لنکا داره دوره life coaching رو می گذرونه و بخاطر همین مدام مطالب انگیزشی و جلسات این چنینی در محافل دوستانه برگزار میکنه.
و خب این دقیقا مصادف شده با زمانی که من لازم دارم یکی مدام بهم یادآوری کنه که آروم باش و اینقدر با خودت خشن برخورد نکن و خب خیلی خوبه دیگه :)
امروز صبح نوشته بود که هیچ کس به اندازه ای که خودتون با خودتون صحبت میکنید با شما صحبت نمیکنه پس سعی کنید که با خودتون مهربون باشید و چقدر در مورد من صادق هست. تو یکی از فرم های ارزشیابی که هری باید نسبت به عملکرد من تو این مدت فیدبک می داد اینقدر چیزهای مثبت نوشته بود و کلکسیونی از صفات عالی بود! من وقتی اون متن رو خوندم حسی که بهم دست داد این بود چرا داری سعی میکنی منو خر! کنی! و البته یک ساعت با خودم کلنجار رفتم که در جواب ایمیلشو که گفته بود اگر در مورد چیزهایی که نوشتم نظری یا سوالی داری بگو, ننویسم که من اصلا با نظراتت موافق نیستم و هیچ چیز به نظر من عالی نیست و همه چیز کاملا معمولی هست. و همه سعیم رو کردم که خودم رو قانع کنم که فقط تشکر کنم چون مودبانه ترین نوع برخورد هست.
دارم دنبال این می گردم که چی شد که من اینقدر با خودم بداخلاق شدم! و یه نظریه م این هست که علاوه بر اینکه سیستم ایمنی بدنم این روزها در حال مبارزه با دشمنی توهمی خودش هست سیستم روانیم هم داره از همون الگو پیروی میکنه و یه دشمن توهمی واسه خودش ساخته و نسبت بهش خشمگینه و داره تمام تلاشش رو میکنه که نابودش کنه :)) خلاصه نمونه بارز خود درگیری هستم :)) البته از هر دو جنبه در حال بهبودی هستم و امیدوارم به زودی آتش بس اعلام بشه :)
راستی قرار شد کم کم برگردم دانشگاه. هفته پیش یه روز رفتم دانشگاه. یه حس خوبی بود بعد از کلی وقت :) ولی دیری نپایید! یک ساعت بعدش به دلیل سردرد و فشار پایین ناشی از شروع سیکل ماهیانه بی موقع کله پا شدم :)) دیشب هم یه کم علایم سرماخوردگی داشتم واسه همین تصمیم گرفتم امروز هم بمونم خونه.
الان که انتخاب دارم بین دانشگاه رفتن و خونه موندن کمتر حس زندانی دارم. کلا حس آزادی در تصمیم گیری زیباترین حسی هست که من تو زندگیم تجربه کردم.
شاید یکی دیگه از دلایلی که من دارم به خودم سخت میگیرم این هست که از دیدگاه من سیستم ارزشیابی استرالیا تو خیلی جهات خیلی شل و خوشحال هست. یعنی اینا تو هیچ زمینه ای به خودشون سخت نمی گیرن و خب از یه جهاتی از دیدگاه من این همه خوشحال برخورد کردن نتیجه جالبی نداره! شاید از موقعی که من نمونه های متعدد این برخوردها رو دیدم حس کردم که من باید این مساله رو در مورد زندگی شخصی خودم بالانس کنم و نباید خیلی دل به معیارهای اینها بدم و البته قرار بود نسبت به معیارهایی که باهاش بزرگ شدم و اینجا به تعادل برسم (چون معتقدم تو خیلی جهات ما و اینا تو دو نقطه کاملا مخالفیم) که الان می بینید که من یک انسان کاملا متعادل هستم :)) باشد که سایر تلاش هایمان به ثمر نشیند :)
و البته شاید اصلی ترین دلیل این جنگ ها این هست که دارم به اصلی ترین ددلاین سالانه یعنی تولدم نزدیک میشم و واقعیتی که دوست ندارم بیانش کنم ولی بهش اعتراف میکنم این هست که دیگه نسبت به افزایش سنم بی اهمیت نیستم. چیزهایی که تو این سالها بدست آمده اونقدری نیست که خاطرم رو آسوده کنه تا برای روز تولدم خوشحال بشم. البته که مهاجرت خیلی چیزها رو برده به نقطه صفر محور و برای خیلی چیزهای ساده دارم از اول تلاش میکنم ولی حتی اگر مهاجرت هم نکرده بودم داشته هام برای داشتن حس مثبت برای روز تولدم کافی نبود و رویارویی با این واقعیت آسون نیست و منجر به اضطراب و درنهایت خشم شده.
خداییش خیلی در خودافشایی پیشرفت کردم که چنین نوشته ای رو دارم عمومی می نویسم :)) اگر شما چنین حس هایی داشتید و در مهار احساس و ذهنتون موفق بودید خوشحال میشم تجربه تون رو بشنوم.
از بقیه پیشرفت هام هم بگم: دوبار به سگو دست زدم و نازش کردم (در حد دو دقیقه) اونم وقتی خودمون دوتا تنها بودیم :) یه بارش رو فیلم گرفتم و جنی وقتی فیلم رو دید کلی ذوق کرد. بله دیگه پیشرفت های بنده سگی هست :))