غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

۲۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سفر» ثبت شده است

سلام همگی

 

سال نوی میلادی مبارک باشه. امیدوارم سال ۲۰۲۴ سال کم چالش و آسونی چه تو زندگی شخصی و چه برای کل دنیا باشه.

 

این چند روز تعطیلی امسال قشنگ انگار تعطیلات عید نوروز بود واسه ما! 

یه سفر ۵ روزه رفتیم بریزبین خونه ی دوست جناب یار. اینقدر هم که صمیمی و مهمون نواز بودن که واقعا فراتر از انتظار من بود و خیلی بهمون خوش گذشت. یه دختر کوچولوی فسقلی هم دارن که گلوله نمک بود به معنای واقعی کلمه.  خواهرشوهر هم مستقیم از شهر خودش اومده بود اونجا! دیگه با هم برگشتیم سیدنی و یه کم گشت و گذار و مهمونی و ... 

 

امروز من اولین روز کاریم هست ولی هنوز تعطیلات تو خونه مون ادامه داره :)

 

یه ذره برگردیم به حالت عادی و کاری و بشینیم اهداف ۲۰۲۴ رو بنویسیم.

۲۰۲۳ برای من سال آرومی بود به نسبت و خیلی فراز و فرودهای عجیب و غریب نداشتم. اهدافم هم تا یه حدی جلو رفت و بقیه ش هم ادامه دارد. 

 

حرف خاصی نداشتم. خواستم فقط حاضری بزنم :) 

 

 

۸ نظر ۱۳ دی ۰۲ ، ۰۲:۲۴
صبا ..

نمی دونم تو این سالهایی که اینجا نوشتم شماها چه تم ای تو ذهن تون بیشتر نقش بسته! 

مثلا بعضی وبلاگ ها رو وقتی باز میکنی فقط انتظار داری غر بخونی. یعنی وقتی نویسنده حالش خوب نیست وبلاگش میشه مأمن امنش و شروع میکنه به نوشتن. ایرادی هم به نویسنده وارد نیست. ولی اگر مثلا ۶ ماه ننوشت میشه حدس زد زندگیش نسبتا نرمال هست :)

 

یک تم دیگه نویسنده فقط وقتی حالش خوبه می نویسه. یعنی اگر اتفاق تلخی تو زندگیش بیافته دیگه ساکت میشه تا اون مساله حل بشه و دوباره وقتی همه چی برگشت به حالت عادی یا گاها خیلی خوب دوباره می نویسه.

 

تم سوم نویسنده همه چیز رو مینویسه چه خوب و چه بد. چه بالا چه پایین. در واقع روزنگاری میکنه نه واقعه نگاری. 

 

یک سری ها هم هستند که موضوعی می نویسند مثلا خاطرات کاری شون. یا فقط از یادگیری هاشون می نویسند. یا مثلا فقط در مورد بچه هاشون می نویسند. 

 

خب من اما چی؟ جزو کدوم دسته هستم؟!‌ به نظر خودم همش رو داشتم. به نظر شما چی؟ ولی خب من کلا اهل روزنگاری و نوشتن جزییات نیستم. افکارم و تجربیاتم رو می نویسم. 

 

حالا اینا رو برای چی گفتم؟! برای اینکه اگر نمی نویسم مطلب قابل عرضی ندارم. یعنی برای من مهم هست که وقتی از یه چیزی اینجا می نویسم خواننده هم یه take home message داشته باشه. البته منظورم این نیست که وبلاگی که روزمره می نویسه پیامی برای خواننده نداره ها! 

 

از دفعه پیش که نوشتم یه سفر رفتیم بالی به عنوان ماه عسل مون. سفر خوبی بود و کلی هم خوش گذشت. بالی کلا انگار یه دنیای دیگه بود ولی. میشه گفت از هر ۱۰۰ خونه ای که تو شهر بود ۸۰ تاشون یه معبد خانوادگی جلوی در داشتند. 

شهر پر بود از انواع مجسمه ها! چوبی و سنگی و ... . میدانهایی که پر از مجسمه های بزرگ بود. دیوارهایی که همگی روشون کار شده بود. حتی حاشیه بریدگی ها هم می تونستی مجسمه ببینی. هر طرفی هم که نگاه میکردی معبد بود! دین غالب مردم بالی هندو هست. شهر بسیار بسیار شلوغ و ترافیک زیادی داشت. موتور هم بیشترین وسیله نقلیه بود که انگار نیازی به گواهینامه نداشت و بچه ها از وقتی که قدشون می رسید سوار موتور بودن.

طبیعت بسیار زیبایی داشت. آبشارهای زیبا و شالیزارهای طبقاتی. معابد بزرگ و زیبا و یه عالمه سوغاتی فروشی و صنایع دستی و ماساژ و اسپا و  ...

ولی خب انگار قشنگ یاد گرفته بودن از هر چیزی پول دربیارن. یعنی هر جایی ویوی قشنگی داشت بلیط می فروختن که بتونی عکس بگیری. 

جلوی آبشار و هر جایی که منظره زیبایی داشت تاب گذاشته بودن و غیر از ورودی اون مکان تاب ها هم پولی بودن. کلا یعنی قشنگ از آب کره می گرفتن. 

یه بار که کنار ساحل قدم زده بودیم و اومدیم بریم تو خیابون و خواستیم قبلش پامون رو بشوریم طرف بدو بدو اومد گفت نفری ۲۰۰۰ روپیه! حالا هتل ما همون ور خیابون بود و جلو درش هم شیر آب بودا !! 

برداشت من از مردمش تو این چند روز مردم ساده و خندانی داشت! نمی دونم بقیه اندونزی چطور باشند ولی اینایی که ما دیدیم عزت نفس بالایی نداشتند و البته فقر رو میشد تو سطح شهر دید. هر چند که شهری با اون همه ثروت و ظرفیت و اون حجم توریست واقعا فقر باید واسش بی معنی باشه. من تا حالا تو عمرم این همه توریست یه جا ندیده بودم از همه جای دنیا!‌ 

طبق معمول هم ظرفیت های ایران رو با هر جایی که میریم مقایسه میکنیم و فقط آه و حسرت!! 

 

یه سری عکس رو می تونید اینجا ببینید:

شالیزارهای طبقاتی رستوران - میمون مقدس! - جلو خونه شون  - تو محوطه یکی از معابد۱ - تو محوطه یکی معابد۲ - تو محوطه یکی از معابد۳ - تو محوطه یکی از معابد۴ - یه معبد دیگه - تو راه  - آبشار -  باغ گل۱ - باغ گل ۲ - ویو اقیانوس - ویو اقیانوس۲ - غروب .

۱۰ نظر ۲۸ مهر ۰۲ ، ۰۴:۰۸
صبا ..

سلام سلام

من برگشتم :)

خلاصه این پست این هست که ما رفتیم ایران و ازدواج مون رو ثبت کردیم و برگشتیم :)

 

من دو هفته زودتر از جناب یار رفتم ایران. روزهای اولی که رسیدم جت لگ بودم و کلی کار باید همون روزهای اول انجام میشد - هوا گرم بود و هر جا می خواستی بری ترافیک بود و یه تفاوت های فرهنگی به چشمم می اومد که اصلا حس خوبی نداشتم! بابام به طرز وحشتناکی پیر شده بوده و ضعیف!! اصلا شوکه شدم وقتی دیدمش! تو ویدیوکال نمی تونی ضعف آدم ها رو ببینی تو راه رفتن - تو دستاشون - تو چشماشون   و ... 

دو روز که گذشت تازه فامیل ما رو در جریان قرار دادیم که من قراره ازدواج کنم. بجز خانواده درجه یک و دوستان نزدیک هیچ کسی خبر نداشت و خب این اعلام عمومی باعث کلی شادی و تلفن و مسیج شد و البته توقع ها هم برای دیدار تعدیل شد.

چند روز که گذشت و یه کم کارا پیش رفت و تونستم بهتر بخوابم و یه دوبار برای دل خودم بیرون رفتم و دوستام رو دیدم یه کم از میزان باری که روی روانم بود کمتر شد. 

 

خواهری هم برای مراسم من نمیتونست باشه فقط ۱۰ روز اومد که من رو ببینه و برگشت! فردای روزی که خواهری برگشت جناب یار اومد و دیگه به معنای واقعی کلمه رفتیم رو دور تند. باید آزمایش و کلاس ازدواج و ... می رفتیم که یه روز از ۸ صبح تا ۸ شب برای این کارا!

بعدش پدر و مادر جناب یار اومدن! روز بعدش من و جناب یار واسه یه سری خریدها رفتیم و من بعدش رفتم آرایشگاه و اون رفت پیش خانوادش. شبش با یه سبد گل اومدن خواستگاری و بله برون :))) عروس خوشحال شون هم رفت چادر سر کرد و با چادر براشون چایی آورد :))) بعدش که مادرشوهر انگشتر نشون رو دست عروس کرد عروس خانم خودش برای خودش کِل کشید :))

شب قبل مراسم تونستیم بریم حافظیه :) جناب یار صدای بسیار خوبی داره و برای دل خودش و البته جدیدا برای دل منم می خونه و خب بسیار هم خوب می خونه. من یکی از فانتزی هام این بود که تو حافظیه برام بخونه و اون شب خوند و کلی حس خوب گرفتیم و البته اونایی که دور و برمون بودن هم کلی تحسین و تشویق کردن.

فرداش صبح من رفتم آرایشگاه خوشکلاسیون عروس طوری و کلی هم غر زدم که اینو کم رنگ کن و اونو برام انجام نده و نمی خوام و ... :)) تا بالاخره کارشون تمام شد و جناب یار اومد دنبالم و رفتیم باغ واسه عکاسی. کلی تو باغ خسته شدیم ولی خب برخلاف تصور و نگرانی من اونقدرا گرم نبود و کلی عکس خوشکل گرفته شد. من واقعا خسته بودم و قبل از ورود به مراسم رفتیم قهوه خوردیم و بعدش رفتیم و دیگه از لحظه ورودمون کلی بهمون خوش گذشت تا آخرش :)) 

یکی از فانتزی هام این بود که دف نوازی داشته باشیم و واسه همین به یه گروه دف گفته بودم بیان که اومدن و کلی کارشون خوب بود و بسی لذت بردیم. 

دیگه من دوست داشتم عقد آریایی داشته باشیم که همون گروه دف عقد آریایی رو برامون برگزار کرد و کلی زیبا و رمانتیک بود و واقعا جزو به یادماندنی ترین لحظات زندگیم بود وقتی جناب یار جملات رو با کل احساسش تکرار میکرد. 

ما کلا ۴۰ نفر مهمون داشتیم و به گفته حاضرین بسیار بهشون خوش گذشت و البته عروس و داماد هم بسیار فعال در میادین حضور داشتند و خودشون به تنهایی برای مجلس گردانی کافی بودن :)) بعدش قرار بود بریم خونه عمه م برای ادامه رقص و پایکوبی ولی من دیگه واقعا توان نداشتم و خسته بودم و به نظرم همه هم به اندازه کافی رقصیده بودن و نیاز به تمدید زمان نبود !! دیگه ما اومدیم خونه ولی یه عده از مهمونا خودشون بدون ما بقیه مراسم رو خونه عمه م ادامه داده بودن :))

 

خب ما هنوز ولی رسما ازدواج مون رو ثبت نکرده بودیم واسه همین فردا صبحش رفتیم محضر و قرار شد ساعت ۱۲ بریم واسه عقد اسلامی و ثبت سند و ... . فقط خودمون بودیم و پدر و مادرامون و پسرعمه ی من که شاهد بود. سفره عقدش هم خوشکل بود و خب کسی نبود رو سرمون قند بسابه و واسه ما هم مهم نبود ولی خب واسه مامانا مهم بود. اینجوری شد که باباها دو طرف پارچه رو گرفتن. مامان من قند می سایید و مامان جناب یار هم کنارش بود :)) عکساش اینقدر خالصانه و دوست داشتنی هست و کلی رمانتیک که پسرعمه م که شاهد بود  همین جوری اشک می ریخت :)

 

روز بعدش هم به همراه خانواده جناب یار رفتیم شهرشون. یه چند روزی هم اونجا گشت و گذار کردیم که بسیار لذتبخش و زیبا و باعث انبساط خاطر بود و بعد از یه هفته برگشتیم شیراز و روز آخر به شیراز گردی فشرده گذشت که البته فکر کنم جناب یار تو همون بدوبدوهام باز دامن از کف بداد و یه دل نه صد دل عاشق شهر راز شد و بعدش هم برگشتیم. 

 

با وجود همه فشردگی ها و خستگی هاش سفر بسیار خوبی بود. بهتر از انتظارمون پیش رفت و خدا رو شکر خاطره خوبی واسه همه مون شد و اینجوری بود که ازدواج ما هم بالاخره ثبت و اعلام عمومی شد. 

باشد که تا همیشه با یادآوری این سفر و روز جشن مون خوشحال باشیم و راضی.

 

از ته قلبم آرزو میکنم هر کسی در جستجوی یار هست فرد لایقش رو به زودی زود پیدا کنه و در کنار هم به آرامش برسند. 

۳۲ نظر ۲۵ خرداد ۰۲ ، ۱۱:۲۰
صبا ..

امروز اولین روز کاری سال 2023 اینجا بود.

من که تازه به شروع کار کرده بودم و مرخصی چندانی هم نداشتم! یعنی فقط یه روز مرخصی داشتم ولی خب محل کارم دو روز مرخصی لازم داشت واسه تعطیلات آخر سال که مجبور شدم یه روز هم مرخصی قرض بگیرم :) 

از قبل برنامه ریزی کرده بودیم که از همون اولین روز تعطیلات من بریم سفر تا آخرین روز سال 2022! سفر جاده ای به ملبورن که از جاده تقریبا ساحلی رفتیم و از جاده غیرساحلی هم برگشتیم. کلا از این 8 روز سفر 3 روزش رو ملبورن بودیم  (که همونم زیاد بود!!) و بقیه ش هم هر شب تو راه یه جایی توقف داشتیم. هم مسیر رفت و هم مسیر برگشت رو من دوست داشتم! 

برگشتن یه شبش هم کنبرا بودیم که بالاخره پایتخت هم رویت شد. کنبرا رو دوست داشتم هر چند که به شدت خلوت بود و مطمینم اگر قرار بود اونجا زندگی کنم نمیتونستم این همه خلوتی رو تاب بیارم. کلا تجربه جالب و ارزشمند و شیرینی بود :) 

 

موقع شروع سال 2022 نوشته بودم:

 

تو سال ۲۰۲۲ باید درسم تموم بشه و امیدوارم ختم به خیر بشه. 

 

مثل شروع همه سالها دلم روشن هست. امیدوارم ابتدای ۲۰۲۳ بیام بنویسم که واقعا سال روشنی بود هم برای من و هم برای همه مردم دنیا. 

 

خب الان میگم که سال 2022 تو زندگی شخصی من واقعا سال روشنی بود. خوشبختانه درسم ختم بخیر شد. کارم رو شروع کردم. همراه اولم رو پیدا کردم :) در حالیکه ابتدای سال 2022 هیچ ایده ای نداشتم که پایانش به این روشنی برای من باشه و هستی رو شاکرم برای این همه روشنی و رحمت در زندگیم.

 

مردم کشورم اما روزهای خوبی رو تجربه نکردند تو سال 2022! ولی من هنوزم دلم روشن هست برای ایرانم! و به شدت امیدوارم که ابتدای سال 2024 از رهایی کشورم از شر اهریمنان بنویسم. از آگاهی و بلوغ فکری و فرهنگی مردم کشورم که انگشت حیرت به دهان جهانیان گذاشته! از سربلندی و شادی مردمم! از قدرت اقتصادی و روند رو به رشد پول ملی ایران و از غرور ملی مون. 

 

باید خیلی سریع بشینم اهداف امسالم رو بنویسم که کلی کار دارم و دیگه بار سنگین درس رو شونه هام نیست! 

 

پ.ن: هر کامنتی رو که دلم بخواد تایید میکنم! 

۱۲ نظر ۱۳ دی ۰۱ ، ۰۸:۵۹
صبا ..

اول باید یه فلش بک کوچک بزنم. طبق قوانین دانشکده ما دانشجویان تحصیلات تکمیلی هر سال باید از سمت دانشکده ارزیابی بشند و تاریخ این ارزیابی هم با توجه به شروع دوره مشخص میشه که هر سال برای من مِی هست. من خیلی وسط کارم بودم و آمادگی ارزیابی شدن و گزارش نوشتن رو واقعا نداشتم هم به نظر هری و هم به نظر خودم. ولی وقتی فهمیدم اگر بخوام تاریخ ارزیابی رو عوض کنیم می افته واسه ۶ ماه دیگه تصمیم گرفتم که خودم رو به ددلاینش برسونم. این تصمیم رو کی گرفتم؟ روز یک فروردین زمانی که سفر نوروزمون کنسل شده بود و خب می دونستم ۶ هفته قراره رو دور بسیار تند باشم. 

همون هفته اول تصمیم گرفتم بعد از پایان این ۶ هفته برم سفر ! چون کاملا قابل پیش بینی بود که می ترکم:))  بماند که تو این ۶ هفته چه اتفاقاتی که نیافتاد و من اصلا فکر نمی کردم این همه چالش داشته باشم. خلاصه به هر ترتیبی بود جمع شد.

بلیطم رو به مقصد بریزبین برای همون روز ددلاین خریده بودم. بخاطر کرونا یه مقدار همه چیز همچنان تحت تاثیر هست و من تا وقتی که سوار هواپیما شدم هم مطمئن نبودم می تونم برم والبته درستترش این هست که بگم وقتی از فرودگاه بریزبین اومدم بیرون مطمئن شدم من الان موفق شدم از سیدنی خارج بشم.

یکی از دوستان نه چندان نزدیکم ساکن این شهر هستند که برنامه ها با ایشون چیده شده بود و در کل سفر  بسیار خوبی بود و کلی تجربه های جدید داشتم و چیز جدید یاد گرفتم. و البته مهمتر از همش اینکه اون حس اسارتی رو که مدت ها بود به دلیل دلتنگی و حجم کار زیاد و ... داشتم از بین رفت. هوا هم کلی خوب بود اونجا و کاملا بهاری بود اون چند روز. آخر پست یه سری عکس میگذارم که فقط به نیت شماها گرفتم :)) 

والبته این مدت (۶ هفته) یه فرصت خوبی هم بود برای من که یه کم دور و برم خلوت باشه و کمتر آدم ببینم :)) واقعا لازم داشتم به یه سری چیزا تو خلوت فکر کنم و حرف نزنم.  و البته باز هم احساس خوشبختی کردم از داشتن دوستانی که حضورشون باعث شده زندگی برای من آسونتر بشه و قطعا زیباتر.  عید نوروز که بود یه جک بود که می گفت من صبح تا حالا دارم فقط تایپ میکنم: "همچنین شما و خانواده"  :)) حالا این مدت همش داشتم به فارسی و انگلیسی تایپ می کردم "ایشالله یه فرصت دیگه"  :))  بعد که بیشتر فکر کردم دیدم ۶ هفته چیزی نیست اصلا. من ایران اکثر دوستام رو سالی یکبار شاید می دیدم و اصلا حس هم نمی کردم باید زودتر ببینمشون :) من عوض شدم یا آدم های دور و برم؟ یا همه مون؟ یا چی؟ نمی دونم.   ولی هر چی که هست خوشحالم از بودن چنین آدم هایی تو زندگیم :) 

 

بعد از ۵ روز برگشتم سیدنی و ۲-۳ روز هم برای خودم حسابی استراحت کردم (می دونید که سفر رفتن من جهت ریلکس کردن نیست اصولا و بعدش تازه باید بیام دو روز خستگی در بکنم وکمبود خوابمو جبران کنم).  به خودم قول داده بودم دست به لب تاپ نزنم تو این چند روز و خب حتی فیلم هم ندیدم :) دیگه از جمعه هم دوباره دوستانم رو دیدم و یه آخر هفته نسبتا شلوغ دیگه داشتم که مبادا از پرباری تعطیلات ذره ای کم بشه. 

 

خلاصه که من پرانرژی برگشتم :) 

 

* فردای روزی که از سفر برگشتم و صبح ساعت ۱۱ رفتم خرید مایجتاج روزانه وقتی وارد فروشگاه شدم تو اون ساعت از روز و اون روز از هفته یه لحظه احساس کردم من چقدر خوشبختم که می تونم انتخاب کنم الان کار نکنم. نه اینکه مثلا قبلا کسی من رو مجبور  می کرده که تو ساعت یا روز خاصی کار کنم که قطعا این طور نبوده! ولی یه حسی که بیان علتش و توصیفش واسه خودم هم سخته داشتم. شاید حس رهایی,  حس اختیار, حس انتخاب. 

 

* تو سفر یه جایی نشسته بودم که دوستم ازم عکس بگیره هی آدم ها می اومدن بی توجه رد میشدن و عکس رو خراب می کردن. ۴-۵ تا عکس گرفته شد و همش توش یکی بود. یه لحظه یه دختر کوچولووی نوپا که خیلی هم مسلط به راه رفتن نبود و تلوتلو می خورد داشت می اومد به سمت من. بعد که دید دوستم حالت عکس گرفتن داره همونجا کنارش وایساد و نیومد توی کادر :) کاش میشد از اون لحظه عکس یا فیلم گرفت :) از این همه شعور و توجه اون بچه من شگفت زده شده بودم و پر از حس خوووووووب و ذوق. کلی ذوقش رو کردم و ازش تشکر کردم.

 

 * متدمون تو این متد خووووووب اذیتم کرد و اشکم رو هم درآورد :) ولی من عاشق ترش شدم :))  بله خودم می دانم دیوانه هستم. ولی دیوانگی هم عالمی دارد. یعنی این گزارش نوشتن انگار اسکن می موند و هر روز یه تومور جدید تو یه بخشی از کار در می اومد. الان هم هیچ ایده ای ندارم که قرار هست چطور حل کنیم این مسائل رو ولی می دونم که : "پر عشق چون قوی شد- غم نردبان نماند"

 

 

 

 

و اما عکس ها:

 

خونه دکتر ارنست اینا :)   ,   ساحل یک  -  دو  - سه  , بریزبین در شب یک  , دو  -   دوستان خوش تیپ مون یک -  دو  - سه - چهار - پنج - ششمحل دیدار با دختر کوچولوی با شعور :) 

۱۶ نظر ۲۷ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۸:۰۳
صبا ..

سلام. اول که یه تشکر اساسی کنم بابت کامنت های پست قبلی.

دوستانی هم که خصوصی کامنت گذاشته بودن فرصتش پیش نیومد که بگم از آشنایی تون خوشبختم و ممنون که به خواهشم اهمیت دادید.

خب من سبک نوشتنم رو به همون روال سابق ادامه میدم :) 

 

من یه ۵ هفته ای رو از خونه کار میکردم و دوباره داشتم خل میشدم و دلیلش هم نمی فهمیدم :) فقط دلم می خواست همه چیز و همه کس رو زیر سوال ببرم. دیگه هفته پیش تصمیم گرفتم برگردم دانشگاه. هر چند هنوزم یه خط درمیان میرم دانشگاه.

 

فردا یعنی ۲۶ ژانویه روز استرالیا هست و تعطیل رسمی هست و تنها تعطیلی هست که جابه جاش نمیکنند و نمی چسبوننش به آخر هفته. و این هفته هم آخرین هفته تعطیلات تابستانی مدارس هست و از ۲۸ ام مدرسه ها شروع میشه و عملا سال کاری و تحصیلی و ... رسما از ۲۸ ژانویه اینجا شروع میشه. 

 

آخر هفته گذشته هم دوستان محترم برنامه یه سفر یک روزه رو گذاشته بودن. من هیچ دخالتی تو برنامه ریزی این سفر نداشتم از بس سطح انرژیم پایین بود قبلش! فقط گفته بودم باشه میام و رفتم و خیلی هم خوش گذشت. فقط مقادیر زیادی دچار آفتاب سوختگی شدم!!   اینجا هم وقتی تعطیلات اینجوری هست جاده ها ترافیک میشه و ما مسیر یک ساعته رو تو ۴ ساعت رفتیم. 

 


از وقایع اتفاقیه که بگذریم می رسیم به اینکه سال اول مهاجرت من خودم رو شترمرغ می نامیدم. چرا؟ چون تو تصمیم هام و اخلاق و رفتارم تو گروه های مختلفی دسته بندی میشدم و به هیچ کدومشون هم تعلق نداشتم. مثلا وقتی بحث احساسات میشه من یه زمان هایی جزو احساساتی ترین افراد این کره خاکی میشم و یه زمان های دیگه جزو افرادی که فقط منطق صرف دارند. 

 

زین واقعه مدهوشم باهوشم و بی‌هوشم

هم ناطق و خاموشم هم لوح خموشانم

 

هم خونم و هم شیرم هم طفلم و هم پیرم

هم چاکر و هم میرم هم اینم و هم آنم

 

هم شمس شکرریزم هم خطه تبریزم

هم ساقی و هم مستم هم شهره و پنهانم

 

یا تا همین چند ماه پیش هر کی به من می گفت تو باهوشی من نه تنها که نمی پذیرفتم و خوشحال نمیشدم. اگر جا داشت یه دور به طرف می پریدم ولی اگر جا نداشت اون شخص از نظر من می رفت تو دسته خنگ ها (می دونم کلمه درست و مودبانه ای نیست ولی واقعا احساس می کردم اون فرد خنگه! ) و دلیلم هم این بود که من خودم خودم رو می شناسم و می دونم مثلا چه ضعف هایی دارم و مثلا چقدر باید وقت بگذارم که یه سری مسایل رو یاد بگیرم و یا چه سوتی هایی دارم و کسی که اینا رو نمی فهمه حتما خودش خنگه که از نظرش آدمی با این همه نقص باهوش دیده میشه!!‌ و شدیدا اصرار داشتم که من هیچ نسبتی با باهوشی ندارم!‌

مثالهاش زیاده ولی روزی که پارسال به آقای لی گفتم من میخوام از گروهت برم و اون سعی در راضی کردن من برای موندن داشت یه چند باری به من گفت تو دختر باهوشی هستی و حتی یه دور تو ایملیش هم اینو نوشت که من نمیخوام از دستت بدم. اون موقع من حجت رو بر خودم تمام شده دیدم که اگه تا الان شک داشتم خنگ باشی ولی الان با این حرفت مطمین شدم! و اگر یه درصد هم امکان داشت تو گروهت بمونم شانست رو از دست دادی :)) 

از قبل ترها هم وقتی آقایون بهم می گفتند باهوشی که کلا می گذاشتم رو حساب مخ زدن و دیگه اصلا قبول نمی کردم!! 

بعدترها یه کم نسبت به بقیه مهربان تر برخورد کردم و دست برداشتم از اینکه اونا رو خنگ بدونم ولی خب بازم قبول نداشتم که من ممکنه با باهوشی نسبتی داشته باشم و اینجا بود که اون احساس گناه همیشگی بدوبدو اومد وسط و گفت چون تو برخوردهای اول و کلا تو پرزنت کردن خودت ظاهرا مسلط برخورد میکنی آدمها رو به این شیوه گول میزنی و اونا فکر میکنند تو باهوشی!! در صورتیکه تو فقط بازیگر خوبی هستی همین!

حالا مساله شده بود تمارض به باهوشی که باید درمان میشد!! 

پارسال که رفته بودم ایران یه بار بحث سر این بود با مامانم و خواهرم که مثلا از دید فلانیها من باهوشم و در صورتیکه اونا مثلا پشتکار منو انگار نمی بینند و جالبی این بحث این بود که خواهرم دلیل می آورد خب به این دلایل حق دارند و راست میگن ولی مامانم ساکت بود و هیچی نمی گفت و در نهایت هم نه تایید کرد و نه هیچی. من بعدها فهمیدم چون من از نگاه مامان و بابام هیچوقت با چنین صفتی خطاب نشدم نمی تونم بپذیرم که من هم می تونم باهوش باشم.

مامان من مدلش اینجوری هست که مثلا زنگ می زنه میگه دخترخاله ت زنگ زده و سلام رسونده و گفته آره مثلا صبا چون خودش دختر مهربونی هست واسه همین فلان اتفاق براش افتاده! ولی خود مامانم هیچ وقت نمیگه دخترخاله ت راست میگه یه جوری اینو میگه انگار من وظیفه م بوده مهربون باشم و دخترخاله م هم هنر نکرده اینو فهمیده :)) یعنی یه جوری تو سر مال می زنه خودت نمی فهمی از کجا خوردی :))

 

حالا اینکه از دید بقیه باهوش خطاب بشی معنیش این نیست که تو نابغه ای تو همه ابعاد زندگیت و نیاز به تلاش برای یادگیری نداری و کلا باید عاری از خطا باشی و همه مسایل رو به بهترین و سریع ترین شکل یاد بگیریم. ما انواع مختلف هوش رو داریم و خب قطعا من تو خیلی هاش نمره پایینی میگیرم و این دلیلی بر این نیست که اون افرادی که از دیدشون من باهوش هستم دارن اشتباه میکنند یا خودشون خنگ هستند. فقط معنی این هست که از زاویه دید اون افراد تو اون حیطه من از میانگین افرادی که اونها تا حالا دیدن کمی امتیاز بالاتری میگیرم. 

و اینجا که مولانا میگه باهوشم و بی هوشم کاملا درسته. البته من هنوز باید تمرین کنم تو این زمینه به آدمها نپرم حتی تو ذهن خودم :)) 

 

و خب برای سایر خصوصیات اخلاقی هم دقیقا همینه که من خودم رو هم طفل می بینم و هم پیر. هم شلوغم هم آروم. هم پرحرفم و هم لوح خموشانم. هم جدی ام هم شوخ. و الانم که هم افسردگی دارم و هم مانیا :) 

و مساله ی بعد اینه که من قبلترها فکر میکردم من خیلی متناقضم که دو سر طیف خیلی چیزها رو با هم دارم و یه روزی باید این تضادها و تناقض ها کمرنگتر بشه و من یکدست تر بشم.

ولی حالا می بینم اصلا دلیلی برای یکدستی وجود نداره. چرا من مثلا باید جایی که میتونم خیلی صمیمی باشم نباشم و جایی که میتونم بسیاررسمی و خشک باشم نباشم و بخوام همه جا مثل یه فریم بی انعطاف یکدست بشم. اینها نه تضاد هست نه جمع نقیضین. همه اینها با هم من هست. منی که واحد هست و یکدست. منی که من باید یاد بگیرم بپذیرمش و قبل از هر فرد دیگه ای خودم قبولش داشته باشم. قبول داشتنی که فرسنگ ها با خودشیفتگی فاصله داره. و اینکه شترمرغ هم جمع نقیضین نیست. اتفاقا یه پرنده پربازده هست :)) 

 

پ.ن: برای من هنوزم خیلی سخت هست که صفت باهوشی رو برای خودم حتی تو خلوت خودم و تنهاییم بکار ببرم. اینجا بازش کردم تا ترس درونیم از پذیرش همچین صفتی کمتر بشه. 

۹ نظر ۰۶ بهمن ۹۹ ، ۰۹:۳۶
صبا ..

هفته آخر نوامبر دو تا کنفرانس مرتبط داشتیم تو استرالیا که عملا بخاطر کرونا فرقی نداشت کجا باشیم. یکی شون که خیلی مرتبط به من هست و اسطوره فیلدی که من کار میکنم هم یه ارایه داشت. جالبی این کنفرانس این بود که سخنرانی ها اکثرا زنده بودند و شرکت کنندگان هم از اقصی نقاط دنیا. بخاطر همین برنامه کنفرانس به وقت سیدنی از ۸ صبح بود تا ۱۲ و سانس دوم از ۷ تا ۹ شب. که اونایی که از آمریکا و اروپا هستند مشکل کمتری داشته باشند. همه اول ارایه شون می گفتند الان اینجا ساعت چند هست و دمای هوا چنده و مثلا هوا بارانی یا برفی یا آفتابی هست. و جالبی قضیه اینجا بود که همه می گفتند ما به شما (برگزار کنندگان) حسودی میکنیم که تاپ پوشیدین و ماسک نزدین و ما اینجا داریم یخ می زنیم. البته اکثر ارایه کنندگان غیر استرالیایی خونه بودند!

یکی از ارایه دهنده ها یه بابا بود. از اولش دو تا بچه ۶ و ۷ ساله ش رفتند و اومدن و سرک کشیدن و دعوا کردن و این همین جوری که یه موضوع سخت رو ارایه میداد وسطش اونا رو هم از هم جدا می کرد و آروم می کرد و تذکر میداد و دوباره خیلی عادی ادامه میداد. فرض کنید موضوعی که درباره ش حرف می زد امپریالیسم بود یه ۱۰ دقیقه که گذشت پسرش گفت امپریالیسم چیه این هم خیلی جدی گفت تو اسلاید اول توضیح دادم و میخواستی همون موقع گوش کنی :)) و ادامه داد. ارایه ش که تموم شد مسیول مربوطه گفت بهت تبریک میگم که در حین چنین شرایطی تونستی ادامه بدی و همزمان پرنتینگ رو هم داشتی. 

 

ما از کلی وقت قبل تر برنامه ریزی کرده بودیم فردای تموم شدن کنفرانس بریم سفر. قبل و بعد از کنفرانس من بدو بدو کار می کردم تا کارام عقب نیافته البته جلو هم نمی رفت :) دیگه شنبه صبح سفرمون رو شروع کردیم. جالبی این سفر این بود که همه چیز تصادفی با هم هماهنگ شد. ما اولش قرار بود بریم شمال سیدنی ولی خونه اون سمت تو اون تاریخ گیرمون نیومد. دیگه به پیشنهاد من قرار شد بریم جنوب یه خونه لب لب ساحل بگیریم. ۹ تا خونه رو من و زهرا تایید نهایی کردیم که از بین شون بچه ها انتخاب کنند. یکی شون که دقیقا لب لب ساحل بود رو تا بقیه نظر بدن پر شده بود واز دست دادیم. گزینه بعدی هم یه چیزی توش در اومد و رفتیم گزینه سوم. اونم کلی صاحبخونه ناز داشت تا قبول کرد. خیلی لب ساحل نبود ولی استخر داشت که علاقه مندی یکی از دوستان بود. 

چند روز قبلش هم این دوستمون گفت من یه چیزی سفارش دادم و خدا کنه تا جمعه برسه اگر اون بیاد با اختلاف سفرمون تغییر میکنه. که تصادفا و از سر خوش شانسی جمعه بسته ش رسید. یه paddle board  (فارسیش چی میشه؟) سفارش داده بود که بره تو اقیانوس!!  من که عکس تخته ش رو دیدم گفتم چه خوب نزدیک خونه ای که گرفتیم دریاچه هم هست می تونیم بریم اونجا والبته ایشون همچنان اصرار داشت بره تخته ش رو بندازه تو اقیانوس! 

خلاصه برنامه سفر قرار شد بشه دریاچه - اقیانوس - استخر :)) و شعار سفر هم این بود که ایشالله همین تعداد که می ریم همین تعداد هم برگردیم :)) 

روز اول هوا بسیار گرم بود که تو نمی دونم ۳۰ سال گذشته بی سابقه بود چنین گرمایی در این فصل سال. ما هم تو راه بودیم و مناظر دیدنی رو تو گرمای چهل و اندی درجه گز می کردیم. ساعت تقریبا ۴ رسیدیم خونه مون. من همون اول گفتم بیاید بریم دریاچه رو ببینیم و ارزیابی کنیم واسه کایاک و ... که خوشبختانه ۴ دقیقه رانندگی بود و از اساس مناسب همین فعالیت بود. دیگه چون تخته بادی بود و هوا هم گرم قرار شد فردا صبح بیایم راه اندازیش کنیم. دیگه رفتیم خونه و بعد از مستقر شدن رفتیم ساحل قدم زدیم. شب هم دوستان بساط کباب راه انداختن که عالی بود. هوا هم گرم و یه نم بارون هم می اومد که من دیگه نتونستم بشینم و رفتم استارت استخر رو زدم و بقیه هم اومدن و تو استخر وسطی بازی کردیم. 

صبح ساعت ۸ لب دریاچه بودیم و تخته رو راه انداختیم و یه دور با ترس و لرز یکی یکی ایستاده رفتیم یه دور زدیم (مدل هاکلبرفین) بعد دیگه گفتیم آقا چه کاریه اینقدر استرس بکشیم (جلیقه هم نداشتیم) این کایاک هم میشه بریم کایاک سواری. یه دور هم رفتیم کایاک. نفر آخر که رو آب بود بادی شروع شد که آب دریاچه موج در اندازه اقیانوس می زد. دیگه ما گفتیم جمع کنیم بریم و دیدیم هر کس دیگه ای هم که اون اطراف داشت کایاک و جت اسکی و ... می کرد اومد و جمع کرد. رفتیم خونه و همچنان باد شدید می اومد که تا رسیدیم خونه برق قطع شد. دیگه یه کم بعدترش هم ما رفتیم بریم یه شهر کوچیکی تو نیم ساعتی اونجا و ساحل اونجا و ... رو ببینیم. باد اینقدر شدید بود که شاخه های بزرگ درخت رو می کند و می انداخت و می کوبوند به شیشه ماشین. خیلی خطرناک بود و عین طوفان های تو فیلم ها بود واقعا. یه جا هم تو جاده یه درخت بزرگ افتاده بود که گروه امداد اومده بریده بودش و اون موقع که ما رسیدیم داشتن جمعش می کردن.  ما رفتیم و برگشتیم و باد کمتر شده بود ولی برق نیومده بود هنوز. یه دو -سه تامون رفتیم ساحل. وقتی ما برگشتیم برق اومده بود و هوا هم دیگه تقریبا سرد شده بود. یعنی بیرون که نشسته بودیم لازم بود لباس گرم بپوشیم.

روز سوم که دوشنبه می شد قرار شد بریم یه دریاچه دیگه که ۲۰ دقیقه فاصله داشت و مناسب کایاک بود یه دور بزنیم و از همون راه یواش یواش برگردیم سیدنی. تو راه که داشتیم می رفتیم بارون شروع شد. رفتیم یه جا بارون زیاد می اومد و هیچ بنی بشری و خونه ای هم اون اطراف نبود. دیگه سرچ زدیم بریم یه ور دیگه دریاچه که حالت اسکله کایاک داشت. اونجا هم هیچ کسی نبود هوا ابری و هر از گاهی یه نم بارون می اومد کایاک رو دوباره علم کردیم و دو دوتا رفتیم یه دور طولانی زدیم و برگشتیم خیلی بکر و زیبا و آروم بود. فقط اگر می افتادیم تو آب بدون جلیقه می شد اوج ماجراجویی :)) البته هماهنگ کرده بودیم که اگر تا فلان ساعت برنگشتیم زنگ بزنند ۹۹۹ (مرکز اتفاق های اورژانسی). دیگه نزدیک ظهر یواش یواش برگشتیم سمت سیدنی و سفر زیبامون تموم شد.

 

از سه شنبه من دوباره رو  تند بودم. تا دیشب.

از چهارشنبه هم کم کم وسایلم رو جمع کردم و دیشب و امروز همه چی جمع شد. امشب آخرین شبی هست که من تو این خونه هستم و فردا یه نقطه سر خط جدید اتفاق می افته. 

امروز تولد ۱۸ سالگی دختر جنی هست و الان مراسم تولد در حال برگزاری هست. جنی اینا هم جمعه اسباب کشی می کنند و میرن خونه جدید. تو خونه ای که جنی و جاناتان و همه بچه ها همگی با هم زندگی میکنند. 

من هم میرم خونه دوست جنی. اسمش آنیتا هست. 

حس الانم: باورم نمیشه که دارم از این خونه میرم. دیشب من آخرین شام ایرانی تو این خونه درست کردم و با هم شام خوردیم. به جنی گفتم من خونه والدینم هم که بودم کلی خاطره خوب و بد از اون خونه داشتم کلی اتفاق خوب و بد با هم افتاده بود. ولی تو این دوسال و اندی نه که روزهای سخت نداشته باشم ولی هیچ کدومش مربوط به این خونه و ساکنانش نبود. خوشحالم که همچین اتفاق نادری رو تجربه کردم. خوشحالم واسه همه این دوسال واندی و چقدر که من از این زن یاد گرفتم و خب خوشحال نیستم که دیگه کنارشون نیستم. 

دقیقا شب اولی که من رسیدم سیدنی چهارشنبه بود و من تنها بودم تو این خونه و چمدونم رو باز کرده بودم و داشتم لباسام رو تو کمد می چیدم و دوباره یه چهارشنبه دیگه من تو خونه تنها بودم و دوباره همون چمدون و این بار داشتم لباسام رو از تو کمد می گذاشتم تو چمدون. و بین این دو تا چهارشنبه هزار یک اتفاق افتاده و از من یه ورژن جدید ساخته! امیدوارم این ورژن جدید بهتر از ورژن های قبلی باشه. چه برای خودم چه برای همه کسانی که مستقیم یا غیر مستقیم با من در ارتباط هستند. 

۵ دسامبر ۲۰۲۰ - ۱۵ آذر ۱۳۹۹ - ۸ شب به وقت سیدنی 

 

 

۱۰ نظر ۱۵ آذر ۹۹ ، ۱۲:۳۷
صبا ..

هفته ای که گذشت لانگ ویکند بود و دوشنبه یعنی دیروز به مناسب تولد ملکه ایالت ما تعطیل رسمی بود.

من از همون اولا که اومده بودم اینجا و هایکینگ می رفتم دوست داشتم برم کمپینگ ولی خب از نظر روانی اصلا آمادگیش رو نداشتم و از اون طرف هم بعد از پایان سال اول حضورم اینجا درگیر تغییر دانشکده و موضوع جدید شدم و بعد هم آتش سوزی ها و کرونا که باعث شد با وجود آمادگی روانی نتونم این مهم رو به سرانجام برسونم :) 

تا بالاخره تو یکی از این گروه هایی که عضوم یه برنامه سه روزه از جمعه تا یکشنبه رو گذاشتن و من هم پس از بررسی های فراوان حس کردم که براش آماده هستم و لبیک رو گفتم. از همون اولا هم جنی بهم گفته بود که تجهیزات کمپینگ رو داره و هر وقت خواستم برم می تونم از اونا استفاده کنم.

که نتیجه ش این شد که من فقط لباس تنم و کفشام واسه خودم بود. حتی کاپشن هم جنی بهم داد و گفت مال من بهتر پک میشه و گرمتره! 

خلاصه ما با ذوق فراوان کوله رو جمع کردیم که ۱۵ کیلو ناقابل شد!!! و صبح جمعه راه افتادیم به سمت محل قرار و از اونجا هم تقریبا ۳.۵ ساعت رانندگی بود تا برسیم به نشنال پارک مدنظر! این منطقه جزو جاهایی بود که تو آتش سوزی های پارسال سوخته بود و من کنجکاو بودم ببینم جنگل های سوخته الان در چه وضعی هستند.

ساعت ۱ رسیدیم به محل پارک ماشین و کوله به دوش راه افتادیم که تا قبل از تاریکی هوا برسیم و بتونیم چادر بزنیم. 

ولی مگه مسیر پیش می رفت. اولین تجربه من تو حمل کوله به این سنگینی بود و عملا داشت جونم بالا می اومد اصلا حفظ تعادل تو سربالایی ها و سرپایینی ها کار آسونی نبود! قرار بود تا جایی که می ریم کمپ می کنیم ۱۲ ک راه باشه ولی عملا شده ۱۸ تا. چرا ؟ چون ترک ها سوخته بود و یه جاهایی یه تکه هایی را اشتباه می رفتیم و تا برگردیم تو ترک اصلی کلی اضافه تر رفته بودیم. 

خلاصه به هر سختی و زوری بود رسیدیم و ۳۰ ثانیه بعد هوا تاریک شد و چادرامون رو علم کردیم و قرار بود بریم تو یه جای غار مانند ولی اونجا قبل از ما کمپ کرده بودن! این جایی که ما بودیم مثل یه دشت بود و هوا هم شروع کرد به سرد شدن و باد می اومد!  دیگه بچه ها زود آتیش درست کردن و شام خوردیم و بعدش رفتیم از یه جوی آبی که نزدیک بود آب برداشتیم و خوابیدیم. من با همون کاپشن خوابیدم ولی هنوز سردم بود دیگه پاشدم یه شلوار دیگه و یه بلوز دیگه ای که داشتم رو پوشیدم و با جوراب رفتم تو کیسه خواب و تا دماغم زیپش رو کشیدم بالا که دیگه دما خوب شد و تونستم بخوابم و البته باد می اومد و مهتاب هم بود و هی بیدار میشدم ولی خیلی خیلی بهتر از انتظارم خوابیدم. صبح بیدار شدیم و لیدرمون رفته بود اون غار رو چک کرده بود و گفت اون گروههایی که اونجا بودن دارن میرن و ما بریم بالا که کمتر باد شب اذیتمون کنه دیگه بساط رو دوباره جمع کردیم و رفتیم بالا و بعدش قرار بود یه مسافت تقریبا ۲۰ کیلومتری رو بریم همون اطراف و آبشار و ... ببینیم. رفتیم و رفتیم و من واقعا جون درست و حسابی هم نداشتم ولی آب هم زیاد نبرده بودیم که برسیم به آبشار و از اونجا آب برداریم. وقتی رسیدم به محل آبشار دیدیم آب به صورت قطره ای ازش میاد یه یکساعتی طول کشید تا ۳ تا بطری یک لیتری رو پر کنیم و همونجا ما ناهار خوردیم و دو تا از بچه ها رفتن یه سمت دیگه رو ببینند که چون درختا سوخته بود ویوی جالبی ندیده بودن. دیگه تا برگشتیم باز شد زمان غروب خورشید و خوبیش این بود که چادرامون آماده بود. باز بچه ها آتیش درست کردن و دورش نشستیم و شام آماده کردیم و ستاره ها رو دیدیم. هوا هم اصلا سرد نبود اون شب و با یه بلوز تکی بدون جوراب و با زیپ نیمه باز کیسه خواب من خوابیدم.

صبح روز سوم هم قرار شد صبحانه سنگین بخوریم و بریم برسیم به ماشین ها و بعد تو جاده ناهار بخوریم. قرار بود از یه مسیر دیگه که رودخونه و آب داشت برگردیم و مسافت طبق نقشه ۱۲.۸ ک بود. با یه لیتر آب راه افتادیم و رسیدم به حوضچه های آب و بچه ها شنا کردن و دوباره رفتیم و رسیدیم یه رودخونه دیگه و یکی از یچه ها باز زود پرید تو آب ولی زود جمع کردیم. اون موقع ساعت ۱۲ بود و همه گفتن گرسنه نیستند و بریم که به ماشین برسیم. نشون به اون نشون که ساعت ۵.۵ تو ماشین نشستیم و برگشتیم و مسافت پیموده شده ۱۷.۸ بود. من که دیگه واقعا داشتم می مردم آب هم یکی دو کیلومتر آخر نداشتم و عملا سوخت نداشتم. روز سوم هوا به شدت گرم بود و درخت های مسیر هم هیچ سایه ای نداشتند. وقتی رسیدم بچه ها کلی بهم تبریک گفتن چون اولین تجربه م بود و چون تا حالا هیچ کدوم تو سه روز ۵۰ کیلومتر نرفته بودن.

لباسامون سیاه و ذغالی و صورتمون هم که با دستمال مرطوب پاک کردیم دستمال سیاه شده بود :)) 

دیگه راه افتادیم اومدیم سمت سیدنی و وسط های راه که اومدیم تو جاده اصلی بعد از سه روز گوشی هامون آنتن داد و اینترنت دار شدیم و برگشتیم به تمدن . یه جا هم مک دونالد وایسادیم و ناهار و شام خوردیم من تا سفارش بچه ها تموم بشه غذام رو تموم کرده بودم :)) 

بچه ها نگران بودن من بار اول و آخرم باشه که میرم کمپینگ ولی من تازه خوشم اومده :) 

درسته خیلی سخت بود ولی تجربه بسیار زیبا و ارزشمندی بود. اون آب برداشتن و آتیش درست کردن و چایی و غذا خوردن کنار آتیش و زندگی اینقدر طبیعی و دور بودن از تکنولوژی رو بسیار دوست می داشتم.

 

آهنگی که تو ذهنم پلی میشد آهنگ rise با صدای کیتی پری بود. هم به خودم انرژی میداد و هم اینکه وقتی درختای سوخته رو میدیدم که دوباره جوانه زدن و پیروز شدن میدیدم که وصف حال اونا هم هست. 

۷ نظر ۱۵ مهر ۹۹ ، ۱۵:۱۳
صبا ..

فردا بلیط برگشتم هست ولی هیچ تضمینی برای برگشت نیست!

 

امروز صبح با خبر حمله موشکی و سقوط هواپیمای اوکراین که بیشتر مسافراش دانشجو بودن از خواب بیدار شدم.

 

غروب که شد دیگه نمی تونستم این همه استرس رو تحمل کنم به مامان گفتم پاشو بریم حافظیه یه هوایی به سرمون بخوره شاید کمی آروم بشیم.

 

جناب حافظ فرمودند:

ساقی بیا که از مدد بخت کارساز

کامی که خواستم زخدا شد میسرم

 

امیدوارم حق با حافظ باشه و واقعا شب آخر سفرم باشه. 

۶ نظر ۱۸ دی ۹۸ ، ۲۰:۳۳
صبا ..

سلام سلام.

 

به همین زودی ۱۲ روز از سفرم به ایران به سرعت برق و باد گذشت. تا اینجای سفر بسیار خوب بوده و خیلی چیزا بهتر از انتظارم پیش رفته و البته فرصت چندانی برای استراحت نبوده چون همش به رفت و آمد و دیدو بازدید گذشته. 

 

سفرم خیلی به موقع بود انگار :) چون موقعی که از سیدنی خارج شدیم (من و زهرا با هم اومدیم) به دلیل آتش سوزی ها هوا بسیار آلوده بود و روزهای بعدش هم وضعیت متاسفانه بدتر شده بود. از اون طرف هم من با وضعیت گوارشی بسیار بدی وارد ایران شدم و اولین کسی که به دیدنش رفتم دکتر گوارشم بود و خدا رو شکر کمی اوضاع به حالتکنترل در آمد.  تا به امروز هم خوشبختانه حتی یه مورد خوش به حالت رو نشنیدم :) که از این موضوع بسیار مشعوفم. 

 

اون موقعی که من از ایران رفتم مریم باردار بود. گفته بودم که اکثر روزها عکس دخترش رو برام می فرسته و قرار بود من بیام بچلونمش. از اونجایی که من بسیار ذوق داشتم که دارم میام خونه کل فامیل و البته همکارهای فامیلا هم ذوق اومدن من رو داشتن :)) یه همچین خانواده با ذوقی هستیم ما :)   من سیدنی تو راه فرودگاه بودم که دختردایی م تو گروه زده بود که یه شب دیگه بخوابیم صبا میاد :) دیگه منم کلی ذوق نمودم و از وسط زمین و آسمون به همه گزارش دادم که کجا هستیم. ترمینال بین الملل فرودگاه شیراز هم که یک وجب بیشتر نیست. ما از گیت که رد شدیم من با کلی ذوق (شما بخونید جیغ) سلام سلام کردم و پریدم تو بغل همه. مامانم اینا اومده بودن و خانواده دایی م به همراه دختر مریم. مریم و همسرش هر دو خودشون سرکار بودن. بعد که با همه روبوسی کردم دختر مریم خودش به صورت خودجوش پرید تو بلغم و از بغلم هم پایین نمی اومد. هر چی زنداییم می خواست از من جداش کنه جدا نمی شد. منم یه کوله سنگین پشتم بود. دیگه اومدن کوله رو از من جدا کردن منم بچه به بغل تا پای ماشین رفتم که دیگه به زور بچه رو ازم جدا کردن :) خلاصه که لحظه ورودم بسیار زیبا و خاطره انگیز شد و کل فرودگاه یه وجبی رو تحت تاثیر قرار دادیم :)

 

موقعی که سیمکارت ایران رو انداختم رو گوشیم سریع تبلیغات پیامکی شروع شد که یکی ش تمدید کنسرت علیرضا قربانی بود. منم خیلی دلم میخواست برم و خواهری زحمت کشید باهام اومد. و البته کنسرت تو تالار حافظیه بود و قبلش رفتم یه سلامی به حضرت حافظ عرض نمودم و کلی حالم رو خوب کردم. کنسرت هم که خیلی عالی بود و کلی روحم جلا پیدا کرد.  

 

خونه ر رفتم. دو هفته بود که من رفته بودم که خبر بارداری ش رو بهم داد و حالا دخمل تپلی خوشمزه س نزدیک ۶ ماهه ش هست.  دوستای دوره لیسانسم رو دیدم که بودن در کنارشون تو یه روز شدیدا بارونی  بسیار گرم و دلچسب بود. 

 

پنج شنبه گذشته هم سالگرد زنعموم بود که رفتیم شهر اجدادی و فامیل هایی که ۱۰۰۰ سال یکبار هم نمی بینیم رو هم دیدم. دیشب یلدای فامیل مادری بود و امشب یلدای فامیل پدری. دختردایی های بابا هم از آمریکا اومدن و فرصت خوبی فراهم شده که من همه رو ببینم. 

 

یه کم هم خرید رفتم. به همه گفتم به شماها هم بگم: چقدر لباساتون قشنگه :)  تازه فهمیدم چقدر من تو این مدت تو مضیقه خرید لباس بودم با اون سلیقه لباساشون :| لباسای اینجا خیلی خوشکل و با جنس خوب هست. قدر بدونید. 

 

خلاصه روزها به شلوغی و تند تند می گذره.

 

یلداتون مبارک باشه. یه عالمه آرزوی خوب واسه شماها. 

 

۸ نظر ۳۰ آذر ۹۸ ، ۱۳:۲۵
صبا ..