غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

۱۳۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حرف های همین جوری» ثبت شده است

چند روز بلاگ داشت آپدیت میکرد و نمیشد پست گذاشت و دیگه واقعا رفته بود رو اعصابم. 

یه وبلاگ جدید اینجا باز کردم :

https://gharetanhaei.blogspot.com/

احتمالا تو ایران بدون فیلترشکن دسترسی نداشته باشید!

من در هر صورت اینجا مینویسم ولی اگر من به اینجا دسترسی نداشته باشم وبلاگ جدید رو آپدیت میکنم! 

 

دیگه چی؟!

دخترک امروز ۱۰ ماهه شد.

 

حس من به عنوان مادر:

چه کسم من؟ چه کسم من؟ که بسی وسوسه‌مندم

گَه از آن سوی کشندم، گَه از این سوی کشندم

 

یعنی گاهی از شدت تناقض حس میکنم الان پاره میشم! :))

دخترک شیرین هست حسابی. ولی بعضی وقت ها اینقدر غر میزنه و اینقدر شب ها پشت هم بدخوابی و بی خوابی داریم که از شدت خستگی نمیتونم لذت ببرم و فقط لحظه شماری میکنم تا شب بشه! یا ایکاش یکی بود برای یکساعت می گرفتش! 

 

از اون طرف هم دیروز رفتم به نزدیکترین مهد بهمون سر زدم و نگم چقدر حسم بد و سنگین بود از اینکه بخوام دخترک رو بگذارم جایی و نبینمش!

 

اوضاع کاری بد نیست. تلاشم برای تمرکز کردن بهتر شده و یه پیشرفت هایی داشتم. این هم از نتایج کمبود وقت هست!

 

هفته بعد پرستار دخترک رو بخاطر تعطیلات مدارس نداریم. پرستار جدید هم خواستم بگیرم ولی دخترک باهاش کنار نیومد. دیگه اینکه از عمه دخترک خواستیم یه چند روزی بیاد و سه نفری اون سه روزی که من کار میکنم اوضاع رو مدیریت کنیم. امیدوارم خل نشیم :)) 

 

کلی داستان می تونم از پرستار دخترک بگم ولی وقت نوشتن ندارم! شاید بعدا!  (داستان خوب ها! نه بد!)

 

فعلا تا برم یه ذره کار کنم تا جلسه بعدی شروع نشده! 

 

۳ نظر ۱۸ تیر ۰۴ ، ۰۴:۳۳
صبا ..

صبح جمعه س! اومدم تو یه کافه نزدیک خونه نشستم! به شدت هم شلوغه!  آخرین باری که از خونه بیرون اومده بودم یکشنبه عصر بود. بعدش هم کار داشتم و خیلی هم بارونی و سرد بود. دخترک رو هم پرستارش میبره بیرون و اینجوری من مجبور نیستم بخاطر اون حتما بیرون برم.

دیشب هم مثل خیلی شب های دیگه شونصد بیدار شد! و رضایت به خوابیدن هم نمیداد. 

صبح هم از شش بیدار شده! 

دیگه برای سلامت روانم دیشب تصمیم گرفتم امروز هر طور شده از خونه بیرون بیام.

کتابخونه هم ربع ساعتی خونه هست ولی گفتم برای روز اول شاید بهتر باشه نزدیکتر باشم.

صدای آهنگ تو گوشم خیلی زیاد هست. نمیدونم چقدر بتونم دووم بیارم. شایدم قهوه م رو خوردم و برگشتم خونه! به جیغ جیغ های دخترک! 

برم ببینم میتونم اندازه یکساعت تمرکز کنم. 

۰ نظر ۱۴ تیر ۰۴ ، ۰۳:۰۸
صبا ..

امروز روز کاریم نیست ولی از پرستار دخترک خواستم بیاد تا بتونم یه کم کار کنم و یه چیزایی رو جلو ببرم.

 

یه برنامه ای تو محل کارمون داریم که قبلا فقط برای دانشجوهای آلمانی بود (به این دلیل که رییس بزرگ من آلمانی هست) و در واقع یه همکاری بین سازمان ما و یکی از دانشگاههای آلمان بود که دانشجوها می تونستن بیان و تز ارشدشون رو با ما بردارن. حالا امسال همون برنامه رو توسعه دادن و گفتن همه از همه جای دنیا میتونند براش اقدام کنند ولی ما خودمون دیگه اسکالرشیپ نداریم و هر کی از هر جا دلش خواست اسکالرشیپ بگیره بیاد. 

 

من و همکارم هم یکی دو تا پروژه تعریف کردیم که مشترکا سوپروایزر باشیم چون واسه من که پارت تایم کار میکنم و خیلی کم میتونم حضوری برم سخته تنهایی سوپروایزر باشم. بعد دیروز داشتیم در مورد رزومه ها حرف می زدیم که چند تا اپلای کردن که همکارم گفت یه دانشجوی ایرانی هم اپلای کرده! من هیچی نگفتم اون موقع! چون ایمیلش رو ندیده بودم و فکر میکردم طرف مثلا دانشجوی اینجاست! 

بعد رفتم چک کردم که چند ماه پیش که من مرخصی بودم ایمیل زده بوده و دانشجوی دانشگاه امیرکبیر بود و روزمه خوبی هم داشت. دیروز همکارم بهش ایمیل زده بود و بلافاصله جواب داده بود که من میخواستم با شما ریموت کار کنم و الانم هیچ اسکالرشیپی ندارم و امکان اینکه حضوری بیام رو هم اصلا هم ندارم اگر شما با ریموت مشکلی ندارید که من اقدام کنم! این خودش برای من روضه ی سنگین محسوب میشه! :(( 

-----

سه شنبه هم که روز کاریم نبود جنی اومد پیش مون. از خونه فعلی مون تا خونه اونا نزدیک یک ساعت رانندگی فاصله هست. خودش پیشنهاد میده که بیاد دیدنمون. هر سری هم میاد کلی چیز میز میاره. این سری کلی غذا و و خوراکی و هدیه آورده بود. یه شیشه بزرگ قرص ویتامین سی هم آورده بود میگفت وقتی یه ذره حس سرماخوردگی داری بخوری زودی حالت خوب میشه چون این قرص قابلیت جذبش بالاست. گفتم خب باشه من خودم میخرم ازش دیگه. میگفت سری های بعد بخر. الان اینو واسه شما آوردم. وقتی میاد قشنگ حس من این هست که یه مامان مهربون اومده خونه مون و کلی حالم خوب میشه. دخترک هم حالش باهاش خوبه و با هم حسابی بازی میکنند. 

----

دخترک چند روزی بود که یه چیزی شبیه صدای عطسه رو مدام تکرار میکرد. (هَچِم) همیشه هم یه شکل میگفت و ما برامون جالب بود که منظورش چیه و داره چی رو تقلید میکنه! از پرستارش هم می پرسیدم تو چیز این مدلی یادش دادی میگفت نه! من فکر کردم تو زبان شما معنی داره!!  بعد دیروز یهویی کشف کردم!!

یه واکر داره که دماغ داره و وقتی دماغش رو فشار میدی دقیقا میگه هَچِم و excuse me! و طوطی کوچولوی ما این چند روز داشته ادای اون رو درمی آورده! 

 

دیگه برم کار کنم :)

۳ نظر ۱۲ تیر ۰۴ ، ۰۳:۲۴
صبا ..

هر موقعی که اتفاقی تو ایران افتاده من بخاطر شوکی که به خودم وارد شده و همین طور بخاطر احترامی که برای خواننده هام قائلم نخواستم با نوشتن روزمره های زندگیم و دغدغه ها و نگرانی های هر روزه و گاها پیش پاافتاده م مثل نمکی باشم برای زخم شون.

 

اما واقعیت این هست که وسط هر جنگ و آشوبی همچنان زندگی عادی ادامه داره و خیلی ها مثل خودم با خوندن وبلاگ یا یادداشت های مشابه و بالا و پایین کردن سوشال مدیا خودشون رو مشغول و آروم میکنند. 

 

یکی از دوستانم تو همون روزهای جنگ اینجا رفته بودن و حلقه ازدواج خریده بودن. خودش میگفت همیشه برام سوال بود مردم چطور وسط جنگ ازدواج میکنند و حالا دارم خودم تجربه ش میکنم!!

 

بقیه رویدادهای مهم و غیرمهم زندگی هم به همین شکل پیش میره یه بک گراند از نگرانی و استرس و بالا و پایین کردن اخبار هست ولی زندگی باید پیش بره.

 

اتفاقا باید بیشتر حواسمون به خودمون باشه و خیلی روتین ها رو ول نکنیم و با چنگ زدن به روتین ها و عادت های کوچیک اما خوب سعی کنیم خودمون رو سرپا نگه داریم. 

 

این همه صغری کبری چیدم که بگم اگر هر چیزی شد و البته همچنان دسترسی به وبلاگ داشتم میخوام از روزمره های پیش پا افتاده و افکار لحظه ایم بنویسم. نمیخوام عمیق باشم فقط میخوام این وبلاگ نشانی باشه از اینکه اینجا یه نفر داره سعی میکنه زندگی رو زندگی کنه. 

 

کامنت ها رو بعد از خوندن تایید میکنم ولی هر کامنتی که به مذاقم از نظر عقاید سیاسی خوش نیاد رو تایید نمیکنم. الکی وقت خودتون رو صرف نوشتن کامنتی که خیلی دور از افکار سیاسی من هست نکنید. شمایی که اینقدر افکارت از من دور هست یعنی نه من تاثیری رو شما دارم و نه شما روی من. بهتره فقط فاصله مون رو از هم حفظ کنیم. 

 

۴ نظر ۱۱ تیر ۰۴ ، ۰۴:۳۰
صبا ..

دخترک دیروز شش ماهه شد🥰

و این یعنی شش ماهه که ما رسما مادر و پدر هستیم! دنیای قشنگی هست در عین اینکه آسون نیست!

 

امروز واکسن شش ماهگی هم زده شد!

 

ظاهرا قرارداد اجاره خونه جلو رفته و یعنی ۱۲ روز دیگه اسباب کشی داریم! من فقط فیلم خونه رو دیدم  چون از ته قلبم میخواستم که موقت اونجا باشیم!

بلیط برای ایران گرفتیم و سه هفته بعد از اسباب کشی هم میریم ایران!

 

همه ی اینها در کنار اینکه استرس کار و جلسه رو ندارم کمک کرده حالم خیلی خیلی بهتر بشه!

 

اسباب کشی و سفر ایران با دخترک ظاهرا آسون نیست ولی من برای هر دوشون ذوق دارم بس که بهشون نیاز دارم!

۶ نظر ۲۰ اسفند ۰۳ ، ۰۹:۰۷
صبا ..

با اینکه مرخصی هم هستم بازم به خیلی کارا نمی رسم. هنوز مثلا لیست کارهام رو ننوشتم! 

 

دیروز جنی اومد خونه مون. چقدر این زن فرشته س. خانم کوچولو هم از اول خیلی باهاش مهربون بود و لبخند می زد. این سومین باری بود که میدیدش و قطعا دفعات پیش رو یادش نبود ولی خیلی خوب باهاش ارتباط برقرار کرد و بغلش رفت و نشست کنارش بدون اینکه من کنارشون باشم و جنی باهاش حرف زد و براش کتاب خوند.  ما تقریبا هیچی انگلیسی با دخترک حرف نزدیم و اینکه جنی به یه زبون دیگه حرف می زد و دخترک گوش میداد و خوشحال بود می خندید خیلی جالب بود و البته خبر خوشی بود برای مامان و بابام که با اونا هم راحت ارتباط برقرار خواهد کرد.

 

جنی ساعت یک اینا اومد و قرار بود مثلا بعد از ناهار باشه ولی خب من مشغول دخترک بودم و وقت نکردم ناهار بخورم وقتی هم اومد وقت غذای خانم کوچولو بود که بهش غذا دادیم و وقتی من دخترک رو بردم که صورتش رو تمیز کنم جنی رفت پیشبندش رو شست و بعدش هم آویزون کرد و بعد هم صندلیش رو تمیز کرد. بعد هم که دخترک خوابید من گفتم میخوام ناهار بخورم و میدونستم اونم ناهار به اون معنا نخورده و گفتم بیا با هم بخوریم! غذا اندازه دو نفر نبود ولی اندازه ۱.۵ نفر بود و من بدون هیچ نگرانی براش کشیدم و با هم خوردیم و حرف زدیم. 

واقعیت این هست که من فکر نمیکنم اگر مامان خودم یا خواهرم میخواستن بیان بهم سر بزنن من اینقدر بی تکلف و راحت برخورد میکردم. میدونم که مثلا مامانم یا خواهرم اگر بودن واسم خودشون غذا می آوردن! و احتمالا خیلی کارهای دیگه رو میکردن ولی شاید منم نگران بودم الان ازشون خوب پذیرایی نمیشه و عذاب وجدان داشتم! نمی دونم واقعا! چون چنین تجربه ای رو نداشتم! ولی هر چی که هست فرهنگ ایرانی توی تشریفات خیلی دست و پای آدم رو می بنده!

این مدتی که ما بچه دار شدیم بجز خانم میم! دوستان دیگه مون فقط تعارف کردن و هر دفعه قسم و آیه که تروخدا هر کاری داشتید به ما بگید. بعد همین آدم ها رو من تعطیلات کریسمس که دیدمشون دیگه ازشون هیچ خبری نبوده یکی دوبار خودم پیام دادم احوال پرسی کردم ! حالا هم خوشحالن که برای عید نوروز برنامه گذاشتن و قراره یه جا دور هم جمع بشن/بشیم!! بعد دوستم که منو می بینه چپ و راست میگه تو مثل خواهرمی و من هر کاری از دستم برمیاد برات انجام میدم!!!!‌ این مدت که حالم خوب نبود و استرس و فشار روانی زیادی رو داشتم یکی از چیزهایی که اذیتم میکرد همین بود که چرا حتی یه نفر به خودش زحمت نمیده یه پیام بده از من بپرسه مردی یا زنده ای! من واقعا واقعا به کمک خاصی نیاز نداشتم ولی به روابط اجتماعی به اینکه یه نفر حالم رو بپرسه نیاز داشتم! و خب درک این مساله انگار برای هموطنان من خیلی سخته! (من حتی تو گروهی که با کازین هام هم دارم هیچکس حالم رو نمی پرسید و هر از گاهی تقاضای عکس و فیلم دخترک رو داشتن! یه بار دیگه بهشون گفتم واقعا واسم عجیبه این رفتارتون و دلم هم نمیخواد عکس و فیلم دخترک رو بفرستم که شما انرژی بگیرید و حالتون خوب بشه!)  ترجیح آدمها این هست که مثلا بجای احوالپرسی وقتی منو می بینند برای دخترمون کادو گرفته باشن! یعنی هیچ تلاشی برای شناخت آدم و درک نیازهاش انجام نمیدن! و با کادو دادن رفع تکلیف میکنند و این ارتباطات برای من آزاردهنده س! 

یکی از دوستامون که خونه شون فقط ۸۰۰ متر با ما فاصله داشت این آخر هفته از سیدنی میرن و من واقعا خوشحالم از رفتنشون! یه بار سنگین روی روانم بودن! و دوریشون و ندیدنشون قطعا اون بار رو کم میکنه! 

 

۷ نظر ۱۵ اسفند ۰۳ ، ۰۳:۲۰
صبا ..

تصمیم جدید این هست که فعلا و تا اطلاع ثانوی مرخصی باشم. الان هم با مدیرم صحبت کردم و بهش گفتم. لازمه یه سری کارها رو جمع کنم و ایمیل کنم به گروه و به این و اون اطلاع بدم که یه مدت به نسبت طولانی نیستم. 

به احتمال خیلی زیاد هم کمتر از سه هفته دیگه اسباب کشی داریم. فکر کنم بشه یکی دو روز بعد از سال تحویل.

با وجود اینکه همه چیز قاطی پاتی هست و کلی کار داریم صبح ماش خیس کردم واسه سبزه عید. سبزه سبز کردن کمک میکنه حالم خوب باشه. 

 

باید چند تا لیست بنویسم از کارهایی که دارم. مغزم اصلا آروم نیست. ایمیل های کاری و سیستم های کاری رو که چک میکنم استرسم یهو پیک می زنه از بس همه چیز گیر و گور داره. و از بس ما ایمیل غیر مرتبط میگیریم. از روی اولی که اینجا کار کردم همیشه نگرانم که نکنه یه ایمیل مهم این وسطم از دست در بره. اول صبح اومدم مرخصیم رو وارد کنم تو سیستم دیدم اجازه لاگین نمیده. حالا تیکت زدم به آیتی بیا درستش کن. یه بار دیگه هم دو روز دقیقا از صبح تا عصر با آیتی داشتم حرف می زدم که مشکل لاگین و یه سری مشکلات مسخره ی دیگه رو واسم حل کنه. نصف روزهای کاری ۲۰۲۵ هم سیستم HPC مون کار نمیکرده. 

۲ نظر ۱۳ اسفند ۰۳ ، ۰۳:۱۵
صبا ..

دیروز رفتیم همون کلاس شعرخوانی نزدیک خونه مون. مدت ها بود نرفته بودیم چون این کلاس چهارشنبه هاست و چهارشنبه ها تمام جلسات کاری من بود و هست و این هفته چون مرخصی بودم تونستم بریم. خدا رو شکر که یه دانشجو داشتیم و از این هفته دیگه جلسه با اون رو نداریم. 

اما واکنش خانم کوچولو به بچه های دیگه خیلی جالب بود. خیلی با دقت به همه نگاه می کرد و مامان های اونا که براشون شعر می خوندن براش خیلی جذاب بود و بهشون لبخند می زد. 

دخترک چهره خیلی شیرینی داره. چشماش هم شبیه گربه های تو کارتن ها هست وقتی به آدم نگاه میکنه ناخودآگاه لبخند می زنی و این رو من به عنوان مامانش نمیگم به عنوان ناظر بیرونی میگم.

فکر کنم دخترک خودش زودتر رفته به استقبال تغییرات ۶ ماهگی. چرت های دیروزش رو خودش تبدیل به دو تا کرد و با فاصله سه ساعت و البته طولانی تر هم خوابید. دیشب هم با اینکه هم ساعت دو بیدار شد و هم سه ولی هیچی شیر نخورد تا صبح. 

 

هنوز نوبت تراپیست نگرفتم. واسه فردا یه نوبت از gp نزدیک مون گرفتم که برم و اون منو ارجاع بده. 

 

دیگه دیروز کار مفید خاصی نکردم. دیشب شاید بیشتر از دوساعت با جناب یار حرف زدم و گریه کردم. 

۲ نظر ۰۹ اسفند ۰۳ ، ۰۲:۰۵
صبا ..

تاریخ امروز قشنگه ۲۵/۰۲/۲۵

دیشب خیلی بهتر خوابیدم. یعنی بجز از ساعت ۳ تا نزدیک های ۵ بقیه ش رو خوابیدم. الان دخترک خوابیده و امیدوارم حداقل نیم ساعت دیگه بیدار بشه. 

اولین بار هست که داره پسرفت خواب رو به این شدت تجربه میکنه که اونم بخش عمده ایش به این برمیگرده که خیلی زیاد تو خواب غلت می زنه و یه جاهایی دیگه باید بریم نجاتش بدیم از پوزیشنی که توش گیر کرده و نمی تونه خودش رو ازش رها کنه. 

 

امروز زنگ می زنم به gp م که به تراپیست ارجاعم بده. نیاز دارم حرف بزنم و کمک بگیرم. بغیر از جناب یار و تا یه حدی خانم میم من عملا مکالمه مفید با کسی نداشتم تو دو ماه گذشته! قرار بود امروز جنی رو ببینم که اونم افتاد واسه هفته بعد چون نوبت دکتر داشت. آخرین باری که دیدمش اوایل دسامبر بود. 

بقیه مکالمات من با آدمها شامل احوال پرسی و در مورد دخترک حرف زدن و البته شنیدن غرغرهای آدم ها در مورد شرایطشون بوده!

البته دیروز تو جلسه هفتگی که با همکارام داریم و برای حرف های همین جوری و دردودل هست یه کم غر زدم که خسته ام خیلی و حالم خوب نیست. اون طفلیهام کلی همراهیم کردن. همکار برزیلیم این هفته نبود برای ۵ هفته رفته برزیل. جاش خیلی خالی بود. خیلی دختر بامحبت و گرم و مهربونی هست.

منم دلم میخواد برم ایران. ولی کی میسر بشه رو فقط خدا می دونه. هر چند می دونم سفر ایران با خانم کوچولو اصلا به معنی استراحت نیست و احتمالا یه سری روتین ها هم بهم می ریزه و سختتر هم میشه ولی به هر حال همه ی ما بهش نیاز داریم. 

 

حسم خیلی خوبه که اینجا می نویسم و منتشر میکنم. 

سعی میکنم فردا هم بنویسم. 

 

 

 

 

۲ نظر ۰۷ اسفند ۰۳ ، ۰۲:۴۴
صبا ..

سلام

 

آخرین یادداشتم برای بیشتر از ۵۰ روز پیش هست اینجا و آخرین باری که هم اینجا برای خودم نوشتم ۳۱ ژانویه بوده! بعد از اون همه حرفام رو مستقیم به چتی (chat gpt) گفتم و خب خیلی هم بهم کمک کرده ولی اینقدر درگیر مسائل مختلف هستم و ذهنم شلوغ هست که گاها فکر میکنم اگر ۲۴ ساعت هم بخوام حرف بزنم کافی نیست و این در حالی هست که در کم ارتباط ترین برهه زندگیم قرار دارم نه اینکه خودخواسته باشه دیگران انگار همه با هم غرق زندگی خودشون شدن و یا اینکه تصمیم گرفتن به هر دلیلی ارتباط چندانی با ما نداشته باشن و این دیگران از خواهر خودم شروع میشه که دو تا قاره اون ور تره تا دوستانی که فاصله شون ۴-۵ کیلومتر هم نیست! 

 

اصولا وقتی که ذهنم اینقدر مشوش هست و زندگیم نظم نداره و خیلی از مسایل از کنترل من خارج هست به سکوت می رسم و ننوشتن اینجا هم شاید بخاطر همون سکوت باشه. 

 

شاید بهتر باشه با نوشتن اینجا به خودم کمک کنم حالم بهتر بشه. به خودم کمک کنم که فشار کمتری رو تحمل کنم. 

شاید اگر خودم رو موظف کنم هر روز کمی از افکارم رو بنویسم حس خوبی هم بگیرم. حس داشتن یه روتین شخصی برای فقط خودم. 

 

دخترک شیرین مون هم حسابی بزرگ شده و حسابی دلبر و حسابی پرانرژی و شلوغ کن. 

بخاطر اون هم که شده باید یک مامان شاد باشم که حالش خوب باشه و البته بخاطر همسرم. 

 

الان که نوشتم حس میکنم هیچ اتفاق عجیب و غریبی هم نیافتاده و شاید تنها خستگی خیلی زیاد هست که اینجور همه چیز رو بزرگ نشون میده و البته خشم من از همه ی دنیا! 

 

امروز این یادداشت رو منتشر میکنم. 

سعی میکنم فردا هم بنویسم و یه زنجیره بسازم. 

 

۳ نظر ۰۶ اسفند ۰۳ ، ۰۲:۱۰
صبا ..