غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

چند روز بلاگ داشت آپدیت میکرد و نمیشد پست گذاشت و دیگه واقعا رفته بود رو اعصابم. 

یه وبلاگ جدید اینجا باز کردم :

https://gharetanhaei.blogspot.com/

احتمالا تو ایران بدون فیلترشکن دسترسی نداشته باشید!

من در هر صورت اینجا مینویسم ولی اگر من به اینجا دسترسی نداشته باشم وبلاگ جدید رو آپدیت میکنم! 

 

دیگه چی؟!

دخترک امروز ۱۰ ماهه شد.

 

حس من به عنوان مادر:

چه کسم من؟ چه کسم من؟ که بسی وسوسه‌مندم

گَه از آن سوی کشندم، گَه از این سوی کشندم

 

یعنی گاهی از شدت تناقض حس میکنم الان پاره میشم! :))

دخترک شیرین هست حسابی. ولی بعضی وقت ها اینقدر غر میزنه و اینقدر شب ها پشت هم بدخوابی و بی خوابی داریم که از شدت خستگی نمیتونم لذت ببرم و فقط لحظه شماری میکنم تا شب بشه! یا ایکاش یکی بود برای یکساعت می گرفتش! 

 

از اون طرف هم دیروز رفتم به نزدیکترین مهد بهمون سر زدم و نگم چقدر حسم بد و سنگین بود از اینکه بخوام دخترک رو بگذارم جایی و نبینمش!

 

اوضاع کاری بد نیست. تلاشم برای تمرکز کردن بهتر شده و یه پیشرفت هایی داشتم. این هم از نتایج کمبود وقت هست!

 

هفته بعد پرستار دخترک رو بخاطر تعطیلات مدارس نداریم. پرستار جدید هم خواستم بگیرم ولی دخترک باهاش کنار نیومد. دیگه اینکه از عمه دخترک خواستیم یه چند روزی بیاد و سه نفری اون سه روزی که من کار میکنم اوضاع رو مدیریت کنیم. امیدوارم خل نشیم :)) 

 

کلی داستان می تونم از پرستار دخترک بگم ولی وقت نوشتن ندارم! شاید بعدا!  (داستان خوب ها! نه بد!)

 

فعلا تا برم یه ذره کار کنم تا جلسه بعدی شروع نشده! 

 

۰ نظر ۱۸ تیر ۰۴ ، ۰۴:۳۳
صبا ..

صبح جمعه س! اومدم تو یه کافه نزدیک خونه نشستم! به شدت هم شلوغه!  آخرین باری که از خونه بیرون اومده بودم یکشنبه عصر بود. بعدش هم کار داشتم و خیلی هم بارونی و سرد بود. دخترک رو هم پرستارش میبره بیرون و اینجوری من مجبور نیستم بخاطر اون حتما بیرون برم.

دیشب هم مثل خیلی شب های دیگه شونصد بیدار شد! و رضایت به خوابیدن هم نمیداد. 

صبح هم از شش بیدار شده! 

دیگه برای سلامت روانم دیشب تصمیم گرفتم امروز هر طور شده از خونه بیرون بیام.

کتابخونه هم ربع ساعتی خونه هست ولی گفتم برای روز اول شاید بهتر باشه نزدیکتر باشم.

صدای آهنگ تو گوشم خیلی زیاد هست. نمیدونم چقدر بتونم دووم بیارم. شایدم قهوه م رو خوردم و برگشتم خونه! به جیغ جیغ های دخترک! 

برم ببینم میتونم اندازه یکساعت تمرکز کنم. 

۰ نظر ۱۴ تیر ۰۴ ، ۰۳:۰۸
صبا ..

امروز روز کاریم نیست ولی از پرستار دخترک خواستم بیاد تا بتونم یه کم کار کنم و یه چیزایی رو جلو ببرم.

 

یه برنامه ای تو محل کارمون داریم که قبلا فقط برای دانشجوهای آلمانی بود (به این دلیل که رییس بزرگ من آلمانی هست) و در واقع یه همکاری بین سازمان ما و یکی از دانشگاههای آلمان بود که دانشجوها می تونستن بیان و تز ارشدشون رو با ما بردارن. حالا امسال همون برنامه رو توسعه دادن و گفتن همه از همه جای دنیا میتونند براش اقدام کنند ولی ما خودمون دیگه اسکالرشیپ نداریم و هر کی از هر جا دلش خواست اسکالرشیپ بگیره بیاد. 

 

من و همکارم هم یکی دو تا پروژه تعریف کردیم که مشترکا سوپروایزر باشیم چون واسه من که پارت تایم کار میکنم و خیلی کم میتونم حضوری برم سخته تنهایی سوپروایزر باشم. بعد دیروز داشتیم در مورد رزومه ها حرف می زدیم که چند تا اپلای کردن که همکارم گفت یه دانشجوی ایرانی هم اپلای کرده! من هیچی نگفتم اون موقع! چون ایمیلش رو ندیده بودم و فکر میکردم طرف مثلا دانشجوی اینجاست! 

بعد رفتم چک کردم که چند ماه پیش که من مرخصی بودم ایمیل زده بوده و دانشجوی دانشگاه امیرکبیر بود و روزمه خوبی هم داشت. دیروز همکارم بهش ایمیل زده بود و بلافاصله جواب داده بود که من میخواستم با شما ریموت کار کنم و الانم هیچ اسکالرشیپی ندارم و امکان اینکه حضوری بیام رو هم اصلا هم ندارم اگر شما با ریموت مشکلی ندارید که من اقدام کنم! این خودش برای من روضه ی سنگین محسوب میشه! :(( 

-----

سه شنبه هم که روز کاریم نبود جنی اومد پیش مون. از خونه فعلی مون تا خونه اونا نزدیک یک ساعت رانندگی فاصله هست. خودش پیشنهاد میده که بیاد دیدنمون. هر سری هم میاد کلی چیز میز میاره. این سری کلی غذا و و خوراکی و هدیه آورده بود. یه شیشه بزرگ قرص ویتامین سی هم آورده بود میگفت وقتی یه ذره حس سرماخوردگی داری بخوری زودی حالت خوب میشه چون این قرص قابلیت جذبش بالاست. گفتم خب باشه من خودم میخرم ازش دیگه. میگفت سری های بعد بخر. الان اینو واسه شما آوردم. وقتی میاد قشنگ حس من این هست که یه مامان مهربون اومده خونه مون و کلی حالم خوب میشه. دخترک هم حالش باهاش خوبه و با هم حسابی بازی میکنند. 

----

دخترک چند روزی بود که یه چیزی شبیه صدای عطسه رو مدام تکرار میکرد. (هَچِم) همیشه هم یه شکل میگفت و ما برامون جالب بود که منظورش چیه و داره چی رو تقلید میکنه! از پرستارش هم می پرسیدم تو چیز این مدلی یادش دادی میگفت نه! من فکر کردم تو زبان شما معنی داره!!  بعد دیروز یهویی کشف کردم!!

یه واکر داره که دماغ داره و وقتی دماغش رو فشار میدی دقیقا میگه هَچِم و excuse me! و طوطی کوچولوی ما این چند روز داشته ادای اون رو درمی آورده! 

 

دیگه برم کار کنم :)

۰ نظر ۱۲ تیر ۰۴ ، ۰۳:۲۴
صبا ..

هر موقعی که اتفاقی تو ایران افتاده من بخاطر شوکی که به خودم وارد شده و همین طور بخاطر احترامی که برای خواننده هام قائلم نخواستم با نوشتن روزمره های زندگیم و دغدغه ها و نگرانی های هر روزه و گاها پیش پاافتاده م مثل نمکی باشم برای زخم شون.

 

اما واقعیت این هست که وسط هر جنگ و آشوبی همچنان زندگی عادی ادامه داره و خیلی ها مثل خودم با خوندن وبلاگ یا یادداشت های مشابه و بالا و پایین کردن سوشال مدیا خودشون رو مشغول و آروم میکنند. 

 

یکی از دوستانم تو همون روزهای جنگ اینجا رفته بودن و حلقه ازدواج خریده بودن. خودش میگفت همیشه برام سوال بود مردم چطور وسط جنگ ازدواج میکنند و حالا دارم خودم تجربه ش میکنم!!

 

بقیه رویدادهای مهم و غیرمهم زندگی هم به همین شکل پیش میره یه بک گراند از نگرانی و استرس و بالا و پایین کردن اخبار هست ولی زندگی باید پیش بره.

 

اتفاقا باید بیشتر حواسمون به خودمون باشه و خیلی روتین ها رو ول نکنیم و با چنگ زدن به روتین ها و عادت های کوچیک اما خوب سعی کنیم خودمون رو سرپا نگه داریم. 

 

این همه صغری کبری چیدم که بگم اگر هر چیزی شد و البته همچنان دسترسی به وبلاگ داشتم میخوام از روزمره های پیش پا افتاده و افکار لحظه ایم بنویسم. نمیخوام عمیق باشم فقط میخوام این وبلاگ نشانی باشه از اینکه اینجا یه نفر داره سعی میکنه زندگی رو زندگی کنه. 

 

کامنت ها رو بعد از خوندن تایید میکنم ولی هر کامنتی که به مذاقم از نظر عقاید سیاسی خوش نیاد رو تایید نمیکنم. الکی وقت خودتون رو صرف نوشتن کامنتی که خیلی دور از افکار سیاسی من هست نکنید. شمایی که اینقدر افکارت از من دور هست یعنی نه من تاثیری رو شما دارم و نه شما روی من. بهتره فقط فاصله مون رو از هم حفظ کنیم. 

 

۲ نظر ۱۱ تیر ۰۴ ، ۰۴:۳۰
صبا ..

من تو ایران نبودم و استرس ها و نگرانی ها رو اندازه شما تجربه نکردم.

ولی اتفاقات این دو هفته آوار خیلی سنگینی بجا گذاشته!

بر روی روان تک تک ما! 

 

هیچی ندارم بگم! دیگه حتی دلم نمیخواد از ننگ و شرم و لعنت هم استفاده کنم! 

 

 

حس حقارت دارم! حس بی کسی! حس اون بچه ای که ته کوچه گیر افتاده و به جسم و روحش داره تجاوز میشه و امیدی هم نداره که کسی بخواد نجاتش بده! 

یه عده وایسادن سرکوچه و فقط متجاوزین رو تشویق میکنند و تحویل میگیرن! 

بعد که دعوا تموم میشه! خانواده بچه جشن میگیرن و بهش تبریک میگن بخاطر حماسه ای که آفرید😭

 

حسم خشم، سرخوردگی و ناامیدی هست و دنیایی که هر روز ناعادلانه بودنش رو به رخ مون میکشه!!

کاش یه آغوش بزرگ بود همه مون با هم می رفتیم توش و گریه می کردیم!

۳ نظر ۰۶ تیر ۰۴ ، ۰۴:۲۳
صبا ..

سه روز کار کردن تو هفته خوبه ولی من چهارشنبه ها رو فقط میرم جلسه عملا! و در واقع کار خاصی نمیکنم. روزهای دیگه هم بی جلسه نیستم ولی چهارشنبه ها بیشتره!

بعد وقتی یه روز درمیون کار میکنی و شب ها هم درست نمیخوابی صبح ها تا بخوایی تمرکز کنی که باید چیکار کنی و کجا بودی و اصلا کی بودی کلی طول میکشه! دوشنبه ها هم که بدتر! 

سه روز پشت سر هم کار کردن هم برای من و برای خانم کوچولو واقعا سخته! همین حالا هم با اینکه من خونه ام و در طول روز کلی بغلش میکنم ولی شب هایی که روزش رو پرستار داشته معمولا خوب نمیخوابه!

معمولا چرت بعدازظهرش از ساعت ۲:۳۰ تا نزدیک های ۴ هست. چهارشنبه من تا ۲:۳۰ جلسه داشتم و پرستارش هم قبلش خوابونده بودش و رفت! من که جلسه ام تموم شد. ۱۰ دقیقه بعدش خانم بیدار شد! و اینجوری هست که با اینکه پرستار هست و روز کاری ولی برای من همزمان بچه داری هم هست و هیچ مرزی بین هیچی نیست!

البته که من ناراضی نیستم از خونه کار کردن! ولی لازم دارم گاهی به خودم حق بدم که آسون نیست!

کلا والد بودن اصلا آسون نیست علی الخصوص از نوع مادرش! 

 

باید یه روتین برای کارم و تمرکزم بسازم. از ده دقیقه باید شروع کنم و کارام رو پیش ببرم. وقتی خروجی داشته باشم انگیزه هام بیدار میشن خود به خود. 

 

بعدازظهر نوشت: یه تسکی رو که ازش می ترسیدم شروع کردم و تا الان بد پیش نرفته و حداقل مفاهیم اولیه رو یاد گرفتم و ترسش ریخته شد. خانم کوچولو هم بعد از رفتن پرستارش بیدار نشد. هر چند امروز خیلی روفرم نبود و بخاطر دندون طفلکم اذیت هست.

حمله اسرائیل به ایران!!‌ زبانم واقعا قاصر هست! 

۲ نظر ۲۳ خرداد ۰۴ ، ۰۳:۱۶
صبا ..

دیروز جلسه گروه اصلی مون بوده که من سرکار نبودم.

بعد از اون جلسه مدیرم یه جلسه فوری واسه امروز صبح گذاشته بود. حدسم این بود که یه خبری شده تو جلسه دیروز!

صبحم تا آنلاین شدم باز دوباره پرسید کی میتونی حرف بزنی گفتم هر وقت تو بتونی.

یه همکاری داشتیم چند ماهی بعد از من اومده بود سرکار. یه خانم بالای ۴۰ سال اهل ونزوئلا. 

آقا این خیلی رو اعصاب بود. با اینکه ما آنلاین همدیگرو می بینیم فقط ولی این همون آنلاینش هم قابل تحمل نبود. به شدت پرحرف بود و تو هر جلسه ای مثلا حتی اگر با مدیر کل یه سازمان دیگه هم بود بدون اینکه صاحب نظر باشه کامنت میداد و سوالای چرت می پرسید و چونه می زد :|

یه مدت گذشت یه ذره تو جلسات آرومتر شد. و این یعنی تذکرات گویا اثر کرده بود. 

پارسال که یه دو روز کل گروه دور هم جمع شده بودیم هیچ جا با ما نمی اومد. یه بار من تو سالن کنفرانس دیدمش و اومدم برم نزدیکش و گفتم سلام رزا ! یهو گفت وای وای نه! من نمیتونم حرف بزنم!! منم در حالی که داشت شاخم در می اومد رفتم یه ور دیگه!!

حالا صبح مدیرم میخواست بهم بگه رزا اخراج شده!!! و دیگه با ما کار نمیکنه! اگر چیزی شنیدی نترس! اخراجش هیچ ربطی به بقیه و عملکردشون نداره!  و اگر سوالی داشتی به خودم یا فلانی بگو! یا اگر نگرانی داری حتما با خودم حرف بزن. 

خداییش دو سال خیلی بهش فرصت دادن! و تحمل کردن! و البته میدونم که تو سازمانی مثل ما سخت هست چنین تصمیماتی رو گرفتن!‌ به قول مدیرم روابط انسانی سختترین قسمت ساینس هست. 

 

----

به خانم کوچولو میگم وقتی می افتی زمین سرت میگه چی؟ میگه: تاق

میگم موهامون رو نباید بکشیم درد میگیره! میگه: دد 

دالی که باهاش بازی میکنیم خودش میگه: دا

 

همه این کلمات هم به پرستارش یاد میدیم. پرستارش تا چند وقت دیگه به زبان فارسی مسلط میشه :) 

۱ نظر ۱۶ خرداد ۰۴ ، ۰۳:۲۴
صبا ..

امروز من سه تا جلسه داشتم و باید می رفتم آفیس که لپ تاپم رو هم بگیرم! از ساعت ۵ صبح هم دخترک بیدار بود و اولش بی قراری و بعدش شیطنت میکرد! بعد ساعت ۷ صبح گوشیم رو از فلایت مود در آوردم می بینم نصف شب و ساعت ۶ پرستارش پیام داده من حالم خوب نیست و اصلا نخوابیدم و نمیام! یا اگر بیام با ماسک میام و ...

یه بار دیگه هم اولین روزی که میخواستم برگردم سرکار صبح پیام داده بود پسرم مریض هست و میخواد مدرسه نره و ممکنه شاید نیام! اون روز بالاخره اومد ولی جناب یار موند خونه! 

امروزم جناب یار مرخصی گرفت و موند تا من برم آفیس و برگردم. 

هنوز کلا سه هفته نشده از شروع به کار پرستار و داستان های این شکلی مون شروع شده!

به پلن b , c هم فکر میکنیم ولی آخه من ۷ صبح به کی بگم امروز تو پاشو بیا بچه رو بگیر؟!!

 

رفتم آفیس و جلسه سالیانه با مدیرم بود. خوبی امروز فقط این بود که مدیرم از عملکرد سال پیشم خیلی راضی بود. 

می گفت می تونی دخترک رو هم هر از گاهی بیاری سرکار!! گفتم انگار دخترک ما قراره بیاد بشینه ما رو نگاه کنه! تک تک سیم و کابل هایی که اینجا هست رو میخواد بجوه!! :)) والا! 

 

با اینکه امروزم گذشت ولی استرس دارم.

مدیرم گفت سازمان مون یه سرویسی مدل مشاوره داره! باید پیداش کنم و برم باهاشون حرف بزنم!

دفعه پیش هم بهم گفته بود. ولی من درگیر اسباب کشی و ... شدم و اصلا وقت مشاوره نداشتم و همون نامه ای هم که از دکترم گرفتم داره خاک می خوره!! 

 

۲ نظر ۱۴ خرداد ۰۴ ، ۰۸:۴۹
صبا ..

بیشتر از یک ماه از آخرین باری که نوشتم گذشته! 

ببخشید که پیام هاتون رو جواب ندادم و ازتون بابت تک تک کلماتی که برام نوشتید حسابی ممنونم. 

سفر ایران هم بخیر و خوشی رفتیم و برگشتیم. 

اصلا سفر آسونی نبود. قبلش به نظرمون پر چالش ترین قسمتش همون هواپیما بود ولی خب 14 ساعت پرواز و 5-6 ساعت توقف تو فرودگاه دبی اونقدرا هم سخت نبود چون می دونستیم موقت هست. دخترک هم تو پرواز برگشت خیلی خیلی عالی  همکاری کرد. پروازهای کوتاه هم کم چالش نبودن ولی خب کوتاه بودن دیگه! 

کل سفر برای من یکی که چیزی به نام استراحت نداشت. دخترک روزهای اول به دلیل خستگی و جت لگ با بقیه به شدت غریبی می کرد و بعدش هم زیاد راحت نبود باهاشون وقت بگذرونه و البته واقعیتش این بود که من بچه داری بقیه رو هم قبول نداشتم که بتونم مثلا دو ساعت دخترک رو در زمان بیداریش با خیال راحت بگذارم کنارشون. اگر برای کار واجبی هم یکساعت رفتم بیرون پدرش خونه بود. 

دیگه بقیه چیزا هم خیلی بدو بدو و با سرعت بالا باید انجام میشد. 

شب ها هم که اصولا خواب درست و حسابی نداشتیم و اوضاع خوابمون به شدت بهم ریخته بود. 

دیگه اینکه زندگی کردن به خانواده ها واسه من که خیلی سخت بود! و از این بابت هم خیلی بهم فشار اومد. ساده ترین مسایل و تصمیم گیریها اونجا شبیه یه پروژه بزرگ هست که این خیلی خسته کننده هست و بار روانی داره. همش من یکی دچار تناقض بودم که تو بخاطر اینا اومدی ولی دیدن یه سری رفتارهاشون هم نیشتر به جان آدم می زد. 

یعنی شرایطی که درگیرش هستن بخش عمده ایش حاصل تصمیمات خودشون هست ولی خب چه میشه کرد؟! 

بگذریم ...

از ایران برگشتیم و درگیر جت لگ دخترک بودیم که کرونا گرفتیم همگی!

کرونا خوب شد الان دخترک درگیر پسرفت خواب هست و شب ها بارها و بارها بیدار میشه و روزها هم بی قرار هست.

من دو هفته ای هست برگشتم سرکار! همچنان هفته ای سه روز. تو روزهای کاریم دخترک چند ساعتی رو پرستار داره. با پرستارش خوب کنار اومد ولی خب نشانه های اضطراب جدایی هم به شدت درش دیده میشه. همین امروز کلی گریه و زاری داشتیم. 

کار کردن از خونه حتی با وجود پرستار هم آسون نیست! تمام مدت من که اضطراب دارم! ولی خب چاره ای نیست واقعا! 

 

از پیشرفت های دخترک اینکه تو همون سفر ایران 4 تا دندون بالاش با هم دراومد و الان درگیر دو تا دندون جدید هست. 4 دست و پا میره و هر روز سرعتش هم بیشتر میشه. نه همیشه ولی وقتی ازش بپرسی ببعی چی میگه میگه : بع -بع و اردک چی میگه میگه کا- کا و از خیلی وقت پیش که موقع غذا میگفت به به! و عدد ده رو میگه! وقتی بهش میگم بگو گل میگه گُ - یا میگم بگوی گاوی میگه گا .. به شدت بچه شیرینی هست ولی حسابی هم وول وولک هست و سطح انرژی بالایی داره. 

 

دو روز پیش هم سالگرد ازدواج مون و تولد جناب یار بود. دیروز دوستامون رو دعوت کردیم و یه جشن مختصر با هم گرفتیم. 

زندگی با وجود همه بالا و پایین هاش و خستگی هاش ادامه داره. 

باید قدردان داشته هامون باشیم و شادی هامون رو جشن بگیریم. 

 

دیگه اینکه نیاز دارم تمرکز کنم و پروژه جدید و کارهام رو پیش ببرم. امیدوارم بتونم زود به زودتر بنویسم و بار ذهنیم رو سبکتتر کنم. واقعا یه تایم هایی رو برای خودم نیاز دارم. 

۲ نظر ۱۲ خرداد ۰۴ ، ۰۵:۲۹
صبا ..

نشستم روبروی دریای خزر! بعد از یه هفته که اومدیم شمال اولین باری هست که فرصت شد تنهایی بیام قدم بزنم!

هوا خوبه! درخت ها پر از بهار نارنج و پرتقال هست ولی دریا هیچ جذابیتی واسم نداره! ساحل تمیز نیست، آب تیره و شن ها تیره و غبار روی دریاست! 

نمی دونم خستگی هست یا مسئولیت مادری هست که زاویه نگاهم رو تغییر داده یا چی؟! ولی همون شیراز هم جذابیت قبل رو واسم نداشت! ذوقم کمه! دقیق تر بخوام بگم هیچ ذوقی ندارم!! 

نه اونایی رو که دیدم به وجدم آوردن! نه جاهایی که رفتم!  شاید تنها دلیلش کم خوابی باشه! ولی هر روز فکر میکنم مهاجرت درستترین تصمیمی بوده که گرفتم! مخصوصا حالا که مادرم! دوری باعث سختی که نبوده هیچ اسباب آسایش و آرامش هم بوده!!

 

البته اگر نزدیک بودم ۲۴ ساعت شبانه روز قرار نبود دردسترس همه باشیم! اینقدر تو در تو زندگی کنیم!! 

 

موقعی که میخواستیم بلیط بگیریم من می گفتم ۴ هفته کم هست! الان خوشحالم که دو هفته دیگه بلیط برگشت داریم!! نه که بهم بد گذشته باشه! نه! ولی احساس دربند بودن دارم!

دلم می سوزه ولی کاری هم از دستم برنمیاد! فقط باید نگاه کرد! و گاهی نگاه کردن از فاصله نزدیک سختترین کار هست!

 

 

۵ نظر ۰۷ ارديبهشت ۰۴ ، ۱۰:۲۳
صبا ..