غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

۳۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «درس و مشق» ثبت شده است

این مدت جشن فارغ التحصیلیم برگزار شد و یه جورایی پرونده ارتباطم با دانشگاه بسته شد!! 

روز جشن وسط شلوغی های کار و پروژه م بود و اصلا قبلش حس جشن فارغ التحصیلی نداشتم! در واقع بییشتر استرس کارم رو داشتم!‌ ولی صبحش که رفتیم و لباس مراسم رو پوشیدم حس هام زنده شدن! قشنگی جشن فارغ التحصیلیم بودن جناب یار و دخمل کوچولومون بود! که حس خیلی خوبی بهم میداد.

چند تا از هم دانشکده ای هام رو دیدم! Phd من اگر یادتون باشه همه چیز هول هولکی و با کلی استرس بود! من اصلا حس خوبی هیچوقت نداشتم و همش حس می کردم عقب هستم و همه از من بهتر و جلوتر هستند. بعد اون روز از بچه ها می پرسم خب چی کارا میکنید؟ واسم جالب بود که تازه داشتن دنبال کار می گشتن! و واسم جالب بود که من ۱.۵ سال هست که دارم با مدرکی که اون روز جشن بهم دادن میرم سرکار! تازه چقدر هم شاکی هستم از محل کارم و همش همچنان حس میکنم وای چقدر عقب هستم از جایی که باید باشم. 

ولی اون روز متوجه شدم که من اصلا چالش چندانی برای کار پیدا کردن نداشتم. خیلی جاها اپلای کرده بودم ولی آخرین مصاحبه هام یکی دو روز بعد از وقتی بود که تزم رو سابمیت کرده بودم و بعدش هم که شروع به کار کردم! 

که البته اگر مساله ویزام نبود قطعا کارم رو تا حالا عوض کرده بودم. حتی با وجود مساله ویزا هم روزایی که خیلی از محل کارم ناامید بودم یکی دوجا اپلای کردم که البته هیچ جوابی نگرفتم! :) و این در حالی هست که همون هم دانشکده ای ها محل کار فعلیم واسه شون یه جای تاپ حساب میشه که تمایل شدیدی بهش داشتن!!

برای جشن فارغ التحصیلی م به هری و متیو گفتم. هری که کلی تبریک گفت ولی گفت سفر هستم و نمی تونم بیام! متیو با کلی ناز و ادا و تاخیر گفت میام! بعد روز جشن من که ندیدمش! بعدش ایمیل زده من قطارم صبح کنسل شد نرسیدم به مراسمت!! من جوابش رو کلا ندادم ولی خوشحالم از اینکه ندیدمش!!!‌ و البته همون یکی دو روزی که همه چیز رو داشتم مرور می کردم! داشتم به همه حمایت هایی که از سمت متیو نداشتم هم فکر می کردم! به انواع چالش هایی که در طول درسم داشتم! بعد احساس کردم واقعا چرا من اصلا به تموم شدن این چالش ها به شکل موفقیت نگاه نمیکنم؟؟!! همه چیز انگار وظیفه م بوده!! پس چی از نظر من موفقیت هست؟! 

اینکه در کمترین زمان ممکن تو اون وضعیت کرونا با هزار جور بالا و پایینی که زندگی داشت و بدون هیچ حمایت عاطفی و روانی و مادی یه تنه و البته با کمترین میزان غر تونستم درسم رو تموم کنم! خودش یه گام خیلی بزرگ بود که باید به خودم افتخار می کردم!!

 

بگذریم!!  الان اولویت ها تغییر کرده و فعلا مهمترین مساله دخترکوچولویی هست که همه کارها و برنامه ها باید حول محور ایشون چیده بشه! باید بهش یاد بدم که به تلاش هاش افتخار کنه! نتیجه ش هر چی باشه مهم نیست باید یاد بگیره مسیرهایی رو که طی میکنه ببینه و براشون ارزش قائل بشه. بهش یاد بدم ما اصلا چیزی به اسم موفقیت یا شکست نداریم. ما نتیجه تمام گام هایی هستیم که تو زندگی مون برمی داریم و مهم نیست که اون گام امروز چقدر کوچیک هست همین که پیوسته باشه توش پر از یادگیری و درس هست. شاید بهش بگم موفق کسی هست که گام های بیشتری برداشته! بگم ما چیزی به اسم ناکامی نداریم چرا که بزرگترین درسها رو از همون به اصطلاح ناکامی ها یاد میگیریم.

باید یه جوری باهاش برخورد کنم که همیشه احساس نکنه یه چیزی به زندگی بدهکاره یا اینکه عقب هست.

کاش بتونم بهش نشون بدم که دنیا همیشه پر از فرصت هست و کافیه تو آغوشت رو باز کنی برای این فرصت ها. کافیه کمی جسور باشی و نترسی از نشدن ها! از نرسیدن ها! از ناکامی ها! کاش بتونم یادش بدم اون لحظه موفقیت خیلی کوتاه هست! شیرینیش هم خیلی کوتاهه! ولی اون زمان هایی که با امید داری میجنگی و تلاش میکنی خیلی خیلی شاداب تر و پرانرژی تری. که همه ی اون لحظه ها رو دریاب.

البته جان دل مادر! می دونم تو میایی! که من درس های زندگی رو برای خودم مرور کنم! بیشتر از اینکه قرار باشه من چیزی به تو یاد بدم می دونم که تو به من یاد خواهی داد همون طوری که تو این چند ماهی که مهمان دلم هستی یاد دادی و من پر از ذوقم از تجربه دوباره زندگی در کنار تو! 

 

دوباره بگذریم! هفته پیش چهارشنبه پروژه از سمت ما تحویل داده شد! یک ماه و نیم یه پروژه بدو بدویی که نمی دونم اصلا ادامه ای خواهد داشت یا نه! خیلی چیزا یاد گرفتم! خیلی چیزا!!  و واقعا حس خوبی از این پروژه گرفتم! 

 

جمعه شب رفتیم کنسرت شادمهر! برای من خیلی همه چیز عادی بود! چون من طرفدار شادمهر نیستم. آهنگاش رو گوش میدم ولی خب واسم خیلی معمولی هست از همون جمعه هم در حد لالیگا سرماخوردم!! و الان فکر میکنم شبیه سوپ شده باشه قیافه م از بس این چند روز سوپ خوردیم!!

 

پارسال این موقع ها ایران بودیم و در آستانه اولین سالگرد ازدواج مون هستیم. 

من که حس نمیکنم ما الان کلا دو سال و اندی هست که با هم هستیم و یکسال از اعلام رسمی ازدواج مون گذشته باشه. این رابطه اینقدر عمیق هست که من حس میکنم سالهاست که با هم بودیم. هستی/خدا/کائنات/هر کی مسئولش هست رو هزاران بار شاکرم بخاطر وجود جناب یار و با تمام وجودم و از ته دلم میخوام اگر کسی تنهاست یه رابطه بالغ و سالم رو تجربه کنه که هر روز حس کنه ظرف عشق و محبت و فداکاریش داره رشد میکنه و از بودن در کنار شریک زندگیش لذت ببره.

۲۱ نظر ۰۸ خرداد ۰۳ ، ۰۵:۴۸
صبا ..

سلام علیکم. 

 

خوب هستید؟

 

این مدتی که اینجا ننوشتم چی کارا کردم؟ 

پارسال که من تزم رو سابمیت کردم باید منتظر می بودم تا دو تا داور تز رو بخونند و نظراتشون رو بگن. ۶ ماه بعدش نتایج اومد که میشد اواخر فوریه. ۶ ماه هم وقت بود برای انجام اصلاحات. اصلاحات هم کم نبود. یعنی آنالیز اضافه تر خواسته بودن و تغییر دادن خیلی از نمودارها. منم بیماری دقیقه نودی دارم! و اینقدر ازش واسه خودم غول ساخته بودم و بزرگش کرده بودم و ازش می ترسیدم که تا وقتی واقعا مجبور نشدم نرفتم سراغش :| تقریبا از وقتی از ایران برگشتیم من یه چیزی شبیه بختک رو تجربه کردم تا دیروز که تمام شد و سابمیت شد. 

یعنی میگن توبه گرگ مرگ هست قشنگ در مورد من صادقه! من در مورد درس خوندن همیشه دقیقه نودی بودم. یعنی ابتدایی که بودم هنوز روح شیطان در من حلول نکرده بود و مشقام رو بلافاصله بعد از مدرسه می نوشتم ولی از کلاس چهارم پنجم یادم میاد که واسه امتحان های ثلث سوم که تعطیل بودیم من عروسیم بود :) چون درس خاصی نمی خوندم تا چند ساعت قبل از امتحان و همونم اون موقع کافی بود و نمره کافی و وافی و حتی بیشترش رو میگرفتم. دانشجوی لیسانس که بودم که اوضاعم از همیشه خرابتر بود. قشنگ شب قبل از امتحان حوالی ساعت ۶ میگفتم بسم الله الرحمن الرحیم :| و برای اولین بار شب میان ترم یا پایان ترم با کتاب ملاقات می کردم و خب مساله این بود که با این اوصاف رتبه اول نمیشدم ولی دوم و سوم و نهایتا چهارم میشدم و همیشه هم نتیجه گیری میکردم که وقتی با این حد درس خوندن نمره م بد نمیشه چه کاریه که بیشتر درس بخونم!

دوران ارشد البته حالم خیلی خیلی بهتر بود. کل ترم تقریبا پروژه داشتیم یا باید درس میخوندم. البته بازم رتبه اول نشدم و همون سوم چهارم شدم.

تو کل دوران دکتری هم بد نبودم یعنی اینقدر چالش های مختلف داشتم که دقیقه نودی بودن توش گم بود. در واقع چون محدودیت های زمانی و اسکالرشیپ داشتم برای ارزیابی سالانه من همیشه عقب تر از برنامه بودم ولی چون میخواستم خودم رو برسونم و نمیخواستم چیزی تمدید بشه همیشه داشتم می دویدم و استرس داشتم. ولی این آخرین قسمت از دکتریم دست خودم بود و میشد زودتر انجام بشه ولی من به شدت دچار بی انگیزگی علمی و تو ذوق خوردگی علمی بودم و روزی صد بار مسیر زندگیم رو بالا و پایین میکردم و خودم رو به صورت بسیار وحشتناکی می شستم و پهن میکردم رو بند رخت! خلاصه روزهای سختی بود! گاهی فکر میکردم کاش یک صدم از احساسی رو که جناب یار بهم داره من به خودم داشتم و می تونستم کمی با خودم مهربون باشم!! و دلیل همه ی اینها چی بود؟ اضطراب و ترس. 

خیلی وقت بود که خودم رو رها کرده بود و فکر میکردم همه چیز خودش باید خوب پیش بره.

ولی خب دیگه از یه جایی به بعد هیچ چاره ای نداشتم و باید با ترسم روبرو میشدم. یه سری جملات انگیزشی چسبوندم به مانتیورم و مدام به خودم یادآوری میکردم که ترسهات واقعی نیست و از پسشون برمیایی. و بالاخره تمام شد :)

 

بدترین نتیجه دقیقه نودی بودن این هست که تو تمام لحظات قبل از اتمام اون کار رو به خودت کوفت میکنی و همیشه یه استرس و عذاب وجدان سنگین رو با خودت همه جا میکشی. از وسط مهمونی و تفریح گرفته تا وسط بقیه اضطراب ها و نگرانی های دیگه ت. یعنی انجام اون کار اگر ازت از ۱۰۰ به اندازه ۵۰ تا انرژی بگیری وقتی موکولش میکنی به دقیقه نود به اندازه ۱۱۰ واسش انرژی می گذاری و هیچ لذتی هم ازش نمی بری بس که استرس داری و نگرانی نتونی به ددلاین برسی. 

 

در مورد من چی باعث میشه دقیقه نودی باشم؟ با اطمینان زیاد به خودم و تجربه های قبلی شروع میشه که من همیشه تونستم و از پسش برمیام و کار رو دست کم میگیرم و به جای اینکه انجامش بدم هی به خودم یاداوری میکنم فلان کار رو یه روزه انجام دادم. بسان کار رو یه هفته ای پس این هم زود تموم میشه. 

مساله ی بعدی اینه که من اصلا آدم رقابتی نیستم. کلا بد نیست ولی تو به تعویق انداختن کارها چون اصلا واسم مهم نیست که کی کجاست و داره چیکار میکنه و فقط تمرکزم رو خودم هست پیشرفت های بقیه در شرایط مشابه اصلا نمی تونه محرک باشه واسم. البته عدم پیشرفت بقیه بسیار انگیزه بخش هست که حالا تو هم ولش کن چه عجله ای هست :|

و در نهایت ترس و اضطراب. از یه جایی به بعد که از توهم توانمندی خارج میشم همه چیز بزرگ و غول آسا و ترسناک میشه و من بجای روبرو شدن با ترسم بیشتر از موضوع فاصله میگیرم. مثلا من تا دوشنبه این هفته نرفته بودم چک کنم که تاریخ سابمیت مجدد تزم کی هست اصلا!!! 

 

اما همیشه یه چیزی درونم شماتتم میکنه که تو وقت نمیگذاری و نتایجی که میگیری معمولا بالاتر از میانگین هست اگر وقت بگذاری قطعا نتایج بهتری میگیری و اصلا ممکنه مسیر زندگیت تغییر کنه! 

و مساله بعدی این هست که واقعا حس میکنم دیگه بدنم توان نداره این حجم از استرس رو برای طولانی مدت با خودم همه جا بکشم. باید یه جایی پایان بدم به ویژگی رفتاری. 

 

شماهام اگر تجربه ای دارید بیایید بگید. 

۱۹ نظر ۰۳ شهریور ۰۲ ، ۰۶:۳۴
صبا ..

اول که از لطف همگی تو پست قبل ممنونم. امیدوارم منم تو شادی هاتون شریک بشم :)

 

خب ۴ سال پیش در چنین روزی من وارد استرالیا شدم. به اندازه ۴۰ سال اتفاقات مختلف افتاده تو این ۴ سال :) 

دقیق یادمه که قبل از اومدنم اینقدر کار داشتم که هیچ تصوری از روزهای پیش روم نداشتم. فقط باور داشتم هر چی پیش بیاد یه جوری مدیریتش میکنم دیگه!! 

و خب خیلی چیزها پیش اومد! هیچ وقت اینجا ننوشتم ولی خب من در عمل داشتم دو تا پروژه رو با هم پیش می بردم. یکی درسم بود که شما کمی در جریان مسایلش بودید و یکی هم انتخاب یار و همراه! که به معنای واقعی کلمه نفس گیرتر از دکتری بود! چرا که بخش عمده ایش خارج از کنترل من بود! و خب این مسیرهای بسیار پر و پیچ با همه بالا و پایینش بالاخره رسیده به یه استراحتگاه! نمیگم مقصد! چون مقصد خاصی تو ذهنم نبوده هیچوقت!

 

تو همین ۴۰-۵۰ روز گذشته اینقدر اتفاق افتاده که من هنوز به زمان نیاز دارم تا تغییرات و رویدادها را هضم کنم! ذهنم هنوز باور نکرده درسم تموم شده! هنوزم بدنم تا یه حدی مچاله هست! ولی خب کم کم داره روزها عادی میشه. 

 

 

راستی آدرس غارتنهاییم رو جناب یار هم داره! 

 

الان که یادداشت رو ثبت کردم دیدم این یادداشت شماره ۱۰۰۰ هست! البته ۱۰۰۰ تا نوشته منتشر شده ندارم :) 

۲۸ شهریور ۰۱ ، ۱۱:۱۹
صبا ..

سلام سلام من برگشتم بالاخره :)

 

به صورت خلاصه بخوام بگم:

 

پنج شنبه شب هفته پیش در حالی که جناب یار کنارم بود تزم رو از خونه ی مشترک مون سابمیت کردم :) 

 

روزهای به شدت شلوغی رو پشت سر گذاشتم! روزهای آخر شدیدا سخت بود و انرژی من حسابی تموم شده بود ولی خب حضور جناب یار و همراهی و تشویقش کمک کرد که این روزها هم سپری بشه! و خاطرات خاص خودش رو بجا بگذاره برامون :) 

 

هنوز انرژیم برنگشته و نیاز دارم چند روز دیگه حسابی استراحت کنم و بعد برگردم به زندگی عادی.

 

در جواب سوالات احتمالی تون باید بگم فردا تازه میشه ۶ ماه که با جناب یار آشنا شدیم. همه چیز خیلی سریع پیش رفت به دلیل شباهت ها و اینکه هردومون در نقطه ای بودیم که تکلیف مون کاملا با خودمون و زندگی مشخص بود! رابطه هنوز رسما جایی ثبت نشده ولی خب روح و قلب هر دوی ما این رابطه رو پیوند طولانی و مادام العمر می دونه و  به امید خدا دولت عشق آمد و ما دولت پاینده شدیم :) 

 

امیدوارم کم کم بتونم برگردم به روال عادی وبلاگ نویسی :)

۲۲ نظر ۲۲ شهریور ۰۱ ، ۱۰:۱۴
صبا ..

جمعه آخرین ارایه م به عنوان دانشجو رو در زندگی درسیم دادم و حالا فقط می مونه سابمیت تز! و البته نوشتن مقالات و ... و البته نوشتن بقیه تز! 

صبح شنبه یادم نمی اومد دیروزش چقدر کار داشتم و سرم شلوغ بود. خیلی اتفاق عادییی بود به نظرم. 

مسیری که تا اینجا طی کردم مسیر آسونی نبود ولی همون وسط ها ذوق هام رو کردم و الان نزدیک شدن به خط پایان شاید اونقدری که انتظار میره برام هیجان انگیز نیست.

امروز داشتم به این فکر میکردم که یه سری چیزا بهت لذت آنی میده ولی تاثیری تو رضایتت  از زندگی نداره ولی یه سری چیزا لذت آنی شون کمتر هست ولی تاثیرشون عمیق هست و ماندگار. مثلا بری شهربازی یا بری یه رستوران خیلی خوشمزه بهت لذت آنی میده و اگر از زندگیت حذفشون کنی خیلی تاثیری توی رضایت کلیت از زندگی نداره ولی مثلا درس خوندن در این مقطع برای من و البته نزدیک شدن به خط پایان بیشتر حس رضایت رو داره. یعنی مطمئنم اگر درس نمی خوندم زندگیم همیشه یه چیزی کم داشت و حالا یکی از قطعه های مهم پازل زندگیم داره میره سرجای درست خودش و خب این باعث میشه که یه قطعه از قطعه های سرگردان کم بشه و هرج و مرج ذهنیم کمتر بشه. هر چند که این مقطع برای من کم از ترن های شهربازی هم نداشت بس که بالا و پایین داشت و خب کلی هیجان و ذوق لحظه ای رو هم تجربه کردم دیگه :)  

 

این یک ماه اخیر به نسبت فشرده بود و از قبل برای خودم جایزه در نظر گرفته بودم. جایزه کنسرت معین بود که شنبه شب برگزار شد و کلی جاتون خالی و کلی ناز تنفس جناب معین. صداش فوق العاده بود یعنی تو اجرای زنده ش صداش خیلی بهتر از چیزایی بود که تا حالا شنیده بودیم و ماشالله با ۷۰ سال سن دو ساعت بدون وقفه خوند و چقدر هم که شخصیت متواضع و خاکی و دوست داشتنی داشت. جایزه خوبی بود خلاصه. 

برم به فکر یه جایزه دیگه باشم واسه دور تند تمام کردن تز :) 

۲۱ نظر ۰۳ مرداد ۰۱ ، ۰۵:۴۲
صبا ..

صبح ساعت ۹:۱۵ بود که آنیتا و مامانش رو بدرقه کردم و بعدش بازیافتی ها رو بردم پایین.  بالا که اومدم خواستم میز ناهار خوری رو تمیز کنم و برم مانیتور و لپ تاپ و کلا بساط درس و مشقم رو بیارم تو سالن!  

ولی خب داستان اینجوری پیش رفت که محتویات نصف کابینت ها رو در آوردم و توشون رو تمیز و مرتب کردم و دوباره چیدم! چیدمانشون قبلا رو اعصابم بود!

بعد هم یخچال و فریزر و کلیه طبقاتش رو درآوردم شستم و یخچال رو مرتب کردم.

وسط خیس خوردن طبقه های یخچال رفتم حمام و دستشویی رو با دوش سیار حمام با آبجوش شستم و جیگرم حال اومد!  :)) 

دیگه یخچال هم مرتب شد! ولی کف آشپزخونه وحشتناک شده بود! و متاسفانه کف آشپزخونه هم راه آب نداره و دیگه قشنگ یه دور با شوینده سابیدم! یه چند باری هم رفتم و اومدم تا به مرحله دلخواهم رسید.

بعدش دیگه درهای کابینت ها هم پر از لک شده بود (مدیونید اگر فکر کنید قبلا هم لک داشته! :) ) اونا رو هم سابیدم! دیوارهای آشپزخونه دیگه به تمیزی های بقیه قسمت ها نمی اومد که اونا رو هم تمیز کردم! 

ساعت ۳ بالاخره رضایت دادم ناهار خوردم! یه دور جارو برقی کشیدم و بالاخره رفتم مانیتور و بساطم رو از تو اتاقم آوردم! 

اتاقم رو هم یه دور خونه تکونی کردم! 

ماشین ظرفشویی رو گذاشتم رو طولانی ترین زمانش و داره یه سری ظرف و ظروف و شیشه میشه رو میشوره.

یه سرو سامونی به گلدونها دادم.

اسکاچ رو انداختم تو یه قابلمه و داره با سرکه می جوشه که حالش خوب بشه :) 

و آب گذاشتم واسه چایی و الان که ساعت ۴:۴۰ عصر هست یه چایی با عطر هل کنار دستم هست و من دارم از آفیس جدیم که سالن خونه هست این یادداشت رو مینویسم و از خونه تمیز لذت می برم!

 

پ.ن: لطفا ازم توقع نداشته باشید بعد از این همه کوزت گری برم سراغ تزم که ازتون دلخور میشم :) 

۱۲ نظر ۲۵ خرداد ۰۱ ، ۱۱:۱۴
صبا ..

خب از پست قبلیم من اصلا نرفتم رو دور تند :) 

یعنی یه بررسی کردم دیدم همین طور شل شل هم که جلو میرم جواب میده! چه کاریه که الکی سرعتم رو ببرم بالا :)) والا به خدا!

 

هوا سرد شده خیلی زیاد ولی خدا رو شکر بارون نمیاد و همش آسمون آفتابی هست :) 

دیگه دانشگاه نمیرم عملا بجز روزهایی که با متیو جلسه دارم. سرمای هوا بهانه دانشگاه نرفتنم هست. ولی واقعیتش دوستان بهم استرس وارد میکنند. یعنی دوستای من از ۶ ماه پیش دارن تز مینویسند و مقاله هاشون هم نوشتن و آماده هست ولی هر وقت باهاشون حرف میزنی دارن از استرس و شدت فشار کاری له میشن! من ۱۰٪ اونها هم آماده نیستم ولی خب اندازه ۱۰٪ اونها هم استرس ندارم!!  من هنوز نتایج نهاییم هم آماده نیست! همینقدر خجسته ام :)  و البته مساله این هست که فقط هم من بین اونها دانشجوی بین المللی هستم و مشمول شهریه خدا دلاری میشم :)) کاملا متوجه خجسته بودنم شدید یا بیشتر توضیح بدم؟! 

یا هر کی رد میشه میپرسه نوشتن خوب پیش میره؟!‌ و خیلی سخته! میدونیم! ما میایم هر روز ازت می پرسیم که واست انگیزه باشیم! آغا خب من خودم میدونم باید چطوری مدیریت کنم اوضاعم رو! اگر کسی دور و برتون داره تز می نویسه هی ازش نپرسید اوضاع چطوره! خب؟ 

چند روز دیگه متیو هم یه سفر میخواد بره که دیگه کلا دانشگاه نمیرم. 

 

دیروز بعد از کلی وقت جنی رو دیدم! چقدر خوبه آخه این زن! چقدر فهمیده و بالغ هست! هر چی براش توضیح میدادم بعدش یه جمله میگفت که دقیقا اگر ترجمه ش میکردی میشد همون کلمات و اصطلاحات مورد استفاده من در فارسی. هی میخندیدم و بهش میگفتم وایییی من دقیقا از همین اصطلاح استفاده میکنم :)

خونه ای رو که با هم توش بودیم گذاشتن برای فروش! بعد میگفت رفتم تو پیچ اینستاگرامت و عکسهایی که از اتاقت گرفته بودی رو اسکرین شات گرفتم و فرستادم برای املاکی :)  

 

دیگه هم اینکه اگر خدا بخواد آنیتا و مامانش هفته دیگه میرن مالزی! (دوبار تا حالا پروازشون کنسل شده) و این سری آنیتا تنها برمیگرده! و مامانش اینا انشالله برای عروسی میان دوباره! دلم برای مامانش قطعا تنگ خواهد شد و خوشحالم از اینکه این مدت اینجا بود. حضورش نقش پررنگی داشت تو اینکه مامان خودم رو بهتر ببینم و قدرش رو بیشتر بدونم :)

۱۴ نظر ۱۹ خرداد ۰۱ ، ۰۴:۲۵
صبا ..

بعضی از مواقعی که یه راه حلی رو تو پروژه م تست کردم و جواب نگرفتم اومدم اینجا یه چیزایی نوشتم! حالا اومدم بگم چند روزه که راه حل هام خوش رفتار شدن و انگار دارن روی خوش نشون میدن! البته که هنوز جای کار بسیار داره و خیلی چیزها باید تست بشه ولی خب به نظرم حق شما هست که بدونید :)

 

ولی خب این همه ی حرفم نیست! من هر دو سوپروایزرم رو واقعا دوست دارم و خیلی ازشون یاد گرفتم!  آدم های کمی هم نیستند! هر دوشون تو دنیا به اندازه کافی مطرح هستند! تقریبا دو سال و یک ماه پیش اینجا نوشتم که چقدر ترسناک هستند! بله ترسناک بودن! تا همین چند مدت پیش هم من پر از ترس بودم! ولی همه چیز از وقتی بهتر شد که من اعتمادم رو بهشون از دست دادم! چون همه راه حل های پیشنهادیشون غلط بود! چون از زاویه ی پیچیده ای به مساله نگاه میکردند! دیروز با هری و متیو جلسه داشتیم و سوالام رو که پرسیدم و جواب هاشون رو که شنیدم تنها چیزی که به ذهنم اومد این بود که چرا اینقدر چرت و پرت میگید!!!  خیلی وقته که به این نتیجه رسیدم که مسیری که من این پروژه رو شروع کردم اشتباه بوده و اگر همون روزهای اول از یه سمت دیگه وارد میشدیم تا الان خیلی چیزها حل شده بود! و من در تمام این مدت فکر میکردم من ضعیفم/ ناتوانم/ خنگم و در حد اینا نیستم! 

 

بعد حالا که داره مساله حل میشه هی به خودم میگم اینکه اونقدرا سخت نبود! پس چرا من زودتر نتونستم! چرا زودتر به اینجا نرسیدم! و البته منتقد سرزنشگر بی رحم درونیم هم مدام میگه هه هه! تو کافی نیستی و تلاش هات هم کافی نبوده! اگر خوب بودی و به اندازه کافی مستعد بودی خیلی زودتر به اینجا می رسیدی! ولی حالا میخوام در حضور شماها به اون منتقد بی رحم بگم که لطفا حرف مفت نزن! که اونایی که ترسناک و خدای این فیلد بودن هزار بار لقمه رو دور سر من و خودشون چرخوندن! و هنر من این بود که یه جایی از اون هزارتویی که خودم به اونا اجازه داده بودم برام بسازند کشیدم بیرون! هنر من این بود که به خودم جرات دادم که تلاش نکنم چرت و پرت هاشون رو اثبات کنم! 

 

الان دیگه واقعا اونقدرا مهم نیست واسم که نتیجه این پروژه چی میشه! چون الان خودم رو قبول دارم!  

نتیجه این درس خوندن هر چی باشه مهم نیست! نتیجه اصلیش صبایی هست که از هیچ چیز و هیچ کسی خدا نمی سازه و منتظر هیچ کس نمی مونه!

دیروز حس مادر موسی بهم دست داده بوده که بچه ش رو گذاشت تو سبد و سپردش به نیل! پروژه من برای من نقش فرزند رو داشته و داره و تا همیشه خواهد داشت!

امروز اما حس ابراهیم رو دارم که تبر گرفته دستش و همه بت ها رو شکسته! 

حس ابراهیمی که تا پای قربانی کردن فرزندش هم رفت ولی در نهایت فرزندش قربانی نشد!

 

وقتی میگم تو خود حجاب خودی! یکی از مصادیقش همین هست! حجاب من بودم تو این تز! حجاب ترس های من بود تو این تز!  وقتی اون ترس ها رو قربانی کردم فرزندم هم زنده موند! :)  

 

پ.ن: دوباره بارونیه هوا! و احتمالا فقط فردا ۱۰۰ میلیمتر بارون میاد! یعنی حس میکنم ما تو اسفنج زندگی میکنیم! تمام آب های کره زمین رو جذب میکنیم :)) والا با این ابراشون!‌ 

۱۷ نظر ۱۷ فروردين ۰۱ ، ۰۷:۳۷
صبا ..

اگر ننویسم فکر کنم یه روز به سرم می زنه که وبلاگ رو ببندم! احتمالا دچار یبوست نوشتاری شدم!!

 

یادم نمیاد آخرین بار کی هوا آفتابی بوده! و خب فعلا هم آفتاب نداریم! به قول یکی از بچه ها آبشش در آوردیم از بس بارون اومد :)) 

 

بارونش ولی یه جور مهربونی هست! یعنی چون هوا سرد نیست و اکثر اوقات بارونش نم نم و یواش یواش هست حس خوبی داره اغلب! یه جور طروات خاص هوا داره! ولی خب اگر آفتاب هم بشه کلی کمک میکنه که آفتاب پرستانی چون من مودشون بره بالا :) 

 

ظاهرا اسکالرشیپم برای ۶ ماه دیگه تمدید شد! میگم ظاهرا چون هنوز ۱۰۰٪ همه روالش انجام نشده! 

 

دیروز بعد از هزار سال که دلم کلم پلو شیرازی میخواست موفق به پختش شدم! یعنی کلم قُمری (کلم سَر- نمی دونم شماها چی بهش میگید. ولی می دونم قمی ها بهش میگن قُنَبید ) گیر نمی آوردم. دیگه دیروز جستم! 

 

دیروز دوست پسر جدید آنیتا‌ به صورت تلفنی آنیتا رو از باباش خواستگاری کرد و خب احتمالا به زودی یه عروسی دیگه دعوتم:) حالا چقدر زودش رو نمی دونم!؟ ولی خب خواستم بدین وسیله اعلام کنم که گویا یکی از اهداف مهاجرت من شرکت در مراسم عروسی بوده و خودم خبر نداشتم :))  

 

الان از نظر کاری در وضعیتی هستم که واقعا نمی دونم چه گِلی باید به سرم بگیرم؟! یعنی کارهام تا یه جایی پیش رفته ولی تو یه نقطه گیر کرده! و البته اون نقطه ممکنه همه چیز رو ببره زیر سوال! عملا کاری ندارم که انجام بدم! ولی هزار تا کار هم باید انجام بشه! که همش وابسته هست به همون نقطه! هم بیکارم! هم کار دارم! دلشوره هم اگر نداشته باشم که احتمالا مُردم! هری که وقت گذاشتنش تقریبا به صفر رسیده! بعد از هر جلسه م با متیو هم دلم می خواد خودم رو پرت کنم پایین! جواب همه سوالام نمی دونم هست! دیگه اون سری خودش گفت ببخشید که هیچ کمکی نکردم! دارم میرسم به اون نقطه ای که فقط همه چیز رو جمع کنم که تموم بشه!  بعد دارم فکر می کنم اگر بخوام همین پروژه رو یه بار دیگه انجام بدم ته تهش ۶ ماه وقت لازم دارم. الان همه چیز رو با خون دل و به صورت قطره ای یاد گرفتم! تازه اینقدرم به خودم اطمینان ندارم که بگم به یه سری مباحث مسلط هستم! فقط در حد الفبا بلدم! هدف انگار فقط این بوده که من بفهمم هیچی نمی دونم! دقیقا هی میرسم به این نقطه که <تا بدانجا رسید دانش من که بدانم همی که نادانم> 

۱۷ نظر ۰۹ اسفند ۰۰ ، ۰۵:۵۲
صبا ..

بیشتر از دو هفته هست که من از این کنفرانس و سمپوزیم و ورک شاپ در میام میرم تو اون یکی :)  وسطش هم البته یکی دو تا سخنرانی آزاد همین جوری هم شرکت کردم! :) و امروز اگر خدا قبول کنه کنفرانس ها تموم شد. 

 

کلا که خیلی خوب بود :) 

 

ولی خب جالب بود که از سمت محور پزشکی و بیولوژیِ صرف من وارد شدم و الان از قسمت ریاضیِ محض خارج شدم :) 

و خب روزهای اول اصلا حس خوبی نداشتم چون نه چندان چیزی می فهمیدم و نه کلا فهمیده میشدم و خیلی احساس نامتجانس بودن داشتم (اصلاحی که بکار می برم همیشه اینه که حس outlier بودن میکنم:) ) . ولی خب از دیروز نزدیک های ظهر اوضاع بهتر شد و حس کردم هم فهمیده میشم و هم می فهمم و آدمها بهم شبیه تر شدن.  یه جور حس قرار و آرامش گرفتم. 

قبلا هم اینجا گفتم که از نظر من یکی از دلایل اضطراب قرار نداشتن در جای درست هست وقتی که جایی که درست هست قرار بگیری نه اونقدر لازم هست دست و پا بزنی نه اضطراب شدید داری.  مثلا سخنرانی آخر دیروز رو تو قطار دیدم و بقیه ش رو از وقتی از قطار پیاده شدم تا خونه بدون دیدن اسلایدها تونستم دنبال کنم. بارون هم می اومد و چتر دستم بود. یه تیکه هایی هم تو آسانسور اینا بودم و قطع شده بود ولی خب بازم برام کاملا قابل دنبال کردن بود. 

یه چیز جالب دیگه هم این بود که اسلایدهای روزهای اول کلی رنگی رنگی و با عکس های خوشکل و 3D از این چیزا! از دیروز اسلایدها بی روح ترین حالت ممکن رو داشتند! :)) خب همون فرمول ها رو میشه بهتر پرزنت کرد ولی خب گویا جماعت ریاضی دان اعتقادی به این قرتی بازی ها نداره و در نهایت به بی سلیقه ترین اسلایدها هم جایزه دادن! :) البته بهتره گفت به بی حوصله ترین اسلاید :) 

فیلدی که من کار میکنم و همین کنفرانس ها همشون علوم کاربردی هستند و ولی یه جاهایی من  تعجب میکردم که در مورد چه چیزهایی تحقیق میشه! من که اصلا به ذهنم خطور نمی کرد یه عده دغدغه چنین چیزهایی رو داشته باشند و تا این حد هم در موردش موشکافانه کار انجام بشه و خب آدم امیدوار میشه به بشریت :) 

میشه گفت که تقریبا کسایی که تو حوزه ی من کار میکنند رو تو استرالیا می شناسم و خب این خوبه :)

و اینکه این سری واقعا از نحوه پرزنت کردن خودم راضی بودم و وقتی مقایسه می کنم می بینم نحوه پرزنت کردن ربطی به اینکه انگلیسی زبان اولت هست نداره. ربطی به ساختار فکریت داره و البته خب اعتماد به نفسم در مورد لهجه م بهتر شد :) من واقعا بعضی ارائه ها رو هیچی نمی فهمیدم و اینقدر رو اعصابم بود که صداش رو هم کم می کردم و اسلاید خالی میدیدم. بعد مثلا طرف استاد دانشگاه تو آمریکا بود! و اینکه ارائه اکثر دانشجوها به نظر من بهتر بود. چون قشنگ معلوم بود همه وقت گذاشتن و تمرین کردن ولی یه عده ای از اساتید تازه اونجا می اومدن فکر میکردن که چی میخوان بگن! 

 

اما دوباره ظرافت رفتاری هری:

مهم ترین ارائه من رو شرکت کرد و بعدشم خب مثل همیشه کامنت مثبت داد با اینکه تو ساعت کاریش بود و با اینکه رسما در قبال من مسئولیتی نداره. امروز پست داک متیو ارائه داشت که قبلا پست داک مشترک هری و متیو بود و دوباره دیدم که اون تایم حضور داشت :) 

 

۱۱ نظر ۰۵ آذر ۰۰ ، ۱۰:۳۰
صبا ..