غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

۱۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «واکاوی شخصیتی» ثبت شده است

سلام علیکم. 

 

خوب هستید؟

 

این مدتی که اینجا ننوشتم چی کارا کردم؟ 

پارسال که من تزم رو سابمیت کردم باید منتظر می بودم تا دو تا داور تز رو بخونند و نظراتشون رو بگن. ۶ ماه بعدش نتایج اومد که میشد اواخر فوریه. ۶ ماه هم وقت بود برای انجام اصلاحات. اصلاحات هم کم نبود. یعنی آنالیز اضافه تر خواسته بودن و تغییر دادن خیلی از نمودارها. منم بیماری دقیقه نودی دارم! و اینقدر ازش واسه خودم غول ساخته بودم و بزرگش کرده بودم و ازش می ترسیدم که تا وقتی واقعا مجبور نشدم نرفتم سراغش :| تقریبا از وقتی از ایران برگشتیم من یه چیزی شبیه بختک رو تجربه کردم تا دیروز که تمام شد و سابمیت شد. 

یعنی میگن توبه گرگ مرگ هست قشنگ در مورد من صادقه! من در مورد درس خوندن همیشه دقیقه نودی بودم. یعنی ابتدایی که بودم هنوز روح شیطان در من حلول نکرده بود و مشقام رو بلافاصله بعد از مدرسه می نوشتم ولی از کلاس چهارم پنجم یادم میاد که واسه امتحان های ثلث سوم که تعطیل بودیم من عروسیم بود :) چون درس خاصی نمی خوندم تا چند ساعت قبل از امتحان و همونم اون موقع کافی بود و نمره کافی و وافی و حتی بیشترش رو میگرفتم. دانشجوی لیسانس که بودم که اوضاعم از همیشه خرابتر بود. قشنگ شب قبل از امتحان حوالی ساعت ۶ میگفتم بسم الله الرحمن الرحیم :| و برای اولین بار شب میان ترم یا پایان ترم با کتاب ملاقات می کردم و خب مساله این بود که با این اوصاف رتبه اول نمیشدم ولی دوم و سوم و نهایتا چهارم میشدم و همیشه هم نتیجه گیری میکردم که وقتی با این حد درس خوندن نمره م بد نمیشه چه کاریه که بیشتر درس بخونم!

دوران ارشد البته حالم خیلی خیلی بهتر بود. کل ترم تقریبا پروژه داشتیم یا باید درس میخوندم. البته بازم رتبه اول نشدم و همون سوم چهارم شدم.

تو کل دوران دکتری هم بد نبودم یعنی اینقدر چالش های مختلف داشتم که دقیقه نودی بودن توش گم بود. در واقع چون محدودیت های زمانی و اسکالرشیپ داشتم برای ارزیابی سالانه من همیشه عقب تر از برنامه بودم ولی چون میخواستم خودم رو برسونم و نمیخواستم چیزی تمدید بشه همیشه داشتم می دویدم و استرس داشتم. ولی این آخرین قسمت از دکتریم دست خودم بود و میشد زودتر انجام بشه ولی من به شدت دچار بی انگیزگی علمی و تو ذوق خوردگی علمی بودم و روزی صد بار مسیر زندگیم رو بالا و پایین میکردم و خودم رو به صورت بسیار وحشتناکی می شستم و پهن میکردم رو بند رخت! خلاصه روزهای سختی بود! گاهی فکر میکردم کاش یک صدم از احساسی رو که جناب یار بهم داره من به خودم داشتم و می تونستم کمی با خودم مهربون باشم!! و دلیل همه ی اینها چی بود؟ اضطراب و ترس. 

خیلی وقت بود که خودم رو رها کرده بود و فکر میکردم همه چیز خودش باید خوب پیش بره.

ولی خب دیگه از یه جایی به بعد هیچ چاره ای نداشتم و باید با ترسم روبرو میشدم. یه سری جملات انگیزشی چسبوندم به مانتیورم و مدام به خودم یادآوری میکردم که ترسهات واقعی نیست و از پسشون برمیایی. و بالاخره تمام شد :)

 

بدترین نتیجه دقیقه نودی بودن این هست که تو تمام لحظات قبل از اتمام اون کار رو به خودت کوفت میکنی و همیشه یه استرس و عذاب وجدان سنگین رو با خودت همه جا میکشی. از وسط مهمونی و تفریح گرفته تا وسط بقیه اضطراب ها و نگرانی های دیگه ت. یعنی انجام اون کار اگر ازت از ۱۰۰ به اندازه ۵۰ تا انرژی بگیری وقتی موکولش میکنی به دقیقه نود به اندازه ۱۱۰ واسش انرژی می گذاری و هیچ لذتی هم ازش نمی بری بس که استرس داری و نگرانی نتونی به ددلاین برسی. 

 

در مورد من چی باعث میشه دقیقه نودی باشم؟ با اطمینان زیاد به خودم و تجربه های قبلی شروع میشه که من همیشه تونستم و از پسش برمیام و کار رو دست کم میگیرم و به جای اینکه انجامش بدم هی به خودم یاداوری میکنم فلان کار رو یه روزه انجام دادم. بسان کار رو یه هفته ای پس این هم زود تموم میشه. 

مساله ی بعدی اینه که من اصلا آدم رقابتی نیستم. کلا بد نیست ولی تو به تعویق انداختن کارها چون اصلا واسم مهم نیست که کی کجاست و داره چیکار میکنه و فقط تمرکزم رو خودم هست پیشرفت های بقیه در شرایط مشابه اصلا نمی تونه محرک باشه واسم. البته عدم پیشرفت بقیه بسیار انگیزه بخش هست که حالا تو هم ولش کن چه عجله ای هست :|

و در نهایت ترس و اضطراب. از یه جایی به بعد که از توهم توانمندی خارج میشم همه چیز بزرگ و غول آسا و ترسناک میشه و من بجای روبرو شدن با ترسم بیشتر از موضوع فاصله میگیرم. مثلا من تا دوشنبه این هفته نرفته بودم چک کنم که تاریخ سابمیت مجدد تزم کی هست اصلا!!! 

 

اما همیشه یه چیزی درونم شماتتم میکنه که تو وقت نمیگذاری و نتایجی که میگیری معمولا بالاتر از میانگین هست اگر وقت بگذاری قطعا نتایج بهتری میگیری و اصلا ممکنه مسیر زندگیت تغییر کنه! 

و مساله بعدی این هست که واقعا حس میکنم دیگه بدنم توان نداره این حجم از استرس رو برای طولانی مدت با خودم همه جا بکشم. باید یه جایی پایان بدم به ویژگی رفتاری. 

 

شماهام اگر تجربه ای دارید بیایید بگید. 

۱۹ نظر ۰۳ شهریور ۰۲ ، ۰۶:۳۴
صبا ..

سلام علیکم.

 

تولدم مبارک باشه :) 

 

گفتم به مناسبت تولدم بیام یه منبر برم واسه تون :) کلی وقت هست اینجا منبر نرفتم :) البته جاهای دیگه منبر میرم :) 

 

خطبه اول:

فکر میکنم امسال اولین سالی هست که واسه تولدم استرس نداشتم! حس ددلاین رو بهش ندارم! البته این حس از سال تحویل امسال شروع شد! تاریخ ها یه جورایی واسه من مهم بودند و البته هستند! تقویم یه عنصر فعال تو ذهن من هست و بر اساس تقویم ها و تاریخ های مختلف من مدام در حال ارزیابی خودم و شرایط و خیلی چیزهای دیگه بودم!

این همه ارزیابی برای چی بود؟! من نیاز داشتم به خودم ثابت کنم که به اندازه کافی خوب هستم در حالیکه از درون چنین چیزی رو قبول نداشتم! مدام سر تاریخ های مختلف خودم و دستاوردهام رو متر میکردم و حس میکردم که هنوز کافی نیست و هنوز کم هست! و این حس از کجا نشات میگرفت! از اینکه من حس قربانی داشتم! مدام فکر می کردم که حق من بیشتر بوده و تلاش من هم کافی هست و حتی بیشتر از کافی ولی بخاطر یه سری شرایطی که خارج از کنترل من بوده من عقب افتادم و من به حقم نرسیدم!

جلسات مشاوره به من کمک کرد که از این جنگ درونی با خودم دست بردارم! شاید بزرگترین دستاوردم از سال گذشته تا الان این باشه که دیگه حس قربانی ندارم! دیگه فکر نمیکنم شرایط من سختتر از بقیه بوده و حق من بیشتر! انکار نمیکنم که شرایط من سختتر بوده ولی خروجی اون شرایط یه قربانی نیست! آدمی هست که قدرت تصمیم گیریش ورزیده شده! آدمی هست که می شکنه ولی باکی از شکستن دوباره نداره و می دونه و یقین داره که میتونه دوباره خودش رو جمع کنه! آدمی هست که بلد هست از زندگیش لذت ببره! بلد هست زندگی رو مثل یه آدم زنده زیست کنه :) آدمی هست که مصر هست که می تونه تغییر ایجاد کنه در محیط پیرامونش!  

اون همه سختی واسه ورزیدن ماهیچه های روح من بوده! فکر نمیکنم کسی که میره باشگاه که ماهیچه های جسمش رو بسازه هیچوقت حس یه قربانی و یا مثلا کتک خورده و عقب افتاده رو داشته باشه :) و من بالاخره تونستم به این صلح با خودم برسم و از درون بپذیرم که کافی هستم و لازم نیست مدام خودم رو متر کنم و اثبات کنم که قوی هستم و این آرامش و صلح خیلی شیرین هست :) یه حس سبکی بهم میده. یه حسی که عشق درونم رو حتی آزادتر و بیشتر از قبل میکنه و قدرت انعطافم رو بالاتر می بره. 

 

خطبه دوم:

اوصیکم به خودشناسی :) 

قدرتی که خودشناسی و اصلاح خود آدم به آدم میده از قدرت بمب اتم هم بیشتر هست :) 

 

والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته :) 

 

 

پ.ن:یه عالمه حرف دارم که ایشالله وقتی مشقام تموم شد میام تعریف میکنم. تا اون موقع مواظب خودتون باشید و دست به گاز بزنید و غذاهای خوشمزه درست کنید تا من بیام :)) 

 

۱۶ تیرماه ۱۴۰۱ - ۷ جولای ۲۰۲۲ - سیدنی ۱۰ صبح 

۲۲ نظر ۱۶ تیر ۰۱ ، ۰۴:۳۰
صبا ..

تا حالا براتون پیش اومده که وسیله ای بخرید و یه مدت باهاش کار کنید و بعد برید سراغ کتابچه راهنماش و تازه متوجه خیلی قابلیت های دستگاه بشید که اتفاقا خیلی هم بهش نیاز داشتید! یا ببنید فلان قسمتش رو که هر سری شما باهاش کلی کلنجار میرید تا باهاش کار کنید با دو - سه مرحله ساده می تونید براحتی باهاش کار کنید.  یا حتی اسم خیلی از قسمت های اون دستگاه یا اسم قابلیت هاش رو نمی دونستید با اینکه ازش استفاده می کردید؟!

 

من همچین احساسی رو وقتی تجربه کردم که کتاب انواع زنان نوشته ژان شینودا بولن (goddesses in everywoman- Jean Shinoda Bolen) رو کامل خوندم. حس کردم با یه صبای جدید روبرو شدم با صبایی که قابلیت هایی داشته که من به سختی بهشون رسیدم و ازشون استفاده میکنم و خیلی ویژگی ها داشته و داره که من اسمی برای اون ویژگی ها تو دامنه لغاتم نداشتم!! 

 

کتاب جزو دسته کتاب های روانشناسی یونگی هست و کهن الگوها یا آرکیتایپ های موجود در ناخودآگاه جمعی را معرفی و بررسی میکند.

ناخوداگاه جمعی چی هست؟ 

ناخودآگاه جمعی بخشی از ناخودآگاه است که فردی نیست بلکه جهانی است با محتویات و حالات رفتاری که کمابیش در همه جا و در تمام افراد به طور یکسان یافت می‌شود.

 

نویسنده  این کتاب با بررسی اسطوره های موجود در همه فرهنگ ها علی الخصوص اسطوره های یونانی ۷ کهن الگوی زنانه رو معرفی میکند. کهن الگوها به صورت کلی در روان مردان وزنان  (همه ی انسان ها) وجود دارند و باعث بروز ویژگی های مختلف در شخصیت آنها میشود. کهن الگوهای زنانه در روان مردان هم وجود دارد و بالعکس. 

 

قبل از اینکه متن رو ادامه بدم باید بگم من قبلا به صورت سرسری تو سایت های روانشناسی در مورد این کهن الگوها و ... خونده بودم و تست هم زده بودم ولی فکر میکردم اینها هم مثل طالع بینی چینی و هندی هست که مثلا میگه زن متولد ماه عقرب فلان ویژگی رفتاری رو داره و نباید مثلا با مرد متولد ماه سرطان ازدواج کنه و ...  :)) 

 

توی کتاب ۷ اسطوره زن به نام های آرتمیس - آتنا - هستیا - هرا - دیمیتر - پرسوفون و آفرودیت معرفی شده. اول از بُعد اسطوره شناسی مثلا گفته شده که آتنا کی بوده و چه ویژگی هایی اسطوره ای داشته و مثلا باعث جنگ بین ایکس و وای شده و بعد هم مشخصات روانی اون اسطوره به زن امروزی نگاشت شده. به این صورت که کودکی و نوجوانی و ... تا کهنسالی زنی با ویژگی های آتنا توضیح داده شده و اینکه مثلا چه علاقه مندی هایی داره و نقاط قوت و ضعفش در مسایل کاری و ارتباط با زنان دیگر - مردان - والدین و فرزندان و ... بحث میشه و اینکه چه مشکلات و مزایایی داره این کهن الگو همگی بررسی میشه. 

 

تا اینجاش احتمالا جذابیتی نداشته.

ولی مساله جایی جالب میشه که یه جاهایی از کتاب تکیه کلام های خودت و دوستات و اطرافیانت رو میبینی.  همین گله و شکایت هایی که از شرایط داری و یا از زبان زنان و مردان دیگه ای رو شنیدی به کرات می بینی. 

واکنش من خیلی جاها این بود:  (خطاب به نویسنده) عه!! تو از کجا می دونی؟‌ :)) 

 

و این یعنی همه ی ما داریم طبق یه سری الگوی کلی رفتار میکنیم. 

 

نوشتن این یادداشت واسه من سخت هست چون هم هیجان زده هستم که اطلاعاتم رو منتقل کنم و هم اینکه خلاصه کردن این اطلاعات واقعا سخت هست.

 

مثال می زنم:

یکی از کهن الگوهای فعال در من آرتمیس هست:

 

از کتاب: 

 من به تجربه دیده‌ام که وقتی پدران با دختران آرتمیسی شان مخالفت می کنند چه اتفاقی می‌افتد به طور معمول دختر حالت تدافعی اش را در بیرون حفظ می‌کند اما از درون زخمی می‌شود او نشان می‌دهد که قوی است و افکار پدرش روی او تاثیری ندارند و شرایط را تحمل می‌کند تا زمانی که بتواند مستقل شود عواقب کار بسته به شدت و میزان خشونت متفاوت است اما از الگوی ثابتی پیروی می‌کند. نتیجه زنی است که همیشه به شایستگی هایش با دیده تردید می نگرند و معمولاً در مورد خودش خرابکاری می کند.  تردیدها بدترین دشمنانش هستند اگرچه در ظاهر به شکل موفقیت آمیزی در برابر قدرت پدرش که میخواهد آرمان‌های او را محدود کند مقاومت می‌نماید اما در سطح روانش با پدرش در زمینه عقاید انتقادی است مشارکت می‌کند.  او در اعماق وجودش با احساساتش درگیر است احساساتی که به او می گویند به اندازه کافی خوب نیست زمانی که به او فرصت های جدیدی پیشنهاد می‌شود دچار تردید می‌شود کمتر از آنچه در حد توانش است به دست می‌آورد و حتی زمانی که موفق می‌شود باز هم احساس بی‌کفایتی می‌کند.

 

این کاملا توصیف من هست تمام دوستان انگلیسی زبان من حتما یکبار از من شنیدن  i'm not good enough!  اینکه هیچ تعریفی به دل من نمیشینه! اینکه من به شدت از خودم انتقاد میکنم یه چیز عادی هست. خیلی از یادداشت های شخصی من با این جمله شروع میشه که یه مدت هست که داری ضعیف عمل میکنی یا کندی! یا ...  و وقتی در مورد این مساله با بقیه حرف می زنم که من از عملکرد خودم راضی نیستم با تعجب نگاهم میکنند که انگار یه آدم فضایی دیده اند!! و حالا می فهمم چرا من براشون آدم فضایی هستم!!

 

 

من قبلا یه بار اینجا در مورد یکی از دوستام نوشته بودم که چقدر رفتارش عجیب هست و چقدر دل میخواد نبینمش و ...! دقیقا من چنین رفتارهایی رو تو اون خانم محترم می دیدم.

 

از کتاب 

زن آتنایی هیچ احساس خواهرانه ای نسبت به زنان نخواهد داشت آنها همچنین شباهتی بین خودشان و زنان سنتی و همچنین زنان طرفدار حقوق زنان نمی بینند اگر چه به خاطر شاغل بودن شان ممکن است در ظاهر شبیه زنان طرفدار حقوق زن ها به نظر بیایند اما خواهری مفهومی بیگانه با ذهن آتنایی است.

(زنان علیه زنان رو من با این دوستم تجربه کردم از بس هر کی در مورد حقوق زنان و ... می زد به نظرش مسخره بود!!!)

 

 


 آتنا نسبت به مسائل معنوی و اخلاقی که برای برخی اهمیت حیاتی دارد بی تفاوت و نسبت به مشکلات افراد در زمینه روابط شان بی‌حوصله است و از هرگونه ضعفی بیزار می باشد و نداشتن حس همدردی تا این اندازه به راستی کشنده است.

(این دوست من اینجوری بود که دوساعت دردودل می کرد از روابطش و مشکلاتش بعد که یکی دیگه میخواست حرف بزنه پا میشد می رفت بعد به من مسیج میداد باز فلانی میخواست در مورد روابطش حرف بزنه من حوصله نداشتم!!!‌ صبا: پوکر فیس)

 

 

 زمانی که یک فرد توسط "چشمان گرگونی آتنا" مورد بررسی دقیق قرار می‌گیرد احساس می‌کنند تحت جاذبه ذهنی تحلیلگر و غیر شخصی قرار گرفته است که به طرز بی رحمانه می خواهد بی کفایت هایی او را آشکار کند در برابر موجودی که دارای ذهنی موشکاف و قلبی سنگی است انسان احساس می‌کند دارد به سنگ تبدیل می شود.

 

(زمانی دیگه تصمیم گرفتم با این دوستم ارتباطم رو کم کنم که دیدم هر موقع از پیشش برمیگشتم خونه یه دور گریه می کردم بس که همه چیز رو موشکافانه تحلیل میکرد و از همه چیز ایراد میگرفت. یعنی دقیقا این حس بهت دست میداد که وقتی اون حالش بد هست و تو رفتی کمکش کنی و حالش خوب نمیشه تو مقصری!! و بی کفایتی!! )

 

خود من کهن الگوی آتنا هم درونم فعال هست ولی نه همه بخش هاش. 

همه ی کهن الگوها ویژگی های مثبت و منفی دارند. هدفم از آوردن مثال دوستم این بود که من فکر میکردم بی مهریش بخاطر افسردگی و مشکلاتی که داره هست ولی مثلا اگر اون روزها می دونستم ایشون یه آتنای صرف هست که هیچ کهن الگوی دیگه ای درونش فعال نیست اینقدر از دستش حرص نمی خوردم و البته براش هم دل نمی سوزندم!! 

 

 

تیپ شخصیتی Ambivert  رو یادتون هست؟!  کتاب در مورد این مسئله هم توضیح داده که میگه زمانی که دو یا چند کهن الگو در روان زنان قالب باشند او نمی‌تواند خود را کامل با یکی از تیپ های روانشناختی تطبیق دهد می‌تواند بسته به محیط هم درونگرا باشد و هم برونگرا! 

 

مثال از کتاب:

یک زن روانشناس می گفت من در مهمانی خیلی برون گرا هستم و این نقاب من نیست این من هستم که دارم اوقات خوشی را سپری می‌کنم اما زمانی که درگیر یک تحقیق هستم شخصیت بسیار متفاوتی داردم و در یک جا آفرودیتی برونگرا و پر احساس بود و در جای دیگر آتنایی دقیق بود که با دقت تمام پروژه را به عهده گرفته بود و حال برای اثبات آن در حال جمع‌آوری شواهد بود.

 

معمولا شنیده میشه من شخصیتم این مدلی هست دیگه! کاریش هم نمیشه کرد!! 

 بعد از اینکه توی کتاب در مورد همه کهن‌الگوها صحبت کرد در مورد سفر قهرمانی زنان صحبت میکنه و در حالت کلی کهن الگوها به دو دسته کهن الگوهای آسیب‌پذیر و کهن الگوهای باکره تقسیم شدند.

کهن الگوهای آسیب‌پذیر نیاز به قاطعیت بیشتری دارند و باید  این مسئله رو توی زندگیشون تمرین بکنند و سفر قهرمانی شان به سمت این است که خودشون رو در اولویت قرار بدن و حواسشون بغیر از بقیه به خودشون هم باشه و تمرین نه گفتند و تمرین استقلال و عدم وابستگی داشته باشند و  ...

 ولی در مورد کهن الگوهای دسته دوم مسئله کاملاً متفاوت میشه  قهرمانی برای آنها این است که خطر صمیمیت را بپذیرند یا از لحاظ عاطفی آسیب‌پذیر شوند.

از کتاب:

برای آنها این انتخاب مستلزم آن است که شجاعت اعتماد کردن یا نیاز داشتن به یک فرد دیگر یا مسئول دیگری شدن را به خرج دهند برای این زنان صحبت کردن در دفاع از خود یا خطر کردن در دنیا کار آسانی است و آنها برای ازدواج و مادر شدن نیاز به شجاعت دارند.

 

تجربه شخصی من همین بوده. یعنی دلیل وبلاگ نویسی من این بوده که من تمرین کنم که خطر صمیمیت را بپذیرم و بتونم اعتماد کنم. یکی از وحشت های زندگی من این بوده که به آدم ها اجازه بدم بهم نزدیک بشن و باهام صمیمی بشن. من آفرودیت رو درونم خیلی فعال دارم (اسطوره ی عشق! عشق به همه چی! این همه ذوق کردن من سر چیزهای کوچیک از آفرودیت میاد). ولی آرتمیس درونم تصمیم گرفته بوده برای جلوگیری از صدمه دیدن یه فایروال دور خودش بکشه!! قبل ترها من خیلی راحت به آدم ها نزدیک میشدم و باهاشون صمیمی میشدم بدون اینکه بهشون اجازه بدم بهم نزدیک بشن!! الان مدت هاست که دارم تمرین میکنم از نظر عاطفی آسیب پذیر بشم و اعتماد کنم و خب فکر میکنم یه پیشرفت هایی هم داشتم! :) 

 

 

تا همین هفته پیش که تولدم بود نمی فهمیدم چرا مثلا کازین هام اینقدر منو تحسین میکنند و یا دوستم دارند!! هر تعریف و تمجیدی که ازم می کردن من میگذاشتم در جواب تعریف و تمجیدهای خودم از اونا و وقتی خیلی محبت می کردند تحلیلم این بود که دلشون برام می سوزه که اینجا تو کشور غریب تنها هستم و اینجوری میخوان حمایت عاطفی شون رو ابراز کنند!!

امسال که دیگه واسه تولدم علاوه بر تبریکاشون به خودم چندتاشون به مامانم هم زنگ زده بودن و بخاطر داشتن چنین دختری بهش تبریک گفته بودن!!  (خداییش مامانم که گفت من خوشحال شدم ولی بیشتر خنده م گرفته بود که چرا اینا اینجوری میکنند؟!! حالشون خوبه!؟ چشونه؟!! ) 

بعد که این کتاب رو تموم کردم و فصل سفر قهرمانی رو خوندم متوجه شدم از دید اونا من سفر قهرمانی اونا رو رفتم تا ته! :) چون کازین های محترم من همشون کهن الگوهای قالبشون از دسته آسیب پذیر هست. همه شون قاطعیت کمی دارند! محبت ازشون میچکه! خودشون هیچ اولویتی ندارند و همسر و فرزندانشون براشون اولویت هست!! شغلاشون هم متناسب هست. کادر درمان و آموزش و کلا در حال خدمت رسانی به همه بجز خودشون هستند!! من تو خانواده پدریم تنها دختری بودم که دبیرستان رفت رشته ریاضی!! 

میگن که تومون خودمون رو کشته و بیرونمون مردم!

حالا حکایت من هست. من از این ۷ تا کهن الگو ۶ تاشون رو به صورت فعال دارم!! ولی سفر قهرمانی من مسیرش برخلاف کازین هام هست و خب من تو اون سفر هنوز وسط راه هم نیستم چه برسه به تهش!! 

 

 

دیگه خیلی طولانی شد. 

 

خوندن این کتاب رو به همه توصیه میکنم. خانم و آقا هم نداره! ولی مادرها بیشتر تلاش کنند که این کتاب رو بخونند :) 

 

بریده های کتاب هایی رو که می خونم اینجا میتونید بخونید. 

 

۱۰ نظر ۲۵ تیر ۰۰ ، ۱۷:۱۲
صبا ..

دو هفته هست ننوشتم و اصلا هم احساس نمی کردم که باید بنویسم:) الان ولی احساس میکنم که باید بنویسما :)  دلیلش هم این هست که صبح یه تیتر خوندم که نوشته بود Writing can improve mental health و گرنه اگر فکر میکنید من حرف نزنم حس میکنم ممکنه لال از دنیا برم سخت در اشتباهید :))  من در این زمینه مطمئنم و هیچ شکی ندارم :))  

 

و تو این دوهفته هیچ یادداشتی هم برای خودم ننوشتم و البته کلا هم کم حرف زدم انشالله که آرامش قبل از طوفان نیست :)) 

 

خب خبر مهم اول اینکه قُلیا و غضنفرا (موش های دنی) صحیح و سلامت رسیدن ایتالیا :)) و خدا رو شکر دنی دچار موش مردگی نشد :)

روز آخر دنی اومده بود یه سری دارو واسه من گذاشته بود رو میزم (من و دنی دقیقا یه مشکل گوارشی داریم) بعد یه یادداشت هم واسم نوشته بود آخرش هم بعد از یه قلب دو تا موش کشیده بود :)) 

 

خبر مهم اصلی این هست که هری شد سوپروایزر خارجی پروژه ام و قرار شده هر دو هفته یکبار نیم ساعت جلسه داشته باشیم. و من دست و جیغ و هورررررررررا شدم. البته متیو هم. 

 

و اما بریم سر اصل مطلب یعنی کندوکاوهای شخصیتی :))

 

خب گفته بودم بنابر توصیه یکی از دوستانم شروع کردم به مطالعات جدید خودشناسی. 

اول اینکه من به واسطه ی این دوست محترم با بنیاد فرهنگ زندگی آشنا شدم که مدرس اصلی این بنیاد سهیل رضایی هست. 

یه دوره از کلاس های صوتی رو هم گوش دادم با عنوان "عقده ی مادر" که بسیار خوب و مفید و البته سنگین بود. چون خودم هنوز نمی دونم چقدر فهمیدم و چقدر چیزهایی که فهمیدم درست هست بنابراین توانایی توضیح دادن ندارم :) 

ولی در حالت کلی روانشناسی یونگی اساس کار این مجموعه هست و آشنایی با ناخودآگاه و اینکه خیلی از تصمیمات ما و مشکلات رفتاری و شخصیتی ما حاصل جفتک پرانی های ناخودآگاه هست. که البته فقط تحت تاثیر ناخودآگاه فردی هم نیستیم که ناخودآگاه جمعی هم تا حالا برامون کلی اطفار اومده و یکی مثل من که خبر هم نداشتم!! 

 

من همزمان شروع کردم کتاب اثر سایه رو هم خوندم و خب کیف کردم. البته بجز فصل آخرش که انگار نشسته بودم تو کلیسا :)

البته الان در حال درد کشیدن از شناسایی سایه هام هستم :)) 

 

تو همون کانال هایلایت های کتابخوانی فکر کنم نصف این کتاب رو گذاشتم :)) 

 

ولی خب نکته جالب این بود من تقریبا ۳.۵ ماه پیش این متن رو تو همین وبلاگ نوشته بودم:

 

"من می دونم وقتی حال خودم خوب باشه خیلی حوادث بیرونی روم اثر نداره. ولی مساله این هست که من همیشه حالم خوب نیست. 

یعنی می دونی حس میکنم اون موقع ها هم که حالم خوبه اتفاقات بیرونی نه اینکه اثر نداشته باشه مدل جارو کردن آشغال ها زیر فرشه. من فقط اثرات منفی شون رو پنهان میکنم. بعد این پنهان کاری رو اینقدر ادامه میدم که فرش باد میکنه میاد بالا. بعد یهو عادی دارم راه میرم پام میگیره به همین سطح نا مسطح فرش و با کله می خورم زمین وسط آشغال ها! بعد اون موقع هست که میشینم وسطشون و یکی یکی آشغالها رو درمیارم و می بینم من فقط پنهانشون کرده بودم و تازه می فهمم من یه کلکسیون از آشغال دارم :)) 

الان نمی دونم این درست باشه ولی شاید اگر برای هر رویداد منفی همون موقع عزاداری کنم و هی ادای آدم های خوشحال و قوی رو در نیارم این همه چیز با هم جمع نمیشه! و خب نهایتا یکی دو روز مودم میاد پایین و دوباره برمیگردم به جاده اصلی. "

 

اون چیزی که من تلاش می کردم پنهانش کنم از دیدگاه یونگی نامش سایه هست. 

 

از کتاب:

 

"سایه ما همان چیزهایی هست که آزارمان می دهد ما را می ترساند یا نفرت به دیگران را در ما می انگیزد و از وحشت به خود می لرزیم. به تدریج به این آگاهی می رسیم که سایه ما همان چیزی است که سعی میکنیم از عزیزانمان پنهان کنیم و همه چیزهایی که نیمخواهیم دیگران در مورد ما بفهمند. سایه ما از افکار و احساسات و وسوسه هایی جان میگیرد که برایم بسیار آزاردهنده- شرم آور - دردناک یا غیرقابل قبول هستند. بنابراین بجای کنار آمدن با آنها سرکوبشان میکنیم و در بخشی از ناخودآگاهمان پنهانشان میکنیم تا بار دردی که با خود دارند احساس نکنیم."

 

دقیقا یادم هست که یه بار در جواب همین دوست محترمم گفتم من حرف زدن برام سخت هست ولی گوش دادن برام آسون هست و کاری رو بیشتر انجام میدم که توش خوب هستم. 

من سالها بخاطر پنهان کردن مشکلاتی که داشتم یاد گرفته بودم نقاب یه شنونده خوب رو به صورتم بزنم و به خاطر این ویژگی هم کلی به به و چه چه و تایید می گرفتم و همزمان قسمت دردناک زندگیم رو هم پنهان می کردم و اینجوری فکر میکردم که از دردش کم میشه. 

 

از کتاب:

"تصور کنید هر ویژگی - احساس یا افکار تاریکی که سعی میکنید آنها را نادیده بگیرید‌- پنهان کنید یا نپذیرید مانند یک توپ بادی هستند که زیر آب نگه داشته اید. فکر کنید خود خودخواه- خود از خودراضی- خود عصبانی- خود خود کم بین و خود مغرور و خلاصه همه خودهایی را که دوست ندارید مثل یک توپ زیر آب نگه داشته اید. ناگهان در شرایطی احساس میکنید دیگر نمی توانید این همه فشار را تحمل کنید. ممکن است تا وقتی جوان وقدرتمند هستید بتوانید توپ های زیادی را زیر آب نگه دارید و در واقع ویژگی ناخواسته بسیاری را سرکوب کنید اما وقتی خسته- بیمار - پیر و دل شکسته می شوید یا وقتی دیگر امیدی به آینده بهتر ندارید و ... ممکن است ناگهان اتفاقی بیافتد که انتظارش را ندارید. یک تلنگر یا رفتاری حساب نشده از جانب خودتان یا دیگری موجب می شود کنترل خود را رو یک یا چند تا از این توپ ها از دست بدهید و آنها با فشار از زیر آب بیرون بیایند و محکم به صورتتان بکوبند. این یعنی اثر سایه"  

 

من هر روز مورد اصابت توپ های بسیاری هستم و الان کبود و زخمی دارم این یادداشت رو مینویسم :)) 

 

و البته از کتاب:

 

"سایه ما فقط ویژگی های تاریک و چیزهایی نیست که جامعه بدتلقی میکند. سایه ما همچنین شامل ویژگی های مثبتی هست که آنها رو به دلایلی پنهان کرده ایم. به این ویژگی های مثبت به اصطلاح سایه نور یا نیمه روشن میگویند"

 

‌یادتون هست که من نسبت به اینکه باهوش خطاب بشم گارد داشتم. اون مثالی از سایه های مثبت محسوب میشه.

 

خلاصه من این کتاب رو که خوندم دیدم کلا باید برم لب ساحل آفتاب بگیرم شاید که کمی از تاریکی درآمدم :)) شانسم هم اینجا الان زمستون هست و سرد و ابری :)) و حالا حالاها باید صبر پیشه کنم. راستی تابستونتون مبارک باشه اهالی نیمکره شمالی :) 

 

اگر مطالعه یا تجربه ای در این زمینه داشتید خوشحال میشم تجربیاتتون رو بشنوم.

 

کلا کامنت بگذارید من خوشحال میشم :)) 

 

پی نوشت:

دوستان گلم بنیاد فرهنگ زندگی یه دوره رایگان هم داره با عنوان کمپین اصل شو وصل شو.  کافی هست عضو سایتشون بشید تا بتونید این دوره رو رایگان دانلود کنید. دیگه بعد از این دوره خودتون کمی (فقط کمی)‌ دستتون میاد که به این مباحث علاقه دارید یا اصلا به دردتون میخوره یا نه! 

۱۳ نظر ۰۱ تیر ۰۰ ، ۱۲:۱۹
صبا ..

این نوشته در ادامه کندوکاوهای شخصیتی من و مساله خشمم نسبت به والدینم هست که همین اول بگم موفق شدم ببخشمشون.

 

من حالم کاملا خوبه و این یادداشت در وضعیت ثبات روانی نوشته شده :) .  این نوشته طولانیست!! 

 

روزهایی اولی که تازه خونه م رو جابه جا کرده بودم یه روز سرمیز نشسته بودم که مامان آنیتا ازم پرسید قهوه می خوری منم گفتم آره و  خیز برداشتم که برم به سمت درست کردن قهوه که گفت بشین من واست درست میکنم و من نشستم و فقط ذوق و خوشحالی رو تو صورتش دیدم از اینکه داشت برای من کاری انجام می داد. کاری که از غریزه مادریش و مهربونیش می اومد. وقتی فنجون قهوه رو گذاشت جلوم و من از نزدیک صورت خوشحالش رو دیدم یهو به خودم اومدم که تو توی این سالها با مامان چیکار کردی؟؟!!! 

دقیقا انگار یه سطل آب سرد ریخته باشند رو سر کسی که خواب هست و یهو بیدار میشه و می بینه که تو یه دنیای دیگه هست. 

۲۴ نظر ۲۳ اسفند ۹۹ ، ۰۴:۴۶
صبا ..

هر لحظه که تسلیمم در کارگه تقدیر 

آرام تر از آهو بی باک تر از شیرم

هر لحظه که می کوشم در کارکنم تدبیر

رنج از پی رنج آید زنجیر پی زنجیر

 

بعد از هر دره ای به این فکر میکنم که چی یاد گرفتم و چی اصلا باعث سقوطم به دره شد و چی داره کمک میکنه که دوباره صعود کنم!

 

اول اینکه می دونم از این دره ها گریزی نیست و بخشی از تجربه حیات رو باید در دره ها سپری کرد. یعنی اصلا بدون دره قله معنی نداره.

 

چون که قبضی آیدت ای راه رو 

آن صلاح توست آتش دل مشو 

چونک قبض آید تو در وی بسط بین

تازه باش و چین میفکن در جبین

 

دوم اینکه بعضی موقع ها فکر میکنم که من دیگه فلان چیز رو یاد گرفتم تو زندگیم و می دونم چطور آگاهانه و هوشمندانه برخورد کنم ولی فلان چیز هر دفعه به یه شکل جدیدی ظاهر میشه. شکلی که آگاهی من رو زیر سوال می بره. درسته که روزهایی که در حال پیمودن دره هستم روزهای سختی هست ولی از اینکه زیر سوال برم و به چالش کشیده بشم نه تنها که بدم نمیاد که خوشم هم میاد :) (مازوخیسم از ویژگی های روانی وی بود:)) )

 

دقیقا همون حسی که موقع انجام ریسرچ دارم دردی که درد نادانی هست ولی بعدش میشه شعف دانایی و گشایش روحی! هی من نمی خوام از این اصطلاح استفاده کنم ولی خب هی نمیشه! :) همون درد زه (زایمان) که مولانا میگه. یعنی بعد از تألمات چیزی زاده میشه. زاویه ی جدید فکری یا روحی یا شاید هم دستاورد علمی!  و اون شعف در حین درد کشیدن برای این هست که همچون مادری که مشتاق دیدن روی فرزندش هست فرزندی که با وجود تصویرسازی های دقیقش باز هم  براش قابل پیش بینی نیست که چه ظاهر و رفتاری داره. من هم مشتاق دیدن خروجی این دردم. خروجی که با وجود تلاش برای تصویرسازیش ولی هر بار سورپرایز میشم از دیدنش و گاهی سالها طول میکشه که اون خروجی رو بفهمم و قدرش رو بدونم. 

 

درس دره اخیرم این بود که هر لحظه که می کوشم در کار کنم تدبیر رنج از پی رنج آید زنجیر پی زنجیر. به آگاهیم مغرور بودم (مغرور هم واژه درستی نیست فکر می کردم ابعاد مسایل رو میدونم! ) و فکر میکردم دارم تدبیر میکنم و هی با تدبیرهام می رفتم پایین تر و پایین تر.  وقتی دست از دست و پا زدن برداشتم و اعلام کردم به خودم که تسلیمم تازه فهمیدم چقدر ترسیده بودم که این همه دست و پا می زدم و حالا دقیقا آرام تر از آهو و بی باک تر از شیرم. 

مساله دیگه اینکه من بارها به خودم یادآوری کردم ولی باز هم یادآوری میکنم روند زندگی من شبیه هیچ کسی نیست شبیه خودشه! چیدمان زندگی من و سرعت اتفاقات و وقابع و پیشرفت های مادی و غیرمادی زندگی من کاملا منحصربه فرد هست. همون طور که شادی و احساس رضایت من به سبک خودم هست. یادم باشه که تو تدبیرهای آینده م از مقیاس های بقیه برای سنجیدن عملکرد و پیشرفت خودم استفاده نکنم. می دونم خیلی سخته وقتی در دنیایی احاطه شدی که همه چیز با داشته هات سنجیده میشه.

ولی شاید گاهی هنر, نداشتن باشه.  

۱۰ نظر ۱۱ اسفند ۹۹ ، ۰۳:۰۱
صبا ..

پنج شنبه اون پست داک کوچیکه مون! گفت اگر دانشگاهی بیا با هم ناهار بخوریم. من و اون بودیم فقط. میگفت ۳ ماه شده که اینجا شروع کردم و حس میکنم هیچ پیشرفتی نداشتم. بهش گفتم ببخشیدا ولی خیلی خوشحالم از شنیدن همچین حرفی :) بس که من آسفالت شدم اینجا و هیچ کس هم منو نمی فهمید همه می گفتن phd همینه. حالا حداقل فهمیدم من تنها نیستم :) و البته اونم ترسیده بود از خفنی هری و متیو :) 

من همون پنج شنبه یه سوال پرسیدم تو گروه هری گفت باید در موردش حرف بزنیم. قرار شد جمعه حرف بزنیم بعد از اینکه من به زور توضیح دادم که مشکلم چی هست برای اولین بار هری هم به سختی توضیح داد که راه حلش چی هست و خودش هم گفت من فقط دارم بلند فکرام رو میگم و دلیل بر درستیش نیست! من خودم همین طور اعصاب نداشتم از بس کار مونده و وقتی دیدم هری هم اینجوری هست انگار اعتماد به نفسم پایین تر اومد که خدایا کی میخواد این مساله جمع بشه و آخرش اصلا چی میشه!!! 

 

از تقریبا دو هفته پیش قرار بود دیروز (شنبه) من و آنیتا بریم خونه جنی اینا. من اینقدر دلم براش تنگ شده بود که حد نداشت. حتی دلم برای سگو هم تنگ شده بود!! 

دیگه دیروز صبح پاشدم مسقطی درست کردم. استفانی تا حالا نخورده بودش ولی می دونستم از طعمش به اندازه شله زرد خوشش میاد و البته بقیه شون هم دوست دارن. (داشتن :) ) دقیقا ۱.۵ ساعت وایسادم هم زدم و البته همه حرصم از ریسرچم و همه نگرانی هام رو با هم زدن سعی کردم خالی کنم :) نتیجه ش رو دوست داشتم و با اینکه دو لیوان نشاسته بیشتر نبود کلی شد و قرار شد که دانشگاه هم ببرم و البته برای دوستام هم. خوبی زندگی در خارج از ایران این هست که وقتی یه چیزی درست میکنی لازم نیست یه پاتیل گنده برای کسی ببری یه کوچولو هم که ببری طرف کلی خوشحال میشه و نمیگه این یه ذره چی بود برداشتی آوردی!! 

(الان یه چیز خنده دار یادم اومد. یه سری کاسه مینیاتوری کوچیک داشتیم تو خونه مون ایران. من همیشه میگفتم شله زرد درست کنیم بریزیم تو اینا. بعد بریم در خونه ملت در بزنیم بگیم نذری آوردیم. مخصوصا خونه هایی که حیاط بزرگ دارن. بعد طرف بیاد دم در یه دونه از اون ظرف کوچولوها رو بگیریم جلوش بگیم بفرمایید نذریه :))  ) 

الان دیدم فانتزی مردم آزارانه ام تا حدودی محقق شده اینجا :) 

 

و البته دارم به این فکر می کنم با دوساعت زمان گذاشتن یه چیزی در اومد که تقریبا ۲۰ نفر رو به اندازه نیم ساعت خوشحال میکنه. ریسرچی که تا الان ۱.۵ سال روش وقت گذاشته باید چند نفر رو برای چند دقیقه خوشحال کنه یعنی؟!!!

 

دو تا ظرف مسقطی گذاشتم برای جنی اینا. چون ماشالله حسابی شلوغند الان. و البته یه ظرفش اختصاصی برای استفانی بود.  

اول که رفتیم جنی برامون تور خونه شون رو گذاشت (اینجا رسم هست و حتی یه دور تو خیابون هم می چرخی و خونه های همسایه ها رو هم از همون دم در نشونت میدن).  هنوز کلی کار داشت خونه شون. یه خونه قدیمی بالای ۱۰۰ سال بود و بسیار بزرگ و البته بسیار کثیف بوده که اینا حسابی سابیده بودنش. جنی کلی لاغر شده بود. دیگه نشستیم به حرف زدن یه ۴ ساعتی. از همه چیز و همه جا. 

لی لی و استفانی دانشگاه همون چیزهایی که میخواستند قبول شده بودن. استفانی البته انگار قرار هست درس های حقوق رو هم بخونه. کلی هم اسکالرشیپ بهش تعلق گرفته بود. بهش خوابگاه و غذای مجانی هم داده بودن. (اینجا دانشگاهها والبته مدارس و ادارات و کلا هیچ جایی چیزی به عنوان سلف سرویس نداره. تو باید یا غذا از خونه بیاری یا با قیمت معمول همه رستوران ها و کافه ها از فودکورت دانشگاه یا هر جایی که نزدیک محل کارت هست هر چیزی که میخوایی رو بخری و هیچ سوبسیدی برای دانشجو و ... وجود نداره).  یه اسکالرشیپ دیگه هم به عنوان هزینه زندگی بهش تعلق گرفته بود که مبلغش هم خوووب بالا بود. 

موقعی هم که میخواستیم بیایم جنی چند بار بغلم کرد و می گفت ببخشید نشده زودتر ببینمت :) و خب من شدیدا به خودم حق میدم که دلم برای همچین فرشته ای تنگ بشه!

دیگه بعد که برگشتیم آنیتا شام میخواست بره جایی. من دیدم مامانش خیلی صبح تا حالا تنها بوده و کم حوصله هست گفتم بیا ما هم شام با هم بخوریم. کوکوسبزی درست کردم و با هم شام خوردیم و مامانش سرگذشت آنیتا رو برام تعریف کرد و من :|  (ازم توضیح نخواین لطفا. فقط میدونم که من تصادفی اینجا نیستم انگار یه برنامه دقیق نوشته شده برای زندگی من و این دختر که ما تو این نقطه به هم برسیم! و البته کمی ترسیدم!)

صبح هم پاشدم با مامان خانم زیپ لباسم رو عوض کردیم. یعنی من زیپ قدیمی روشکافتم و زیپ جدید رو کوک زدم مامان خانم هم چرخ کردن واسم. دقیقا همون سیستم ایران تو خونه مون. هر جا هم شک داشتم باید چیکار کنم می پرسیدم. بعد که تموم شد و درست شد همه چیز بغلش کردم و ازش تشکرکردم. میگه من مامانتم اینجا و وقتی تو خوشحال باشی منم خوشحالم :) البته همه اینها با هدایت مامان خودم از ایران بود که وقتی بهش گفتم لباسی که تا حالا نپوشیدمش زیپش کار نمیکنه اصرار کرد که زیپش رو عوض کن و وقتی گفتم نمی تونم, زیپ به اون بلندی از کجا گیر بیارم و ... اصرار کرد که سخت نیست و میتونی و بگردی زیپ هم پیدا میکنی (مگه میشه تو اون کشور زیپ نباشه:)) . میشه تا آخرش هم با دست بدوزی حتی:)  و خب گشتیم (زهرا البته نه من:)) ) و یه مغازه پیدا کردیم خود بازار وکیل بود از جنبه خرازی بودن. اینقدر خوشحال شدم از پیدا کردن همچین گنجی :)  (می دونید که من برای چه چیزهای ساده ای ذوق زده میشم! ) 

 

۱۶ نظر ۱۲ بهمن ۹۹ ، ۰۸:۴۶
صبا ..

سلام. اول که یه تشکر اساسی کنم بابت کامنت های پست قبلی.

دوستانی هم که خصوصی کامنت گذاشته بودن فرصتش پیش نیومد که بگم از آشنایی تون خوشبختم و ممنون که به خواهشم اهمیت دادید.

خب من سبک نوشتنم رو به همون روال سابق ادامه میدم :) 

 

من یه ۵ هفته ای رو از خونه کار میکردم و دوباره داشتم خل میشدم و دلیلش هم نمی فهمیدم :) فقط دلم می خواست همه چیز و همه کس رو زیر سوال ببرم. دیگه هفته پیش تصمیم گرفتم برگردم دانشگاه. هر چند هنوزم یه خط درمیان میرم دانشگاه.

 

فردا یعنی ۲۶ ژانویه روز استرالیا هست و تعطیل رسمی هست و تنها تعطیلی هست که جابه جاش نمیکنند و نمی چسبوننش به آخر هفته. و این هفته هم آخرین هفته تعطیلات تابستانی مدارس هست و از ۲۸ ام مدرسه ها شروع میشه و عملا سال کاری و تحصیلی و ... رسما از ۲۸ ژانویه اینجا شروع میشه. 

 

آخر هفته گذشته هم دوستان محترم برنامه یه سفر یک روزه رو گذاشته بودن. من هیچ دخالتی تو برنامه ریزی این سفر نداشتم از بس سطح انرژیم پایین بود قبلش! فقط گفته بودم باشه میام و رفتم و خیلی هم خوش گذشت. فقط مقادیر زیادی دچار آفتاب سوختگی شدم!!   اینجا هم وقتی تعطیلات اینجوری هست جاده ها ترافیک میشه و ما مسیر یک ساعته رو تو ۴ ساعت رفتیم. 

 


از وقایع اتفاقیه که بگذریم می رسیم به اینکه سال اول مهاجرت من خودم رو شترمرغ می نامیدم. چرا؟ چون تو تصمیم هام و اخلاق و رفتارم تو گروه های مختلفی دسته بندی میشدم و به هیچ کدومشون هم تعلق نداشتم. مثلا وقتی بحث احساسات میشه من یه زمان هایی جزو احساساتی ترین افراد این کره خاکی میشم و یه زمان های دیگه جزو افرادی که فقط منطق صرف دارند. 

 

زین واقعه مدهوشم باهوشم و بی‌هوشم

هم ناطق و خاموشم هم لوح خموشانم

 

هم خونم و هم شیرم هم طفلم و هم پیرم

هم چاکر و هم میرم هم اینم و هم آنم

 

هم شمس شکرریزم هم خطه تبریزم

هم ساقی و هم مستم هم شهره و پنهانم

 

یا تا همین چند ماه پیش هر کی به من می گفت تو باهوشی من نه تنها که نمی پذیرفتم و خوشحال نمیشدم. اگر جا داشت یه دور به طرف می پریدم ولی اگر جا نداشت اون شخص از نظر من می رفت تو دسته خنگ ها (می دونم کلمه درست و مودبانه ای نیست ولی واقعا احساس می کردم اون فرد خنگه! ) و دلیلم هم این بود که من خودم خودم رو می شناسم و می دونم مثلا چه ضعف هایی دارم و مثلا چقدر باید وقت بگذارم که یه سری مسایل رو یاد بگیرم و یا چه سوتی هایی دارم و کسی که اینا رو نمی فهمه حتما خودش خنگه که از نظرش آدمی با این همه نقص باهوش دیده میشه!!‌ و شدیدا اصرار داشتم که من هیچ نسبتی با باهوشی ندارم!‌

مثالهاش زیاده ولی روزی که پارسال به آقای لی گفتم من میخوام از گروهت برم و اون سعی در راضی کردن من برای موندن داشت یه چند باری به من گفت تو دختر باهوشی هستی و حتی یه دور تو ایملیش هم اینو نوشت که من نمیخوام از دستت بدم. اون موقع من حجت رو بر خودم تمام شده دیدم که اگه تا الان شک داشتم خنگ باشی ولی الان با این حرفت مطمین شدم! و اگر یه درصد هم امکان داشت تو گروهت بمونم شانست رو از دست دادی :)) 

از قبل ترها هم وقتی آقایون بهم می گفتند باهوشی که کلا می گذاشتم رو حساب مخ زدن و دیگه اصلا قبول نمی کردم!! 

بعدترها یه کم نسبت به بقیه مهربان تر برخورد کردم و دست برداشتم از اینکه اونا رو خنگ بدونم ولی خب بازم قبول نداشتم که من ممکنه با باهوشی نسبتی داشته باشم و اینجا بود که اون احساس گناه همیشگی بدوبدو اومد وسط و گفت چون تو برخوردهای اول و کلا تو پرزنت کردن خودت ظاهرا مسلط برخورد میکنی آدمها رو به این شیوه گول میزنی و اونا فکر میکنند تو باهوشی!! در صورتیکه تو فقط بازیگر خوبی هستی همین!

حالا مساله شده بود تمارض به باهوشی که باید درمان میشد!! 

پارسال که رفته بودم ایران یه بار بحث سر این بود با مامانم و خواهرم که مثلا از دید فلانیها من باهوشم و در صورتیکه اونا مثلا پشتکار منو انگار نمی بینند و جالبی این بحث این بود که خواهرم دلیل می آورد خب به این دلایل حق دارند و راست میگن ولی مامانم ساکت بود و هیچی نمی گفت و در نهایت هم نه تایید کرد و نه هیچی. من بعدها فهمیدم چون من از نگاه مامان و بابام هیچوقت با چنین صفتی خطاب نشدم نمی تونم بپذیرم که من هم می تونم باهوش باشم.

مامان من مدلش اینجوری هست که مثلا زنگ می زنه میگه دخترخاله ت زنگ زده و سلام رسونده و گفته آره مثلا صبا چون خودش دختر مهربونی هست واسه همین فلان اتفاق براش افتاده! ولی خود مامانم هیچ وقت نمیگه دخترخاله ت راست میگه یه جوری اینو میگه انگار من وظیفه م بوده مهربون باشم و دخترخاله م هم هنر نکرده اینو فهمیده :)) یعنی یه جوری تو سر مال می زنه خودت نمی فهمی از کجا خوردی :))

 

حالا اینکه از دید بقیه باهوش خطاب بشی معنیش این نیست که تو نابغه ای تو همه ابعاد زندگیت و نیاز به تلاش برای یادگیری نداری و کلا باید عاری از خطا باشی و همه مسایل رو به بهترین و سریع ترین شکل یاد بگیریم. ما انواع مختلف هوش رو داریم و خب قطعا من تو خیلی هاش نمره پایینی میگیرم و این دلیلی بر این نیست که اون افرادی که از دیدشون من باهوش هستم دارن اشتباه میکنند یا خودشون خنگ هستند. فقط معنی این هست که از زاویه دید اون افراد تو اون حیطه من از میانگین افرادی که اونها تا حالا دیدن کمی امتیاز بالاتری میگیرم. 

و اینجا که مولانا میگه باهوشم و بی هوشم کاملا درسته. البته من هنوز باید تمرین کنم تو این زمینه به آدمها نپرم حتی تو ذهن خودم :)) 

 

و خب برای سایر خصوصیات اخلاقی هم دقیقا همینه که من خودم رو هم طفل می بینم و هم پیر. هم شلوغم هم آروم. هم پرحرفم و هم لوح خموشانم. هم جدی ام هم شوخ. و الانم که هم افسردگی دارم و هم مانیا :) 

و مساله ی بعد اینه که من قبلترها فکر میکردم من خیلی متناقضم که دو سر طیف خیلی چیزها رو با هم دارم و یه روزی باید این تضادها و تناقض ها کمرنگتر بشه و من یکدست تر بشم.

ولی حالا می بینم اصلا دلیلی برای یکدستی وجود نداره. چرا من مثلا باید جایی که میتونم خیلی صمیمی باشم نباشم و جایی که میتونم بسیاررسمی و خشک باشم نباشم و بخوام همه جا مثل یه فریم بی انعطاف یکدست بشم. اینها نه تضاد هست نه جمع نقیضین. همه اینها با هم من هست. منی که واحد هست و یکدست. منی که من باید یاد بگیرم بپذیرمش و قبل از هر فرد دیگه ای خودم قبولش داشته باشم. قبول داشتنی که فرسنگ ها با خودشیفتگی فاصله داره. و اینکه شترمرغ هم جمع نقیضین نیست. اتفاقا یه پرنده پربازده هست :)) 

 

پ.ن: برای من هنوزم خیلی سخت هست که صفت باهوشی رو برای خودم حتی تو خلوت خودم و تنهاییم بکار ببرم. اینجا بازش کردم تا ترس درونیم از پذیرش همچین صفتی کمتر بشه. 

۹ نظر ۰۶ بهمن ۹۹ ، ۰۹:۳۶
صبا ..

آغاز سال ۲۰۲۱ مبارک باشه.

هر چند که من همچنان با سال میلادی (مسیحی) نتونستم ارتباط برقرار کنم و اصلا نمی دونم برای چی همه ی دنیا یه روز بی معنی و قراردادی که رو که فقط مناسبت مذهبی داره گذاشتن شروع سال نو!! ولی خب فعلا همینیه که هست :)

خب اگر بخوام مروری بر سال ۲۰۲۰ داشته باشم به عملکرد خودم از ۱۰۰ می تونم ۲۰ بدم که با بقیه ۲۰ تای دیگه این سال هم ست بشه:)) 

برای امسال تصمیم گرفتم بجای اینکه ساعت کاریم رو ثبت کنم ساعت هایی که تلف می کنم رو ثبت کنم بس که تخصص بالایی در هدر دادن زمان بدست آوردم در سال ۲۰۲۰. اصلا به کرونا هم هیچی ربطی نداشته این رفتارم و فقط خودم می دونم چه گندی زدم :|

جدا از اهدافی که هر سال می نویسم و البته هنوز برای امسال ننوشتم, یه هدف عمومی در نظر گرفتم و اون هم تلاش برای کاهش احساس گناه هست. از پست قبلی که نوشتم خیلی فکر کردم. کلا حس میکنم روزی که من دنیا اومدم یه احساس گناه بودم که یه بچه هم بهش چسبیده بوده از بس که سر هر چیز بی معنی و بامعنی - بی ربط و باربطی من احساس گناه داشتم و دارم. اون جاهایی هم احساس گناه ندارم از اینکه احساس گناه نمیکنم احساس گناه میکنم :)) خلاصه که من تا خودم و شما رو دیوانه نکنم دست از کندوکاوهای شخصیتی برنمیدارم :)

 

سال نو هم اینجوری تحویل شد که ما اجازه نداشتیم بریم مرکز شهر برای دیدن آتیش بازی خوشکلمون. منم قصد داشتم بخوابم که زهرا ظهرش گفت شب بیاین خونه ما دور هم باشیم. دیگه رفتیم اونجا و شبیه اینایی که صدسال هست نخوابیدن با چشم های نیمه باز از لایو یوتیوب آتیش بازی رو دیدیم. بعدش هم بچه ها گفتن بریم ساحل ببینیم چه خبره. بارون هم می اومد. دیگه رفتیم سمت ساحل و مثلا اگر ۱۰۰ نفر تو خیابون بودن ۸۰ نفرش پلیس بود. دیگه تا ساعت دو یه کم چرخیدیم و اومدیم خونه. وقتی یه تفریح یا سفر میریم معمولا یه ویدیو میگیریم یعنی زهرا میگیره و من توش حرف میزنم و تاریخ و ساعت رو اعلام میکنم و میگم کجاییم و با کیا و قراره چیکار کنیم. ساعت دو صبح نزدیک خونه ما تو ماشین تاریک زهرا دوربین گرفته میگه گزارش بده. یعنی یه فیلم خنده داری شده! من روزی ۱۰ بار می بینمش:)) 

 

اما عکس ها: 

ویوی پنجره اتاقم     وقتی بارونی هست , وقتی ابرا دلبری میکنند این ویوی آینه هست وقتی رو تختم دراز کشیدم و اینم ویوی بعد از غروب هست. 

اینجا (۱) و (۲) هم بالکن سالن هست. ویوی غروب از بالکن (۱) و (۲) و (۳).  

اینم میز شب یلدامون البته وقتی به قول بچه ها دکور دست خورده بود :)) 

 

 

بعدا اضافه شد:

ویوی شماره یک و یه عکس جدید

 

لینک جدیدتر :)))

۱۹ نظر ۱۴ دی ۹۹ ، ۰۴:۳۶
صبا ..

پنج شنبه شب مهمونای آنیتا اینا اینجا بودن (شام کریسمس) و منم مهمون بودم وبه من خوش گذشت و تجربه جدیدی بود. 

آخرش هم با مارک (یه آقا با بیش از ۶۰ سال سن) کلی بحث فلسفی و... کردیم و مامان آنیتا هم کلی خوشش اومده بود. با آنیتا هم بالاخره حرف زدم. در نهایت باز توجه کردم به این حرف حورا جون که چرا من راحت با آدمهای سن بالا ارتباط برقرار میکنم و دقت کردم به رفتارهای خودم و حسرت هام. من دنبال پدر و مادر آرمانیم تو آدمهای مسن می گردم. اون مکالماتی که باید با مامان و بابای خودم می داشتم رو می تونم با چنین آدمهایی داشته باشم. 

بعد بیشتر فکر کردم به اینکه علت خودسانسوری من و درونگرایی شدید من تا قبل از مهاجرتم بخش عمده ش رفتارهای مامان و بابا و علی الخصوص بابا بوده. اونا در همه حال ناراحت و ناراضی بودن و هستند. اگر من ناراحت باشم خب طبیعتا از ناراحتی من ناراحتند و اگر خوشحال باشم باز هم نگران و ناراحت هستند که این خوشحالی موقته و تو الکی و غیرمحتاطانه و از سر بی عقلیت هست که خوشحالی. یا بابا دیروز میگه اینقدر میری بیرون بدعادت میشی و یا مامان همیشه تو حرفاش یه چیزی هست که بهت احساس گناه بده که به اون داره بد میگذره و اینکه به تو داره خوش می گذره اصلا انصاف نیست و دقیقا همون حالت نفرت انگیز خوش به حالت. و خب این مسایل حتی تا خرید سیب زمینی و پیاز هم ادامه داره. و من به خودم حق میدم خیلی روزها نخوام صداشون رو بشنوم و فقط برای رهایی از احساس گناه همیشگی القا شده از سمت اوناست که خودم هر روز زنگ می زنم. 

 

و البته دلیل دیگه ای که هیچ وقت تمایلی نداشتم اونا در جریان مسایل من باشند این بود که بابا با اینکه به شدت شخصیت آروم و تودار و کم حرفی داره ولی اگر در جریان مساله ای قرار می گرفت فرداش میتونستی همون موضوع رو از عمه که مرکز خبررسانی کل فامیل بود بشنوی و مامان هم معمولا کامنت باارزشی نداشت و خودش کامنت لازم بود.  خیلی سعی میکنم دنیا رو از زاویه دید اونا نگاه کنم تا درکشون کنم ولی جز ترس هیچ توجیهی برای رفتاراشون ندارم. ترس و احساس ناامنی که بابا به صورت مستقیم و در رعب آورترین پکیج همیشه به ما منتقل می کرد. 

و دارم به این فکر میکنم که من مدام دارم کامنت میگیرم (یعنی تقریبا هر روزی که تو یه جمعی باشم) که دختر عاقلی هستم و خودم هم نه از سرخودشیفتگی ولی جدیدا کم کم دارم می پذیرم که تصمیم هایی که میگیرم تصمیم های خوبی هست ولی هیچ وقت از دید والدینم این مساله نه تو رفتار و نه تو گفتار به من نرسیده که تو هم ویژگی های مثبت داری. چون با تصمیم های چرندشون مخالفت میکردم و زیربار هم نمی رفتم و بهشون هم میگفتم فلان رفتارهاشون اشتباه هست و بخاطر همین از دید اونا من خیره سر و گستاخ بودم تا عاقل و مهربون! 

اون شب که رفتار مامان آنیتا رو تو جمع با دختر افسرده ش دیدم و اینکه چقدر سریع تونسته یه سری پترن های رفتاری رو تو من پیدا کنه و منو تشویق میکنه سر چیزهایی که واسم مهم هست بمونم و پافشاریم رو درک  میکنه و یا مارکی که فقط ۳ ساعت بود من رو دیده بود و میتونست بفهمه ارزشهام چیه  قطعا من رو به ذوق میاره که با چنین آدمهایی گفتگو داشته باشم و متاسفانه باعث میشه عصبانیت من نسبت به مامان و بابا نه تنها که کم نشه  بلکه بیشتر هم بشه و البته خوشحال باشم که ازشون دور شدم! 

و البته معنی این حرفها این نیست که مامان و بابای من ویژگی های مثبت نداشتند که صدالبته شبیه همه انسانهایی که روی این کره خاکی بودند و هستند اونا هم خاکستری هستند و ترکیبی از ویژگی های مثبت و منفی که شاید ویژگی های مثبتشون رو نشه جای دیگه پیدا کرد ولی خب من دارم دنبال ریشه رفتارهای خودم میگردم. 

و البته دارم به یه چیز دیگه هم فکر میکنم که مامان و بابای من هر رفتاری که داشتند درست یا غلط باعث شدن که من بشم اینی که الان هستم. درسته که با اونا در صلح نیستم (نه در ظاهر که در پستوهای ته ذهنم) ولی اکثر اوقات با خودم در صلحم و البته اگر ایرادی هم در خودم ببینم همه تلاشم رو میکنم که برطرفش کنم و فکر میکنم این روحیه کرگدنی و اینکه تو هر موجودی اول دنبال ویژگی های مثبت هستم تا در موردش حرف بزنم و اینکه خیلی جاها نترسم و خیلی چیزهای دیگه رو مدیون شرایط سختی هستم که اونا برای ما ایجاد کردن. 

 

اول که این یادداشت رو شروع کردم اولین جمله نوشتم:"این یادداشت منتشر نخواهد شد! " ولی الان میخوام منتشرش کنم.

 

جمعه شب تولد دوستمون بود و چون اونا برنامه داشتند برن ملبورن و کنسل شده بود یه مهمونی کوچولو ولی خیلی خوب گرفتند و روز کریسمس ما رو هم ساختند. بعد هم بچه ها گفتند یکشنبه برنامه بگذاریم من گفتم نمیام. چون شنبه هم با بچه های دانشگاه قرار بودیم بریم پیک نیک و من واقعا اوردوز آدم کرده بودم. ولی شنبه شب زهرا خانم تونست تو سه جمله نظر منو عوض کنه و دیروز بچه ها همش میگفتند از سست عنصریت ممنونیم :)  

 

خلاصه که چند روزه دارم شبیه سست عنصرها رفتار میکنم برای اینکه خاطره دیروز یادم بمونه عنوان رو گذاشتم سست عنصر :) 

۱۱ نظر ۰۸ دی ۹۹ ، ۰۳:۳۹
صبا ..