خب از دیروز عصر باید بگم.
اول اینکه من برای واکسن ثبت نام کرده بودم و نوبتم دو ماه دیگه بود. چند روز پیش برام مسیج اومد که ظرفیت مون رو افزایش دادیم و برو تو سایت و اگر وقتی خالی شد تغییر بده. منم چند بار رفتم و فقط یه نوبت خالی بود که نمیشد. دیگه دیروز یهویی یه وقت برای امروز و سه هفته بعد خالی شد و منم درجا گرفتمش.
بعد رفتم به آنیتا اینا گفتم فردا میخوام برم واکسن بزنم و تولدمم هست و من این رو به عنوان هدیه روز تولدم می دونم و بابتش خوشحالم و ... :))
بعد با مامانم اینا حرف زدم و خواهرم هم تازه رسیده بود خونه مامان اینا. یه کم باهاش حرف زدم و گفت برای تولدت میخوایی چیکار کنی گفتم هیچی. هم قرنطینه ایم و هم می خوام واکسن بزنم و هم وسط هفته س. اونم بی هیچ ذوقی گفت خب باشه. حتی نگفت تولدت مبارک!
ولی خودم تو ذهنم بود بعد از واکسن برم چیزکیک (سلطان شیرینی ندوستی هستم من) و شمع بگیرم بیام با آنیتا اینا تولد بازی کنیم:)
بعدش کلی با زهرا حرف زدم و اولین سوالش ازم این بود که چه حسی داری؟ گفتم استرس ندارم برخلاف پارسال و از ۱۰۰ به اندازه ۶۰-۷۰ تا خوشحالم :)
شب تر که شد مامان آنیتا اومد گفت چون فردا تولدت هست آنیتا میخواد واست کیک درست کنه گفته ازت بپرسم چه کیکی دوست داری؟ من گفتم فکر کنم چیزکیک دوست داره!! گفتم وایییییییی مرسی آره چیزکیک دوست دارم. خودم میخواستم فردا شب برم بخرم تولدمو با هم جشن بگیریم. دیگه بغلش کردم ازش تشکر کردم.
بعد که میخواستم بخوابم به رفتار خواهرم فکر کردم و حس کردم چقدر براش بی اهمیت شدم! :(
صبح ساعت ۶ بیدار شدم (من معمولا ۷ بیدار میشم) و گفتم گوشیم رو چک کنم. رفتم تو واتزاپ دیدم خواهرم تو گروه دخترعموهام تولدمو با یه عکس خوشکل تبریک گفته و بقیه هم تبریک گفتن و بعد گفتن برو گروه تلگرام رو چک کن اونجا واست سورپرایز داریم.
دیدم یه ویدیو با حجم بالا گذاشتن! دانلودش کردم. خواهرم خاطره دنیا اومدنم رو تعریف کرده بود. بعدش مامان و بابام تبریک گفته بودن و بعد دختر دایی هام و دوستم 'ر' و دخترعموها و دخترعمه هام!! واییییییییییی از حسم نگم براتون! اصلا قابل توصیف نیست. ۴ دقیقه ویدیو بود منو برد تا آسمون هفتم. چشام پر اشک و لبریز از حس خوب بودم. بعد همه یه عالمه جمله های خوب برام نوشتن و کلی با ذوقم ذوق کردن 3>
بعد دیگه دوستای اینجا بهم تبریک گفتن. تنظمیات فیسبوکم رو چند روز قبل عوض کرده بودم که تاریخ تولدم رو جار نزنه! بعد یکی از دوستام پیام داده: "کور خوندی اگه فکر کنی تولدت تو از فیسبوک پاک کنی از ما تبریک نمیگیری 😁💪🏻 "
اول کلی که به پیامش خندیدم ولی واقعا بهم چسبید تبریکش :)
بعدش همسایه طبقه بالایی مون که بازسازی داره شروع کردبه طرز وحشتناکی دریل کردن. یعنی اصلا نمیشد کار کرد منم نشستم سریال دیدم :) بعد رفتم ناهار خوردم و اماده شدم برم برای واکسن :) تو راه هم به شکل بسیار خجسته انواع آهنگ تولدت مبارک رو واسه خودم گذاشتم و جواب پیام های تبریک رو دادم :))
دوساعت تمام تو صف بودم واسه واکسن و خانم پرستار هم تولدم رو تبریک گفت :) و له اومدم خونه :) آنیتا اینا منتظر من بودن :) با هم شام خوردیم و بعد هم چیزکیک خوشکلی رو که با کلی توت فرنگی تزیین کرده بود با یه دونه شمع آوردن و من شمع تولدم رو فوت کردم :) و بدین سان رسما وارد سال جدید زندگیم شدم.
حس خوشحالیم از ۱۰۰ رسید به ۹۵ با سورپرایزهایی که شدم و ذوق عزیزانم.
واقعا حس خوشبختی میکنم چون میدونم اگر نصف اموال دنیا رو هم داشتم نمی تونستم یک ثانیه از این محبت خالص رو باهاش بخرم ولی الان بدون هیچ هزینه ای من چیزی رو دارم که واقعا بی قیمته :)
اینجا نوشته بودم که همیشه بخاطر اسمم میخواستم واسه بقیه هدیه باشم ولی خب واقعا همیشه نمیشه و من اینجوری حس گناه می کردم که گاهی هیچی واسه شون نیستم چه برسه به هدیه!!
امسال ولی رویکردم رو عوض کردم (اعتراف میکنم من ۶ ماهه داشتم رو خودم کار میکردم که موقع تولدم استرس نداشته باشم امسال!!) بجای اینکه من هدیه باشم واسه دیگران, دیگران و همه زندگی رو هدیه بدونم. هدیه معمولا بر اساس قابلیت ها و توانایی های آدمها نیست فقط نشانه ای برای ابراز محبت هست. کل هستی و مافیها برای من واقعا نشان از عشق هست. وجود همه آدمها با همه کمی و کاستی هاشون هدیه هست. همه ی فرصت های این زندگی و همه لحظه هاش هدیه س! حتی وقتایی که من فکر میکنم حقم بیشتره! ولی خب کسی دندون اسب پیشکشی رو که نمیشماره!! پس بهتره که از ماهیت لحظه ها و فرصت ها و آدم ها لذت ببرم و دندوناشون رو هم نشمرم :))
۱۶ تیرماه ۱۴۰۰ - ساعت ۹ شب - سیدنی.