویشتن محوری نام داشت برسد. "گاهی به این دلیل ناراحت می شدم که خود را غیر از آن میپنداشتم که بودم و آنگاه برای رنج وبدبختی موجود، متاسف می شدم و گاهی خود را خطیب یا مدرسی می پنداشتم که هنوز به مقام استادی دانشگاه نرسیده و بنابراین فاقد شنونده است. یا خود را فردی فرض می کردم که عده ای از افراد بی خرد، راجع به او سخنانی ناشایست می گویند یا عده ای از افراد شایعه ساز در مورد او وراجی میکنند. گاهی خود را عاشقی می دیدم که دختر محبوب، اعتنایی به او ندارد. گاهی خود را بیماری خانه نشین می یافتم. گاهی نیز خود را فردی با بدبختی های مشابه، به حساب می آوردم. در واقع هیچکدام از آنها نبودم. این پارچه ها را به عنوان تن پوش، مدتی کوتاه مورد استفاده قرار داده ام و سپس به دور انداخته ام و پارچه دیگری پوشیده ام. پس من کیستم؟ ..."

۱۸ خرداد ۹۵ ، ۲۱:۰۵
صبا ..

خوشحالم از شروع ماه رمضان!

از مدت ها پیش خوشحالم، تمرین اراده است این ماه.

تمرین کمی آدم شدن.

از اینکه قرار است تمرین آدمیت کنم آن هم به صورت فشرده خوشحالم.

از اینکه ریتم زندگیم، ریتم خوردن و خوابیدنم به هم می ریزد خوشحالم. 

 أَسْأَلُکَ بِجُودِکَ أَنْ تُدْنِیَنِی مِنْ قُرْبِکَ.

با همه وجودم از تو میخواهم که حال همه مان را در پایان این ماه به بهترین حال مبدل گردانی.

۱۶ خرداد ۹۵ ، ۲۱:۰۴
صبا ..

آخرین باری که دعای کمیل خوندم تو حرم امام رضا بود. تمام تلاشم رو کردم که بلیط برگشتم یکی - دو ساعت دیرتر بشه و بتونم دعای کمیل رو زنده بخونم ولی نشد. منم همون جا یه دعای کمیل  حرم امام رضا دانلود کردم و ساعت 4 برای خودم مراسم رو برپا کردم و سبک شدم و برگشتم. حالا بعد از اون همه وقت، چند هفته بود که دلم پر می کشید برای دعای کمیل، اینقدر سنگین و کلافه هم بودم که از اول هفته عهد کردم هر جوری شده این هفته برم شاهچراغ واسه دعای کمیل.

اول دعا مثل یه بازنده وارد میدون میشی ،کلافه و  ناامید. ولی آخر دعا که میشه حس میکنی بازی باخته داره تبدیل میشه به یه برد، یه برد آبرومند و شیرین،بهترین چیزایی رو که به بهترین ها داده شده رو حق مسلم خودت می دونی. خیلی کیف میکنم، اوج ناز یه معشوق واسه عاشقشه، آخر عشق بازیه! نمی دونم چه جوری میشه در قالب کلمه درش آورد. دلت شکسته، خودتم مقصری، خوب می دونی که همه آتیش ها از گور خودت بلند میشه!! ولی آخرش یه جور خوبی میشه! انگار که خودت رو پرت میکنی تو یه آغوش امن، از درموندگی ت میگی، از ترس هات، و اون میگه نگران نباش، من هستم. تو بخواه! من درستش میکنم. مگه عشق غیر از اینه؟

۱۳ خرداد ۹۵ ، ۲۱:۰۳
صبا ..

این چه حرفیست که در عالم بالاست بهشت

هر کجا وقت خوش افتاد همانجاست بهشت

دوزخ از تیرگی بخت درون تو بود

گر درون تیره نباشد همه دنیاست بهشت.

این چه جهانیست؟!

این چه بهشتیست؟!

این چه جهانیست که نوشیدن می نارواست؟!

این چه جهانیست؟

این چه بهشتیست , در آن خوردن گندم خطاست؟!

این چه بهشتیست؟

آی رفیق این ره انصاف نیست

این جفاست.

راست بگو راست بگو راست

فردوس برینت کجاست؟

راستی آنجا هم

هرکس و ناکس خداست؟

راست بگو راست بگو راست

فردوس برینت کجاست؟

بر همه گویند که هشیار باش

بر در فردوس نشیند کسی

تا که به درگاه قیامت رسی

از تو بپرسند که در راه عشق

پیرو زرتشت بدی یا مسییح؟

دوزخ ما چشم به راه شماست

راست بگو راست بگو راست

آنجا نیز

باز همین ماجراست؟!؟!

راست بگو راست بگو راست

فردوس برینت کجاست؟!

این همه تکرار مکن ای همای

کفر مگو شکوه مکن بر خدای

پای از این در که که نهادی برون

در قل و زنجیر برندت بهشت

بهشت همان ناکجاست

وای به حالت همای

وای به حالت

این سر سنگین تو از تن جداست

نه , نه, نه

توبه کنم باز حق با شماست

 

پی نوشت: شعر بالا متن ترانه "این چه جهانیست" از همای هست. خیلی زیاد می دوستمشلبخند


۱۲ خرداد ۹۵ ، ۲۱:۰۲
صبا ..

دلم می خواد یکی رو پیدا کنم بهش بگم همش تقصیر توعه!! اصلا با یکی دعوا کنم، بعدشم بشینم کلی گریه کنم، وسط دعوا هم همه ناکامی هام رو بندازم گردن اون، اونم ساکت واینسته نگاه کنه،  از خودش دفاع کنه ولی در نهایت حق رو به من بده!!

ولی تقصیر هیچ کس نیست جز خودم، با هیچکی نمی تونم دعوا کنم جز خودم!!

خدایا خسته شدم از خودم!

۰۹ خرداد ۹۵ ، ۲۱:۰۱
صبا ..
دلیل نیامدنت از این دو حالت خارج نیست
...یا نمی خواهی ام  یا 
 ! یا ابوالفضل
 !یعنی نمی خواهی ام ؟
 
 
بهرنگ قاسمی
 
پی نوشت: از خلاقیت شاعر بسی خوشمان آمدلبخند

۰۸ خرداد ۹۵ ، ۲۱:۰۱
صبا ..
دلم جز مهر مه رویان طریقی بر نمی‌گیرد
ز هر در می‌دهم پندش ولیکن در نمی‌گیرد

صراحی می‌کشم پنهان و مردم دفتر انگارند
عجب گر آتش این زرق در دفتر نمی‌گیرد
 
سر و چشمی چنین دلکش تو گویی چشم از او بردوز
برو کاین وعظ بی‌معنی مرا در سر نمی‌گیرد

میان گریه می‌خندم که چون شمع اندر این مجلس
زبان آتشینم هست لیکن در نمی‌گیرد

چه خوش صید دلم کردی بنازم چشم مستت را
که کس مرغان وحشی را از این خوشتر نمی‌گیرد

سخن در احتیاج ما و استغنای معشوق است
چه سود افسونگری ای دل که در دلبر نمی‌گیرد

من آن آیینه را روزی به دست آرم سکندروار
اگر می‌گیرد این آتش زمانی ور نمی‌گیرد

خدا را رحمی ای منعم که درویش سر کویت
دری دیگر نمی‌داند رهی دیگر نمی‌گیرد
 
پی نوشت: چند بیت از غزل حذف شده است.

۰۵ خرداد ۹۵ ، ۲۰:۵۹
صبا ..