غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

۲۰۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حرف دل» ثبت شده است

پارسال دقیقا در چنین روزی این پست (امیدم رو مگیر از من خدایا) رو گذاشتم. اون موقع  عکس امید رو آپلود کرده بودم. حالم از هیچ جنبه ای خوب نبود! جسمی - روحی/عاطفی که خودم فقط می دونستم در چه وضعی هستم و چقدر اسفناک بود و کارهای تزم هم وحشتناک بود و هر روزی که میگذشت یه روز به ددلاین نزدیکتر میشدم. ددلاین کسی که دانشجوی بین المللی هست با شهریه ۲۰ هزار دلاری و مشکل ویزا هم داره! یعنی در عمل فقط دستم رو گذاشته بودم رو گوشام و چشمام رو هم بسته بودم و با خودم تکرار میکردم همه چیز درست میشه! تا هر جایی که میشد سعی می کردم با کسی حرف نزنم و هیچ کس از شرایطم چیزی ندونه! چون کوچکترین حرف ناامید کننده ای باعث میشد فروبپاشم! 

امروز یکسال از اون روز گذشته و این عکس جدید امید هست. 

لطفا اگر حالتون به هر دلیلی خوب نیست و تو شرایط خوبی نیستید بدونید این شرایط موقت هست. یه روزی میاد که نور میاد و این تاریکی رو از بین می بره. 

 

اینم عکس شمعدونی هست که قبلا فقط یه ساقه پیر بود و حالا به کمک یه کم کود کلی حالش خوب شده و شکوفا! اگر حالمون خوب نیست شاید اگر کمک بگیریم/ شاید اگر دارو مصرف کنیم ما هم به رشد و شکوفایی برسیم :) پارسال همین موقع ها بود که داروی ضداضطراب رو شروع کردم چون نمی تونستم درست بخوابم و اصلا قدرت تمرکز نداشتم و بهم کمک کرد بتونم راحتتر تمرکز کنم. الان چند ماهی هست که دیگه دارو هم مصرف نمیکنم! و برخلاف گفته های عوام اعتیادی هم ایجاد نکرد! 

 

رها جان توت فرنگی هامون میوه داده تا حالا ۳ تا کوچولو. با اینکه تو گلدونش قارچ هم بود ولی فکر کنم حالش خیلی بد نباشه. مرسی از راهنمایی هات عزیزم.

۱۰ نظر ۲۱ بهمن ۰۱ ، ۰۵:۰۲
صبا ..

ایشون روز دوم ژانویه از بطری آب به خاک منتقل شدند و اون روز فقط دو تا برگ بودند و البته ریشه شون تقریبا ۲۰ سانتی متر بود. هنوز دو - سه روز نگذشته بود که وارد خونه جدیدش شده بود که من دیدم شروع کرده به جوانه زدن و رشد و شکوفایی. کلی تحسینش کردم. 

تو این  تقریبا ۴۰ روزی که از اسباب کشیش به خونه جدید گذشته هر روز صبح یه جورایی من رو سورپرایز میکنه با برگ جدید و سرعت رشدش. 

اسمش رو گذاشتم امید :) 

چون وقتی بهش نگاه میکنم بهم میگه تو هم صبور باش. یه روزی هم نوبت تو میشه که برگات!! :)) یکی یکی و با سرعت جوونه بزنند و رشد کنند. فقط تا اون روز ناامید نشو. 

۱۵ نظر ۲۱ بهمن ۰۰ ، ۰۷:۳۵
صبا ..

صفحه انتشار مطلب جدید را باز کردم و هیچ ایده ای هم ندارم که میخواهم در مورد چه بنویسم! 

 

فقط می دانم نمی خواهم این یادداشت منتشر نشود!

 

دور از ذهن نبود که بعد از آن همه فشار روانی سیستم گوارشم آژیر خطر را بکشد! ولی شب هایی که تا صبح آن همه درد کشیدم برایم دور از ذهن بود! چهارشنبه پیش وقتی آخرین بار ساعت را دیدم ۷ صبح بود و به خودم امید دادم که فقط ۴۵ دقیقه دیگر دوووام بیاور و بعدش میروی دکتر یا داروخانه و چیزی بهت میدهند که این درد کوفتی ساکت شود! چشمانم را بستم و وقتی چشمانم را دوباره باز کردم ساعت ۱۱:۲۰ صبح بود و این یعنی من ۴ ساعت و ۲۰ دقیقه بدون اینکه از درد به خودم بپیچم خوابیده بودم و این واقعا معجزه بود! آن شب سیاه و طولانی و پر از درد و ناتوانی دوباره صبح شده بود! 

دو شب بعدش هم درد داشتم ولی به سختی شب اول نبود! به تاریکی و طولانیی شب اول نبود! انگار وقتی یک بار بتوانی یک شب تاریک را  پشت سر بگذاری و به صبح برسانی دیگر آنقدرها هم ترسناک نیست!  انگار باور میکنی که دوباره این شب هم صبح میشود! 

 

خیلی چیزهای دیگر هم این مدت دور از ذهن بود! ولی خب واقعیت همیشه شبیه تصورات ما نیست! و البته تصورات ما هم با علم به واقعیت همیشه درست نیست! همه چیز انگار نسبی است! وقتی زاویه نگاهت را کمی تغییر میدهی! می بینی که آن چیزی که دور از ذهن بوده! اتفاقا چقدر هم نزدیک بوده! 

یاد آینه های ماشین هایی افتادم که رویش نوشته:"اجسام از آنچه در آینه می‌بینید به شما نزدیک‌تر هستند"!! :))

 

نمی دانم میخواهم چه نتیجه ای بگیرم! شاید باید قدر تمام لحظاتی که درد ندارم را بیشتر بدانم! شاید باید قدر آن لحظه هایی که بدون هیچ نگرانیی هر چه دلم می خواهد را می خورم بیشتر بدانم! 

 

آدمها همیشه از آنجایی بیشترین ضربه را می خورند که انتظارش را ندارند و برایشان دور از ذهن است! 

و  من حالا یاد گرفته ام که خیلی چیزها دیگر دور از ذهنم نباشد! 

یاد گرفته ام که حس های درونی ام خیلی صادق هستند! اینقدر صادق که حتی قابل اعتمادتر از منطقم هستند!

خیلی چیزهای دیگر هم یاد گرفتم!  

 

کلا یاد گرفتن درد دارد دیگر! حداقل قبلا این را می دانستم! 

 

ولی گذشت زمان عجیب ترین پدیده ای هست که تجربه اش میکنیم!  گذشت زمان است که اجسام دور را نزدیک و نزدیک ها را دور میکند! 

 

اما خوش به حال آن زیبایی هایی که مشمول گذر زمان نمی شوند و زیبایی شان واقعیت ماناست!

 

فکر میکنم نوشته م بیشتر به هذیان شبیه باشد تا ... اصلا چه معیاری برای تشخیص هذیان از واقعیت وجود دارد!؟! 

 

یه چیز خنده دار: فکر میکنم هر روز هفته گذشته که توان حرف زدن داشته ام خدای مامان آنیتا را به چالش کشیده ام ! در واقع کشاندمش گوشه رینگ بوکس و همه ی ضربه هایم را حواله اش کردم! همه ناکارآمدی هایش را به رخش کشیده ام! 

و او آخر گفته که ولی من همچنان معتقدم و دعا میکنم و امید دارم که صبحی می آید! دیروز که حتی خواست که اسم اعضای خانواده ام را برایش بنویسم تا برایشان با ذکر نام دعا کند! 

 

انگار من دارم تمام تلاشم را میکنم که نور امید را درونم خاموش کنم! که خفه اش کنم به هر شکلی که شده! ولی خودِ زنده بودنم معجزه است! خود زنده بودنم نور است! و من قادر نیستم این نور را انکار کنم! 

 

باشد تسلیم: دوباره صبح می شود!  

۹ نظر ۲۴ مرداد ۰۰ ، ۰۷:۲۵
صبا ..

هفته پیش یه شب فقط نصف مسائلی رو که درگیرش هستم رو برای مامان آنیتا لیست کردم ولی آخرش بهش گفتم ولی من بازم زندگی رو دوست دارم. از تمام این بدبختی ها و زشتی ها متنفرم ولی ته دلم میگه من میتونم اندازه یه ذره از این همه سیاهی کم کنم و من بخاطر اینکه خودم رو مامور و مسئول بهتر کردن این جهان به اندازه اپسیلون می دونم وقتی وسط این همه فشاری که روم هست قدم های درست برمیدارم احساس می کنم هنوزم عاشق این زندگی هستم! هنوزم امید هست! هنوزم باید ادامه بدم! هنوزم هم یه عالمه زیبایی کشف نشده وجود داره! هنوز این دنیا همه ظرفیت زشتی هاش رو به من نشون نداده!! هر چی اون بیشتر زورش رو بزنه که زشتی هاش رو اثبات کنه انگار من هم بیشتر به طرف کشف زیبایی ها کشیده میشم!! 

یعنی دقیقا حس میکنم برای اینکه همه چیز در تعادل باشه به همون اندازه که منفی وجود داره به همون اندازه هم مثبت وجود داره! به همون اندازه که زشتی وجود داره همون قدر هم زیبایی وجود داره! 

و وقتی زشتی ها عمیق تر و کثیف تر میشند! انگار یه زنگوله ای تو ذهن من به صدا در میاد که زیبایی ها و پاکی هایی تا همین حد عمیق هم حتما وجود داره! و من مصمم تر میشم برای زندگی! و انگار همه این آلودگی ها من رو تشویق میکنه که برای کشف زیبایی و نور! تشویقم میکنه به امید داشتن! به تسلیم نشدن! 

همونقدر که ملال وجود داره همونقدر هم شوق وجود داره! هدف من کشف اون شوق هست تو این دنیا! 

۸ نظر ۱۹ مرداد ۰۰ ، ۰۳:۲۶
صبا ..

عید کردن برای یک مومن چیزی جز نو کردن جامه ایمان نیست
به هیچ چیز کهنه نباید رضایت داد
حتی به ایمان کهنه
حتی به هدایت کهنه
و
حتی به خدای کهنه

آدمى وقتى نو میشود، دو عنصر در او باید نو شود. 
در آن صورت است که معناى عید به تمام معنا محقق مىشود:

یکى اینکه اندیشه‌هاى او نو شود
دیگر آنکه انگیزه‌هاى او نو بشود

آنهایى که میخواهند عید حقیقى را در خود تجربه کنند، به درون خودشان مراجعه کنند و سراغ این عنصرهاى مهم ساختارى آدمى بروند و آنها را نو کنند.

 

به تاکید باید گفت که نو شدن عیدانه
به معنای دقیق کلمه در بیرون وجود آدمی روی نمیدهد 
تا کسی از درون نو و تازه نشود،دنیای بیرون او هم تازگی نخواهد یافت

نو شدن درونی حاصل فرآیندی طولانی و گاه تلخ است و آنگاه شیرینی‌هایی که از پس تلخی‌ها،
کامیابی‌هایی که پس از ناکامی‌ها
برای سالک منتظر پیش می‌آید،شایسته عید دانستن است

اما کسی که رنجی نمی‌برد و تلخی‌ای نمى‌چشد و به انتظاری نمی‌نشیند،اگر همه‌ی عالم را طراوت فراگیرد،
ذره ای از آن شادابی به ضمیر وی راه نمی‌یابد

برای او نعمت‌های عالم،همواره کهنه است و هرگز رنگ تازگی به خود نمی‌گیرد 
درحالیکه همین نعمت‌ها برای برخی لحظه به لحظه نو می‌شود.

 

دکتر عبدالکریم سروش

 

 

یه بار با دوستام بحث این بود که هر کی وقتی وارد استرالیا شد چه کسایی رو می شناخت و حالا چی ... 

من روزی که پام رو گذاشتم اینجا هیچ کس رو نمیشناختم بجز خدا. خدایی که از دوسال ونیم پیش تا حالا بدون اغراق باید بگم که هفته ای یکبار حداقل تغییر کرده! 

 

۸ نظر ۲۸ اسفند ۹۹ ، ۰۳:۳۶
صبا ..

هر لحظه که تسلیمم در کارگه تقدیر 

آرام تر از آهو بی باک تر از شیرم

هر لحظه که می کوشم در کارکنم تدبیر

رنج از پی رنج آید زنجیر پی زنجیر

 

بعد از هر دره ای به این فکر میکنم که چی یاد گرفتم و چی اصلا باعث سقوطم به دره شد و چی داره کمک میکنه که دوباره صعود کنم!

 

اول اینکه می دونم از این دره ها گریزی نیست و بخشی از تجربه حیات رو باید در دره ها سپری کرد. یعنی اصلا بدون دره قله معنی نداره.

 

چون که قبضی آیدت ای راه رو 

آن صلاح توست آتش دل مشو 

چونک قبض آید تو در وی بسط بین

تازه باش و چین میفکن در جبین

 

دوم اینکه بعضی موقع ها فکر میکنم که من دیگه فلان چیز رو یاد گرفتم تو زندگیم و می دونم چطور آگاهانه و هوشمندانه برخورد کنم ولی فلان چیز هر دفعه به یه شکل جدیدی ظاهر میشه. شکلی که آگاهی من رو زیر سوال می بره. درسته که روزهایی که در حال پیمودن دره هستم روزهای سختی هست ولی از اینکه زیر سوال برم و به چالش کشیده بشم نه تنها که بدم نمیاد که خوشم هم میاد :) (مازوخیسم از ویژگی های روانی وی بود:)) )

 

دقیقا همون حسی که موقع انجام ریسرچ دارم دردی که درد نادانی هست ولی بعدش میشه شعف دانایی و گشایش روحی! هی من نمی خوام از این اصطلاح استفاده کنم ولی خب هی نمیشه! :) همون درد زه (زایمان) که مولانا میگه. یعنی بعد از تألمات چیزی زاده میشه. زاویه ی جدید فکری یا روحی یا شاید هم دستاورد علمی!  و اون شعف در حین درد کشیدن برای این هست که همچون مادری که مشتاق دیدن روی فرزندش هست فرزندی که با وجود تصویرسازی های دقیقش باز هم  براش قابل پیش بینی نیست که چه ظاهر و رفتاری داره. من هم مشتاق دیدن خروجی این دردم. خروجی که با وجود تلاش برای تصویرسازیش ولی هر بار سورپرایز میشم از دیدنش و گاهی سالها طول میکشه که اون خروجی رو بفهمم و قدرش رو بدونم. 

 

درس دره اخیرم این بود که هر لحظه که می کوشم در کار کنم تدبیر رنج از پی رنج آید زنجیر پی زنجیر. به آگاهیم مغرور بودم (مغرور هم واژه درستی نیست فکر می کردم ابعاد مسایل رو میدونم! ) و فکر میکردم دارم تدبیر میکنم و هی با تدبیرهام می رفتم پایین تر و پایین تر.  وقتی دست از دست و پا زدن برداشتم و اعلام کردم به خودم که تسلیمم تازه فهمیدم چقدر ترسیده بودم که این همه دست و پا می زدم و حالا دقیقا آرام تر از آهو و بی باک تر از شیرم. 

مساله دیگه اینکه من بارها به خودم یادآوری کردم ولی باز هم یادآوری میکنم روند زندگی من شبیه هیچ کسی نیست شبیه خودشه! چیدمان زندگی من و سرعت اتفاقات و وقابع و پیشرفت های مادی و غیرمادی زندگی من کاملا منحصربه فرد هست. همون طور که شادی و احساس رضایت من به سبک خودم هست. یادم باشه که تو تدبیرهای آینده م از مقیاس های بقیه برای سنجیدن عملکرد و پیشرفت خودم استفاده نکنم. می دونم خیلی سخته وقتی در دنیایی احاطه شدی که همه چیز با داشته هات سنجیده میشه.

ولی شاید گاهی هنر, نداشتن باشه.  

۱۰ نظر ۱۱ اسفند ۹۹ ، ۰۳:۰۱
صبا ..

در راستای دریاب دمی که با طرب می گذرد باید بگم که:

 

از نقطه ای که درش قرار دارم راضیم و به همین علت خوشحال و بسیار زیاد شاکرم.

۷ نظر ۰۳ بهمن ۹۸ ، ۰۴:۰۹
صبا ..

بعد از کلی شخم زدن فیس بوک دو جا رو پیدا کردم که واسه شب های قدر برم و البته زهرا هم لطف کرد و همراهی م کرد. اولیش مرکز اسلامی امام حسین بود که بین المللی بود و نه ویژه فارسی زبانان. شب نوزدهم رفتیم اونجا. خیلی مرکز مرتبی بود. ما که حوالی 6:30 رسیدیم ولی هنوز غذا واسه افطار داشتند و سالن غذاخوری شون جدا بود. خلاصه همه چیزش منظم و برنامه ریزی شده بود. قرار بود یه سری early aamal داشته باشند واسه کسایی که نمیخوان بمونند. یه سری اذکار را دسته جمعی تکرار کردند و بعدش هم قرآن رو به سر گرفتند. بعدش سخنرانی بود که ما دیگه بلند شدیم. من خیلی جوش رو دوست داشتم. خیلی خلوت بود اون ساعتی که ما بودیم. چند تا خانم ایرانی هم بودن ولی بیشتر فکر کنم لبنانی بودن. بعدشم من اومدم خونه خودم جوشن کبیر خوندم.


شب 21 ام رفتیم هیئات ایرانی. خیلی از خونه های ما دور بود. بازم ساعت 6:30 اینا رسیدیم. اون موقع که ما رسیدیم خیلی خلوت بود و کلی تحویل مون گرفتند و واسه مون افطاری آش رشته و نون پنیر و ... با نون بربری آوردن. جو کاملا ایرانی بود، کم کم شلوغ شد، و مدل های مراسم های ایرانی زن ها با بچه ها می اومدن و بچه ها هم گریه و جیغ ، کلا شلوغ شد خیلی و البته جالبتر اینکه خیلی ها با چادر مشکی می اومدن. البته بیشتر از 50% جمعیت رو بعدا افغانی ها تشکیل دادند. یه حاج آقا هم آورده بودن که سخنرانی کنه و انگلیسی هم مسلط بود ، وسط حرفاش بین فارسی و عربی و انگلیسی هی کانال عوض می کرد و یه جور خنده داری شده بود. اینجا هم اول قران به سر گرفتن و حاج آقا وسط قران به سر هم کوتاه نمی اومد یه تیکه های انگلیسی می اومد :))) ما آخر قران به سر بلند شدیم. بعدشم من اومدم خونه خودم جوشن کبیر خوندم. ولی کلا انگار رفته بودیم ایران و برگشتیم :)


دیشب هم که شب 23 بود، من جایی نرفتم و خونه فقط جوشن کبیر خوندم. 


امسال به این بندهای جوشن کبیر خیلی ارتباط برقرار کردم:


یاعُدَّتى‏ عِنْدَ شِدَّتى‏، یارَجآئى‏ عِنْدَ مُصیبَتى‏، یا مُونِسى‏ عِنْدَ وَحْشَتى‏، یاصاحِبى‏ عِنْدَ غُرْبَتى‏، یا وَلِیى‏ عِنْدَ نِعْمَتى‏، یاغِیاثى‏ عِنْدَ کرْبَتى‏، یادَلیلى‏ عِنْدَ حَیرَتى‏، یاغَنآئى‏ عِنْدَ افْتِقارى‏، یامَلْجَأى‏ عِنْدَ اضْطِرارى‏، یامُعینى‏ عِنْدَ مَفْزَعى‏ 11



یا عِمادَ مَنْ لا عِمادَ لَهُ، یا سَنَدَ مَنْ لا سَنَدَ لَهُ، یا ذُخْرَ مَنْ لا ذُخْرَ لَهُ، یا حِرْزَ مَنْ لا حِرْزَ لَهُ، یا غِیاثَ مَنْ لا غِیاثَ لَهُ، یا فَخْرَ مَنْ‏ لا فَخْرَ لَهُ، یا عِزَّ مَنْ لا عِزَّ لَهُ، یا مُعینَ مَنْ لا مُعینَ لَهُ، یا اَنیسَ مَنْ لا اَنیسَ‏ لَهُ، یا اَمانَ مَنْ لا اَمانَ لَهُ 28 



یا مَنْ‏ کلُّ شَىْ‏ءٍ خاضِعٌ لَهُ، یا مَنْ کلُّ شَىْ‏ءٍ خاشِعٌ لَهُ، یا مَنْ کلُّ شَىْ‏ءٍ کآئِنٌ لَهُ، یا مَنْ‏ کلُّ شَىْ‏ءٍ مَوْجُودٌ بِهِ، یا مَنْ کلُّ شَىْ‏ءٍ مُنیبٌ اِلَیهِ، یا مَنْ کلُّ شَىْ‏ءٍ خآئِفٌ مِنْهُ، یا مَنْ کلُّ شَىْ‏ءٍ قآئِمٌ بِهِ، یا مَنْ کلُّ شَىْ‏ءٍ صآئِرٌ اِلَیهِ، یا مَنْ کلُّ شَىْ‏ءٍ یسَبِّحُ‏ بِحَمْدِهِ، یا مَنْ کلُّ شَىْ‏ءٍ هالِک اِلاَّ وَجْهَهُ 37



یَا حَبِیبَ مَنْ لا حَبِیبَ لَهُ یَا طَبِیبَ مَنْ لا طَبِیبَ لَهُ یَا مُجِیبَ مَنْ لا مُجِیبَ لَهُ یَا شَفِیقَ مَنْ لا شَفِیقَ لَهُ یَا رَفِیقَ مَنْ لا رَفِیقَ لَهُ یَا مُغِیثَ مَنْ لا مُغِیثَ لَهُ یَا دَلِیلَ مَنْ لا دَلِیلَ لَهُ یَا أَنِیسَ مَنْ لا أَنِیسَ لَهُ یَا رَاحِمَ مَنْ لا رَاحِمَ لَهُ یَا صَاحِبَ مَنْ لا صَاحِبَ لَهُ 59


----


چند وقت پیش (2 ماه پیش شاید) شوآن قرار بود برای من قهوه درست کنه و بهش گفته بودم من شیر معمولی نمی خورم و شیر بدون لاکتوز می خورم. بعد دیروز باز دوباره خواست قهوه درست کنه و من اصلا یادم نبود شیر ندارم و بهتره شیر معمولی نخورم! که یهو شوآن وقتی شیر رو تو لیوانم ریخت گفت وای ببخشید من یادم نبود تو نباید از این شیرها بخوری! گفتم خودمم یادم نبود :)) اشکال نداره ! ولی کلی فکر کردم، به همین بندهای دعای جوشن کبیر که تو دو شب قبلش برام خیلی پررنگ بودن، که روزی که من اومدم اینجا هیچ کس رو نمی شناختم! بدون اینکه دوست و رفیقی و انیسی داشته باشم و حالا این دخترک مهربون چینی حواسش به حساسیت هایی که خودمم حواسم بهشون نیست هست. دخترکی که هیچ درکی از خدا و دین نداره ولی برای من خود خداست، خود حرف خداست اون جایی که میگه  یَا شَفِیقَ مَنْ لا شَفِیقَ لَهُ! 


گوشیم هنوز درست نشده و همچنان گوشی زهرا دستم هست، در حالی که گوشی که دست خودش هست هم کم مشکل نداره و وقتی اعلام معذبی میکنم؛ میگن مگه قراره چند بار تو زندگیت گوشی ت مشکل داشته باشه که ما کوتاهی کنیم و من فقط تو ذهنم میاد  یَا رَفِیقَ مَنْ لا رَفِیقَ لَهُ. 


دیروز یه کم بی حوصله و یا شاید ناامید بودم، دوست نروژی مون یک کلیپ انگیزشی واسم می فرسته و میگه فقط برای خنده هست و من فکر میکنم که یامُعینى‏ عِنْدَ مَفْزَعى!


و تک تک این اسماء خدا رو میتونم تو آدمهای دور و برم ببینم و من به این فکر میکنم که فَأَیْنَمَا تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللَّهِ. 

۱۲ نظر ۰۸ خرداد ۹۸ ، ۰۴:۳۴
صبا ..

فکر میکنم بی احساس ترین موجود زمین هستم، نه از این جهت که احساساتی نمی شوم؛ البته مسلم است که احساساتی می شوم و انواع احساسات را هم در طول روز تجربه می کنم، شاید درست ترش این باشد که دیگر هیچ اثری از مهربانی در خودم نمی بینم. احساس می کنم بی رحم شده ام و سنگ! دل کندن از همه چیز ، همه کس و همه جا شده است پیشه ام و مثل آب خوردن می ماند برایم و این مرا می ترساند چرا که ترسناک شده ام. 

البته یک جور احساس سِر شدگی هم دارم، هنوز هم فکر میکنم همه چیز موقت است و قرار است اتفاق دیگری بیافتد و شکل بازی (زندگی) تغییر کند. 

نمی توانم عمیق فکر کنم آخر همه افکارم هیچ چیز نیست! چون انگار هیچ کاره ام در زندگی اطرافیانم و خودم ؛ احساس عجز می کنم؛ احساس می کنم یک نخ نامرئی است که مرا به جلو می برد و حس نمی کنم که این منم که دارم زندگی میکنم! زندگی برای خودش دارد می رود! و مرا هم با خودش می برد. نه! احساس نارضایتی ندارم؛ ولی یک چیز(های)ی کم است. 

شاید باید دوباره روحی در من دمیده شود!! 

۹ نظر ۲۶ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۳:۵۹
صبا ..

از اون وقتاست که باید می رفتم حافظیه!

اینجا هی میخوام برم از تو قفسه دیوان حافظ بردارم ولی حتی دیوانم نیست! 

دلم آهنگ های حافظیه ای میخواست که بشینم روی پله های حافظیه و دیوان بگیرم تو دستم من حرف نزنم ولی حافظ جواب بده !


با گوگل مپ رفتم حافظیه! اشکم دراومد! آهنگ هم پخش کردم و مجازی خودمو بردم حافظیه.

   اینم فال حافظم:

میان گریه می‌خندم که چون شمع اندر این مجلس زبان آتشینم هست لیکن در نمی‌گیرد
چه خوش صید دلم کردی بنازم چشم مستت را    که کس مرغان وحشی را از این خوشتر نمی‌گیرد
سخن در احتیاج ما و استغنای معشوق است     چه سود افسونگری ای دل که در دلبر نمی‌گیرد
من آن آیینه را روزی به دست آرم سکندروار                 اگر می‌گیرد این آتش زمانی ور نمی‌گیرد
خدا را رحمی ای منعم که درویش سر کویت         دری دیگر نمی‌داند رهی دیگر نمی‌گیرد
۶ نظر ۰۱ اسفند ۹۷ ، ۱۵:۵۳
صبا ..