غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

۴ مطلب در تیر ۱۴۰۰ ثبت شده است

تا حالا براتون پیش اومده که وسیله ای بخرید و یه مدت باهاش کار کنید و بعد برید سراغ کتابچه راهنماش و تازه متوجه خیلی قابلیت های دستگاه بشید که اتفاقا خیلی هم بهش نیاز داشتید! یا ببنید فلان قسمتش رو که هر سری شما باهاش کلی کلنجار میرید تا باهاش کار کنید با دو - سه مرحله ساده می تونید براحتی باهاش کار کنید.  یا حتی اسم خیلی از قسمت های اون دستگاه یا اسم قابلیت هاش رو نمی دونستید با اینکه ازش استفاده می کردید؟!

 

من همچین احساسی رو وقتی تجربه کردم که کتاب انواع زنان نوشته ژان شینودا بولن (goddesses in everywoman- Jean Shinoda Bolen) رو کامل خوندم. حس کردم با یه صبای جدید روبرو شدم با صبایی که قابلیت هایی داشته که من به سختی بهشون رسیدم و ازشون استفاده میکنم و خیلی ویژگی ها داشته و داره که من اسمی برای اون ویژگی ها تو دامنه لغاتم نداشتم!! 

 

کتاب جزو دسته کتاب های روانشناسی یونگی هست و کهن الگوها یا آرکیتایپ های موجود در ناخودآگاه جمعی را معرفی و بررسی میکند.

ناخوداگاه جمعی چی هست؟ 

ناخودآگاه جمعی بخشی از ناخودآگاه است که فردی نیست بلکه جهانی است با محتویات و حالات رفتاری که کمابیش در همه جا و در تمام افراد به طور یکسان یافت می‌شود.

 

نویسنده  این کتاب با بررسی اسطوره های موجود در همه فرهنگ ها علی الخصوص اسطوره های یونانی ۷ کهن الگوی زنانه رو معرفی میکند. کهن الگوها به صورت کلی در روان مردان وزنان  (همه ی انسان ها) وجود دارند و باعث بروز ویژگی های مختلف در شخصیت آنها میشود. کهن الگوهای زنانه در روان مردان هم وجود دارد و بالعکس. 

 

قبل از اینکه متن رو ادامه بدم باید بگم من قبلا به صورت سرسری تو سایت های روانشناسی در مورد این کهن الگوها و ... خونده بودم و تست هم زده بودم ولی فکر میکردم اینها هم مثل طالع بینی چینی و هندی هست که مثلا میگه زن متولد ماه عقرب فلان ویژگی رفتاری رو داره و نباید مثلا با مرد متولد ماه سرطان ازدواج کنه و ...  :)) 

 

توی کتاب ۷ اسطوره زن به نام های آرتمیس - آتنا - هستیا - هرا - دیمیتر - پرسوفون و آفرودیت معرفی شده. اول از بُعد اسطوره شناسی مثلا گفته شده که آتنا کی بوده و چه ویژگی هایی اسطوره ای داشته و مثلا باعث جنگ بین ایکس و وای شده و بعد هم مشخصات روانی اون اسطوره به زن امروزی نگاشت شده. به این صورت که کودکی و نوجوانی و ... تا کهنسالی زنی با ویژگی های آتنا توضیح داده شده و اینکه مثلا چه علاقه مندی هایی داره و نقاط قوت و ضعفش در مسایل کاری و ارتباط با زنان دیگر - مردان - والدین و فرزندان و ... بحث میشه و اینکه چه مشکلات و مزایایی داره این کهن الگو همگی بررسی میشه. 

 

تا اینجاش احتمالا جذابیتی نداشته.

ولی مساله جایی جالب میشه که یه جاهایی از کتاب تکیه کلام های خودت و دوستات و اطرافیانت رو میبینی.  همین گله و شکایت هایی که از شرایط داری و یا از زبان زنان و مردان دیگه ای رو شنیدی به کرات می بینی. 

واکنش من خیلی جاها این بود:  (خطاب به نویسنده) عه!! تو از کجا می دونی؟‌ :)) 

 

و این یعنی همه ی ما داریم طبق یه سری الگوی کلی رفتار میکنیم. 

 

نوشتن این یادداشت واسه من سخت هست چون هم هیجان زده هستم که اطلاعاتم رو منتقل کنم و هم اینکه خلاصه کردن این اطلاعات واقعا سخت هست.

 

مثال می زنم:

یکی از کهن الگوهای فعال در من آرتمیس هست:

 

از کتاب: 

 من به تجربه دیده‌ام که وقتی پدران با دختران آرتمیسی شان مخالفت می کنند چه اتفاقی می‌افتد به طور معمول دختر حالت تدافعی اش را در بیرون حفظ می‌کند اما از درون زخمی می‌شود او نشان می‌دهد که قوی است و افکار پدرش روی او تاثیری ندارند و شرایط را تحمل می‌کند تا زمانی که بتواند مستقل شود عواقب کار بسته به شدت و میزان خشونت متفاوت است اما از الگوی ثابتی پیروی می‌کند. نتیجه زنی است که همیشه به شایستگی هایش با دیده تردید می نگرند و معمولاً در مورد خودش خرابکاری می کند.  تردیدها بدترین دشمنانش هستند اگرچه در ظاهر به شکل موفقیت آمیزی در برابر قدرت پدرش که میخواهد آرمان‌های او را محدود کند مقاومت می‌نماید اما در سطح روانش با پدرش در زمینه عقاید انتقادی است مشارکت می‌کند.  او در اعماق وجودش با احساساتش درگیر است احساساتی که به او می گویند به اندازه کافی خوب نیست زمانی که به او فرصت های جدیدی پیشنهاد می‌شود دچار تردید می‌شود کمتر از آنچه در حد توانش است به دست می‌آورد و حتی زمانی که موفق می‌شود باز هم احساس بی‌کفایتی می‌کند.

 

این کاملا توصیف من هست تمام دوستان انگلیسی زبان من حتما یکبار از من شنیدن  i'm not good enough!  اینکه هیچ تعریفی به دل من نمیشینه! اینکه من به شدت از خودم انتقاد میکنم یه چیز عادی هست. خیلی از یادداشت های شخصی من با این جمله شروع میشه که یه مدت هست که داری ضعیف عمل میکنی یا کندی! یا ...  و وقتی در مورد این مساله با بقیه حرف می زنم که من از عملکرد خودم راضی نیستم با تعجب نگاهم میکنند که انگار یه آدم فضایی دیده اند!! و حالا می فهمم چرا من براشون آدم فضایی هستم!!

 

 

من قبلا یه بار اینجا در مورد یکی از دوستام نوشته بودم که چقدر رفتارش عجیب هست و چقدر دل میخواد نبینمش و ...! دقیقا من چنین رفتارهایی رو تو اون خانم محترم می دیدم.

 

از کتاب 

زن آتنایی هیچ احساس خواهرانه ای نسبت به زنان نخواهد داشت آنها همچنین شباهتی بین خودشان و زنان سنتی و همچنین زنان طرفدار حقوق زنان نمی بینند اگر چه به خاطر شاغل بودن شان ممکن است در ظاهر شبیه زنان طرفدار حقوق زن ها به نظر بیایند اما خواهری مفهومی بیگانه با ذهن آتنایی است.

(زنان علیه زنان رو من با این دوستم تجربه کردم از بس هر کی در مورد حقوق زنان و ... می زد به نظرش مسخره بود!!!)

 

 


 آتنا نسبت به مسائل معنوی و اخلاقی که برای برخی اهمیت حیاتی دارد بی تفاوت و نسبت به مشکلات افراد در زمینه روابط شان بی‌حوصله است و از هرگونه ضعفی بیزار می باشد و نداشتن حس همدردی تا این اندازه به راستی کشنده است.

(این دوست من اینجوری بود که دوساعت دردودل می کرد از روابطش و مشکلاتش بعد که یکی دیگه میخواست حرف بزنه پا میشد می رفت بعد به من مسیج میداد باز فلانی میخواست در مورد روابطش حرف بزنه من حوصله نداشتم!!!‌ صبا: پوکر فیس)

 

 

 زمانی که یک فرد توسط "چشمان گرگونی آتنا" مورد بررسی دقیق قرار می‌گیرد احساس می‌کنند تحت جاذبه ذهنی تحلیلگر و غیر شخصی قرار گرفته است که به طرز بی رحمانه می خواهد بی کفایت هایی او را آشکار کند در برابر موجودی که دارای ذهنی موشکاف و قلبی سنگی است انسان احساس می‌کند دارد به سنگ تبدیل می شود.

 

(زمانی دیگه تصمیم گرفتم با این دوستم ارتباطم رو کم کنم که دیدم هر موقع از پیشش برمیگشتم خونه یه دور گریه می کردم بس که همه چیز رو موشکافانه تحلیل میکرد و از همه چیز ایراد میگرفت. یعنی دقیقا این حس بهت دست میداد که وقتی اون حالش بد هست و تو رفتی کمکش کنی و حالش خوب نمیشه تو مقصری!! و بی کفایتی!! )

 

خود من کهن الگوی آتنا هم درونم فعال هست ولی نه همه بخش هاش. 

همه ی کهن الگوها ویژگی های مثبت و منفی دارند. هدفم از آوردن مثال دوستم این بود که من فکر میکردم بی مهریش بخاطر افسردگی و مشکلاتی که داره هست ولی مثلا اگر اون روزها می دونستم ایشون یه آتنای صرف هست که هیچ کهن الگوی دیگه ای درونش فعال نیست اینقدر از دستش حرص نمی خوردم و البته براش هم دل نمی سوزندم!! 

 

 

تیپ شخصیتی Ambivert  رو یادتون هست؟!  کتاب در مورد این مسئله هم توضیح داده که میگه زمانی که دو یا چند کهن الگو در روان زنان قالب باشند او نمی‌تواند خود را کامل با یکی از تیپ های روانشناختی تطبیق دهد می‌تواند بسته به محیط هم درونگرا باشد و هم برونگرا! 

 

مثال از کتاب:

یک زن روانشناس می گفت من در مهمانی خیلی برون گرا هستم و این نقاب من نیست این من هستم که دارم اوقات خوشی را سپری می‌کنم اما زمانی که درگیر یک تحقیق هستم شخصیت بسیار متفاوتی داردم و در یک جا آفرودیتی برونگرا و پر احساس بود و در جای دیگر آتنایی دقیق بود که با دقت تمام پروژه را به عهده گرفته بود و حال برای اثبات آن در حال جمع‌آوری شواهد بود.

 

معمولا شنیده میشه من شخصیتم این مدلی هست دیگه! کاریش هم نمیشه کرد!! 

 بعد از اینکه توی کتاب در مورد همه کهن‌الگوها صحبت کرد در مورد سفر قهرمانی زنان صحبت میکنه و در حالت کلی کهن الگوها به دو دسته کهن الگوهای آسیب‌پذیر و کهن الگوهای باکره تقسیم شدند.

کهن الگوهای آسیب‌پذیر نیاز به قاطعیت بیشتری دارند و باید  این مسئله رو توی زندگیشون تمرین بکنند و سفر قهرمانی شان به سمت این است که خودشون رو در اولویت قرار بدن و حواسشون بغیر از بقیه به خودشون هم باشه و تمرین نه گفتند و تمرین استقلال و عدم وابستگی داشته باشند و  ...

 ولی در مورد کهن الگوهای دسته دوم مسئله کاملاً متفاوت میشه  قهرمانی برای آنها این است که خطر صمیمیت را بپذیرند یا از لحاظ عاطفی آسیب‌پذیر شوند.

از کتاب:

برای آنها این انتخاب مستلزم آن است که شجاعت اعتماد کردن یا نیاز داشتن به یک فرد دیگر یا مسئول دیگری شدن را به خرج دهند برای این زنان صحبت کردن در دفاع از خود یا خطر کردن در دنیا کار آسانی است و آنها برای ازدواج و مادر شدن نیاز به شجاعت دارند.

 

تجربه شخصی من همین بوده. یعنی دلیل وبلاگ نویسی من این بوده که من تمرین کنم که خطر صمیمیت را بپذیرم و بتونم اعتماد کنم. یکی از وحشت های زندگی من این بوده که به آدم ها اجازه بدم بهم نزدیک بشن و باهام صمیمی بشن. من آفرودیت رو درونم خیلی فعال دارم (اسطوره ی عشق! عشق به همه چی! این همه ذوق کردن من سر چیزهای کوچیک از آفرودیت میاد). ولی آرتمیس درونم تصمیم گرفته بوده برای جلوگیری از صدمه دیدن یه فایروال دور خودش بکشه!! قبل ترها من خیلی راحت به آدم ها نزدیک میشدم و باهاشون صمیمی میشدم بدون اینکه بهشون اجازه بدم بهم نزدیک بشن!! الان مدت هاست که دارم تمرین میکنم از نظر عاطفی آسیب پذیر بشم و اعتماد کنم و خب فکر میکنم یه پیشرفت هایی هم داشتم! :) 

 

 

تا همین هفته پیش که تولدم بود نمی فهمیدم چرا مثلا کازین هام اینقدر منو تحسین میکنند و یا دوستم دارند!! هر تعریف و تمجیدی که ازم می کردن من میگذاشتم در جواب تعریف و تمجیدهای خودم از اونا و وقتی خیلی محبت می کردند تحلیلم این بود که دلشون برام می سوزه که اینجا تو کشور غریب تنها هستم و اینجوری میخوان حمایت عاطفی شون رو ابراز کنند!!

امسال که دیگه واسه تولدم علاوه بر تبریکاشون به خودم چندتاشون به مامانم هم زنگ زده بودن و بخاطر داشتن چنین دختری بهش تبریک گفته بودن!!  (خداییش مامانم که گفت من خوشحال شدم ولی بیشتر خنده م گرفته بود که چرا اینا اینجوری میکنند؟!! حالشون خوبه!؟ چشونه؟!! ) 

بعد که این کتاب رو تموم کردم و فصل سفر قهرمانی رو خوندم متوجه شدم از دید اونا من سفر قهرمانی اونا رو رفتم تا ته! :) چون کازین های محترم من همشون کهن الگوهای قالبشون از دسته آسیب پذیر هست. همه شون قاطعیت کمی دارند! محبت ازشون میچکه! خودشون هیچ اولویتی ندارند و همسر و فرزندانشون براشون اولویت هست!! شغلاشون هم متناسب هست. کادر درمان و آموزش و کلا در حال خدمت رسانی به همه بجز خودشون هستند!! من تو خانواده پدریم تنها دختری بودم که دبیرستان رفت رشته ریاضی!! 

میگن که تومون خودمون رو کشته و بیرونمون مردم!

حالا حکایت من هست. من از این ۷ تا کهن الگو ۶ تاشون رو به صورت فعال دارم!! ولی سفر قهرمانی من مسیرش برخلاف کازین هام هست و خب من تو اون سفر هنوز وسط راه هم نیستم چه برسه به تهش!! 

 

 

دیگه خیلی طولانی شد. 

 

خوندن این کتاب رو به همه توصیه میکنم. خانم و آقا هم نداره! ولی مادرها بیشتر تلاش کنند که این کتاب رو بخونند :) 

 

بریده های کتاب هایی رو که می خونم اینجا میتونید بخونید. 

 

۱۰ نظر ۲۵ تیر ۰۰ ، ۱۷:۱۲
صبا ..

خب از دیروز عصر باید بگم.

اول اینکه من برای واکسن ثبت نام کرده بودم و نوبتم دو ماه دیگه بود. چند روز پیش برام مسیج اومد که ظرفیت مون رو افزایش دادیم و برو تو سایت و اگر وقتی خالی شد تغییر بده. منم چند بار رفتم و فقط یه نوبت خالی بود که نمیشد. دیگه دیروز یهویی یه وقت برای امروز و سه هفته بعد خالی شد و منم درجا گرفتمش. 

بعد رفتم به آنیتا اینا گفتم فردا میخوام برم واکسن بزنم و تولدمم هست و من این رو به عنوان هدیه روز تولدم می دونم و بابتش خوشحالم و ... :)) 

بعد با مامانم اینا حرف زدم و خواهرم هم تازه رسیده بود خونه مامان اینا. یه کم باهاش حرف زدم و گفت برای تولدت میخوایی چیکار کنی گفتم هیچی. هم قرنطینه ایم و هم می خوام واکسن بزنم و هم وسط هفته س. اونم بی هیچ ذوقی گفت خب باشه. حتی نگفت تولدت مبارک!

ولی خودم تو ذهنم بود بعد از واکسن برم چیزکیک (سلطان شیرینی ندوستی هستم من) و شمع بگیرم بیام با آنیتا اینا تولد بازی کنیم:)  

بعدش کلی با زهرا حرف زدم و اولین سوالش ازم این بود که چه حسی داری؟ گفتم استرس ندارم برخلاف پارسال و از ۱۰۰ به اندازه ۶۰-۷۰ تا خوشحالم :) 

 

شب تر که شد مامان آنیتا اومد گفت چون فردا تولدت هست آنیتا میخواد واست کیک درست کنه گفته ازت بپرسم چه کیکی دوست داری؟ من گفتم فکر کنم چیزکیک دوست داره!!  گفتم وایییییییی مرسی آره چیزکیک دوست دارم. خودم میخواستم فردا شب برم بخرم تولدمو با هم جشن بگیریم. دیگه بغلش کردم ازش تشکر کردم. 

 

بعد که میخواستم بخوابم به رفتار خواهرم فکر کردم و حس کردم چقدر براش بی اهمیت شدم! :( 

 

صبح ساعت ۶ بیدار شدم (من معمولا ۷ بیدار میشم) و گفتم گوشیم رو چک کنم. رفتم تو واتزاپ دیدم خواهرم تو گروه دخترعموهام تولدمو با یه عکس خوشکل تبریک گفته و بقیه هم تبریک گفتن و بعد گفتن برو گروه تلگرام رو چک کن اونجا واست سورپرایز داریم.

دیدم یه ویدیو با حجم بالا گذاشتن! دانلودش کردم. خواهرم خاطره دنیا اومدنم رو تعریف کرده بود. بعدش مامان و بابام تبریک گفته بودن و بعد دختر دایی هام و دوستم 'ر' و دخترعموها و دخترعمه هام!! واییییییییییی از حسم نگم براتون! اصلا قابل توصیف نیست. ۴ دقیقه ویدیو بود منو برد تا آسمون هفتم. چشام پر اشک و لبریز از حس خوب بودم. بعد همه یه عالمه جمله های خوب برام نوشتن و کلی با ذوقم ذوق کردن 3>

 

بعد دیگه دوستای اینجا بهم تبریک گفتن. تنظمیات فیسبوکم رو چند روز قبل عوض کرده بودم که تاریخ تولدم رو جار نزنه! بعد یکی از دوستام پیام داده: "کور خوندی اگه فکر کنی تولدت تو از فیسبوک پاک کنی از ما تبریک نمیگیری 😁💪🏻 "

اول کلی که به پیامش خندیدم ولی واقعا بهم چسبید تبریکش :)

 

بعدش همسایه طبقه بالایی مون که بازسازی داره شروع کردبه طرز وحشتناکی دریل کردن. یعنی اصلا نمیشد کار کرد منم نشستم سریال دیدم :) بعد رفتم ناهار خوردم و اماده شدم برم برای واکسن :) تو راه هم به شکل بسیار خجسته انواع آهنگ تولدت مبارک رو واسه خودم گذاشتم و جواب پیام های تبریک رو دادم :)) 

 دوساعت تمام تو صف بودم واسه واکسن و خانم پرستار هم تولدم رو تبریک گفت :) و له اومدم خونه :) آنیتا اینا منتظر من بودن :) با هم شام خوردیم و بعد هم چیزکیک خوشکلی رو که با کلی توت فرنگی تزیین کرده بود با یه دونه شمع آوردن و من شمع تولدم رو فوت کردم :) و بدین سان رسما وارد سال جدید زندگیم شدم.

 

حس خوشحالیم از ۱۰۰ رسید به ۹۵ با سورپرایزهایی که شدم و ذوق عزیزانم.

 

واقعا حس خوشبختی میکنم چون میدونم اگر نصف اموال دنیا رو هم داشتم نمی تونستم یک ثانیه از این محبت خالص رو باهاش بخرم ولی الان بدون هیچ هزینه ای من چیزی رو دارم که واقعا بی قیمته :) 

 

اینجا نوشته بودم که همیشه بخاطر اسمم میخواستم واسه بقیه هدیه باشم ولی خب واقعا همیشه نمیشه و من اینجوری حس گناه می کردم که گاهی هیچی واسه شون نیستم چه برسه به هدیه!! 

امسال ولی رویکردم رو عوض کردم (اعتراف میکنم من ۶ ماهه داشتم رو خودم کار میکردم که موقع تولدم استرس نداشته باشم امسال!!) بجای اینکه من هدیه باشم واسه دیگران‌, دیگران و همه زندگی رو هدیه بدونم. هدیه معمولا بر اساس قابلیت ها و توانایی های آدمها نیست فقط نشانه ای برای ابراز محبت هست. کل هستی و مافیها برای من واقعا نشان از عشق هست. وجود همه آدمها با همه کمی و کاستی هاشون هدیه هست. همه ی فرصت های این زندگی و همه لحظه هاش هدیه س! حتی وقتایی که من فکر میکنم حقم بیشتره! ولی خب کسی دندون اسب پیشکشی رو که نمیشماره!! پس بهتره که از ماهیت لحظه ها و فرصت ها و آدم ها لذت ببرم و دندوناشون رو هم نشمرم :))

 

۱۶ تیرماه ۱۴۰۰ -  ساعت ۹ شب - سیدنی. 

 

۲۶ نظر ۱۶ تیر ۰۰ ، ۱۵:۴۳
صبا ..

خبر جدید این هست که سیدنی از جمعه پیش قرنطینه شده! هر چند که خیلی قوانین سختگیرانه نیست ولی خب من یک هفته ای هست که باید از خونه کار میکردم و فعلا هم ادامه داره.

 

اما من واقعا این دفعه از قرنطینه خوشحال شدم!! (خودم میدونم مشکل دارم:)) ) جمعه شب یه جایی دعوت بودم که فقط بخاطر زهرا داشتم می رفتم (چون اگه من نمی رفتم زهرا هم نمی رفت) و یک درصد هم حس مهمونی نداشتم و وقتی معلوم شد که همه چیز کنسل شده داشتم از خوشحالی پر درمی آوردم :)) 

 

بخاطر کارهام و پیشرفت لاک پشتی استرس دارم و تحت فشار هستم چون هنوز معلوم نیست متدمون چیزی که ما میخوایم و فکر میکنیم بشه!! این کلیاتش هست ولی خب جزییاتش هم کلی داره بهم فشار میاره! 

 

اون روز به خواهرم میگم هر روزی که عصر میشه و من خودمو از این بالا پرت نمیکنم پایین خودش یه موفقیت محسوب میشه:)) 

 

این هفته از اولش هوا ابری و بارونی و یه جور خوبی بوده کلا. هی ابر سنگین میاد و بارون می باره و دوباره یک کم آفتابی میشه و رنگین کمان درمیاد و دوباره ابر و بارون.  منم که میزم بغل پنجره هست و کلا سرم هم تو آسمون هست! 

دیروز بیشترین کلافگی ممکن رو داشتم و هی آسمون رنگین کمانی  میشد یه لحظه به خودم گفتم ببین چی میخواد بهت بگه؟!! داره هی تکرارش میکنه و تو هم ظاهرا ذوقش رو میکنی ولی به پیامی که میخواد بهت بده توجه نمیکنیا! دل بده بهش :) 

بعد بیشتر فکر کردم که زندگی ما هم مثلا همین آسمون هست. یه زمان هایی با ابرهای سیاه پر میشه و بارون میاد ولی بعدش رنگین کمان میاد و قرار نیست ابرهای سیاه تا همیشه بمونند و البته تا ابرهای سیاه هم نباشند خبری از رنگین کمان نیست! دیگه به خودم مژده دادم که به زودی رنگین کمان در آسمان ریسرچ تو هم میاد فقط صبور باش و از بارون لذت ببر :) 

 

امروز صبح ولی هوا یه سورپرایز قشنگتر واسم داشت. دیشب با اینکه با خودم حرف زده بودم ولی با تنش خوابیده بودم. 

صبح که بیدار شدم همه جا رو مه غلیظ گرفته بود و من حس میکردم وسط بهشتم. 

الان که وسط روز هست حس میکنم انرژیم برای طاقت آوردن زیر یوغ! مسائل علمی بیشتر هست و دلم نمیخواد خودمو پرت کنم پایین :))

 

 رنگین کمان کامل مون تقدیم به شما :) 

 

مه صبحگاهی امروز :) 

 

۱۴ نظر ۰۹ تیر ۰۰ ، ۰۹:۴۴
صبا ..

دو هفته هست ننوشتم و اصلا هم احساس نمی کردم که باید بنویسم:) الان ولی احساس میکنم که باید بنویسما :)  دلیلش هم این هست که صبح یه تیتر خوندم که نوشته بود Writing can improve mental health و گرنه اگر فکر میکنید من حرف نزنم حس میکنم ممکنه لال از دنیا برم سخت در اشتباهید :))  من در این زمینه مطمئنم و هیچ شکی ندارم :))  

 

و تو این دوهفته هیچ یادداشتی هم برای خودم ننوشتم و البته کلا هم کم حرف زدم انشالله که آرامش قبل از طوفان نیست :)) 

 

خب خبر مهم اول اینکه قُلیا و غضنفرا (موش های دنی) صحیح و سلامت رسیدن ایتالیا :)) و خدا رو شکر دنی دچار موش مردگی نشد :)

روز آخر دنی اومده بود یه سری دارو واسه من گذاشته بود رو میزم (من و دنی دقیقا یه مشکل گوارشی داریم) بعد یه یادداشت هم واسم نوشته بود آخرش هم بعد از یه قلب دو تا موش کشیده بود :)) 

 

خبر مهم اصلی این هست که هری شد سوپروایزر خارجی پروژه ام و قرار شده هر دو هفته یکبار نیم ساعت جلسه داشته باشیم. و من دست و جیغ و هورررررررررا شدم. البته متیو هم. 

 

و اما بریم سر اصل مطلب یعنی کندوکاوهای شخصیتی :))

 

خب گفته بودم بنابر توصیه یکی از دوستانم شروع کردم به مطالعات جدید خودشناسی. 

اول اینکه من به واسطه ی این دوست محترم با بنیاد فرهنگ زندگی آشنا شدم که مدرس اصلی این بنیاد سهیل رضایی هست. 

یه دوره از کلاس های صوتی رو هم گوش دادم با عنوان "عقده ی مادر" که بسیار خوب و مفید و البته سنگین بود. چون خودم هنوز نمی دونم چقدر فهمیدم و چقدر چیزهایی که فهمیدم درست هست بنابراین توانایی توضیح دادن ندارم :) 

ولی در حالت کلی روانشناسی یونگی اساس کار این مجموعه هست و آشنایی با ناخودآگاه و اینکه خیلی از تصمیمات ما و مشکلات رفتاری و شخصیتی ما حاصل جفتک پرانی های ناخودآگاه هست. که البته فقط تحت تاثیر ناخودآگاه فردی هم نیستیم که ناخودآگاه جمعی هم تا حالا برامون کلی اطفار اومده و یکی مثل من که خبر هم نداشتم!! 

 

من همزمان شروع کردم کتاب اثر سایه رو هم خوندم و خب کیف کردم. البته بجز فصل آخرش که انگار نشسته بودم تو کلیسا :)

البته الان در حال درد کشیدن از شناسایی سایه هام هستم :)) 

 

تو همون کانال هایلایت های کتابخوانی فکر کنم نصف این کتاب رو گذاشتم :)) 

 

ولی خب نکته جالب این بود من تقریبا ۳.۵ ماه پیش این متن رو تو همین وبلاگ نوشته بودم:

 

"من می دونم وقتی حال خودم خوب باشه خیلی حوادث بیرونی روم اثر نداره. ولی مساله این هست که من همیشه حالم خوب نیست. 

یعنی می دونی حس میکنم اون موقع ها هم که حالم خوبه اتفاقات بیرونی نه اینکه اثر نداشته باشه مدل جارو کردن آشغال ها زیر فرشه. من فقط اثرات منفی شون رو پنهان میکنم. بعد این پنهان کاری رو اینقدر ادامه میدم که فرش باد میکنه میاد بالا. بعد یهو عادی دارم راه میرم پام میگیره به همین سطح نا مسطح فرش و با کله می خورم زمین وسط آشغال ها! بعد اون موقع هست که میشینم وسطشون و یکی یکی آشغالها رو درمیارم و می بینم من فقط پنهانشون کرده بودم و تازه می فهمم من یه کلکسیون از آشغال دارم :)) 

الان نمی دونم این درست باشه ولی شاید اگر برای هر رویداد منفی همون موقع عزاداری کنم و هی ادای آدم های خوشحال و قوی رو در نیارم این همه چیز با هم جمع نمیشه! و خب نهایتا یکی دو روز مودم میاد پایین و دوباره برمیگردم به جاده اصلی. "

 

اون چیزی که من تلاش می کردم پنهانش کنم از دیدگاه یونگی نامش سایه هست. 

 

از کتاب:

 

"سایه ما همان چیزهایی هست که آزارمان می دهد ما را می ترساند یا نفرت به دیگران را در ما می انگیزد و از وحشت به خود می لرزیم. به تدریج به این آگاهی می رسیم که سایه ما همان چیزی است که سعی میکنیم از عزیزانمان پنهان کنیم و همه چیزهایی که نیمخواهیم دیگران در مورد ما بفهمند. سایه ما از افکار و احساسات و وسوسه هایی جان میگیرد که برایم بسیار آزاردهنده- شرم آور - دردناک یا غیرقابل قبول هستند. بنابراین بجای کنار آمدن با آنها سرکوبشان میکنیم و در بخشی از ناخودآگاهمان پنهانشان میکنیم تا بار دردی که با خود دارند احساس نکنیم."

 

دقیقا یادم هست که یه بار در جواب همین دوست محترمم گفتم من حرف زدن برام سخت هست ولی گوش دادن برام آسون هست و کاری رو بیشتر انجام میدم که توش خوب هستم. 

من سالها بخاطر پنهان کردن مشکلاتی که داشتم یاد گرفته بودم نقاب یه شنونده خوب رو به صورتم بزنم و به خاطر این ویژگی هم کلی به به و چه چه و تایید می گرفتم و همزمان قسمت دردناک زندگیم رو هم پنهان می کردم و اینجوری فکر میکردم که از دردش کم میشه. 

 

از کتاب:

"تصور کنید هر ویژگی - احساس یا افکار تاریکی که سعی میکنید آنها را نادیده بگیرید‌- پنهان کنید یا نپذیرید مانند یک توپ بادی هستند که زیر آب نگه داشته اید. فکر کنید خود خودخواه- خود از خودراضی- خود عصبانی- خود خود کم بین و خود مغرور و خلاصه همه خودهایی را که دوست ندارید مثل یک توپ زیر آب نگه داشته اید. ناگهان در شرایطی احساس میکنید دیگر نمی توانید این همه فشار را تحمل کنید. ممکن است تا وقتی جوان وقدرتمند هستید بتوانید توپ های زیادی را زیر آب نگه دارید و در واقع ویژگی ناخواسته بسیاری را سرکوب کنید اما وقتی خسته- بیمار - پیر و دل شکسته می شوید یا وقتی دیگر امیدی به آینده بهتر ندارید و ... ممکن است ناگهان اتفاقی بیافتد که انتظارش را ندارید. یک تلنگر یا رفتاری حساب نشده از جانب خودتان یا دیگری موجب می شود کنترل خود را رو یک یا چند تا از این توپ ها از دست بدهید و آنها با فشار از زیر آب بیرون بیایند و محکم به صورتتان بکوبند. این یعنی اثر سایه"  

 

من هر روز مورد اصابت توپ های بسیاری هستم و الان کبود و زخمی دارم این یادداشت رو مینویسم :)) 

 

و البته از کتاب:

 

"سایه ما فقط ویژگی های تاریک و چیزهایی نیست که جامعه بدتلقی میکند. سایه ما همچنین شامل ویژگی های مثبتی هست که آنها رو به دلایلی پنهان کرده ایم. به این ویژگی های مثبت به اصطلاح سایه نور یا نیمه روشن میگویند"

 

‌یادتون هست که من نسبت به اینکه باهوش خطاب بشم گارد داشتم. اون مثالی از سایه های مثبت محسوب میشه.

 

خلاصه من این کتاب رو که خوندم دیدم کلا باید برم لب ساحل آفتاب بگیرم شاید که کمی از تاریکی درآمدم :)) شانسم هم اینجا الان زمستون هست و سرد و ابری :)) و حالا حالاها باید صبر پیشه کنم. راستی تابستونتون مبارک باشه اهالی نیمکره شمالی :) 

 

اگر مطالعه یا تجربه ای در این زمینه داشتید خوشحال میشم تجربیاتتون رو بشنوم.

 

کلا کامنت بگذارید من خوشحال میشم :)) 

 

پی نوشت:

دوستان گلم بنیاد فرهنگ زندگی یه دوره رایگان هم داره با عنوان کمپین اصل شو وصل شو.  کافی هست عضو سایتشون بشید تا بتونید این دوره رو رایگان دانلود کنید. دیگه بعد از این دوره خودتون کمی (فقط کمی)‌ دستتون میاد که به این مباحث علاقه دارید یا اصلا به دردتون میخوره یا نه! 

۱۳ نظر ۰۱ تیر ۰۰ ، ۱۲:۱۹
صبا ..