غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

۷۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر» ثبت شده است

دل شـیـدا حـلـقـه را شـکـنـد, تـا بـرآیـد و راه سفر گیرد


مگر یکدم گرم و شعله فشان ,تا به بام جهان بال و پر گیرد

 

 

وقتی آهنگ شبانگاهان از مختاباد میرسه به همین قسمتی که نوشمتش یه حس تشویق واسم داره. هر سری تو ذهنم یه حلقه ای میاد که باید شکسته بشه!! اون شعله فشان و بام جهان بهم انگیزه میده. 

 

و وقتی میرسه به: 

خـوشـا ای دل بال و پر زدنت, شعله ­ور شدنت در شبانگاهی 

 

تشویقم میکنه به حرکت و بال و پر زدن. حرکتی که ممکنه حتی به آتش گرفتنم ختم بشه ولی یه حس خوب انگیزه پشتش هست. 

۴ نظر ۰۲ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۵:۵۲
صبا ..

از نگاه یاران به یاران ندا می‌رسد
دوره رهایی رهایی فرا می‌رسد
این شب پریشان پریشان سحر می‌شود
روز نو‌ گل‌افشان ‌گل‌افشان به ما می‌رسد
بخت آن ندارم ‌که یارم کند یاد من
حال من‌ که‌ گوید که ‌گوید به صیاد من
گرچه شد دل زار گرفتار به بیداد او
عاقبت رسد عشق رسد عشق به فریاد من
ساقیا کجایی کجایی که در آتشم
وز غمش ندانی ندانی چه‌ها می‌کشم
ساقی از در و بام در و بام بلا می‌رسد
بر دلم از این عشق از این عشق چه‌ها می‌رسد

 

 

شاعر : فریدون مشیری

خواننده: صدیق تعریف

لینک آهنگ

 

 

۳ نظر ۰۶ اسفند ۹۹ ، ۰۹:۴۰
صبا ..

ای وای بر اسیری، کز یاد رفته باشد

در دام مانده باشد، صیاد رفته باشد

از آه دردناکی سازم خبر دلت را

روزی که کوه صبرم، بر باد رفته باشد

رحم است بر اسیری، کز گرد دام زلفت

با صد امیدواری، ناشاد رفته باشد

شادم که از رقیبان دامن کشان گذشتی

گو مشت خاک ما هم، بر باد رفته باشد

آه از دمی که تنها با داغ او چو لاله

در خون نشسته باشم، چون باد رفته باشد

خونش به تیغ حسرت یارب حلال بادا

صیدی که از کمندت، آزاد رفته باشد

پرشور از حزین است امروز کوه و صحرا

مجنون گذشته باشد، فرهاد رفته باشد

 

حزین لاهیجی.

 

اگر دوست داشتید با صدای علیرضا افتخاری بشنویدش. 

۶ نظر ۲۴ دی ۹۹ ، ۰۳:۴۱
صبا ..

هزار سال پیش
شبی که ابر اختران از دوردست
می‌گذشت از فراز بام من
صدام کرد
چه آشناست این صدا
همان که از زمان گاهواره می‌شنیدمش
همان که از درون من صدام می‌کند
هزار سال میان جنگل ستاره‌ها
پی تو گشته‌ام
ستاره‌ای نگفت کزاین سرای بی کسی، کسی صدات می‌کند؟
هنوز دیر نیست
هنوز صبر من به قامت بلند آرزوست
عزیز هم‌زبان
تو در کدام کهکشان نشسته‌ای؟

 

هوشنگ ابتهاج

 

پ.ن: ولی صبر من دیگه به قامت بلند آرزو نیست! 

 

 

 

۵ نظر ۲۲ آذر ۹۹ ، ۰۳:۳۳
صبا ..

نکو رو تاب مستوری ندارد

ببندی در ز روزن سر برآرد

==========

تو را چون معنیی در خاطر افتد

که در سلک معانی نادر افتد

نیاری از خیال آن گذشتند

دهی بیرون به گفتن یا نوشتن
 

 

جامی » هفت اورنگ » یوسف و زلیخا

 

پ.ن: کل شعر رو خیلی دوست داشتم ولی خب طولانی بود.

 

 

۵ نظر ۰۷ آذر ۹۹ ، ۱۰:۱۰
صبا ..

نشسته ام به در نگاه می کنم
دریچه آه می کشد
تو از کدام راه می رسی؟
خیال دیدنت چه دلپذیر بود
جوانی ام درین امید پیر شد
نیامدی و دیر شد…
همین

 

هوشنگ ابتهاج

۷ نظر ۰۲ آذر ۹۹ ، ۱۳:۴۴
صبا ..

رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن

ترک من خراب شب گرد مبتلا کن

ماییم و موج سودا شب تا به روز تنها

خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن

از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی

بگزین ره سلامت ترک ره بلا کن

ماییم و آب دیده در کنج غم خزیده

بر آب دیده ما صد جای آسیا کن

خیره کشی است ما را دارد دلی چو خارا

بکشد کسش نگوید تدبیر خونبها کن

بر شاه خوبرویان واجب وفا نباشد

ای زردروی عاشق تو صبر کن وفا کن

دردی است غیر مردن آن را دوا نباشد

پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن

در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم

با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن

گر اژدهاست بر ره عشقی است چون زمرد

از برق این زمرد هی دفع اژدها کن

بس کن که بیخودم من ور تو هنرفزایی

تاریخ بوعلی گو تنبیه بوالعلا کن

 

 

خب وسط کار آهنگ ها رسید به این آهنگ از شهرام ناظری :) 

یه چیز خنده دار بگم من یکی از فانتزی هام این هست که اگر فرد مورد نظر وارد زندگیم شد و اگه خدا خواست دعوامون شد :))  بهش بگم :

رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن!  بعد اون همین جور نره بعد من داد بزنم : 

ترک من خراب شب گرد مبتلا کن :)) 

 

۱۳ نظر ۰۸ مرداد ۹۹ ، ۰۴:۱۲
صبا ..

نه مرادم نه مریدم
نه پیامم نه کلامم
نه سلامم نه علیکم
نه سپیدم نه سیاهم
نه چنانم که تو گویی
نه چنینم که تو خوانی
و نه آنگونه که گفتند و شنیدی
نه سمائم نه زمینم
نه به زنجیر کسی بسته‌ام و بردۀ دینم
نه سرابم

نه برای دل تنهایی تو جام شرابم
نه گرفتار و اسیرم
نه حقیرم
نه فرستادۀ پیرم
نه به هر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم
نه جهنم نه بهشتم
و چنین است سرشتم
این سخن را من از امروز نه گفتم، نه نوشتم
بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم …
گر به این نقطه رسیدی
به تو سر بسته و در پرده بگویم
تا کسی نشنود این راز گهربار جهان را
آنچه گفتند و سرودنـد تو آنی
خود تو جان جهانی

گر نهانی و عیانی
تو همانی که همه عمر بدنبال خودت نعره زنانی

تو ندانی که خود آن نقطه عشقی
تو خود اسرار نهانی
تو خود باغ بهشتی
تو بخود آمده از فلسفه چون و چرایی
به تو سوگند
که این راز شنیدی و نترسیدی

و بیدار شدی در همه افلاک بزرگی
نه که جزئی
نه که چون آب در اندام سَبوئی
تو خود اویی بخود آیی
تا در خانه متروکه هرکس ننشینی و
بجز روشنی شعشعه پرتو خود هیچ نبینی
و گل وصل بچینی …

۷ نظر ۲۷ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۳:۳۳
صبا ..

خیلی اتفاقا افتاده و داره می افته و من منتظرم همه چیز تموم بشه بعد بیام اینجا یه پست بنویسم با عنوان آنچه گذشتsmiley

 

بلاگ هم قدرت خدا بالاخره پیشرفت کرد و دیگه شکلک laugh هم براحتی میشه گذاشت.

 

دیشب داشتیم با جنی رویدادهای دیروز رو تحلیل میکردیم تا اینکه رسیدیم به اونجا که برای چی روز اول ندیده و نشناخته اینقدر به من اعتماد کرده بودsurprise خلاصه ش اینکه از اینکه اینقدر تصادفی همه چیز خوب پیش رفته بود هر دو راضی بودیم و من بهش گفتم واسه چیزای این مدلی هست که من به خدا اعتقاد دارمsmiley

امروز صبح اومدم این شعر مولانا رو خوندم دیدم چقدر با بحث دیشب ما همخوانی داره. برای جنی که نمی تونم بخونمش frown پس برای شما می خونمblush

 

جمله گفتند ای وزیر انکار نیست

گفت ما چون گفتن اغیار نیست

اشک دیده‌ست از فراق تو دوان

آه آهست از میان جان روان

طفل با دایه نه استیزد ولیک

گرید او گر چه نه بد داند نه نیک

ما چو چنگیم و تو زخمه می‌زنی

زاری از ما نه تو زاری می‌کنی

ما چو ناییم و نوا در ما ز تست

ما چو کوهیم و صدا در ما ز تست

ما چو شطرنجیم اندر برد و مات

برد و مات ما ز تست ای خوش صفات

ما که باشیم ای تو ما را جان جان

تا که ما باشیم با تو درمیان

ما عدمهاییم و هستیهای ما

تو وجود مطلقی فانی‌نما

ما همه شیران ولی شیر علم

حمله‌شان از باد باشد دم‌بدم

حمله‌شان پیداست و ناپیداست باد

آنک ناپیداست هرگز گم مباد

باد ما و بود ما از داد تست

هستی ما جمله از ایجاد تست

لذت هستی نمودی نیست را

عاشق خود کرده بودی نیست را

لذت انعام خود را وامگیر

نقل و باده و جام خود را وا مگیر

ور بگیری کیت جست و جو کند

نقش با نقاش چون نیرو کند

منگر اندر ما مکن در ما نظر

اندر اکرام و سخای خود نگر

ما نبودیم و تقاضامان نبود

لطف تو ناگفتهٔ ما می‌شنود

نقش باشد پیش نقاش و قلم

عاجز و بسته چو کودک در شکم

پیش قدرت خلق جمله بارگه

عاجزان چون پیش سوزن کارگه

گاه نقشش دیو و گه آدم کند

گاه نقشش شادی و گه غم کند

دست نه تا دست جنباند به دفع

نطق نه تا دم زند در ضر و نفع

تو ز قرآن بازخوان تفسیر بیت

گفت ایزد ما رمیت اذ رمیت

گر بپرانیم تیر آن نه ز ماست

ما کمان و تیراندازش خداست

این نه جبر این معنی جباریست

ذکر جباری برای زاریست

زاری ما شد دلیل اضطرار

خجلت ما شد دلیل اختیار

گر نبودی اختیار این شرم چیست

وین دریغ و خجلت و آزرم چیست

زجر شاگردان و استادان چراست

خاطر از تدبیرها گردان چراست

ور تو گویی غافلست از جبر او

ماه حق پنهان کند در ابر رو

هست این را خوش جواب ار بشنوی

بگذری از کفر و در دین بگروی

حسرت و زاری گه بیماریست

وقت بیماری همه بیداریست

آن زمان که می‌شوی بیمار تو

می‌کنی از جرم استغفار تو

می‌نماید بر تو زشتی گنه

می‌کنی نیت که باز آیم به ره

عهد و پیمان می‌کنی که بعد ازین

جز که طاعت نبودم کاری گزین

پس یقین گشت این که بیماری ترا

می‌ببخشد هوش و بیداری ترا

پس بدان این اصل را ای اصل‌جو

هر که را دردست او بردست بو

هر که او بیدارتر پر دردتر

هر که او آگاه تر رخ زردتر

گر ز جبرش آگهی زاریت کو

بینش زنجیر جباریت کو

بسته در زنجیر چون شادی کند

کی اسیر حبس آزادی کند

ور تو می‌بینی که پایت بسته‌اند

بر تو سرهنگان شه بنشسته‌اند

پس تو سرهنگی مکن با عاجزان

زانک نبود طبع و خوی عاجز آن

چون تو جبر او نمی‌بینی مگو

ور همی بینی نشان دید کو

در هر آن کاری که میلستت بدان

قدرت خود را همی بینی عیان

واندر آن کاری که میلت نیست و خواست

خویش را جبری کنی کین از خداست

انبیا در کار دنیا جبری‌اند

کافران در کار عقبی جبری‌اند

انبیا را کار عقبی اختیار

جاهلان را کار دنیا اختیار

زانک هر مرغی بسوی جنس خویش

می‌پرد او در پس و جان پیش پیش

کافران چون جنس سجین آمدند

سجن دنیا را خوش آیین آمدند

انبیا چون جنس علیین بدند

سوی علیین جان و دل شدند

این سخن پایان ندارد لیک ما

باز گوییم آن تمام قصه را

 

پ.ن: شکلک هاش چرا اینقدر حرفه ای هست nofrowncheeky

۵ نظر ۱۵ مرداد ۹۸ ، ۰۴:۰۲
صبا ..

این خرقه که من دارم در رهن شراب اولی

وین دفتر بی‌معنی غرق می ناب اولی

چون عمر تبه کردم چندان که نگه کردم

در کنج خراباتی افتاده خراب اولی

چون مصلحت اندیشی دور است ز درویشی

هم سینه پر از آتش هم دیده پرآب اولی

من حالت زاهد را با خلق نخواهم گفت

این قصه اگر گویم با چنگ و رباب اولی

تا بی سر و پا باشد اوضاع فلک زین دست

در سر هوس ساقی در دست شراب اولی

از همچو تو دلداری دل برنکنم آری

چون تاب کشم باری زان زلف به تاب اولی

چون پیر شدی حافظ از میکده بیرون آی

رندی و هوسناکی در عهد شباب اولی

۲ نظر ۰۱ مرداد ۹۸ ، ۱۳:۰۳
صبا ..