غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

۵ مطلب در تیر ۱۳۹۹ ثبت شده است

اتفاق خاصی نیافتاده بجز همون بالا و پایین های روزمره و همیشگی. (واقعیتش این هست که اینقدر اتفاق می افته و سریع پشت سر هم که من همه رو نادیده می گیرم زندگی روزمره همینه دیگه :)‌ ) چند وقت پیش بود که دچار خوددرگیری بودم اومدم بگم یکی دو هفته س که خیلی خوبم. ته دلم یه چیزی مثل نور هست که حالم رو خوب میکنه. 

به جناب حافظ گفتم یه چیزی بهم بگو فرمودند:

 

چه مستیست ندانم که رو به ما آورد

که بود ساقی و این باده از کجا آورد

تو نیز باده به چنگ آر و راه صحرا گیر

که مرغ نغمه سرا ساز خوش نوا آورد

دلا چو غنچه شکایت ز کار بسته مکن

که باد صبح نسیم گره گشا آورد

رسیدن گل و نسرین به خیر و خوبی باد

بنفشه شاد و کش آمد سمن صفا آورد

صبا به خوش خبری هدهد سلیمان است

که مژده طرب از گلشن سبا آورد

علاج ضعف دل ما کرشمه ساقیست

برآر سر که طبیب آمد و دوا آورد

مرید پیر مغانم ز من مرنج ای شیخ

چرا که وعده تو کردی و او به جا آورد

به تنگ چشمی آن ترک لشکری نازم

که حمله بر من درویش یک قبا آورد

فلک غلامی حافظ کنون به طوع کند

که التجا به در دولت شما آورد

۸ نظر ۳۰ تیر ۹۹ ، ۰۳:۳۵
صبا ..

 یعنی ۹۰٪ مقاله هایی که وجود داره چرند هست. چرند به معنای واقعی کلمه. 

 

احساس بدی دارم از اینکه مدت های طولانی هست تو این مرحله متوقف شدم. یعنی هنوز نتونستم یه داده شبیه سازی شده بدردبخور تولید کنم و هر مقاله ای هم که میخونم و فکر میکنم خودش هست, یا کار نمیکنه یا عملا آشغال تولید میکنه. امیدوارم اون یارو ژاپنیه به ایمیلم جواب بده, واقعا از مقاله نیچر انتظار نداشتم که اینجوری بزن دررو بخواد کارش رو جمع کنه!

 

البته دیروز یه چیز خنده دار کشف کردم. اون داده هایی رو که دو ماه پیش خودم شبیه سازی کرده بودم و  فکر میکردم یه چیز ساده و بیخودی هست کاملا تصادفی همون چیزی هست که ما میخوایم. یعنی من خودم تا دیروز نمی دونستم چیکار کردم! و اصلا منطق پشت داده ها رو نمی دونستم من میخواستم اوردر یه چیزی رو تست کنم و داده ها رو اون شکلی چیدم. حالا بعد از دو ماه فهمیدم واییییییی چه خوبن این داده ها و حالا فهمیدم چرا وقتی متد هری روش اونقدر خوب جواب داد اون همه ذوق کرد و من فکر میکردم چرا باید برای یه سری داده ی فیک آدم اینقدر ذوق کنه!! و حالا فهمیدم فیک خوبو بوده بدون اینکه خودم بفهمم :)) 

 

فردا هری از مرخصی برمیگرده و فکر میکردم کلی خبر خوشحال کننده و ذوق آور واسش دارم ! ولی همچنان اندر خم یه کوچه ام :(

تقریبا قرار بود هری ۱۲ روز مرخصی باشه ولی همه ش میدیدی که آنلاین هست و لینک این و اون رو می گذاره تو گروه. من قبلا فکر می کردم فقط منم که اگر اینا (متیو هم نبود این هفته) نباشند کارم متوقف میشه. ولی تقریبا همه بچه ها الان عملا منتظرن هری برگرده و باهاش کلی حرف بزنند. حتی بچه هایی که عملا کارمند هستند! امروز یکی شون می گفت من این چند روز که هری نبوده عملا نیمه تعطیل بودم!

ولی دلم برای هری می سوزه قبلا از این مرخصیش یه مدت خیلی سرش شلوغ بود. خیلی ها! یه بار من ازش پرسیدم چطوری؟ گفت خیلی استرس دارم! هم ناراحت شدم هم خوشحال! ناراحت چون آدم از دیدن خستگی و استرس بقیه خوشحال نمیشه قاعدتا ولی خوشحال چون یعنی وقتی منم میگم استرس دارم کاملا می فهمتم :) 

 

 

این از جمله یادداشت هایی بود که وقتی شروعش کردم قرار بود توش غر بزنم و برگردم سرکارم و برای خودم بود. ولی آخرش گفتم شما هم بخونیدش طوری نیست :) 

۶ نظر ۲۵ تیر ۹۹ ، ۱۰:۲۳
صبا ..

یه سری مفاهیم ژنتیکی مرتبط به کارم رو من الان و در حین کارم دارم یاد میگیرم. واسه همین فارسی شون رو اصلا بلد نیستم و نمی دونم به فارسی چی میشه. امروز یهو به ذهنم رسید که خب تو فارسی Coalescent رو چی ترجمه می کنند. بعد سرچ زدم ویکی پدیای فارسیش اومد بعد که کلی نمی فهمیدم چی میگه و اینا رسیدم به این عبارت: "توزیع ژنومی ناجورتخمی" !!! یعنی فقط گفتم یا تک تک ۱۲۴۰۰۰ پیامبر!!

ترجمه این عبارت بود: The genomic distribution of heterozygosity

 

لطفا یه افق دور معرفی کنید برم توش محو بشم! 

۷ نظر ۱۹ تیر ۹۹ ، ۱۲:۲۲
صبا ..

از یک ماه پیش زهرا مدام ازم می پرسید برای تولد امسالت بیا یه کار خاص بکنیم! برنامه ت چیه؟ بیا این کار رو بکنیم و ... . در نهایت قرار شد ما یه پیک نیک بریم و به کسی نگیم تولد هست و بعدا یه کیک رو کنیم و ملت رو به مناسب تولدم سورپرایز کنیم :)) 

از اون طرف هم از قبل از کرونا ما با دو تا از دوستامون که یه زوجی هستند که روحیه ی بسیار نزدیکی بهم داریم قرار بود بریم سفر و ریز برنامه رو هم ریخته بودیم که کرونا کاسه و کوزه هامون رو بهم ریخت.

تقریبا دو هفته پیش تو گروه مون من از بچه ها پرسیدم که کی میتونید یه سفر دو روزه همین اطراف بریم که اونا هم گفتن بهترین زمان واسه ما ۴-۵ جولای هست. یعنی آخر هفته قبل از تولد من و ما هم اگر پیک نیک میخواستیم بریم همون آخر هفته بود. که من بسیار از این مساله استقبال کردم و گفتم پس برنامه رو بچینیم. اول قرار بود این دوستامون هم در جریان تولد نباشند ولی خودشون هفته قبلش در مورد تولدم پرسیدن و ... که دیگه من گفتم قرار بود ما با کیک سورپرایزتون کنیم که نگذاشتین دیگه :)) 

خلاصه ش این شد که ما شنبه صبح راه افتادیم و یه مسیر دو ساعته از سیدنی رو تو ۱۰ ساعت رفتیم و دیگه شب که رسیدیم به محل اقامتون حسابی خسته بودیم. البته رفتیم از فروشگاه همونجا کیک گرفتیم و بعدش کمی بازی کردیم که سرحال بشیم تا تولد بازی کنیم. حالا مگه من حس تولدم می اومد !! هی میگفتم بچه ها حالا زوده! اصلا فردا و ... خلاصه که کیک و شمع رو آوردیم و یه تولد بازی رو برسرانجام رسوندیم. اومدیم کیک بخوریم که من دیدم اصلا قابل خوردن نیست. اصلا کیک چیزی به اسم آرد و اینا توش نبود. انگار کف فشرده بود. دیگه تزییانت روش (توت فرنگی و... ) رو خوردیم و بقیه ش هم ریختیم دور!! 

بعدشم نشستیم بازی کردن که تا ساعت ۱۱ طول کشید. دیگه صبح هم با یک ساعت رانندگی رفتیم port stephens  که اونجا طبیعت بی نظیری داشت و واقعا لذت بردیم.

وقتی با این دوستامون هستیم تمام مدت یا داریم بازی میکنیم یا بحث های شخصیتی و روانشناسی و تو ماشین مخصوصا خیلی بهمون خوش می گذره. مثلا این دفعه مسابقه کِل زدن برگزار کردیم و حسابی خندیدیم. 

 

اینم از تولد امسالم که ازش می ترسیدم :) و جلوجلو رفتم تو دلش :)

=================

 

جمعه ارایه پایان دوره دکتری دنی بود. من خیلی هیجان زده بودم واسش. دانشجوی دکتری بعدی هری من هستم! و هی خودم رو میگذاشتم جای دنی و هم خوشحال بودم و هم مضطرب. 

بعدش هم با بچه ها رفتیم یه پاب یه جشن کوچولو به مناسبت اتمام کارهای دنی گرفته بشه و اونم خوش گذشت. 

 

 

۱۶ تیر ماه ۱۳۹۹ - ساعت ۱۶ به وقت سیدنی. 

۷ نظر ۱۶ تیر ۹۹ ، ۱۰:۳۳
صبا ..

لنکا داره دوره life coaching رو می گذرونه و بخاطر همین مدام مطالب انگیزشی و جلسات این چنینی در محافل دوستانه برگزار میکنه. 

و خب این دقیقا مصادف شده با زمانی که من لازم دارم یکی مدام بهم یادآوری کنه که آروم باش و اینقدر با خودت خشن برخورد نکن و خب خیلی خوبه دیگه :)

 

امروز صبح نوشته بود که هیچ کس به اندازه ای که خودتون با خودتون صحبت میکنید با شما صحبت نمیکنه پس سعی کنید که با خودتون مهربون باشید و چقدر در مورد من صادق هست. تو یکی از فرم های ارزشیابی که هری باید نسبت به عملکرد من تو این مدت فیدبک می داد اینقدر چیزهای مثبت نوشته بود و کلکسیونی از صفات عالی بود! من وقتی اون متن رو خوندم حسی که بهم دست داد این بود چرا داری سعی میکنی منو خر! کنی! و البته یک ساعت با خودم کلنجار رفتم که در جواب ایمیلشو  که گفته بود اگر در مورد چیزهایی که نوشتم نظری یا سوالی داری بگو, ننویسم که من اصلا با نظراتت موافق نیستم و هیچ چیز به نظر من عالی نیست و همه چیز کاملا معمولی هست. و همه سعیم رو کردم که خودم رو قانع کنم که فقط تشکر کنم چون مودبانه ترین نوع برخورد هست.   

دارم دنبال این می گردم که چی شد که من اینقدر با خودم بداخلاق شدم! و یه نظریه م این هست که علاوه بر اینکه سیستم ایمنی بدنم این روزها در حال مبارزه با دشمنی توهمی خودش هست سیستم روانیم هم داره از همون الگو پیروی میکنه و یه دشمن توهمی واسه خودش ساخته و نسبت بهش خشمگینه و داره تمام تلاشش رو میکنه که نابودش کنه :)) خلاصه نمونه بارز خود درگیری هستم :))  البته از هر دو جنبه در حال بهبودی هستم و امیدوارم به زودی آتش بس اعلام بشه :) 

 

راستی قرار شد کم کم برگردم دانشگاه. هفته پیش یه روز رفتم دانشگاه. یه حس خوبی بود بعد از کلی وقت :) ولی دیری نپایید! یک ساعت بعدش به دلیل سردرد و فشار پایین ناشی از شروع سیکل ماهیانه بی موقع کله پا شدم :)) دیشب هم یه کم علایم سرماخوردگی داشتم واسه همین تصمیم گرفتم امروز هم بمونم خونه.

 

الان که انتخاب دارم بین دانشگاه رفتن و خونه موندن کمتر حس زندانی دارم. کلا حس آزادی در تصمیم گیری زیباترین حسی هست که من تو زندگیم تجربه کردم.  

 

شاید یکی دیگه از دلایلی که من دارم به خودم سخت میگیرم این هست که از دیدگاه من سیستم ارزشیابی استرالیا تو خیلی جهات خیلی شل و خوشحال هست. یعنی اینا تو هیچ زمینه ای به خودشون سخت نمی گیرن و خب از یه جهاتی از دیدگاه من این همه خوشحال برخورد کردن نتیجه جالبی نداره! شاید از موقعی که من نمونه های متعدد این برخوردها رو دیدم حس کردم که من باید این مساله رو در مورد زندگی شخصی خودم بالانس کنم و نباید خیلی دل به معیارهای اینها بدم و البته قرار بود نسبت به معیارهایی که باهاش بزرگ شدم و اینجا به تعادل برسم (چون معتقدم تو خیلی جهات ما و اینا تو دو نقطه کاملا مخالفیم) که الان می بینید که من یک انسان کاملا متعادل هستم :))   باشد که سایر تلاش هایمان به ثمر نشیند :)

 

و البته شاید اصلی ترین دلیل این جنگ ها این هست که دارم به اصلی ترین ددلاین سالانه یعنی تولدم نزدیک میشم و واقعیتی که دوست ندارم بیانش کنم ولی بهش اعتراف میکنم این هست که دیگه نسبت به افزایش سنم بی اهمیت نیستم. چیزهایی که تو این سالها بدست آمده اونقدری نیست که خاطرم رو آسوده کنه تا برای روز تولدم خوشحال بشم. البته که مهاجرت خیلی چیزها رو برده به نقطه صفر محور  و برای خیلی چیزهای ساده دارم از اول تلاش میکنم ولی حتی اگر مهاجرت هم نکرده بودم داشته هام برای داشتن حس مثبت برای روز تولدم کافی نبود و  رویارویی با این واقعیت آسون نیست و منجر به اضطراب و درنهایت خشم شده. 

 

خداییش خیلی در خودافشایی پیشرفت کردم که چنین نوشته ای رو دارم عمومی می نویسم :))  اگر شما چنین حس هایی داشتید و در مهار احساس و ذهنتون موفق بودید خوشحال میشم تجربه تون رو بشنوم. 

 

از بقیه پیشرفت هام هم بگم: دوبار به سگو دست زدم و نازش کردم (در حد دو دقیقه) اونم وقتی خودمون دوتا تنها بودیم :) یه بارش رو فیلم گرفتم و جنی وقتی فیلم رو دید کلی ذوق کرد. بله دیگه پیشرفت های بنده سگی هست :)) 

۱۵ نظر ۰۶ تیر ۹۹ ، ۰۶:۰۳
صبا ..