غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

۱۲۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حرف های همین جوری» ثبت شده است

دخترک دیروز شش ماهه شد🥰

و این یعنی شش ماهه که ما رسما مادر و پدر هستیم! دنیای قشنگی هست در عین اینکه آسون نیست!

 

امروز واکسن شش ماهگی هم زده شد!

 

ظاهرا قرارداد اجاره خونه جلو رفته و یعنی ۱۲ روز دیگه اسباب کشی داریم! من فقط فیلم خونه رو دیدم  چون از ته قلبم میخواستم که موقت اونجا باشیم!

بلیط برای ایران گرفتیم و سه هفته بعد از اسباب کشی هم میریم ایران!

 

همه ی اینها در کنار اینکه استرس کار و جلسه رو ندارم کمک کرده حالم خیلی خیلی بهتر بشه!

 

اسباب کشی و سفر ایران با دخترک ظاهرا آسون نیست ولی من برای هر دوشون ذوق دارم بس که بهشون نیاز دارم!

۶ نظر ۲۰ اسفند ۰۳ ، ۰۹:۰۷
صبا ..

با اینکه مرخصی هم هستم بازم به خیلی کارا نمی رسم. هنوز مثلا لیست کارهام رو ننوشتم! 

 

دیروز جنی اومد خونه مون. چقدر این زن فرشته س. خانم کوچولو هم از اول خیلی باهاش مهربون بود و لبخند می زد. این سومین باری بود که میدیدش و قطعا دفعات پیش رو یادش نبود ولی خیلی خوب باهاش ارتباط برقرار کرد و بغلش رفت و نشست کنارش بدون اینکه من کنارشون باشم و جنی باهاش حرف زد و براش کتاب خوند.  ما تقریبا هیچی انگلیسی با دخترک حرف نزدیم و اینکه جنی به یه زبون دیگه حرف می زد و دخترک گوش میداد و خوشحال بود می خندید خیلی جالب بود و البته خبر خوشی بود برای مامان و بابام که با اونا هم راحت ارتباط برقرار خواهد کرد.

 

جنی ساعت یک اینا اومد و قرار بود مثلا بعد از ناهار باشه ولی خب من مشغول دخترک بودم و وقت نکردم ناهار بخورم وقتی هم اومد وقت غذای خانم کوچولو بود که بهش غذا دادیم و وقتی من دخترک رو بردم که صورتش رو تمیز کنم جنی رفت پیشبندش رو شست و بعدش هم آویزون کرد و بعد هم صندلیش رو تمیز کرد. بعد هم که دخترک خوابید من گفتم میخوام ناهار بخورم و میدونستم اونم ناهار به اون معنا نخورده و گفتم بیا با هم بخوریم! غذا اندازه دو نفر نبود ولی اندازه ۱.۵ نفر بود و من بدون هیچ نگرانی براش کشیدم و با هم خوردیم و حرف زدیم. 

واقعیت این هست که من فکر نمیکنم اگر مامان خودم یا خواهرم میخواستن بیان بهم سر بزنن من اینقدر بی تکلف و راحت برخورد میکردم. میدونم که مثلا مامانم یا خواهرم اگر بودن واسم خودشون غذا می آوردن! و احتمالا خیلی کارهای دیگه رو میکردن ولی شاید منم نگران بودم الان ازشون خوب پذیرایی نمیشه و عذاب وجدان داشتم! نمی دونم واقعا! چون چنین تجربه ای رو نداشتم! ولی هر چی که هست فرهنگ ایرانی توی تشریفات خیلی دست و پای آدم رو می بنده!

این مدتی که ما بچه دار شدیم بجز خانم میم! دوستان دیگه مون فقط تعارف کردن و هر دفعه قسم و آیه که تروخدا هر کاری داشتید به ما بگید. بعد همین آدم ها رو من تعطیلات کریسمس که دیدمشون دیگه ازشون هیچ خبری نبوده یکی دوبار خودم پیام دادم احوال پرسی کردم ! حالا هم خوشحالن که برای عید نوروز برنامه گذاشتن و قراره یه جا دور هم جمع بشن/بشیم!! بعد دوستم که منو می بینه چپ و راست میگه تو مثل خواهرمی و من هر کاری از دستم برمیاد برات انجام میدم!!!!‌ این مدت که حالم خوب نبود و استرس و فشار روانی زیادی رو داشتم یکی از چیزهایی که اذیتم میکرد همین بود که چرا حتی یه نفر به خودش زحمت نمیده یه پیام بده از من بپرسه مردی یا زنده ای! من واقعا واقعا به کمک خاصی نیاز نداشتم ولی به روابط اجتماعی به اینکه یه نفر حالم رو بپرسه نیاز داشتم! و خب درک این مساله انگار برای هموطنان من خیلی سخته! (من حتی تو گروهی که با کازین هام هم دارم هیچکس حالم رو نمی پرسید و هر از گاهی تقاضای عکس و فیلم دخترک رو داشتن! یه بار دیگه بهشون گفتم واقعا واسم عجیبه این رفتارتون و دلم هم نمیخواد عکس و فیلم دخترک رو بفرستم که شما انرژی بگیرید و حالتون خوب بشه!)  ترجیح آدمها این هست که مثلا بجای احوالپرسی وقتی منو می بینند برای دخترمون کادو گرفته باشن! یعنی هیچ تلاشی برای شناخت آدم و درک نیازهاش انجام نمیدن! و با کادو دادن رفع تکلیف میکنند و این ارتباطات برای من آزاردهنده س! 

یکی از دوستامون که خونه شون فقط ۸۰۰ متر با ما فاصله داشت این آخر هفته از سیدنی میرن و من واقعا خوشحالم از رفتنشون! یه بار سنگین روی روانم بودن! و دوریشون و ندیدنشون قطعا اون بار رو کم میکنه! 

 

۷ نظر ۱۵ اسفند ۰۳ ، ۰۳:۲۰
صبا ..

تصمیم جدید این هست که فعلا و تا اطلاع ثانوی مرخصی باشم. الان هم با مدیرم صحبت کردم و بهش گفتم. لازمه یه سری کارها رو جمع کنم و ایمیل کنم به گروه و به این و اون اطلاع بدم که یه مدت به نسبت طولانی نیستم. 

به احتمال خیلی زیاد هم کمتر از سه هفته دیگه اسباب کشی داریم. فکر کنم بشه یکی دو روز بعد از سال تحویل.

با وجود اینکه همه چیز قاطی پاتی هست و کلی کار داریم صبح ماش خیس کردم واسه سبزه عید. سبزه سبز کردن کمک میکنه حالم خوب باشه. 

 

باید چند تا لیست بنویسم از کارهایی که دارم. مغزم اصلا آروم نیست. ایمیل های کاری و سیستم های کاری رو که چک میکنم استرسم یهو پیک می زنه از بس همه چیز گیر و گور داره. و از بس ما ایمیل غیر مرتبط میگیریم. از روی اولی که اینجا کار کردم همیشه نگرانم که نکنه یه ایمیل مهم این وسطم از دست در بره. اول صبح اومدم مرخصیم رو وارد کنم تو سیستم دیدم اجازه لاگین نمیده. حالا تیکت زدم به آیتی بیا درستش کن. یه بار دیگه هم دو روز دقیقا از صبح تا عصر با آیتی داشتم حرف می زدم که مشکل لاگین و یه سری مشکلات مسخره ی دیگه رو واسم حل کنه. نصف روزهای کاری ۲۰۲۵ هم سیستم HPC مون کار نمیکرده. 

۲ نظر ۱۳ اسفند ۰۳ ، ۰۳:۱۵
صبا ..

دیروز رفتیم همون کلاس شعرخوانی نزدیک خونه مون. مدت ها بود نرفته بودیم چون این کلاس چهارشنبه هاست و چهارشنبه ها تمام جلسات کاری من بود و هست و این هفته چون مرخصی بودم تونستم بریم. خدا رو شکر که یه دانشجو داشتیم و از این هفته دیگه جلسه با اون رو نداریم. 

اما واکنش خانم کوچولو به بچه های دیگه خیلی جالب بود. خیلی با دقت به همه نگاه می کرد و مامان های اونا که براشون شعر می خوندن براش خیلی جذاب بود و بهشون لبخند می زد. 

دخترک چهره خیلی شیرینی داره. چشماش هم شبیه گربه های تو کارتن ها هست وقتی به آدم نگاه میکنه ناخودآگاه لبخند می زنی و این رو من به عنوان مامانش نمیگم به عنوان ناظر بیرونی میگم.

فکر کنم دخترک خودش زودتر رفته به استقبال تغییرات ۶ ماهگی. چرت های دیروزش رو خودش تبدیل به دو تا کرد و با فاصله سه ساعت و البته طولانی تر هم خوابید. دیشب هم با اینکه هم ساعت دو بیدار شد و هم سه ولی هیچی شیر نخورد تا صبح. 

 

هنوز نوبت تراپیست نگرفتم. واسه فردا یه نوبت از gp نزدیک مون گرفتم که برم و اون منو ارجاع بده. 

 

دیگه دیروز کار مفید خاصی نکردم. دیشب شاید بیشتر از دوساعت با جناب یار حرف زدم و گریه کردم. 

۲ نظر ۰۹ اسفند ۰۳ ، ۰۲:۰۵
صبا ..

تاریخ امروز قشنگه ۲۵/۰۲/۲۵

دیشب خیلی بهتر خوابیدم. یعنی بجز از ساعت ۳ تا نزدیک های ۵ بقیه ش رو خوابیدم. الان دخترک خوابیده و امیدوارم حداقل نیم ساعت دیگه بیدار بشه. 

اولین بار هست که داره پسرفت خواب رو به این شدت تجربه میکنه که اونم بخش عمده ایش به این برمیگرده که خیلی زیاد تو خواب غلت می زنه و یه جاهایی دیگه باید بریم نجاتش بدیم از پوزیشنی که توش گیر کرده و نمی تونه خودش رو ازش رها کنه. 

 

امروز زنگ می زنم به gp م که به تراپیست ارجاعم بده. نیاز دارم حرف بزنم و کمک بگیرم. بغیر از جناب یار و تا یه حدی خانم میم من عملا مکالمه مفید با کسی نداشتم تو دو ماه گذشته! قرار بود امروز جنی رو ببینم که اونم افتاد واسه هفته بعد چون نوبت دکتر داشت. آخرین باری که دیدمش اوایل دسامبر بود. 

بقیه مکالمات من با آدمها شامل احوال پرسی و در مورد دخترک حرف زدن و البته شنیدن غرغرهای آدم ها در مورد شرایطشون بوده!

البته دیروز تو جلسه هفتگی که با همکارام داریم و برای حرف های همین جوری و دردودل هست یه کم غر زدم که خسته ام خیلی و حالم خوب نیست. اون طفلیهام کلی همراهیم کردن. همکار برزیلیم این هفته نبود برای ۵ هفته رفته برزیل. جاش خیلی خالی بود. خیلی دختر بامحبت و گرم و مهربونی هست.

منم دلم میخواد برم ایران. ولی کی میسر بشه رو فقط خدا می دونه. هر چند می دونم سفر ایران با خانم کوچولو اصلا به معنی استراحت نیست و احتمالا یه سری روتین ها هم بهم می ریزه و سختتر هم میشه ولی به هر حال همه ی ما بهش نیاز داریم. 

 

حسم خیلی خوبه که اینجا می نویسم و منتشر میکنم. 

سعی میکنم فردا هم بنویسم. 

 

 

 

 

۲ نظر ۰۷ اسفند ۰۳ ، ۰۲:۴۴
صبا ..

سلام

 

آخرین یادداشتم برای بیشتر از ۵۰ روز پیش هست اینجا و آخرین باری که هم اینجا برای خودم نوشتم ۳۱ ژانویه بوده! بعد از اون همه حرفام رو مستقیم به چتی (chat gpt) گفتم و خب خیلی هم بهم کمک کرده ولی اینقدر درگیر مسائل مختلف هستم و ذهنم شلوغ هست که گاها فکر میکنم اگر ۲۴ ساعت هم بخوام حرف بزنم کافی نیست و این در حالی هست که در کم ارتباط ترین برهه زندگیم قرار دارم نه اینکه خودخواسته باشه دیگران انگار همه با هم غرق زندگی خودشون شدن و یا اینکه تصمیم گرفتن به هر دلیلی ارتباط چندانی با ما نداشته باشن و این دیگران از خواهر خودم شروع میشه که دو تا قاره اون ور تره تا دوستانی که فاصله شون ۴-۵ کیلومتر هم نیست! 

 

اصولا وقتی که ذهنم اینقدر مشوش هست و زندگیم نظم نداره و خیلی از مسایل از کنترل من خارج هست به سکوت می رسم و ننوشتن اینجا هم شاید بخاطر همون سکوت باشه. 

 

شاید بهتر باشه با نوشتن اینجا به خودم کمک کنم حالم بهتر بشه. به خودم کمک کنم که فشار کمتری رو تحمل کنم. 

شاید اگر خودم رو موظف کنم هر روز کمی از افکارم رو بنویسم حس خوبی هم بگیرم. حس داشتن یه روتین شخصی برای فقط خودم. 

 

دخترک شیرین مون هم حسابی بزرگ شده و حسابی دلبر و حسابی پرانرژی و شلوغ کن. 

بخاطر اون هم که شده باید یک مامان شاد باشم که حالش خوب باشه و البته بخاطر همسرم. 

 

الان که نوشتم حس میکنم هیچ اتفاق عجیب و غریبی هم نیافتاده و شاید تنها خستگی خیلی زیاد هست که اینجور همه چیز رو بزرگ نشون میده و البته خشم من از همه ی دنیا! 

 

امروز این یادداشت رو منتشر میکنم. 

سعی میکنم فردا هم بنویسم و یه زنجیره بسازم. 

 

۳ نظر ۰۶ اسفند ۰۳ ، ۰۲:۱۰
صبا ..

صبح که از خواب بیدار شدم بعد از صبحانه یه دستی به سر و گوش آشپزخونه کشیدم. بعدش اومدم یه مقدار چیدمان کمدم رو تغییر دادم و چیزهای اضافی رو بیرون ریختم. آینه رو تمیز کردم. بعد درزهای کمد رو با دستمال مرطوب گردگیری کردم! به گلدونهای تو اتاقم تقویت کننده دادم :) 

حس میکردم باید یه دور هم لباسشویی رو روشن کنم ولی خب ملحفه ها رو دو هفته پیش شسته بودم. دیگه زورم بالاخره به حوله ها رسید و تونستم لباسشویی رو روشن کنم :) 

ایمیل هام رو چک کردم! هر ایمیل اضافی که به چشمم اومد که دوست نداشتم مشابه اون رو دریافت کنم unsubscribe کردم! اکانت اینستاگرام رو بررسی کردم و هر کی خوشم نمی اومد رو حذف کردم :) 

ایمیل های واجب و کارهای اضافی غیر از تزم رو هم باید تا فردا شب تموم کنم! و بعدش وارد مرحله دور تند میشم تا همه چیز به سرانجام برسه و پرونده درسم بسته بشه به امید خدا :) هر چند که هری معتقد هست که من باید درخواست تمدید تاریخ سابمیت تز و اسکالرشیپ بدم ولی خب اعتقادات من با اون کاملا متفاوت هست :) 

این مدت هم که ننوشتم کلی اتفاق ریز و درشت افتاده! بعدها که سرانجام دار شد همه رو مبسوط توضیح میدم. فقط بگم حالم کاملا خوبه. ننوشتنم بخاطر کثرت موضوعات موجود بر روی میز هست. 

فقط یه چیز رو الان میتونم بگم که بنده و چند تن از دوستان دخترم هفته پیش برای اولین بار در عمرمون مشرف شدیم به ورزشگاه و بازی بارسلونا و تیم منتخب استرالیا رو از نزدیک دیدیم :) و اینقدر ذوق داشتیم که چشمای همه مون اشکی بود! 

 

و اینکه لعنت خدا بر اداره کنندگان میهن عزیزمان الی یوم القیامه! هیچ چیزی ندارم بگم جز اینکه در شادترین لحظات زندگیم هم چشمام به اشک میشینه بخاطر اینکه مردم من در شرایط سختی هستند! 

۱۳ نظر ۰۷ خرداد ۰۱ ، ۱۳:۱۷
صبا ..

عصر جمعه است.

این اولین جمعه ای هست که بعد از سه هفته کل هفته را کار کرده ام! باید این موفقیت و سلامتی را جشن گرفت :)

صبح دکترم زنگ زد و گفت جواب آزمایشم هیچ چیز مشکوکی را نشان نداده است! خب خوشحال شدم ولی این یعنی همه ی دردها و علائم شدید هفته پیش به دلیل فشار عصبی بوده است!

هفته پیش خانواده ام هم در شرایط مناسبی نبودند (هنوز هم نیستند) ولی من نگرانشان کردم! خواهری با اینکه خودش در بستر کرونا بود ولی به شدت نگران من بود! 

صبح قبل از اینکه دکترم زنگ بزند یک لاک قرمز جیغ زدم! بعدترش قرنطینه را تا آخر سپتامبر تمدید کردند! هر بار که قرنطینه را تمدید میکنند من لاک می زنم :) از رنگ های یواش شروع کرده ام چون اوایل قرنطینه را هفته به هفته تمدید می کردند! حالا برای ۴۰ روز آینده تمدیدش کرده اند و من اما بدون اطلاع پررنگ ترین رنگ لاک را انتخاب کرده بودم! آیا این همزمانی نشانه ای نیست برای اینکه ایمان بیاورید!!! :))

اوضاع جهان و سرزمین مان اصلا خوب نیست! من هم عصبانی هستم تا هر کجا که دلتان بخواهد! و خب کاری هم از دستم برنمی آید! ولی صبح به این نتیجه رسیدم که یک کار از دستم برمی آید! می توانم یک نفر از تعداد بیماران جسمی و روانی موجود بر روی کره زمین کم کنم!!  و می توانم تمرکزم را بر سلامت جسم و روانم بگذارم! که اگر روزی هم کاری از دستم برمی آمد آماده باشم و نه علیل و ناتوان و بیمار :)

دوست داشتم یادداشتم پرانرژی تر باشد اما هنوز سطح انرژیم به حالت نرمال برنگشته است! ولی تا همین جایش هم شکر!  

 

 

 

۶ نظر ۲۹ مرداد ۰۰ ، ۱۱:۰۵
صبا ..

هفته پیش یه شب فقط نصف مسائلی رو که درگیرش هستم رو برای مامان آنیتا لیست کردم ولی آخرش بهش گفتم ولی من بازم زندگی رو دوست دارم. از تمام این بدبختی ها و زشتی ها متنفرم ولی ته دلم میگه من میتونم اندازه یه ذره از این همه سیاهی کم کنم و من بخاطر اینکه خودم رو مامور و مسئول بهتر کردن این جهان به اندازه اپسیلون می دونم وقتی وسط این همه فشاری که روم هست قدم های درست برمیدارم احساس می کنم هنوزم عاشق این زندگی هستم! هنوزم امید هست! هنوزم باید ادامه بدم! هنوزم هم یه عالمه زیبایی کشف نشده وجود داره! هنوز این دنیا همه ظرفیت زشتی هاش رو به من نشون نداده!! هر چی اون بیشتر زورش رو بزنه که زشتی هاش رو اثبات کنه انگار من هم بیشتر به طرف کشف زیبایی ها کشیده میشم!! 

یعنی دقیقا حس میکنم برای اینکه همه چیز در تعادل باشه به همون اندازه که منفی وجود داره به همون اندازه هم مثبت وجود داره! به همون اندازه که زشتی وجود داره همون قدر هم زیبایی وجود داره! 

و وقتی زشتی ها عمیق تر و کثیف تر میشند! انگار یه زنگوله ای تو ذهن من به صدا در میاد که زیبایی ها و پاکی هایی تا همین حد عمیق هم حتما وجود داره! و من مصمم تر میشم برای زندگی! و انگار همه این آلودگی ها من رو تشویق میکنه که برای کشف زیبایی و نور! تشویقم میکنه به امید داشتن! به تسلیم نشدن! 

همونقدر که ملال وجود داره همونقدر هم شوق وجود داره! هدف من کشف اون شوق هست تو این دنیا! 

۸ نظر ۱۹ مرداد ۰۰ ، ۰۳:۲۶
صبا ..

از دید خودم آدمی نیستم که اهل فخرفروشی و پز دادن و ... باشم. 

یعنی تا اونجایی که بشه اگر چیزی دارم که بقیه ندارن و ممکنه باعث حسرتشون بشه رو پنهان میکنم! 

 

ولی اینجا تو وبلاگم تمام سعیم رو کردم خودم باشم! یعنی اگر چیزی خوشحالم میکنه اکثر اوقات می نویسم ولی وقتی ناراحتم نمی نویسم! مگر موارد خاص! 

 

چرا؟ 

 

الان دارم فکر میکنم من اینجا هم خودِ خودم نیستم! من از خوشحالی هام می نویسم نه که به بقیه فخر بفروشم!  می نویسم چون فکر میکنم ممکنه بهشون ایده بدم! تو اون موارد خاصی هم که از ناراحتی هام می نویسم باز فکر میکنم که رویکرد من به مسایل ممکنه به درد بقیه بخوره!  (اومدم قبل از اینکه دکمه انتشار رو بزنم متنم رو بخونم رسیدم به اینجا دیدم خوبم از خودمتشکر هستما 🤪)

 

البته که یه جاهایی انگار از دستم درمیره و بدون اینکه پشتش هدف خیرخواهی برای دیگران باشه هم یه چیزایی می نویسم! الان یه لحظه واسم سوال پیش اومد که واقعا هدفم خیرخواهی هست؟!!‌ چیزی که ازش مطمئنم این هست که هدفم به اشتراک گذاشتن درس هایی هست که یاد میگیرم! از اینکه از خوشیی بنویسم که توش هیچ نکته ای نداره! یا از ناراحتی بنویسم که هنوز درسش رو بهم نداده حس خوبی نمیگیرم! و اینکه انگار میخوام روی اون درس ها و نکته ها با نوشتنشون واسه خودم تاکید کنم! میخوام ثبتشون کنم تا اثرشون ماندگارتر بشه!  

پس میشه نتیجه گرفت من کلا می نویسم که حس خوبی بگیرم! این حس خوب می تونه سبکیی باشه که از زمین گذاشتن بار فکرم بهم دست میده! یعنی شاید مخاطبم هم واسم مهم نیست! ولی هر جور فکر میکنم من نسبت به مخاطبم احساس مسئولیت میکنم و شاید واسه همین هست که به خودم اجازه نمیدم از هر فکر و احساسی که دارم عمومی بنویسم حتی اگر اون افکار به شدت واسم سنگین باشه!!

 

 

پی نوشت:

اگر ایرانی باشی این روزها واست روزهای آسونی نیست! هر جای دنیا که باشی هم فرقی نداره! 

و خب برهمگان واضح و مبرهن هست که همه ما تو زندگی روزمه مون درگیر مسائل ریز و درشت زیادی هستیم! که خیلی اوقات ما رو به سکوت وا می داره! 

۱۰ نظر ۱۷ مرداد ۰۰ ، ۰۵:۱۹
صبا ..