غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

۳ مطلب در خرداد ۱۴۰۰ ثبت شده است

فردای همون روزی که استعفای هری رسمی شد گفت بخاطر اینکه همه مون داریم پخش و پلا میشیم و هر کی داره میره یه وری دوشنبه ۷ جون بیاین خونه من. یه دو ساعتی میرم هایکینگ همین اطراف و بعد هم ناهار و البته بیشترین دلیل این مناسبت این بود که دنی داره کلا از استرالیا میره. اگر یادتون نیست دنی کی هست باید بگم که دنی دانشجوی دکتری هری بود که تقریبا ۷ ماه پیش درسش تموم شد ولی همچنان تو دانشگاه می زیست و در تمام برنامه های گروه حضور داشت. 

دنی دو تا موش به عنوان حیوان خانگی داره و کلی داستان داریم با این موش ها.

تو پرانتز بگم: اون روز داشتم یه چیزی رو سرچ می کردم رسیدم به پایان نامه دنی. تو صفحه تشکر اول از هری تو یه پارگراف تشکر کرده بود. تو پاراگراف بعدیش از دو تا موشش برای عشقی که این مدت بهش دادن! تشکر کرده بود و بعد از بچه های انستیتو. بعد ازمامانش و فامیلاش. بعد دیگه اسم ما رو هم آورده بود. یعنی من اگر اسمم رو نیاورده بود افسردگی موش زدگی می گرفتم :)) 

 

صبح یکی از بچه ها قرار بود بیاد دنبال من و دنی که با هم بریم. وقتی من سوار شدم گفتم کو دنی؟ گفتش قلی (اسم موش محبوبش یه اسم ایتالیایی شیک هست) حالش بد شده و صبح دنی مجبور شده ببرتش دامپزشک و گفته نمیام!! من : ما مثلا واسه دنی دور هم جمع شدیما!! 

دیگه ما رفتیم و یه کم منتظر شدیم همه جمع بشیم و بعدش رفتیم هایکینگ! دیگه یه کم بعدتر دنی مسیج داد من تا یک ساعت دیگه میام. قلی به بغل اومد و گفت صبح داشتم سکته می کردم که حالا همین هفته آخری نکنه قلی بمیره! و دامپزشکه گفته قلبش خوبه و یه آمپول تقویتی زده و الان خوبه!! نزدیک ۲۰۰۰ دلار داره هزینه میکنه این دو تا موش رو با خودش ببره تا ایتالیا!! همین قلی هم پاش لب گوره!! 

دیگه بعد از برگشت هم ناهار به ساده ترین شکل ممکن برگزار شد. حرف زدیم و حرف زدیم.  

بعد هم کم کم خداحافظی کردیم و برگشتیم. 

با همین دوستمون رفتیم دنی رو رسوندیم و گفت بیاید تو گلدونام رو ببیند اگر خواستید بردارید. من دو تا گلدون برداشتم. اون دوستمون ۴ تا. 

یکی دیگه از بچه های تیم مون هم قاب عکس خرگوشش رو بهم داده که احساس تنهایی نکنم تو دانشگاه :)) 

 

من هنوزم باورم نمیشه این آخرین دورهمی بود و اینقدر الکی الکی گروه دوست داشتنی مون پکید! هر چند هری گفت شاید برای کریسمس دوباره دور هم جمع بشیم ولی من همچنان حیفم میاد!!

دنی می گفت تو این تقریبا ۵ سالی که اینجا بودم بیشتر از ۹۰٪ آدمهای دور و برم خوب بودن و نباید انتظار داشته باشم در آینده باز هم این همه آدم خوبم اطرافم ببینم و خب این رفتن از استرالیا رو واسم خیلی سخت میکنه که این همه چیز خوب رو بگذارم پشت سرم و برم.

پرانتز باز: دنی تو یه خونه ۴ خوابه زندگی میکرد که خودش مستاجر اصلی بود و بقیه اتاق ها رو اجاره میداد. ۳ سال آخر تو همین خونه بوده و گفت ۶۰ تا همخونه داشتم تو این مدت و فقط ۳ تاشون مشکل داشتند!!

پرانتز بسته.

 

بعد از ناهار ما دخترا نشسته بودیم حرف می زدیم نمی دونم چی شد بحث رفت سمت مامانا. یکی از بچه ها گفت من سالی سه بار با مامانم تلفنی حرف می زنم. تولدم - تولدش و سال نو. هر وقت هم که بهم میگه مثلا چاق شدی یا ... میگم پرسیدن این چیزا تو استرالیا غیرقانونیه!!:)) این چند وقت هم که داشت کارم عوض میشد دو هفته یه بار بهش زنگ می زدم شاکی شده بود که چرا اینقدر زنگ می زنی و وقت منو میگیری!!!  منم گفتم من هر روز با مامانم حرف می زنم. هفته پیش زنگ زدم جواب نداد و خودش هم زنگ نزد. فرداش فهمیدم خورده زمین دستش شکسته رفته اتاق عمل پین گذاشته اومده!! و به این نتیجه رسیدم من باید هر روز زنگ رو بزنم!

 

خیلی به این فکر میکنم که من چرا جدیدا تغییرات واسم سخته! از خونه جنی هم میخواستم بیام شدیدا مقاومت داشتم! دلیل اصلیش این هست که من قبلا همیشه ناراضی بودم از شرایطم و با سر می رفتم به استقبال تغییرات چون می خواستم اوضاع بهتر بشه ولی الان وقتی راضیم و تغییرات تصمیم خودم نیست بلکه یه جور تحمیل هست خب مقاومت میکنم از نظر روانی! 

 

تو هفته های گذشته به صورت فشرده مهمونی ایرانی طور دعوت شده بودم. این آخر هفته احساس می کردم اگر کسی بهم نزدیک بشه مثل خارپشت بهش تیغ پرت میکنم!!‌ امروز که رفتم خونه هری و زندگی بی تکلفش رو دیدم و سادگی برگزاری مهمونی رو, حس کردم واقعا حق دارم خارپشت باشم. من آدم هر هفته مهمونی رفتن اونم به سبک ایرانی که باید فقط بخوری و حرف بزنی نیستم. نه اینکه این مهمونی ها بد باشه خیلی هم خوش می گذره ولی خب نه با فواصل نزدیک! به مامانم همینا رو میگم میگه ایرانم بودی همین بودی :)) 

۱۴ نظر ۱۷ خرداد ۰۰ ، ۱۵:۴۳
صبا ..

من از تعطیلات که برگشتم تو اولین جلسه ای که داشتیم با هری و میتو (با زوم بود) هری گفت من اول باید یه خبری رو بهت بدم که ادامه مکالمات ما رو تحت تاثیر قرار میده. 

خلاصه حرفاش:‌بخاطر کمپانی که هری از موسسانش هست و الان در مرحله ای هست که قراره کاملا به بهره وری و تجاری سازی برسه و بخاطر خیلی چیزهای دیگه نوع استخدامش از حالت آکادمیک تغییر میکنه حداقل به مدت یکسال و دیگه از هفته بعد نمی تونه سوپروایزر من باشه!!

حجم این شوک اینقدر برای من زیاد بود که همونجا اشکام جاری شد! و تا آخر اون شب هم هر کاری میکردم نمی تونستم جلوی اشکام رو بگیرم.

۳ روز طول کشید تا از شوک اولیه دربیام. 

من بخاطر سال اولم که دانشکده عوض کرده بودم و ... همین الانشم مشکل اسکالرشیپ داشتم و نبودن هری همه چیز رو بهم می ریخت. غیر از اون دیگه فکر میکنم لازم نباشه بگم من چقدر این بشر رو دوست دارم و البته من همیشه به اینکه متدمون (که ایده اولیه ش مال هری هست ) ممکنه اون جوری که فکر میکنیم و می خواهیم جواب نده فکر میکردم و همیشه جوابم به این نگرانی این بود که هری هست و نمی گذاره به شکست کامل برسیم و تنها چیزی که به مخلیه م خطور نکرده بود این بود که هری نباشه. 

 

جمعه ی پیش یه جلسه دیگه داشتیم و قرار شد تیم سوپروایزری جدید رو مشخص کنیم. متیو الان میشه سوپروایزر اصلی من و من گفتم نمیخوام کسی از انستیتو بشه کوسوپروایزرم و هری هم باید و حتما به عنوان سوپروایزر خارجی بمونه تو این تیم. یه گروه دیگه تو یه دانشگاه دیگه هستند که قرار بود ما وقتی متدمون جواب داد باهاشون همکاری کنیم بخاطر یه سری مسائل تکنیکی. من گفتم حالا که اینجوری شده ریچارد (سرپرست اون تیم) بشه کوسوپروایزرم.

همه چیز ولی در هاله ای از ابهام بود و تو دانشگاه با دوستامم نمیتونستم حرف بزنم (بجز تیم خودمون) چون قضیه هنوز راز بود و البته دانشگاه به عنوان یکی شرکای اون شرکت با استعفای هری مبنی بر یه سری شروط قرار بود موافقت کنه! و البته دانشگاه یه جورایی خودش هری رو مجبور به استعفا هم کرده بود!! 

دیروز استعفا انجام شد. نصف تیم مون هم با هری میرن تو اون کمپانی. اون دو نفری که تو پارتیشن ما بودن (کلا سه نفر بودیم اینجا :) ) هم جزو همون نصف تیم هستند!   البته مکان اون کمپانی فعلا همین دانشکده هست. از تیم مون فقط یه دانشجوی دکتری دیگه میمونه (کارش خیلی به من مرتبط نبود) که اونم میره با یکی دیگه و یکی از پست داک هامون (قراردادش تا آخر ۲۰۲۱ هست) می مونه. بقیه هم که درس و پروژه شون تموم شده کلا تو این چند ماه اخیر!

اون دو تا پست داکی هم که متیو گرفته بود اونی که بزرگتر و قوی تر بود رو تازه من الان فهمیدم که یک ماه پیش انصراف داده و گفته این پروژه خیلی برای من جدید و سخت هست (ایشون بک گراند تحصیلیش شبیه من بود) ولی پست داک کوچیکه هنوز مونده! 

امروز من در ادامه ارزیابیم باید ارائه می دادم. من دوست داشتم ریچارد هم باشه. ولی هیچ کس منو بهش معرفی نکرده بود تا حالا! (ارائه با زوم بود) فقط متیو چهارشنبه که ازش پرسیدم کی کِی منو به ریچارد معرفی میکنه گفته بود هری در مورد تو باهاش حرف زده و اون هم مشتاق بوده. ۱۰ دقیقه قبل از ارائه متیو اومد گفت خوبی؟ همه چی خوبه؟ اگر میخوایی بیا تو اتاق من ارائه بده گفتم همین جا خوبم. گفت استرس نگیر ولی ریچارد هم گفته میاد. خوشحال شدم. رفتم ارائه دادم و ریچارد بعدش کلی سوال پرسید و بعدش ایمیل زد که چقدر از کارتون خوشم اومد و با تیمم حرف زدم و اون چیزی که میخواین رو ما احتمالا میتونیم انجام بدیم و قراره من و متیو هم لینک بشیم به تیم شون. 

 

اینقدر همه چیز این ۱۰ روز رو دور تند و سریع بوده که اصلا نمی فهمم دقیقا چی شده!! 

 

فقط میدونم که از نظر احساسی کلی بهم فشار اومد. یه بار فکر کنم تو جواب غزال نوشته بودم امیدوارم حالا که اینقدر عاشق کارم هستم توش شکست عشقی نخورم! اون موقع منظورم به متدمون بود ولی خب رفتن هری برای من کم از شکست عشقی نداشت! :) 

 

عدم قطعیت زندگیم یه جهش اساسی کرده تو دو ماه گذشته!! دیگه نه می خوام و نه میتونم اون آدم سابق بشم (از فردای همون روز شروع کردم یه سری مطالعات خودشناسی به توصیه یکی از دوستانم که نتایجش رو بعدا باهاتون به اشتراک می گذارم. )

 

البته که این شوک مختص من تنها هم نبود. حتی متیو هم شوک شده بود. بچه هایی هم که دارن میرن همگی حسابی استرس دارند و دارن میرن سراغ آینده ای شدیدا نامعلوم. برای هری ولی خوشحالم. داره یکی از رویاهاش رو محقق میکنه. امیدوارم بتونه هر از گاهی تو جلساتمون شرکت کنه :) 

 

اینجا از احساساتم تو اولین هفته هایی که اومده بودم اینجا نوشتم. 

خیلی طول کشید تا من بتونم خودم رو متعلق به این گروه بدونم اون روزها و حتی تا ۶ ماه بعدش من به شدت تحت فشار ارتباطی بودم. هری خوب بود همیشه ولی برای من طول کشید تا باورش کنم. همش فکر می کردم خوب بودنش قلابی هست! از افتخارات و خوشبختی هام هست که تونستم باهاش کار کنم. طرز نگاهم به دنیا رو چندین پله کشوند بالا و البته سطح توقعم رو !! وقتی اینا رو داشتم به خودش میگفتم گوشش رو گرفت و گفت شنیدن این چیزا برای وجدان من خوب نیست!! 

و اینکه این ترانه از کیتی پری به عنوان سرود ملی دوره دکتری من نامگذاری شده :) 

۱۴ نظر ۰۷ خرداد ۰۰ ، ۱۱:۰۴
صبا ..

خب فکر میکنم که دوباره دارم برمیگردم به عادت کتابخونیم :) 

 

آخرین کتاب هایی که خوندم: 

جز از کل (صوتی) : برای من قبل از خوندن جذاب بود چون نویسنده ش استرالیایی بود و تو محله و دانشگاهی زندگی کرده بود و درس خونده بود که الان برام ملموس هست. ولی خب بعد از خوندنش من کتاب رو دوست نداشتم :)  اونقدرا که میگفتن و مشهور شده بود از دید من قوی نبود. 

 

آبنبات هل دار: خب کتاب بسیار مشهوری هست و بسیار سبک. از خوندنش راضی هستم ولی خب هیچ سودی نداشت خوندنش. نخونی هم هیچی نمیشه. یه جایی تو کتاب میگفت فلان چیز مثل آدامس چشم می مونه! خود این کتاب هم به نظر من بیشتر نقش آدامس رو داشت واسه چشم و ذهن!!  فقط تو بهش مشغول میشدی و یه لذت موقت و کوتاه در حد همون ثانیه های اول آدامس جویدن بهت میداد و تمام. (از تمام طرفداران و خوانندگان این کتاب عذرخواهی میکنم چون نظرم احتمالا خوشایند نیست ولی خب نظرمه دیگه :)) )

 

انسان در جستجوی معنا: این هم خب جزو کتاب های مشهور هست و بسیار خرسندم از خوندنش. من آدم این سبک کتاب ها هستم :) خیلی از قسمت های این کتاب رو هایلایت کرده بودم (من از طاقچه خوندمش) که بیام اینجا بنویسم. بعد دیدم خیلی زیاده و تنبلیم میاد این همه تایپ کنم:) و از اونجا که حیفم می اومد با کسی شریک نشم اون هایلایت ها رو یه کانال درست کردم تو تلگرام و همش رو منتقل کردم اونجا. 

فقط این جملات رو که به شدت باهاشون ارتباط برقرار کردم و دوست دارم اینجا هم داشته باشمشون:

<آنچه را شما تجربه کرده اید و کشیده اید هیچ نیرویی قادر به گرفتن آن از شما نیست. نه تنها تجربه های ما بلکه تمام آنچه عمل کرده ایم همه اندیشه های بزرگی که در سر پرورانده ایم و تمام رنج هایی که برده ایم. چیزی را از دست نداده ایم هر چند که همه ی آنها گذشته است. ولی ما به همه ی آنها هستی بخشیده ایم. زیرا بودن خود نوعی هستی است و شاید مطمئن ترین صورت آن>

 

از این به بعد هم بریده های کتاب هایی رو که می خونم می گذارم اونجا و احتمالا در حین کتاب خوندنم این کار رو میکنم. 

 

آدرس کانال:   https://t.me/myhighlights

 

 

۷ نظر ۰۴ خرداد ۰۰ ، ۰۴:۳۴
صبا ..