اتفاق خاصی نیافتاده بجز همون بالا و پایین های روزمره و همیشگی. (واقعیتش این هست که اینقدر اتفاق می افته و سریع پشت سر هم که من همه رو نادیده می گیرم زندگی روزمره همینه دیگه :) ) چند وقت پیش بود که دچار خوددرگیری بودم اومدم بگم یکی دو هفته س که خیلی خوبم. ته دلم یه چیزی مثل نور هست که حالم رو خوب میکنه.
به جناب حافظ گفتم یه چیزی بهم بگو فرمودند:
چه مستیست ندانم که رو به ما آورد
که بود ساقی و این باده از کجا آورد
تو نیز باده به چنگ آر و راه صحرا گیر
که مرغ نغمه سرا ساز خوش نوا آورد
دلا چو غنچه شکایت ز کار بسته مکن
که باد صبح نسیم گره گشا آورد
رسیدن گل و نسرین به خیر و خوبی باد
بنفشه شاد و کش آمد سمن صفا آورد
صبا به خوش خبری هدهد سلیمان است
که مژده طرب از گلشن سبا آورد
علاج ضعف دل ما کرشمه ساقیست
برآر سر که طبیب آمد و دوا آورد
مرید پیر مغانم ز من مرنج ای شیخ
چرا که وعده تو کردی و او به جا آورد
به تنگ چشمی آن ترک لشکری نازم
که حمله بر من درویش یک قبا آورد
فلک غلامی حافظ کنون به طوع کند
که التجا به در دولت شما آورد