غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

۱۲۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حرف های همین جوری» ثبت شده است

صبح که از خواب بیدار شدم بعد از صبحانه یه دستی به سر و گوش آشپزخونه کشیدم. بعدش اومدم یه مقدار چیدمان کمدم رو تغییر دادم و چیزهای اضافی رو بیرون ریختم. آینه رو تمیز کردم. بعد درزهای کمد رو با دستمال مرطوب گردگیری کردم! به گلدونهای تو اتاقم تقویت کننده دادم :) 

حس میکردم باید یه دور هم لباسشویی رو روشن کنم ولی خب ملحفه ها رو دو هفته پیش شسته بودم. دیگه زورم بالاخره به حوله ها رسید و تونستم لباسشویی رو روشن کنم :) 

ایمیل هام رو چک کردم! هر ایمیل اضافی که به چشمم اومد که دوست نداشتم مشابه اون رو دریافت کنم unsubscribe کردم! اکانت اینستاگرام رو بررسی کردم و هر کی خوشم نمی اومد رو حذف کردم :) 

ایمیل های واجب و کارهای اضافی غیر از تزم رو هم باید تا فردا شب تموم کنم! و بعدش وارد مرحله دور تند میشم تا همه چیز به سرانجام برسه و پرونده درسم بسته بشه به امید خدا :) هر چند که هری معتقد هست که من باید درخواست تمدید تاریخ سابمیت تز و اسکالرشیپ بدم ولی خب اعتقادات من با اون کاملا متفاوت هست :) 

این مدت هم که ننوشتم کلی اتفاق ریز و درشت افتاده! بعدها که سرانجام دار شد همه رو مبسوط توضیح میدم. فقط بگم حالم کاملا خوبه. ننوشتنم بخاطر کثرت موضوعات موجود بر روی میز هست. 

فقط یه چیز رو الان میتونم بگم که بنده و چند تن از دوستان دخترم هفته پیش برای اولین بار در عمرمون مشرف شدیم به ورزشگاه و بازی بارسلونا و تیم منتخب استرالیا رو از نزدیک دیدیم :) و اینقدر ذوق داشتیم که چشمای همه مون اشکی بود! 

 

و اینکه لعنت خدا بر اداره کنندگان میهن عزیزمان الی یوم القیامه! هیچ چیزی ندارم بگم جز اینکه در شادترین لحظات زندگیم هم چشمام به اشک میشینه بخاطر اینکه مردم من در شرایط سختی هستند! 

۱۳ نظر ۰۷ خرداد ۰۱ ، ۱۳:۱۷
صبا ..

عصر جمعه است.

این اولین جمعه ای هست که بعد از سه هفته کل هفته را کار کرده ام! باید این موفقیت و سلامتی را جشن گرفت :)

صبح دکترم زنگ زد و گفت جواب آزمایشم هیچ چیز مشکوکی را نشان نداده است! خب خوشحال شدم ولی این یعنی همه ی دردها و علائم شدید هفته پیش به دلیل فشار عصبی بوده است!

هفته پیش خانواده ام هم در شرایط مناسبی نبودند (هنوز هم نیستند) ولی من نگرانشان کردم! خواهری با اینکه خودش در بستر کرونا بود ولی به شدت نگران من بود! 

صبح قبل از اینکه دکترم زنگ بزند یک لاک قرمز جیغ زدم! بعدترش قرنطینه را تا آخر سپتامبر تمدید کردند! هر بار که قرنطینه را تمدید میکنند من لاک می زنم :) از رنگ های یواش شروع کرده ام چون اوایل قرنطینه را هفته به هفته تمدید می کردند! حالا برای ۴۰ روز آینده تمدیدش کرده اند و من اما بدون اطلاع پررنگ ترین رنگ لاک را انتخاب کرده بودم! آیا این همزمانی نشانه ای نیست برای اینکه ایمان بیاورید!!! :))

اوضاع جهان و سرزمین مان اصلا خوب نیست! من هم عصبانی هستم تا هر کجا که دلتان بخواهد! و خب کاری هم از دستم برنمی آید! ولی صبح به این نتیجه رسیدم که یک کار از دستم برمی آید! می توانم یک نفر از تعداد بیماران جسمی و روانی موجود بر روی کره زمین کم کنم!!  و می توانم تمرکزم را بر سلامت جسم و روانم بگذارم! که اگر روزی هم کاری از دستم برمی آمد آماده باشم و نه علیل و ناتوان و بیمار :)

دوست داشتم یادداشتم پرانرژی تر باشد اما هنوز سطح انرژیم به حالت نرمال برنگشته است! ولی تا همین جایش هم شکر!  

 

 

 

۶ نظر ۲۹ مرداد ۰۰ ، ۱۱:۰۵
صبا ..

هفته پیش یه شب فقط نصف مسائلی رو که درگیرش هستم رو برای مامان آنیتا لیست کردم ولی آخرش بهش گفتم ولی من بازم زندگی رو دوست دارم. از تمام این بدبختی ها و زشتی ها متنفرم ولی ته دلم میگه من میتونم اندازه یه ذره از این همه سیاهی کم کنم و من بخاطر اینکه خودم رو مامور و مسئول بهتر کردن این جهان به اندازه اپسیلون می دونم وقتی وسط این همه فشاری که روم هست قدم های درست برمیدارم احساس می کنم هنوزم عاشق این زندگی هستم! هنوزم امید هست! هنوزم باید ادامه بدم! هنوزم هم یه عالمه زیبایی کشف نشده وجود داره! هنوز این دنیا همه ظرفیت زشتی هاش رو به من نشون نداده!! هر چی اون بیشتر زورش رو بزنه که زشتی هاش رو اثبات کنه انگار من هم بیشتر به طرف کشف زیبایی ها کشیده میشم!! 

یعنی دقیقا حس میکنم برای اینکه همه چیز در تعادل باشه به همون اندازه که منفی وجود داره به همون اندازه هم مثبت وجود داره! به همون اندازه که زشتی وجود داره همون قدر هم زیبایی وجود داره! 

و وقتی زشتی ها عمیق تر و کثیف تر میشند! انگار یه زنگوله ای تو ذهن من به صدا در میاد که زیبایی ها و پاکی هایی تا همین حد عمیق هم حتما وجود داره! و من مصمم تر میشم برای زندگی! و انگار همه این آلودگی ها من رو تشویق میکنه که برای کشف زیبایی و نور! تشویقم میکنه به امید داشتن! به تسلیم نشدن! 

همونقدر که ملال وجود داره همونقدر هم شوق وجود داره! هدف من کشف اون شوق هست تو این دنیا! 

۸ نظر ۱۹ مرداد ۰۰ ، ۰۳:۲۶
صبا ..

از دید خودم آدمی نیستم که اهل فخرفروشی و پز دادن و ... باشم. 

یعنی تا اونجایی که بشه اگر چیزی دارم که بقیه ندارن و ممکنه باعث حسرتشون بشه رو پنهان میکنم! 

 

ولی اینجا تو وبلاگم تمام سعیم رو کردم خودم باشم! یعنی اگر چیزی خوشحالم میکنه اکثر اوقات می نویسم ولی وقتی ناراحتم نمی نویسم! مگر موارد خاص! 

 

چرا؟ 

 

الان دارم فکر میکنم من اینجا هم خودِ خودم نیستم! من از خوشحالی هام می نویسم نه که به بقیه فخر بفروشم!  می نویسم چون فکر میکنم ممکنه بهشون ایده بدم! تو اون موارد خاصی هم که از ناراحتی هام می نویسم باز فکر میکنم که رویکرد من به مسایل ممکنه به درد بقیه بخوره!  (اومدم قبل از اینکه دکمه انتشار رو بزنم متنم رو بخونم رسیدم به اینجا دیدم خوبم از خودمتشکر هستما 🤪)

 

البته که یه جاهایی انگار از دستم درمیره و بدون اینکه پشتش هدف خیرخواهی برای دیگران باشه هم یه چیزایی می نویسم! الان یه لحظه واسم سوال پیش اومد که واقعا هدفم خیرخواهی هست؟!!‌ چیزی که ازش مطمئنم این هست که هدفم به اشتراک گذاشتن درس هایی هست که یاد میگیرم! از اینکه از خوشیی بنویسم که توش هیچ نکته ای نداره! یا از ناراحتی بنویسم که هنوز درسش رو بهم نداده حس خوبی نمیگیرم! و اینکه انگار میخوام روی اون درس ها و نکته ها با نوشتنشون واسه خودم تاکید کنم! میخوام ثبتشون کنم تا اثرشون ماندگارتر بشه!  

پس میشه نتیجه گرفت من کلا می نویسم که حس خوبی بگیرم! این حس خوب می تونه سبکیی باشه که از زمین گذاشتن بار فکرم بهم دست میده! یعنی شاید مخاطبم هم واسم مهم نیست! ولی هر جور فکر میکنم من نسبت به مخاطبم احساس مسئولیت میکنم و شاید واسه همین هست که به خودم اجازه نمیدم از هر فکر و احساسی که دارم عمومی بنویسم حتی اگر اون افکار به شدت واسم سنگین باشه!!

 

 

پی نوشت:

اگر ایرانی باشی این روزها واست روزهای آسونی نیست! هر جای دنیا که باشی هم فرقی نداره! 

و خب برهمگان واضح و مبرهن هست که همه ما تو زندگی روزمه مون درگیر مسائل ریز و درشت زیادی هستیم! که خیلی اوقات ما رو به سکوت وا می داره! 

۱۰ نظر ۱۷ مرداد ۰۰ ، ۰۵:۱۹
صبا ..

"جهان بیش از آنکه از اعمال آدم بدها آسیب دیده باشد از بی عملی و سکوت آدم خوب ها آسیب دیده!"

 

خیلی زیاد با این جمله موافقم! 

انگیزه تمام نظر دادن هام تو موقعیت های مختلف دقیقا همین بوده!

ترس من از انفعال خیلی بیشتر از ترسم از انجام فعل غلط هست. در واقع انجام خیلی از کارها برای من ترس داره ولی اینکه انجامشون میدم به خاطر شجاعتم نیست! بخاطر این هست که سکوت و بی عملی از نظر من خیلی ترسناک تر  هست.

 

اگر بخوام دیدگاه دینی و اخروی داشته باشم هم تفسیرم برای این دیدگاهم این هست که اون دنیا ازت پرسیده میشه که وقتی از دستت کاری برمی آمد چرا انجام ندادی؟!! و اونجایی که دقیقا انسان در قیامت التماس میگه که یک لحظه به دنیا برم گردانید تا جبران کنم! منظورش همین لحظاتی هست که درگیر سکوت و بی عملی بوده! 

 

این سکوت و بی عملی همیشه در مورد دیگران نیست و خیلی موقع هاش برای خودمون هست!

 

این رو هم بگم یه مرز ظریفی هست بین عدم سکوت و دخالت! بین بیان نظر و توقع داشتن اینکه دیگران تابع نظر تو باشند یا نظرت رو بپذیرند یا بهش عمل کنند. 

تو فقط چراغ خود برافروز!  دیگران وقتی نور رو ببینند اگر بخوان ازش استفاده میکنند!

 

 

پ.ن: مخاطب این نوشته خودم هستم.

حرف خاصی برای گفتن نداشتم گفتم یه وقت وبلاگم دچار سکوت نشه و بشم زنبور بی عسل :))  

 

پ.ن۲: من همیشه نمی تونم به تمام ترس هام غلبه کنم و یه جاهایی درگیر انفعال میشم ولی خب دارم سعی میکنم که ترس هام رو بشناسم. یه جاهایی دلیل تنبلی و بی حوصلگی ها و بی علاقگی ها ترس هست و قدرت این ترس اینقدر زیاد هست که صدای انگیزه رو خاموش میکنه!!

 

پ.ن۳: البته از این نکته هم غافل نشم که یه وقتایی سکوت و انفعال هنر محسوب میشه! چقدر سخته آدم این مرزها رو تشخیص بده :|  

۱۱ نظر ۰۴ مرداد ۰۰ ، ۰۳:۴۹
صبا ..

۱》 جمعه ساعت ۴ اینا دیگه مغزم تموم شده بود!! و می دونستم باید فقط استراحت کنم! پاشدم جمع کردم بیام خونه! (اون ساعت واسه من خیلی زود محسوب میشه) بعد داشتم فکر می کردم خب حالا رفتی خونه به این زودی! تا شب چیکارا میکنی؟

بعد یکی گفت: واییی، قراره لباس بشوری! 

اولش خنده م گرفت از اینکه برای لباس شستن ذوق دارم😃 بعدش دلم سوخت برای خودم که لباس شستن برام ذوق داره!!

ولی بعدترش خیلی فکر کردم و احساس خوشبختی کردم از اینکه تو اوج خستگی، واسه یه کار ساده و پیش پا افتاده ذوق دارم و می تونم ازش لذت ببرم.

 

۲》 هوا نسبتا سرد شده و رفتم که لباس زمستونی هام رو از تو چمدون دربیارم، یهویی کلی خوشحال شدم، یادم رفته بود بعضی لباس ها رو دارم وقتی دیدمشون حس کردم وای من چقدر خوشبختم😃 

 

۳》خونه جنی که بودم دور تا دور اتاقم کمد و کشو بود. واسه همه چیز جا بود که منظم تو کمدها و کشوها باشه و نیازی به دسته بندی لباس ها به زمستونی تابستونی و جمع کردنشون نبود. من از روزی که اومدم اینجا دارم فشرده سازی میکنم. ولی وقتی لباس های زمستونی رو در آوردم نیاز به چپوندن پیچیده ای نبود، زود همه چیز مرتب شد و من دوباره ذوق کردم.

 

 

شاید عمق زندگی درک همین لحظه های ساده هست.

 

۹ نظر ۰۵ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۲:۱۱
صبا ..

ذهنم شلخته هست :) 

دارم به این فکر میکنم کاش مثل وقتی که نقطه می گذاری و جمله تموم میشه یا مثل وقتی که میری پاراگراف بعد یا حتی صفحه بعد یا حتی فصل بعد میشد به افکارم بفهمونم الان من دیگه نقطه گذاشتم و یا رفتم پاراگراف بعدی و تو حق نداری دوباره و قروقاطی اینجا هم حرفات رو تایپ کنی. بعد ذهنم خودش میاد میگه منم گرامر بلدم :) من پرانتز باز کردم و دارم حرفام رو تو پرانتز میگم!  و بعد من به این فکر میکنم که کلا ذهن من پر شده از پرانتز. پرانتزهایی که نقطه هم دارند و باز دوباره ذهنم میگه تازه من هر جا لازم باشه هم رفرنس میدم و حرف بدون سند هم نمی زنم :) و من حس میکنم باید فیوز ذهنم رو کلا بزنم تا اینقدر وسط همه چیز نپره و شیرین زبونی و گاها زبون درازی نکنه! :)  

سال ۱۴۰۰ رو سال "تمرکز" نامگذاری کردم. باید تمرین کنم که هر لحظه آگاه باشم که چی تو ذهنم میگذره و البته وقتم صرف چه چیزی میشه. ذهنم هم قول داده کمتر حاضرجوابی کنه و هر جا که دلش خواست پرانتز باز نکنه! :) و البته می دونم که با این حجم شلختگی ذهنم و افکاری که انگار در آزادراه بودن و با بیشترین سرعت رفت و آمد می کردند محقق کردن این شعار اصلا کار آسونی نیست. 

۱۴ نظر ۱۰ فروردين ۰۰ ، ۰۹:۳۶
صبا ..

من همیشه چه اینجا تو وبلاگم و چه جاهای دیگه وقتی می خواستم در مورد تیپ شخصیتیم صحبت کنم می گفتم درونگرای اجتماعی هستم. ولی الان یاد گرفتم که به آدمهای مدل من میگن  Ambivert معادل فارسیش فکر کنم میشه میانگرا یه طیفی هست بین درونگرایی و برونگرایی و جالبه ۲/۳ آدمها متعلق به این دسته هستند گویا!

 تو این لینک بیشتر توضیح داده. 

و این لینک هم فارسی و نوشتاری توضیح داده. 

 

کلا به این نتیجه رسیدم که من به دسته ترکیبی ها تعلق دارم تو همه چی. از فیلد کاریم که یه چیز شدیدا چند رشته ای هست و من هزار سال هم بگذره به هیچ کدوم از رشته هاش متعلق نمیشم و همیشه اون وسطا میمونم.  تا عقاید مذهبی و سنتی م (که نه این ور طیف رو قبول دارم و نه اون ور) و حتی تو سرمایی و گرمایی بودن و خیلی چیزهای دیگه و حالا هم که تیپ شخصیتم.

بچه بودیم وسطی بازی می کردیم یکی که معمولا هم بچه تر بود نخودی میشد و هر تیمی می اومد وسط اونم باهاشون می اومد وسط. الان حس همون نخودی رو دارم :) 

۱۰ نظر ۱۲ آبان ۹۹ ، ۰۶:۰۰
صبا ..

لنکا داره دوره life coaching رو می گذرونه و بخاطر همین مدام مطالب انگیزشی و جلسات این چنینی در محافل دوستانه برگزار میکنه. 

و خب این دقیقا مصادف شده با زمانی که من لازم دارم یکی مدام بهم یادآوری کنه که آروم باش و اینقدر با خودت خشن برخورد نکن و خب خیلی خوبه دیگه :)

 

امروز صبح نوشته بود که هیچ کس به اندازه ای که خودتون با خودتون صحبت میکنید با شما صحبت نمیکنه پس سعی کنید که با خودتون مهربون باشید و چقدر در مورد من صادق هست. تو یکی از فرم های ارزشیابی که هری باید نسبت به عملکرد من تو این مدت فیدبک می داد اینقدر چیزهای مثبت نوشته بود و کلکسیونی از صفات عالی بود! من وقتی اون متن رو خوندم حسی که بهم دست داد این بود چرا داری سعی میکنی منو خر! کنی! و البته یک ساعت با خودم کلنجار رفتم که در جواب ایمیلشو  که گفته بود اگر در مورد چیزهایی که نوشتم نظری یا سوالی داری بگو, ننویسم که من اصلا با نظراتت موافق نیستم و هیچ چیز به نظر من عالی نیست و همه چیز کاملا معمولی هست. و همه سعیم رو کردم که خودم رو قانع کنم که فقط تشکر کنم چون مودبانه ترین نوع برخورد هست.   

دارم دنبال این می گردم که چی شد که من اینقدر با خودم بداخلاق شدم! و یه نظریه م این هست که علاوه بر اینکه سیستم ایمنی بدنم این روزها در حال مبارزه با دشمنی توهمی خودش هست سیستم روانیم هم داره از همون الگو پیروی میکنه و یه دشمن توهمی واسه خودش ساخته و نسبت بهش خشمگینه و داره تمام تلاشش رو میکنه که نابودش کنه :)) خلاصه نمونه بارز خود درگیری هستم :))  البته از هر دو جنبه در حال بهبودی هستم و امیدوارم به زودی آتش بس اعلام بشه :) 

 

راستی قرار شد کم کم برگردم دانشگاه. هفته پیش یه روز رفتم دانشگاه. یه حس خوبی بود بعد از کلی وقت :) ولی دیری نپایید! یک ساعت بعدش به دلیل سردرد و فشار پایین ناشی از شروع سیکل ماهیانه بی موقع کله پا شدم :)) دیشب هم یه کم علایم سرماخوردگی داشتم واسه همین تصمیم گرفتم امروز هم بمونم خونه.

 

الان که انتخاب دارم بین دانشگاه رفتن و خونه موندن کمتر حس زندانی دارم. کلا حس آزادی در تصمیم گیری زیباترین حسی هست که من تو زندگیم تجربه کردم.  

 

شاید یکی دیگه از دلایلی که من دارم به خودم سخت میگیرم این هست که از دیدگاه من سیستم ارزشیابی استرالیا تو خیلی جهات خیلی شل و خوشحال هست. یعنی اینا تو هیچ زمینه ای به خودشون سخت نمی گیرن و خب از یه جهاتی از دیدگاه من این همه خوشحال برخورد کردن نتیجه جالبی نداره! شاید از موقعی که من نمونه های متعدد این برخوردها رو دیدم حس کردم که من باید این مساله رو در مورد زندگی شخصی خودم بالانس کنم و نباید خیلی دل به معیارهای اینها بدم و البته قرار بود نسبت به معیارهایی که باهاش بزرگ شدم و اینجا به تعادل برسم (چون معتقدم تو خیلی جهات ما و اینا تو دو نقطه کاملا مخالفیم) که الان می بینید که من یک انسان کاملا متعادل هستم :))   باشد که سایر تلاش هایمان به ثمر نشیند :)

 

و البته شاید اصلی ترین دلیل این جنگ ها این هست که دارم به اصلی ترین ددلاین سالانه یعنی تولدم نزدیک میشم و واقعیتی که دوست ندارم بیانش کنم ولی بهش اعتراف میکنم این هست که دیگه نسبت به افزایش سنم بی اهمیت نیستم. چیزهایی که تو این سالها بدست آمده اونقدری نیست که خاطرم رو آسوده کنه تا برای روز تولدم خوشحال بشم. البته که مهاجرت خیلی چیزها رو برده به نقطه صفر محور  و برای خیلی چیزهای ساده دارم از اول تلاش میکنم ولی حتی اگر مهاجرت هم نکرده بودم داشته هام برای داشتن حس مثبت برای روز تولدم کافی نبود و  رویارویی با این واقعیت آسون نیست و منجر به اضطراب و درنهایت خشم شده. 

 

خداییش خیلی در خودافشایی پیشرفت کردم که چنین نوشته ای رو دارم عمومی می نویسم :))  اگر شما چنین حس هایی داشتید و در مهار احساس و ذهنتون موفق بودید خوشحال میشم تجربه تون رو بشنوم. 

 

از بقیه پیشرفت هام هم بگم: دوبار به سگو دست زدم و نازش کردم (در حد دو دقیقه) اونم وقتی خودمون دوتا تنها بودیم :) یه بارش رو فیلم گرفتم و جنی وقتی فیلم رو دید کلی ذوق کرد. بله دیگه پیشرفت های بنده سگی هست :)) 

۱۵ نظر ۰۶ تیر ۹۹ ، ۰۶:۰۳
صبا ..

آخرین روزهای پاییز هست و درختی که روبروی اتاقم هست فقط چند تا برگ روش باقی مونده. برای من هیچوقت گردش فصل ها تکراری نمیشه و هر سال یه نکته ای وجود داره که واسم یه جوری جدید هست.  امسال هم البته مثل هر سال به ساعت دقیق طبیعت فکر میکنم اینقدر دقیق که احتمالا اولین روز زمستان هیچ برگی روی این درخت دیده نمیشه و کاملا آن تایم تم زمستونیش رو می پوشه و تو مهمونی زمستونی طبیعت شرکت میکنه. 

ذهنم دو سه هفته ای هست که گیر کرده و یا شاید هم گیر داده :) و انگار قصد عبور از این مرحله رو هم نداره. مساله خاصی پیش نیومده و البته همین روتین همیشگی که پر از بالا و پایین هست دقیقا چیزی هست که ذهنم بهش گیر داده! دارم به این فکر میکنم که کاش ساعت درونی من هم خودش اتوماتیک از این فصل عبور میکرد و وارد فصل جدید می شد. تم فصل جدید رو رعایت می کرد و همونقدر آن تایم بود و دقیق بود!

 

هر وقت تو این موود گیر میکنم سعی میکنم نگرانی ها و دغدغه هام رو بنویسم و بعدش انگار که ذهنم آزاد بشه راحتتر برمیگردم به حالت مهربانی با خود. این دفعه هم نوشتم ولی گیر این دفعه عمیق تر هست. البته از یافته های جدیدم این هست که وقتی مشکلات گوارشیم  در حالت فعالش قرار داره می تونه موود روحیم رو تحت تاثیر قرار بده. از بس که همیشه در اوج استرس و فشار روانی و تنشهای روحی - روانی می رفتم تو حالت اکتیو نمی تونستم تشخیص بدم که از اون طرفش هم ممکنه! ولی بازم با این وجود دلم به خودم رحمش نیومد و همچنان از هر فرصتی برای خودتخریبی از نوع خشن استفاده میکنه.  

 

حس انفعال دارم. حس اسیر. میخوام این چرخه ای رو که سالهاست توش گیر کردم بشکنم ولی دستم کوتاهه! و این باعث میشه از خودم شاکی باشم! و مساله اینجاست که نمی تونم خودم رو توجیه کنم که وقتی در چیزی نقشی نداری شاکی بودنت هم تاثیری نداره و اتفاقا اثر معکوس هم داره در بقیه چیزهایی که دست خودم هست. 

 

واقعا نمی دونم هدفم از انتشار این یادداشت چی میتونه باشه و چرا نمیخوام نگهش دارم جزو یادداشت منتشر نشده ! فکر کنم قبلا هم اینجا نوشتم از تاثیرات مهاجرت بر روی خلق و خوی من این هست که به اندازه گذشته از بیان مشکلاتم واهمه ندارم و کمی برونگرایی دیده میشه در مسایلی که قبلا شبیه رازهای مگو برایم بوده اند!

 

یه چیزی رو یه مدت بود حواسم بهش نبود ولی پست اخیر محبوب باعث شد بهش فکر کنم این هست که به اندازه یک درصد هم نمیخوام به گذشته فکر کنم. شاید هم این فرار از گذشته از ترسم هست.  از مرور خاطراتی که برای بقیه حالت نوستالژیک و شیرین داره هیچ حس مثبتی نمیگیرم. شاید می ترسم اگر خوب دقت کنم به تصمیم هام و عملکرد گذشته م کلی باگ توشون پیدا بشه ولی خب بشه. کی میتونه برگرده و گذشته رو اصلاح کنه. همه تلاش من سالهاست روی حال هست و خب تو این تمرکز تا حدود زیادی موفق بودم ولی نمی فهمم چرا نمی تونم ذهن انتقادگرم رو خاموش کنم و قدم های مثل همیشه کوچیکم رو بردارم.  اصلا شاید هم بهتر باشه همه چیز رو بندازم گردن کرونا و کسالت فکری ناشی از زیادی تو خونه موندن :))

۸ نظر ۲۸ خرداد ۹۹ ، ۱۶:۳۴
صبا ..