غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

نیاز دارم بلند بلند فکر کنم!

یه سه هفته ای هست که فکر کنم درگیر خارش های سراسری هستم و جواب آزمایش هم نشون داد bile acid کمی بالا هست و براش دارو رو شروع کردم. ولی مجددا که آزمایش دادم با وجود مصرف دارو نه تنها که پایین نیومده بود که یه کم دیگه هم بالا رفته بود که قرار شد دوز دارو افزایش پیدا کنه. 

دکتر گوارشم خیلی نگران نیست ولی دکتر زنانم شبیه مرغ سرکنده هست از نگرانی و دیگه دیروز بهم گفت بچه رو نهایتا تا هفته ۳۸ نگه می داریم! و خب از اول دکتر گوارشم به من گفته بود تو نباید زایمان طبیعی داشته باشی و حالا میگه مشکلی برای زایمان طبیعی نیست و البته همه چیز بستگی به یه آزمایش دیگه داره و دکتر زنانم هم میگه بهتر هست که زایمان طبیعی باشه! این در حالی هست که ۸ ماه کامل داشتن به من می گفتن سزارین! و منی دوست داشتم زایمان طبیعی رو تجربه کنم! ولی اینا از بس هی گفتن سزارین سزارین مغزم الان هنگ هست!! ولی میدونم اگر وقتش بشه و قرار باشه زایمان طبیعی پیش بره بدنم بهترین واکنش رو نشون میده و کاملا آماده هست که از بچه و من مراقبت کنه!‌ فقط باید یه کم روی خودم کار کنم که آمادگی هر دو رو داشته باشم. 

 

هفته پیش بعد از یکسال و نیم انتظار برای ویزای پرمننتم بالاخره ویزا صادر شد و یکی دیگه از  پرونده های بازی که به شدت رو اعصاب بود بسته شد و خب ایمیل ویزام قبل از ساعت ۹ صبح دوشنبه اومد و با اینکه کاملا انتظارش رو داشتم ولی خب چون قبل از ساعت اداری اولین روز هفته بود خیلی سورپرایز شدم و البته از ظهرش تا عصر ۲-۳ بار با دکتر زنان و گوارشم تلفنی حرف زدم که اثر همون سورپرایز حتی تا عصرش هم نبود. و باز هم شد یه مثال دیگه که وقتی به یکی از خواسته هات که کلی هم واسش زحمت کشیدی و منتظرش بودی رسیدی خوشحالیش خیلی ماندگار نیست و بهتره از مسیر لذت ببری و تک تک لحظه های زندگیت تا اینکه منتظر باشی برسی به مقصد. 

 

مهمونی بی بی شاور آخر هفته پیش برگزار شد. جناب یار که سنگ تمام گذشت و دوستان هم کمی کمک کردن و همه چیز خیلی بهتر از برنامه ریزی و تصورات من پیش رفت و به مهمونها هم کلی خوش گذشت. از این بابت خیلی خوشحالم.

فقط یه نکته: من به دلایل بسیار تو کارت دعوت صریحا اعلام کرده بودم که کادو نیارین. مهمترین دلیلم رو هم همه می دونند که ما جابه جایی در پیش داریم و الان فضامون خیلی محدوده!‌ بعد واقعا فاز این دوستانی رو که احساس می کنند خیلی (مهربون) زرنگ هستند که با یه جعبه بزرگ کادو وارد میشن و انگار قانون رو دور زدن و بابتش هم به خودشون افتخار میکنند رو نمی فهمم!!  من واقعا از دیدن کادوهاشون ناراحت شدم! :| و خب مساله این هست که اصلا هم چیزایی که آوردن کاربردی نیست و ما شاید هیچوقت استفاده نکنیم! 

بعد تازه مساله بدتر اینکه من بهشون گفتم من از همه خواهش کردم که کادو نیارین. اگر هم چیزی آوردین تو جمع نیارین که بقیه حس بدی نگیرن ولی باز هم .... 

خواهشا وقتی یکی ازتون چنین درخواستی داره به خواسته ش احترام بگذارید. ته تهش اگه احساس میکنید به اون میزبان مدیونید و دیگه هیچ فرصتی برای جبران ندارید یه کارت هدیه بهش بدید که خودش بتونه مدیریت کنه چی لازم داره و چطور خرجش کنه!! 

 

زندگی پر از بالا و پایین هست. دیروز هم یکی از عموهام رو از دست دادیم و امروز اول شهریور مراسمشون هست. واکنش من در برابر مرگ خیلی منطقی هست. مخصوصا مرگ کسی که به شدت مریض هست و اسیر رختخواب. امیدوارم بچه های عموم هم واکنشی شبیه من داشته باشند و بتونند فقدان پدرشون رو به خوبی مدیریت کنند. 

 

دیگه آفیس نمیرم و هفته دیگه همه کارام رو باید تحویل بدم. 

امیدوارم این هفته آخر کاری هم بخیر بگذره و بتونم همه چیز رو با کیفیت تحویل بدم. 

 

۹ نظر ۰۱ شهریور ۰۳ ، ۰۴:۱۵
صبا ..

خب همون طور که پیش بینی می کردم هورمون ها رفتارشون رو عوض کردن!

دقیقا از هفته ۲۸ به این طرف خیلی چیزا تغییر کرده!

اول اینکه خدا رو شکر دیگه بالا نیاوردم! 

ولی بجاش روده ی محترمم در حال جبران کردن هست. دکتر گوارشم میگه تقصیر بارداری هست. دکتر زنان میگه دیگه تا این حد نمی تونه از عوارض بارداری باشه! خلاصه که هیچکس مسئولیت نمی پذیره :))

 

اون روز رفتم دکتر گوارش میگه عه! دکتر زنانت هم ایرانی هست که؟! میگم آره تازه اسم دندونپزشکم اینجا نیست و گرنه اونم ایرانیه :)) خب همه خوبها رو جمع کردم!

 

امروز باید دندونپزشکی هم برم! من از اونایی هستم که همیشه حواسم به دندونام بوده! ولی خب لثه ها و دندونام از وقتی جواب تست بارداریم مثبت شد کلا رفتارشون رو عوض کردن و اصلا حواسشون به من نبوده!! 

 

دفعه پیش گفتم روابطم با آدمها در صلح آمیزترین حالت ممکن هست! و از هیچ کس گله ای ندارم! الان نه که صلح تغییر کرده باشه ولی قشنگ از همه موجودات عالم گله دارم!! الان دیدم داریوش یه ترانه با همین مضمون خونده :))

کلا وقتی همه عمرت محکوم بودی به قوی بودن و اینکه خودت از پس همه چیز براومدی و هیچوقت هم غر نزدی! اطرافیانت هم فکر میکنند هیچ وظیفه ای ندارن! و تو که خودت از پس همه چی برمیایی! دیگه چه کاری هست که حتی بخوان خودشون رو یه ذره نگران کنند یا تو زحمت بندازن!! و حتما همه چیز واسه تو فرق داشته و آسون بوده که تو هیچی نمیگفتی و نمیگی! ولی نمی دونند یکی از کمبودهای همیشگی من تو زندگی این بوده که کسی نبوده که اصلا بخواد ببینه یا بشنوه!! دیدن یا شنیدنشون هم نه تنها که دردی ازت دوا نمی کرده که یه درد هم به دردات اضافه میکرده! و این دقیقا ریشه ترس من ازدواج و رابطه صمیمی بود که سالها ازش فرار میکردم! از اینکه بار اضافه کنم بجای یار!!‌ 

 

نمی خوام از حق بگذرم اون کسانی هم که خودشون رو نگران میکنند یا تعارف میکنند اینقدر تو زندگی خودشون دغدغه دارن و نیاز به کمک دارن که من یکی میگم همین که از پس خودتون بربیاین بزرگترین کمک هست! والا!!‌ 

ولی گاهی خیلی دلم میگیره!! اینکه دلم میگیره طبیعی هست! چون من هم انسانم و حق دارم ولی خب هیچ چیزی تغییر نمیکنه جز اینکه باز پاشم بگم همینه که هست!! می خوایی چی کار کنی؟! 

ولی با این وجود باز هم احساس خوشبختی دارم از اینکه جناب یار همه جوره کنارم هست و از هیچی تو هیچ زمینه ای دریغ نمیکنه!

اون زمانهایی که مجرد بودم مهمترین معیارم میزان حمایتگری و همکاری طرف مقابلم بود تو زندگی مشترک و خدا رو شکر نمره جناب یار تو این زمینه بالاتر از نمره کامل هست!! هر چند که گاهی دلم برای جفتمون می سوزه!! 

 

تقریبا خریدهای خانم کوچولو تمام شده بجز یه سری خورده ریز! البته من قصد خرید زیادی نداشتم و جز ضروریات چیز اضافه ای نخریدم! یه مهمونی بی بی شاور مونده! و ساک بیمارستان رو هم تا آخر همین هفته جمع میکنم! دیگه می مونه تمیزکاری روزهای آخر و غذا فریز کردن برای دو-سه هفته اول. 

پروژه کاری هم که دستم هست باید تا آخر اوگست جمع بشه و گزارش هم نوشته بشه. اگر همه چیز تا اون موقع خوب پیش بره احتمالا از هفته اول سپتامبر مرخصیم رو شروع کنم! 

از نظر کاری خیلی کارها هست که باید و بهتر هست انجام بدم ولی از اونجایی که شبها اصلا خوب نمی خوابم روزها هم خیلی خسته و بی انرژی و بی انگیزه هستم! ولی خب به هر حال باید همه چیز جمع بشه! هر چه زودتر و سریع تر!

 

خیلی دلم میخواست تا قبل از تولد دخمل کوچولو می تونستیم یه سفر بریم! ولی خب به هزارو یک دلیل میسر نشد! و الان هم که در حال گذروندن یه زمستون سرد هستیم که یه قدم زدن ساده هم کلی داستان داره!  

 

بگذار خوب فکر کنم؟!

فکر کنم همه غرهام رو زدم تا حدودی! :)) 

و الان میتونم یه کم احساس سبکی کنم.

یه سری تلفن ها و گروه های حمایتی هم هست اینجا! نه برای بچه داری! برای افسردگی و حمایت روانی و ... . شماره هاشون رو چک کردم! اونا رو هم احتمالا یه بار تست کنم که اگر واقعا لازم داشتم بدونم که آیا به درد میخورن یا نه!

البته می تونم حدس بزنم که همه ی افکار و نگرانی هام ناشی از تغییرات هورمونی هست و تا حد خیلی زیادی نرمال ولی خب من تغییرات بعدی رو نمی تونم پیش بینی کنم و نمی دونم ممکنه اوضاع بهتر بشه یا بدتر! به همین دلیل بهتر هست کلا در وضعیت آماده باش باشم برای همه چیز! 

 

خب بهتره برم کار کنم کمی. 

۱۶ نظر ۰۸ مرداد ۰۳ ، ۰۳:۵۲
صبا ..

خب صدای من رو از چهل سالگی می شنوید و الان دیگه رسما می تونم ادعای پیامبری کنم :))

 

اما خب پیام خاصی ندارم که براتون بیارم :)

 

چیزی که برام مهم بوده و الان مهمتر هم شده این هست که با توجه به منابع محدودی که تو زندگی داریم که مهمترینش زمان هست و بعد هم جغرافیا و توان جسمی و مسایل مالی چطور میشه زندگی رو بهتر و باکیفیت تر زندگی کرد؟ 

چطور میشه وسیع تر شد؟! 

 

--------------

پیشرفتی که تو این مدت اخیر داشتم این بوده که حداقل چند تا یادداشت برای خودم نوشتم و از سکوت نوشتاری محض در اومدم! ولی خب حرف خاصی برای اینجا ندارم.

زندگی بسیار نرم و اکثرا زیبا در حال گذر هست و هر روز که می گذره یه قدم به دیدن دخملکمون نزدیک میشیم.

 

ذهنم مثل همیشه قدرت تجسم آینده رو نداره! چه دور! چه نزدیک! ته تهش تا همین ۴-۵ روز آینده رو می تونه یه تصاویری بسازه :) 

 

روابطم با آدمها در صلح آمیزترین حالت ممکنش قرار داره و هیچ گله ای از هیچکس حتی تو ذهنم هم ندارم! البته احتمالا دلیلش این هست که هورمون هام در جای دیگری مشغول به کار هستند.

 

دیگه همین!

 

شاد و مانا باشید. 

۱۵ نظر ۱۸ تیر ۰۳ ، ۰۸:۰۷
صبا ..

این مدت جشن فارغ التحصیلیم برگزار شد و یه جورایی پرونده ارتباطم با دانشگاه بسته شد!! 

روز جشن وسط شلوغی های کار و پروژه م بود و اصلا قبلش حس جشن فارغ التحصیلی نداشتم! در واقع بییشتر استرس کارم رو داشتم!‌ ولی صبحش که رفتیم و لباس مراسم رو پوشیدم حس هام زنده شدن! قشنگی جشن فارغ التحصیلیم بودن جناب یار و دخمل کوچولومون بود! که حس خیلی خوبی بهم میداد.

چند تا از هم دانشکده ای هام رو دیدم! Phd من اگر یادتون باشه همه چیز هول هولکی و با کلی استرس بود! من اصلا حس خوبی هیچوقت نداشتم و همش حس می کردم عقب هستم و همه از من بهتر و جلوتر هستند. بعد اون روز از بچه ها می پرسم خب چی کارا میکنید؟ واسم جالب بود که تازه داشتن دنبال کار می گشتن! و واسم جالب بود که من ۱.۵ سال هست که دارم با مدرکی که اون روز جشن بهم دادن میرم سرکار! تازه چقدر هم شاکی هستم از محل کارم و همش همچنان حس میکنم وای چقدر عقب هستم از جایی که باید باشم. 

ولی اون روز متوجه شدم که من اصلا چالش چندانی برای کار پیدا کردن نداشتم. خیلی جاها اپلای کرده بودم ولی آخرین مصاحبه هام یکی دو روز بعد از وقتی بود که تزم رو سابمیت کرده بودم و بعدش هم که شروع به کار کردم! 

که البته اگر مساله ویزام نبود قطعا کارم رو تا حالا عوض کرده بودم. حتی با وجود مساله ویزا هم روزایی که خیلی از محل کارم ناامید بودم یکی دوجا اپلای کردم که البته هیچ جوابی نگرفتم! :) و این در حالی هست که همون هم دانشکده ای ها محل کار فعلیم واسه شون یه جای تاپ حساب میشه که تمایل شدیدی بهش داشتن!!

برای جشن فارغ التحصیلی م به هری و متیو گفتم. هری که کلی تبریک گفت ولی گفت سفر هستم و نمی تونم بیام! متیو با کلی ناز و ادا و تاخیر گفت میام! بعد روز جشن من که ندیدمش! بعدش ایمیل زده من قطارم صبح کنسل شد نرسیدم به مراسمت!! من جوابش رو کلا ندادم ولی خوشحالم از اینکه ندیدمش!!!‌ و البته همون یکی دو روزی که همه چیز رو داشتم مرور می کردم! داشتم به همه حمایت هایی که از سمت متیو نداشتم هم فکر می کردم! به انواع چالش هایی که در طول درسم داشتم! بعد احساس کردم واقعا چرا من اصلا به تموم شدن این چالش ها به شکل موفقیت نگاه نمیکنم؟؟!! همه چیز انگار وظیفه م بوده!! پس چی از نظر من موفقیت هست؟! 

اینکه در کمترین زمان ممکن تو اون وضعیت کرونا با هزار جور بالا و پایینی که زندگی داشت و بدون هیچ حمایت عاطفی و روانی و مادی یه تنه و البته با کمترین میزان غر تونستم درسم رو تموم کنم! خودش یه گام خیلی بزرگ بود که باید به خودم افتخار می کردم!!

 

بگذریم!!  الان اولویت ها تغییر کرده و فعلا مهمترین مساله دخترکوچولویی هست که همه کارها و برنامه ها باید حول محور ایشون چیده بشه! باید بهش یاد بدم که به تلاش هاش افتخار کنه! نتیجه ش هر چی باشه مهم نیست باید یاد بگیره مسیرهایی رو که طی میکنه ببینه و براشون ارزش قائل بشه. بهش یاد بدم ما اصلا چیزی به اسم موفقیت یا شکست نداریم. ما نتیجه تمام گام هایی هستیم که تو زندگی مون برمی داریم و مهم نیست که اون گام امروز چقدر کوچیک هست همین که پیوسته باشه توش پر از یادگیری و درس هست. شاید بهش بگم موفق کسی هست که گام های بیشتری برداشته! بگم ما چیزی به اسم ناکامی نداریم چرا که بزرگترین درسها رو از همون به اصطلاح ناکامی ها یاد میگیریم.

باید یه جوری باهاش برخورد کنم که همیشه احساس نکنه یه چیزی به زندگی بدهکاره یا اینکه عقب هست.

کاش بتونم بهش نشون بدم که دنیا همیشه پر از فرصت هست و کافیه تو آغوشت رو باز کنی برای این فرصت ها. کافیه کمی جسور باشی و نترسی از نشدن ها! از نرسیدن ها! از ناکامی ها! کاش بتونم یادش بدم اون لحظه موفقیت خیلی کوتاه هست! شیرینیش هم خیلی کوتاهه! ولی اون زمان هایی که با امید داری میجنگی و تلاش میکنی خیلی خیلی شاداب تر و پرانرژی تری. که همه ی اون لحظه ها رو دریاب.

البته جان دل مادر! می دونم تو میایی! که من درس های زندگی رو برای خودم مرور کنم! بیشتر از اینکه قرار باشه من چیزی به تو یاد بدم می دونم که تو به من یاد خواهی داد همون طوری که تو این چند ماهی که مهمان دلم هستی یاد دادی و من پر از ذوقم از تجربه دوباره زندگی در کنار تو! 

 

دوباره بگذریم! هفته پیش چهارشنبه پروژه از سمت ما تحویل داده شد! یک ماه و نیم یه پروژه بدو بدویی که نمی دونم اصلا ادامه ای خواهد داشت یا نه! خیلی چیزا یاد گرفتم! خیلی چیزا!!  و واقعا حس خوبی از این پروژه گرفتم! 

 

جمعه شب رفتیم کنسرت شادمهر! برای من خیلی همه چیز عادی بود! چون من طرفدار شادمهر نیستم. آهنگاش رو گوش میدم ولی خب واسم خیلی معمولی هست از همون جمعه هم در حد لالیگا سرماخوردم!! و الان فکر میکنم شبیه سوپ شده باشه قیافه م از بس این چند روز سوپ خوردیم!!

 

پارسال این موقع ها ایران بودیم و در آستانه اولین سالگرد ازدواج مون هستیم. 

من که حس نمیکنم ما الان کلا دو سال و اندی هست که با هم هستیم و یکسال از اعلام رسمی ازدواج مون گذشته باشه. این رابطه اینقدر عمیق هست که من حس میکنم سالهاست که با هم بودیم. هستی/خدا/کائنات/هر کی مسئولش هست رو هزاران بار شاکرم بخاطر وجود جناب یار و با تمام وجودم و از ته دلم میخوام اگر کسی تنهاست یه رابطه بالغ و سالم رو تجربه کنه که هر روز حس کنه ظرف عشق و محبت و فداکاریش داره رشد میکنه و از بودن در کنار شریک زندگیش لذت ببره.

۲۱ نظر ۰۸ خرداد ۰۳ ، ۰۵:۴۸
صبا ..

این روزها چیکار می کنم؟

معمولا صبح ها کارم رو زودتر شروع میکنم! یه دو هفته ای هست هم که آفیس نرفتم چون حس میکردم وقتم تلف میشه تو رفت و آمدها! هفته دیگه ددلاین این پروژه هست!

بعضی صبح هام البته می رم پیاده روی! از شاید دو هفته پیش همش هوا بارونی هست! 

عصرا هم سعی میکنم یک روز در میون یوگا رو داشته باشم. خیلی حالم رو خوب میکنه و احساس قدرت میکنم. 

بعدش هم آشپزی و دیگه شب ها هم یه قسمت سریال می بینیم موقع شام و بعدش هم یا دارم سرچ بچه داری میکنم یا سرچ وسایل بچه! یه کوچولو هم کتاب میخونم و بعدش هم معمولا غش میکنم :) 

 

حالا کلی سوال ازتون دارم:

اگر خودتون بچه دارید یا در بچه داری مشارکت گسترده ای داشتید میشه لطفا بیایید از تجربیاتتون بگید.

 

البته در حد بچه ۰ تا یک ساله ها! سن بالاتر الان واسه من کاربرد نداره. بعدترش رو بعدا میام ازتون می پرسم به امید خدا :) 

 

اگر کتابی خوندید یا دوره ای شرکت کردید که مفید بوده یا پیجی رو می شناسید که کاربردی هست ممنون میشم معرفی کنید. روانشناسی و نکات دیگه ی بچه داری مثل شیردهی و خواب و بیماری هایی که ممکنه بچه های اون سنی درگیر بشن و ...

 

از تجربه های شخصی تون هم اگر دوست داشتید بگید. مثلا طبق تجربه تون چه کاری رو الان اگر برگردید دیگه انجام نمیدین. یا چه کاری رو حتما انجام میدین.  اینا رو در مورد مراقبت های بارداری و  بعد از زایمان هم اگر بگید خیلی عالی هست. 

 

در مورد وسایلی که برای بچه خریدین و چیزهایی که خیلی کاربردی واسه تون بوده هم اگر بهم بگید دیگه خیلی ماهید :) 

 

دیگه همین دیگه! ماچ به کله تون :* 

۲۹ نظر ۲۰ ارديبهشت ۰۳ ، ۰۸:۴۳
صبا ..

خب از آخرین مطلبی که اینجا نوشتم یک ماه گذشته!

 

تو این مدت هم فقط یه بار لیست کارهام رو برای خودم نوشتم و دیگه هیچ چیز دیگه ای ننوشتم! کلا تو سکوت نوشتاری هستم. 

 

بلافاصله بعد از اون سفر کاری وارد یه پروژه جدید شدم که ددلاین خیلی نزدیکی داره و حسابی مشغولم کرده. 

 

بعد از شروع سه ماهه دوم انرژیم تا حد خوبی برگشته و بجز بعضی روزها اکثرا حال عمومیم خوب هست و شکایت خاصی از بارداری ندارم. ارتباط با دخملی هم فعلا تو سونوگرافی هاس و غذاهایی که اصرار داره مامانش بخوره یا نخوره :)) 

 

هیچ چیز خاصی به ذهنم نمیاد که بنویسم.  

 

مراقب خودتون باشید. 

۱۰ نظر ۰۳ ارديبهشت ۰۳ ، ۰۲:۲۵
صبا ..

خب من یکشنبه رو دو مدل شیرینی درست کردم و شبش هم وسایلم رو جمع کردم که صبح زود برم فرودگاه. 

کله صبح دوشنبه اوبر گرفتم و وقتی نشستم مسیج هام رو چک کردم و دیدم بله پروازم کنسل شده و پرواز بعدی هم ۱۰:۳۰ هست. دیگه به رانندهه گفتم برگرد خونه!! اومدم خونه و کلی هم حال ندار بودم! ولی خب به هرحال دوباره ساعت ۹ رفتم فرودگاه و رسیدم به جلسه! موقعی هم که رسیدم هنوز نوبت گروه ما نشده بود. بعدش هم همه چیز اوکی بود. 

کلی از همکارام رو هم حضوری ندیده بودم که دیدنشون خالی از لطف نبود. کلی با همکار برزیلیم دوست شدیم و فرداش موقع خداحافظی سخت بود واسه مون. 

سه شنبه از صبح تا عصر کنفرانس بود. که وقتی خودت نخوایی چیزی ارائه بدی کنفرانس رفتن خیلی هم خوبه. 

شبش بلیط برگشتمون بود و تا رسیدم خونه ساعت ۹:۳۰ بود. 

چهارشنبه رو من مرخصی بودم چون کلی کار داشتیم. صبح باید می رفتیم سونوگرافی! شبش کلی استرس نتیجه آزمایش ها و سونوگرافی رو داشتم ولی همه چیز خدا رو شکر خوب بود و ریسک خاصی وجود نداشت. دیگه همونجا هم مشخص شد که میوه ی عشق مون دختر هست و کلی دست جیغ و اشک و خوشحالی شدیم. 

بعدش هم بدو بدو اومدیم و سبزی پلوماهی درست کردم و سفره هفت سین چیدم و آماده شدیم واسه سال تحویل. 

قرارمون از قبل این بود که خبر بچه دار شدنمون رو بعنوان عیدی اعلام کنیم.

با مامانم که حرف زدیم گفتیم ما واست یه عیدی ویژه داریم! خودش گفت نی نی؟! گفتیم آره نی نی دخمل! اصلا یه لحظه شوکه شد و باورش نمیشد!!  خلاصه کلی خوشحال شدن :) 

بعدش هم به پدرشوهر و مادرشوهر عیدی شون رو دادیم که اونا هم کلی ذوق زده شدن و به قول خودشون کلی امید تو دلشون زنده شد.

عمه جونش وقتی شنید که تو ایستگاه قطار زد زیر گریه از خوشحالی.

دیگه خلاصه که دخملمون شد اولین خبر خوش سال ۱۴۰۳! امیدوارم که بخیر و خوشی قدم به این دنیا بگذاره. 

بعدش هم نوبت دکتر داشتیم که اونو هم رفتیم و دکتر راضی بود! 

 

هفته آخر سال واقعا سخت بود چون بابام یکبارگی خیلی بدجور مریض شد و کلی نگرانی و استرس داشتیم ولی خداروشکر عوارض ناشی از بی حسی بود که پس از دفع بی حسی حال بابا هم به نسبت خوب شد. 

مراسم سال تحویل حافظیه و حال و هوای این روزهای شیراز و دوری حسابی دل من رو هوایی کرده. 

کاش وطن جای بهتری برای زندگی بود و لازم نبود برای داشتن یه زندگی معمولی اینقدر دور بود. 

۲۴ نظر ۰۳ فروردين ۰۳ ، ۰۶:۴۳
صبا ..

خیلی نمونده تا عید نوروز! 

تعداد کارهایی که تا آخر مارچ باید انجام بدم کم نیستند! یه سفر کاری هم دقیقا تا روز قبل از سال تحویل باید برم! کاش حداقل یه شهر جدید بود که نرفته بودم :)  دوباره باید بریم بریزبین!!! 

دیگه تا فردا باید حتما سبزه سبز کنم! البته اگر مثل پارسال و سال قبلش کچل در نیاد! 

شماها چی سبز میکنید؟!

میخوام اگه بشه چند تا چیز سبز کنم! یکیش که عدس هست حتما! 

دیگه چی؟! 

همه چیز آرومه و من چقدر خوشبختم :) 

باید سرعتم رو سرکار بالا ببرم. خیلی کارها میشه انجام داد و باید از این فرصت تا زمانیکه اینجا هستم حداکثر استفاده رو ببرم. خداییش من از وقتی اینجا کار میکنم راندمانم یک دهم قبل هم نیست و این واسم عذاب آوره! 

 

همون هفته ای یه بار که میرم آفیس! با همکارام سرناهار کلی غیبت میکنیم :)))) من خیلی چیزا تو همین غیبت هاشون یاد گرفتم! 

 

یه مورد خنده دارش رو بگم: یکی از همکارامون که آقاست و مدیر همه تیمش خانم هستند. بعد اون روز همکارام میگفتن فلانی حرم داره!! :)) من اولا فکر کردم اشتباه شنیدم! ولی بعد دیدم نه! دقیقا منظورشون حرم سرا! هست و کلمه حرم رو به همون شکل استفاده میکنند. 

 

چقدر هم که همه جا برف اومده. لذتش گوارای وجودتون. جای ما نیم کره جنوبی های برف ندیده رو هم خالی کنید :)

 

شماها چه خبر!؟ اونایی که وبلاگ ندارید اگر دوست دارید از خودتون یه آپدیتی بدید :) 

۱۳ نظر ۱۱ اسفند ۰۲ ، ۰۸:۴۱
صبا ..

رفتم یادداشت های سالهای قبلم رو تو فوریه خوندم و دیدم هر سال همین بوده. من این موقع سال همیشه احساس کمبود مادری دارم. با مامانم یه روز درمیون حرف می زنم. اگر بتونم البته یه روزهایی از زیرش در میرم. در تمام مدت مکالمه هم ۹۵٪ مامانم داره حرف (غر) می زنه و من فقط دارم میگم آهان! آره! آخی! عزیزم. مرسی. مرسی. خدا رو شکر!!!  

بهش حق میدم! وقتی خودم رو می گذارم به جاش هیچ ایرادی نمی تونم بهش بگیرم. زندگی اصلا روی خوش بهش نشون نداده و همین که اینقدر خوب مدیریت کرده تا حالا باید بهش نشان افتخار و مدال قهرمانی داد. در اینکه زن قوی هست شکی نیست. 

ولی هیچ کدام اینها در تضاد با این نیست که من هم گاهی یه مادر لازم دارم که نخوام بهش انرژی بدم و ازش حمایت کنم. حتی نمیخوام ازم حمایت بشه!!‌ فقط گاهی دلم میخواد بتونم نباشم و برای نبودنم بهم احساس گناه داده نشه. همین. 

گاهی دلم میخواد بهم افتخار بشه. بهم یادآوری بشه که دخترخوبی بودم! ولی دریغ!!

ته همه ی این افکار این هست که اون هیچوقت نمیتونه تو رو بفهمه تو حداقل یه کاری کن که یه ذره خوشحال بشه و دوباره این من هستم که میرم تو نقش مادری. اینم یه نوع پادزهر هست که حداقل کمک میکنه به صورت موقت هم که شده تلخی زهر کامم کم بشه. 

۱۷ نظر ۱۷ بهمن ۰۲ ، ۰۴:۱۸
صبا ..

خب من خیلی دوست دارم زود به زود بیام اینجا بنویسم و باهاتون بیشتر تعامل داشته باشم ولی هر چی به ذهنم فشار میارم که بیام چی بگم چیزی پیدا نمیکنم! یعنی یه عالمه چیز برای نوشتن هست ولی هی به خودم میگم خب اینو بنویسی که چی! اونو بنویسی که چی؟!!

 

علی الحساب گفتم بیام یه کم از همکارام تعریف کنم.

تو گروهی که من هستم از تمام قاره ها همکار داریم البته بجز قطب جنوب! 

برزیل - ونزوئلا - مکزیک-  آفریقای جنوبی-  فرانسه - اسپانیا - آلمان - هند - نپال - سریلانکا - مالزی - سنگاپور و بقیه هم استرالیایی. این وسط هر از گاهی دانشجو هم داریم که ممکنه هر جایی باشند. 

 

بقیه همکارام که در گروه های دیگه هستند و میان آفیس و من باهاشون سلام علیک دارم هم هنوز تنوع دارند خیلی. 

 

خب این همه تنوع کار کردن تو چنین محیطی رو خیلی آسونتر از یه محیط یه دست میکنه! حداقل برای من! 

 

البته گروه ما همه شون سیدنی نیستند و کلا ۷-۶ نفر بیشتر سیدنی نیستیم که اکثرا هم بچه های استرالیایی هستند ولی خب جلسات گروهی زیاد داریم و تعاملاتمون کم نیست.

مثلا جمعه ها هر هفته نیم ساعت coffee catch-up داریم که از هر دری توش حرف زده میشه. 

خب یا جمعه عصرها یک هفته درمیان friday-game داریم که البته من یه بار بیشتر نرفتم و نیم ساعت آخر ساعت کاری رو بازی میکنند.

هر هفته هم یه جلسه brain-storming داریم که یکی دو نفر یه چیزی رو ارائه میدن! که تاپیک ارائه ممکنه کارشون باشه ممکنه هم پیشرفت های اخیر تکنولوژی!! 

برای کریسمس پارتی امسال هم چون گروه ما پخش هستند یه بازی آنلاین رو با هم انجام دادیم که یه scape room بود (https://www.escapedurham.co.uk/online-games) و باید از گوگل مپ ماهواره ای کمک میگرفتی و تو خیابون ها می چرخیدی تا جواب سوال ها رو پیدا کنی. خیلی بازی سختی بود ولی خوب بود. 

دیگه اینکه سالی یکی چند بار هم پیش میاد که مناسبتهای همگانی به صورت حضوری داشته باشیم که مخصوص گروه ما نیست و همه گروه ها مشارکت دارن. مثلا برای کریسمس قرار شد هر کسی یه چیزی درست کنه و بیاره برای ناهار و قبل و بعدش. بعدش هم هر کی دوست داشت می تونست بازی کنه. یه عالمه board game و ... داریم تو کمدها.

تو بازی های که اخیرا خریدن دو تا پازل هم بود. من خیلی پازل دوست دارم. یکی از بچه ها اومده بود قطعه هاش رو جدا کرده بود. دیگه هر کی حوصله ش سر می رفت و ... می رفت تو آشپزخونه یه ذره ش رو درست میکرد. خیلی حس خوبی داشت یه کار گروهی بود که کنار هم نبودیم ولی با هم جلو بردیمش. خلاصه هفته پیش که من رفتم سرکار دیدم پازله تموم شده. یکی از همکارام اومد گفت میدونستم امروز میایی و خوشحال میشی ببینی تموم شده. کلی حسش خوب بود. 

 

دیگه اینکه با وجود اینکه فضای کارم و همکارام رو دوست دارم و ازشون راضیم ولی هیچ علاقه ای به کارایی که انجام میدم ندارم و اون حس رضایت شغلی خیلی خیلی پایینه برای من. فعلا هم امکان جابه جایی ندارم و به همین خاطر دارم سعی میکنم رو نقاط مثبتش تمرکز کنم و برای خودم کارای جذاب بتراشم. 

 

پ.ن: صفحه فیلم و سریال وبلاگ رو هم آپدیت کردم با فیلم و سریال هایی که اخیرا دیدم. همه شون رو توصیه میکنم. اگر چیزی رو خوشم نیومده باشه جلوش می نویسم من دوست نداشتم!! 

۱۱ نظر ۰۲ بهمن ۰۲ ، ۰۸:۲۹
صبا ..