غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

۴ مطلب در بهمن ۱۳۹۹ ثبت شده است

به شدت فکرم نامتمرکز هست و تقریبا از هفته گذشته تا الان شاید ۳ روز هم کار نکرده باشم. خب این روال اصلا جالب نیست و این چرخه اهمال کاری حالمو بدتر میکنه. 

 

برای خودم تو وبلاگم می چرخم که ببینم که قبلنا که حالم خوب نبوده چیکار میکردم؟ نتیجه ای که میگیرم مشکلات سالهای گذشته چه کاری و چه خانوادگی شخصیت من رو ساخته! یعنی الان که نگاه میکنم هر چی فشار مشکلات بیشتر میشده من انعطافم و قدرتم بیشتر میشده. بعضی موقع ها که برمی گردم نوشته های اون روزهام رو میخونم به خودم احسنت میگم که چقدر خوب مدیریت کرده بودم. یعنی هر چی تهدید بوده تبدیل به فرصت شده. 

کمتر از ذره نه ای پست مشو مهر بورز

ولی الان حس ضعف میکنم حس میکنم نمی تونم خودم رو جمع کنم و این چرخه قرار هست تا ابد ادامه پیدا کنه. اون موقع ها قوی تر بودم و یا شاید چون مشکلات رو تحمیلی میدونستم و نه متعلق به خودم زورم بیشتر بود و جالب هست که الان اصلا مشکل خاصی وجود نداره فقط انگار من انرژی ندارم که عادی زندگی کنم. خسته ام. 

۱۱ نظر ۲۷ بهمن ۹۹ ، ۰۹:۳۸
صبا ..

جمعه ای که گذشت سال نوی چینی بود و پنج شنبه عصر آنیتا به من مسیج داد که امشب شب سال نو هست و معمولا همه خانواده دور هم جمع میشن. میایی شام رو با هم بخوریم؟ من گفتم بلی. بعد که اومدم خونه مامانش گفت ساده ترین شام ممکن هست. رفتم دیدم برای خودشون استیک درست کردن برای من مرغ. چون من گوشت قرمز خیلی دوست ندارم و مامان آنیتا اینو می دونست! خب من احساس خوشبختی میکنم از اینکه یه مامان اینجوری حواسش به من هست :)

جمعه عروسی دوستم بود. من هم جزو مهمانان ویژه از اول مراسم بودم. 

راستی اون لباس و زیپش هم برای این مهمونی بود. بعد از اینکه زیپ لباس درست شد و پوشیدم قسمت پایینش چند تا چین افتاده بود. من که واسم مهم نبود اصلا. ولی فردای اون روز مامان خانم گفت علتش رو فهمیدم و میتونم درستش کنم منم گفتم من واسم مهم نیست نمیخواد و ... ولی اصرار کرد منم گفتم باشه حال که دوست داری بهش فکر میکنم. یه روز صبح لباس رو گذاشتم رو صندلی میز ناهار خوری شب که اومدم لباس آماده رو تختم بود. دوباره حس کردم من خوشبختم که همچین مامانی دارم :)

داشتم می گفتم جمعه عروسی بود. اول که هنوز نرسیده بودم خونه دوستم تو ایستگاه قطارنزدیک خونه شون دوتا پله رو یکی کردم و سر خوردم و قوزک پام و ساق پای چیم ضربه خورد. 

دوستم ایرانی هست و شوهرش انگلیسی. قرار بود بریم ازدواج رو ثبت استرالیایی کنیم عکس بگیریم بعد بیایم خونه و دوستم لباسش رو عوض کنه وشام بریم رستوران ایرانی و خب برنامه به همین ترتیب هم پیش رفت. فقط قضیه این بود که عروس و داماد گرامی خیلی بی ذوق تر از تصورات من بودن :) مراسم عقدشون هم جالب بود و اولین باری بود در همچین مراسمی شرکت میکردم. دیگه در حد توانم عکس و فیلم گرفتم و برگشتیم خونه و من فهمیدم به سختی میتونم راه برم! دیگه عصر هم رفتیم رستوران و مهمان های دیگه شون هم اومدن. کلا ۲۰ نفر مهمون داشتن و فکر میکنم من تنها ایرانی خالص جمع بودم. ۳ تا ایرانی دیگه هم البته بودن که پارتنرشون غیر ایرانی بود. 

یه جاش یکی از همین دوستان غیرایرانی از من پرسید تو زیاد عروسی رفتی؟ گفتم آره دیگه. همه کازین هام و دوستام و خواهرم و ... براش جالب بود. فکر کنم تو عمرش عروسی یا نرفته بود یا شایدم یکی دوتا ! چون میگفت کازین که چند تا بیشتر ندارم و اونا هم کوچیک هستند! برام جالب بود سوالش. البته طفلک زیاد سوال می پرسید :))

کلا مهمونیه و این همه تفاوت فرهنگی واسه من خیلی سنگین بود. تو عروسی باید خوشحال باشی. نه همه چی رسمی! و انگار میخوای تیک بزنی که این کار هم انجام شد! 

امیدوارم که دوست خوش قلبم خوشبخت باشه تا همیشه :) 

 

 

یه مدتی هست که معاشرت با آدم ها خسته م میکنه. ظرفیتم تو پذیرش آدم جدید اومده پایین!! کاش میشد یه مدت با یه کایاک با یه انسان پایه پارو میزدیم تا یه جزیره و یکی دو هفته بی هیچ اینترنتی و استرس تز  و کرونا و استرس آدم جدید و رابطه جدید و خانواده و مشکلات شخصیتی صبح ها و عصرها طلوع و غروب رو تماشا می کردیم و شب ها هم آتیش می کردیم و دور آتیش می نشستیم به صدای جیرجیرک ها و پرنده های شب گوش میدادیم. 

 

۹ نظر ۲۶ بهمن ۹۹ ، ۱۲:۴۲
صبا ..

پنج شنبه اون پست داک کوچیکه مون! گفت اگر دانشگاهی بیا با هم ناهار بخوریم. من و اون بودیم فقط. میگفت ۳ ماه شده که اینجا شروع کردم و حس میکنم هیچ پیشرفتی نداشتم. بهش گفتم ببخشیدا ولی خیلی خوشحالم از شنیدن همچین حرفی :) بس که من آسفالت شدم اینجا و هیچ کس هم منو نمی فهمید همه می گفتن phd همینه. حالا حداقل فهمیدم من تنها نیستم :) و البته اونم ترسیده بود از خفنی هری و متیو :) 

من همون پنج شنبه یه سوال پرسیدم تو گروه هری گفت باید در موردش حرف بزنیم. قرار شد جمعه حرف بزنیم بعد از اینکه من به زور توضیح دادم که مشکلم چی هست برای اولین بار هری هم به سختی توضیح داد که راه حلش چی هست و خودش هم گفت من فقط دارم بلند فکرام رو میگم و دلیل بر درستیش نیست! من خودم همین طور اعصاب نداشتم از بس کار مونده و وقتی دیدم هری هم اینجوری هست انگار اعتماد به نفسم پایین تر اومد که خدایا کی میخواد این مساله جمع بشه و آخرش اصلا چی میشه!!! 

 

از تقریبا دو هفته پیش قرار بود دیروز (شنبه) من و آنیتا بریم خونه جنی اینا. من اینقدر دلم براش تنگ شده بود که حد نداشت. حتی دلم برای سگو هم تنگ شده بود!! 

دیگه دیروز صبح پاشدم مسقطی درست کردم. استفانی تا حالا نخورده بودش ولی می دونستم از طعمش به اندازه شله زرد خوشش میاد و البته بقیه شون هم دوست دارن. (داشتن :) ) دقیقا ۱.۵ ساعت وایسادم هم زدم و البته همه حرصم از ریسرچم و همه نگرانی هام رو با هم زدن سعی کردم خالی کنم :) نتیجه ش رو دوست داشتم و با اینکه دو لیوان نشاسته بیشتر نبود کلی شد و قرار شد که دانشگاه هم ببرم و البته برای دوستام هم. خوبی زندگی در خارج از ایران این هست که وقتی یه چیزی درست میکنی لازم نیست یه پاتیل گنده برای کسی ببری یه کوچولو هم که ببری طرف کلی خوشحال میشه و نمیگه این یه ذره چی بود برداشتی آوردی!! 

(الان یه چیز خنده دار یادم اومد. یه سری کاسه مینیاتوری کوچیک داشتیم تو خونه مون ایران. من همیشه میگفتم شله زرد درست کنیم بریزیم تو اینا. بعد بریم در خونه ملت در بزنیم بگیم نذری آوردیم. مخصوصا خونه هایی که حیاط بزرگ دارن. بعد طرف بیاد دم در یه دونه از اون ظرف کوچولوها رو بگیریم جلوش بگیم بفرمایید نذریه :))  ) 

الان دیدم فانتزی مردم آزارانه ام تا حدودی محقق شده اینجا :) 

 

و البته دارم به این فکر می کنم با دوساعت زمان گذاشتن یه چیزی در اومد که تقریبا ۲۰ نفر رو به اندازه نیم ساعت خوشحال میکنه. ریسرچی که تا الان ۱.۵ سال روش وقت گذاشته باید چند نفر رو برای چند دقیقه خوشحال کنه یعنی؟!!!

 

دو تا ظرف مسقطی گذاشتم برای جنی اینا. چون ماشالله حسابی شلوغند الان. و البته یه ظرفش اختصاصی برای استفانی بود.  

اول که رفتیم جنی برامون تور خونه شون رو گذاشت (اینجا رسم هست و حتی یه دور تو خیابون هم می چرخی و خونه های همسایه ها رو هم از همون دم در نشونت میدن).  هنوز کلی کار داشت خونه شون. یه خونه قدیمی بالای ۱۰۰ سال بود و بسیار بزرگ و البته بسیار کثیف بوده که اینا حسابی سابیده بودنش. جنی کلی لاغر شده بود. دیگه نشستیم به حرف زدن یه ۴ ساعتی. از همه چیز و همه جا. 

لی لی و استفانی دانشگاه همون چیزهایی که میخواستند قبول شده بودن. استفانی البته انگار قرار هست درس های حقوق رو هم بخونه. کلی هم اسکالرشیپ بهش تعلق گرفته بود. بهش خوابگاه و غذای مجانی هم داده بودن. (اینجا دانشگاهها والبته مدارس و ادارات و کلا هیچ جایی چیزی به عنوان سلف سرویس نداره. تو باید یا غذا از خونه بیاری یا با قیمت معمول همه رستوران ها و کافه ها از فودکورت دانشگاه یا هر جایی که نزدیک محل کارت هست هر چیزی که میخوایی رو بخری و هیچ سوبسیدی برای دانشجو و ... وجود نداره).  یه اسکالرشیپ دیگه هم به عنوان هزینه زندگی بهش تعلق گرفته بود که مبلغش هم خوووب بالا بود. 

موقعی هم که میخواستیم بیایم جنی چند بار بغلم کرد و می گفت ببخشید نشده زودتر ببینمت :) و خب من شدیدا به خودم حق میدم که دلم برای همچین فرشته ای تنگ بشه!

دیگه بعد که برگشتیم آنیتا شام میخواست بره جایی. من دیدم مامانش خیلی صبح تا حالا تنها بوده و کم حوصله هست گفتم بیا ما هم شام با هم بخوریم. کوکوسبزی درست کردم و با هم شام خوردیم و مامانش سرگذشت آنیتا رو برام تعریف کرد و من :|  (ازم توضیح نخواین لطفا. فقط میدونم که من تصادفی اینجا نیستم انگار یه برنامه دقیق نوشته شده برای زندگی من و این دختر که ما تو این نقطه به هم برسیم! و البته کمی ترسیدم!)

صبح هم پاشدم با مامان خانم زیپ لباسم رو عوض کردیم. یعنی من زیپ قدیمی روشکافتم و زیپ جدید رو کوک زدم مامان خانم هم چرخ کردن واسم. دقیقا همون سیستم ایران تو خونه مون. هر جا هم شک داشتم باید چیکار کنم می پرسیدم. بعد که تموم شد و درست شد همه چیز بغلش کردم و ازش تشکرکردم. میگه من مامانتم اینجا و وقتی تو خوشحال باشی منم خوشحالم :) البته همه اینها با هدایت مامان خودم از ایران بود که وقتی بهش گفتم لباسی که تا حالا نپوشیدمش زیپش کار نمیکنه اصرار کرد که زیپش رو عوض کن و وقتی گفتم نمی تونم, زیپ به اون بلندی از کجا گیر بیارم و ... اصرار کرد که سخت نیست و میتونی و بگردی زیپ هم پیدا میکنی (مگه میشه تو اون کشور زیپ نباشه:)) . میشه تا آخرش هم با دست بدوزی حتی:)  و خب گشتیم (زهرا البته نه من:)) ) و یه مغازه پیدا کردیم خود بازار وکیل بود از جنبه خرازی بودن. اینقدر خوشحال شدم از پیدا کردن همچین گنجی :)  (می دونید که من برای چه چیزهای ساده ای ذوق زده میشم! ) 

 

۱۶ نظر ۱۲ بهمن ۹۹ ، ۰۸:۴۶
صبا ..

سلام. اول که یه تشکر اساسی کنم بابت کامنت های پست قبلی.

دوستانی هم که خصوصی کامنت گذاشته بودن فرصتش پیش نیومد که بگم از آشنایی تون خوشبختم و ممنون که به خواهشم اهمیت دادید.

خب من سبک نوشتنم رو به همون روال سابق ادامه میدم :) 

 

من یه ۵ هفته ای رو از خونه کار میکردم و دوباره داشتم خل میشدم و دلیلش هم نمی فهمیدم :) فقط دلم می خواست همه چیز و همه کس رو زیر سوال ببرم. دیگه هفته پیش تصمیم گرفتم برگردم دانشگاه. هر چند هنوزم یه خط درمیان میرم دانشگاه.

 

فردا یعنی ۲۶ ژانویه روز استرالیا هست و تعطیل رسمی هست و تنها تعطیلی هست که جابه جاش نمیکنند و نمی چسبوننش به آخر هفته. و این هفته هم آخرین هفته تعطیلات تابستانی مدارس هست و از ۲۸ ام مدرسه ها شروع میشه و عملا سال کاری و تحصیلی و ... رسما از ۲۸ ژانویه اینجا شروع میشه. 

 

آخر هفته گذشته هم دوستان محترم برنامه یه سفر یک روزه رو گذاشته بودن. من هیچ دخالتی تو برنامه ریزی این سفر نداشتم از بس سطح انرژیم پایین بود قبلش! فقط گفته بودم باشه میام و رفتم و خیلی هم خوش گذشت. فقط مقادیر زیادی دچار آفتاب سوختگی شدم!!   اینجا هم وقتی تعطیلات اینجوری هست جاده ها ترافیک میشه و ما مسیر یک ساعته رو تو ۴ ساعت رفتیم. 

 


از وقایع اتفاقیه که بگذریم می رسیم به اینکه سال اول مهاجرت من خودم رو شترمرغ می نامیدم. چرا؟ چون تو تصمیم هام و اخلاق و رفتارم تو گروه های مختلفی دسته بندی میشدم و به هیچ کدومشون هم تعلق نداشتم. مثلا وقتی بحث احساسات میشه من یه زمان هایی جزو احساساتی ترین افراد این کره خاکی میشم و یه زمان های دیگه جزو افرادی که فقط منطق صرف دارند. 

 

زین واقعه مدهوشم باهوشم و بی‌هوشم

هم ناطق و خاموشم هم لوح خموشانم

 

هم خونم و هم شیرم هم طفلم و هم پیرم

هم چاکر و هم میرم هم اینم و هم آنم

 

هم شمس شکرریزم هم خطه تبریزم

هم ساقی و هم مستم هم شهره و پنهانم

 

یا تا همین چند ماه پیش هر کی به من می گفت تو باهوشی من نه تنها که نمی پذیرفتم و خوشحال نمیشدم. اگر جا داشت یه دور به طرف می پریدم ولی اگر جا نداشت اون شخص از نظر من می رفت تو دسته خنگ ها (می دونم کلمه درست و مودبانه ای نیست ولی واقعا احساس می کردم اون فرد خنگه! ) و دلیلم هم این بود که من خودم خودم رو می شناسم و می دونم مثلا چه ضعف هایی دارم و مثلا چقدر باید وقت بگذارم که یه سری مسایل رو یاد بگیرم و یا چه سوتی هایی دارم و کسی که اینا رو نمی فهمه حتما خودش خنگه که از نظرش آدمی با این همه نقص باهوش دیده میشه!!‌ و شدیدا اصرار داشتم که من هیچ نسبتی با باهوشی ندارم!‌

مثالهاش زیاده ولی روزی که پارسال به آقای لی گفتم من میخوام از گروهت برم و اون سعی در راضی کردن من برای موندن داشت یه چند باری به من گفت تو دختر باهوشی هستی و حتی یه دور تو ایملیش هم اینو نوشت که من نمیخوام از دستت بدم. اون موقع من حجت رو بر خودم تمام شده دیدم که اگه تا الان شک داشتم خنگ باشی ولی الان با این حرفت مطمین شدم! و اگر یه درصد هم امکان داشت تو گروهت بمونم شانست رو از دست دادی :)) 

از قبل ترها هم وقتی آقایون بهم می گفتند باهوشی که کلا می گذاشتم رو حساب مخ زدن و دیگه اصلا قبول نمی کردم!! 

بعدترها یه کم نسبت به بقیه مهربان تر برخورد کردم و دست برداشتم از اینکه اونا رو خنگ بدونم ولی خب بازم قبول نداشتم که من ممکنه با باهوشی نسبتی داشته باشم و اینجا بود که اون احساس گناه همیشگی بدوبدو اومد وسط و گفت چون تو برخوردهای اول و کلا تو پرزنت کردن خودت ظاهرا مسلط برخورد میکنی آدمها رو به این شیوه گول میزنی و اونا فکر میکنند تو باهوشی!! در صورتیکه تو فقط بازیگر خوبی هستی همین!

حالا مساله شده بود تمارض به باهوشی که باید درمان میشد!! 

پارسال که رفته بودم ایران یه بار بحث سر این بود با مامانم و خواهرم که مثلا از دید فلانیها من باهوشم و در صورتیکه اونا مثلا پشتکار منو انگار نمی بینند و جالبی این بحث این بود که خواهرم دلیل می آورد خب به این دلایل حق دارند و راست میگن ولی مامانم ساکت بود و هیچی نمی گفت و در نهایت هم نه تایید کرد و نه هیچی. من بعدها فهمیدم چون من از نگاه مامان و بابام هیچوقت با چنین صفتی خطاب نشدم نمی تونم بپذیرم که من هم می تونم باهوش باشم.

مامان من مدلش اینجوری هست که مثلا زنگ می زنه میگه دخترخاله ت زنگ زده و سلام رسونده و گفته آره مثلا صبا چون خودش دختر مهربونی هست واسه همین فلان اتفاق براش افتاده! ولی خود مامانم هیچ وقت نمیگه دخترخاله ت راست میگه یه جوری اینو میگه انگار من وظیفه م بوده مهربون باشم و دخترخاله م هم هنر نکرده اینو فهمیده :)) یعنی یه جوری تو سر مال می زنه خودت نمی فهمی از کجا خوردی :))

 

حالا اینکه از دید بقیه باهوش خطاب بشی معنیش این نیست که تو نابغه ای تو همه ابعاد زندگیت و نیاز به تلاش برای یادگیری نداری و کلا باید عاری از خطا باشی و همه مسایل رو به بهترین و سریع ترین شکل یاد بگیریم. ما انواع مختلف هوش رو داریم و خب قطعا من تو خیلی هاش نمره پایینی میگیرم و این دلیلی بر این نیست که اون افرادی که از دیدشون من باهوش هستم دارن اشتباه میکنند یا خودشون خنگ هستند. فقط معنی این هست که از زاویه دید اون افراد تو اون حیطه من از میانگین افرادی که اونها تا حالا دیدن کمی امتیاز بالاتری میگیرم. 

و اینجا که مولانا میگه باهوشم و بی هوشم کاملا درسته. البته من هنوز باید تمرین کنم تو این زمینه به آدمها نپرم حتی تو ذهن خودم :)) 

 

و خب برای سایر خصوصیات اخلاقی هم دقیقا همینه که من خودم رو هم طفل می بینم و هم پیر. هم شلوغم هم آروم. هم پرحرفم و هم لوح خموشانم. هم جدی ام هم شوخ. و الانم که هم افسردگی دارم و هم مانیا :) 

و مساله ی بعد اینه که من قبلترها فکر میکردم من خیلی متناقضم که دو سر طیف خیلی چیزها رو با هم دارم و یه روزی باید این تضادها و تناقض ها کمرنگتر بشه و من یکدست تر بشم.

ولی حالا می بینم اصلا دلیلی برای یکدستی وجود نداره. چرا من مثلا باید جایی که میتونم خیلی صمیمی باشم نباشم و جایی که میتونم بسیاررسمی و خشک باشم نباشم و بخوام همه جا مثل یه فریم بی انعطاف یکدست بشم. اینها نه تضاد هست نه جمع نقیضین. همه اینها با هم من هست. منی که واحد هست و یکدست. منی که من باید یاد بگیرم بپذیرمش و قبل از هر فرد دیگه ای خودم قبولش داشته باشم. قبول داشتنی که فرسنگ ها با خودشیفتگی فاصله داره. و اینکه شترمرغ هم جمع نقیضین نیست. اتفاقا یه پرنده پربازده هست :)) 

 

پ.ن: برای من هنوزم خیلی سخت هست که صفت باهوشی رو برای خودم حتی تو خلوت خودم و تنهاییم بکار ببرم. اینجا بازش کردم تا ترس درونیم از پذیرش همچین صفتی کمتر بشه. 

۹ نظر ۰۶ بهمن ۹۹ ، ۰۹:۳۶
صبا ..