غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

سلام و سال نو مبارک! 

امیدوارم سال خیلی خوبی در انتظار همه ی مردم کشورم و علی الخصوص شما دوستان همراه من در اینجا باشه!

 

شرمنده ام که کامنت ها رو جواب ندادم هنوز!

 

پنج شنبه هفته پیش ساعت ۸ شب به وقت اینجا سال تحویل بود!همه ی خونه کلا تو کارتون بود و فقط ویایل سفره هفت سین رو گذلشته بودم واسه روز جمعه! پنج شنبه صبح با دخترک رفتیم گل خریدیم! عصرش سفره رو‌چیدیم و از و با دخترک عکس گرفتیم و ایشون خوابیدن و بعدش ما سال ۴۰۳ رو تحویل دادیم و ۴۰۴ رو تحویل گرفتیم و خیلی سریع با خانواده هامون تماس گرفتیم و عید ما عملا تمام شد😃

 

شنبه هفته پیش اسباب کشی کردیم! خونه جدید رو تا الان که من دوست داشتم! کارهای خونه شاید ۵٪ مونده باشه و تقریبا همه چیز سرجای خودش هست! فقط ریزه کاری های داخل یکی دو تا کمد مونده!

 

دخترک قشنگ مون امروز ۲۰۰ روزه شد! 

از هفته پیش تا حالا هم گویا درگیریش با پروسه دندون خیلی زیادتر شده و خانوادگی تحت فشاریم!!🤦🏻‍♀️😒

 

توی آواهایی که میگه «به» و «بابا» خیلی تکرار میشه! هر چند که میدونم قصدی پشتش نیست😀

 

از سه هفته پیش پروژه حذف شیر نیمه شب رو استارت زده بودم و دیشب اولین شبی بود که بدون شیرنیمه شب خوابیدیم! نمی دونم چقدر پایدار باشه ولی خب در هر صورت داریم به اون سمت گام برمی داریم! و بابتش خوشحالم!

 

کلی لیست کار دارم!

 

پروژه پرستار پیدا کردن هم شروع شده و هماهنگی های اونم هست!

یه سری خرید برای ایران! یه سری خرید برای خونه! واکسن آنفولانزا و ... مهمترینش هست!

 

تا دخترک بیدار نشده برم چهار تا کار انجام بدم!

۲ نظر ۰۹ فروردين ۰۴ ، ۰۲:۲۵
صبا ..

دیروز ۱۷ مارچ دو تا مروارید سفید کوچولو تو دهن دخترک مون رویت شد و پس از بیشتر از سه ماه علایم دندون درآوردن بالاخره اولین خروجی این مرحله از رشد دخترک هم دیده شد🥰😍

 

شدیدا درگیر جمع کردن و بسته بندی هستم و فکر کنم فقط سه-چهار تا کارتن دیگه لازم باشه!

البته هنوز نصف لباس ها مونده که همه شون میرن تو چمدونها و دغدغه اونا رو ندارم!

بیشترین دغدغه ام الان اون خورده ریزهای آخره!!

 

دیگه اینکه تو روزهای آخری که سرکار می رفتم مراسم اهدا جایزه سالیانه بود! (من تو یه سازمان خیلی بزرگ کار می کنم با بیش از ۵۰۰۰ نفر نیرو). برای اون پروژه ای که تو بارداریم انجام دادم به همراه اون تیم برنده یکی از جوایز بودیم و البته برای همین پروژه قبلش از طرف وزیر مربوطه هم تقدیرنامه گرفته بودیم!! از اونجایی که تو سازمان ما تشویقات کلامی هست بیشتر من خیلی واسم مهم نبود! فقط یه خط به رزومه م اضافه میشد ولی چند روز پیش یه ایمیل اومد که ۵۰۰ دلار non-cash علاوه بر گواهی جایزه داری!! حالا من اصلا نمی دونم منظورش از non-cash چی بود و چون مرخصی هستم هم نرفتم سرچ کنم و پیگیری کنم 😅😃

تو همین مراسم گروهی که الان (یعنی قبل از این مرخصی) باهاشون کار می کردم هم جایزه بردن و اسم من جزو لیست گروه بود!! ایمیل تقدیرنامه و... هم اومد! بعد نوشته بود که کل گروه ۲۵۰۰ دلار هم جایزه بردین ولی عملا چیزی بهتون تعلق نمی گیره و صرف مثلا گردهمایی های گروه میشه!!

خلاصه کلا جایزه هاشون در حد همون آفرین-صدآفرین- هزارسیصدآفرین دختر خوب و نازنین هست😂🤪😃

 

سبزه مون خوب رشد کرده ولی چند روز اینجا خیلی گرم بود و الان خیلی بانشاط نیست!! امیدوارم تا پنجشنبه بکشه!!

اصرار شدیدی دارم وسط این بازارشام سفره هفت سین داشته باشیم چون عید اول دخترک مون هست🥰

 

نمی دونم دیگه کی وقت کنم بنویسم! سال ۱۴۰۳ سال تولد فرشته ی قشنگ زندگی مون هست! سال آسونی نبود اصلا! ولی شروعش با این خبر بود که فرشته مون دختره! در هر حال جزو زیباترین سالهای زندگی من بود!

 

پیشاپیش سال نو مبارک🌷 

۸ نظر ۲۸ اسفند ۰۳ ، ۰۲:۱۲
صبا ..

دخترک دیروز شش ماهه شد🥰

و این یعنی شش ماهه که ما رسما مادر و پدر هستیم! دنیای قشنگی هست در عین اینکه آسون نیست!

 

امروز واکسن شش ماهگی هم زده شد!

 

ظاهرا قرارداد اجاره خونه جلو رفته و یعنی ۱۲ روز دیگه اسباب کشی داریم! من فقط فیلم خونه رو دیدم  چون از ته قلبم میخواستم که موقت اونجا باشیم!

بلیط برای ایران گرفتیم و سه هفته بعد از اسباب کشی هم میریم ایران!

 

همه ی اینها در کنار اینکه استرس کار و جلسه رو ندارم کمک کرده حالم خیلی خیلی بهتر بشه!

 

اسباب کشی و سفر ایران با دخترک ظاهرا آسون نیست ولی من برای هر دوشون ذوق دارم بس که بهشون نیاز دارم!

۶ نظر ۲۰ اسفند ۰۳ ، ۰۹:۰۷
صبا ..

با اینکه مرخصی هم هستم بازم به خیلی کارا نمی رسم. هنوز مثلا لیست کارهام رو ننوشتم! 

 

دیروز جنی اومد خونه مون. چقدر این زن فرشته س. خانم کوچولو هم از اول خیلی باهاش مهربون بود و لبخند می زد. این سومین باری بود که میدیدش و قطعا دفعات پیش رو یادش نبود ولی خیلی خوب باهاش ارتباط برقرار کرد و بغلش رفت و نشست کنارش بدون اینکه من کنارشون باشم و جنی باهاش حرف زد و براش کتاب خوند.  ما تقریبا هیچی انگلیسی با دخترک حرف نزدیم و اینکه جنی به یه زبون دیگه حرف می زد و دخترک گوش میداد و خوشحال بود می خندید خیلی جالب بود و البته خبر خوشی بود برای مامان و بابام که با اونا هم راحت ارتباط برقرار خواهد کرد.

 

جنی ساعت یک اینا اومد و قرار بود مثلا بعد از ناهار باشه ولی خب من مشغول دخترک بودم و وقت نکردم ناهار بخورم وقتی هم اومد وقت غذای خانم کوچولو بود که بهش غذا دادیم و وقتی من دخترک رو بردم که صورتش رو تمیز کنم جنی رفت پیشبندش رو شست و بعدش هم آویزون کرد و بعد هم صندلیش رو تمیز کرد. بعد هم که دخترک خوابید من گفتم میخوام ناهار بخورم و میدونستم اونم ناهار به اون معنا نخورده و گفتم بیا با هم بخوریم! غذا اندازه دو نفر نبود ولی اندازه ۱.۵ نفر بود و من بدون هیچ نگرانی براش کشیدم و با هم خوردیم و حرف زدیم. 

واقعیت این هست که من فکر نمیکنم اگر مامان خودم یا خواهرم میخواستن بیان بهم سر بزنن من اینقدر بی تکلف و راحت برخورد میکردم. میدونم که مثلا مامانم یا خواهرم اگر بودن واسم خودشون غذا می آوردن! و احتمالا خیلی کارهای دیگه رو میکردن ولی شاید منم نگران بودم الان ازشون خوب پذیرایی نمیشه و عذاب وجدان داشتم! نمی دونم واقعا! چون چنین تجربه ای رو نداشتم! ولی هر چی که هست فرهنگ ایرانی توی تشریفات خیلی دست و پای آدم رو می بنده!

این مدتی که ما بچه دار شدیم بجز خانم میم! دوستان دیگه مون فقط تعارف کردن و هر دفعه قسم و آیه که تروخدا هر کاری داشتید به ما بگید. بعد همین آدم ها رو من تعطیلات کریسمس که دیدمشون دیگه ازشون هیچ خبری نبوده یکی دوبار خودم پیام دادم احوال پرسی کردم ! حالا هم خوشحالن که برای عید نوروز برنامه گذاشتن و قراره یه جا دور هم جمع بشن/بشیم!! بعد دوستم که منو می بینه چپ و راست میگه تو مثل خواهرمی و من هر کاری از دستم برمیاد برات انجام میدم!!!!‌ این مدت که حالم خوب نبود و استرس و فشار روانی زیادی رو داشتم یکی از چیزهایی که اذیتم میکرد همین بود که چرا حتی یه نفر به خودش زحمت نمیده یه پیام بده از من بپرسه مردی یا زنده ای! من واقعا واقعا به کمک خاصی نیاز نداشتم ولی به روابط اجتماعی به اینکه یه نفر حالم رو بپرسه نیاز داشتم! و خب درک این مساله انگار برای هموطنان من خیلی سخته! (من حتی تو گروهی که با کازین هام هم دارم هیچکس حالم رو نمی پرسید و هر از گاهی تقاضای عکس و فیلم دخترک رو داشتن! یه بار دیگه بهشون گفتم واقعا واسم عجیبه این رفتارتون و دلم هم نمیخواد عکس و فیلم دخترک رو بفرستم که شما انرژی بگیرید و حالتون خوب بشه!)  ترجیح آدمها این هست که مثلا بجای احوالپرسی وقتی منو می بینند برای دخترمون کادو گرفته باشن! یعنی هیچ تلاشی برای شناخت آدم و درک نیازهاش انجام نمیدن! و با کادو دادن رفع تکلیف میکنند و این ارتباطات برای من آزاردهنده س! 

یکی از دوستامون که خونه شون فقط ۸۰۰ متر با ما فاصله داشت این آخر هفته از سیدنی میرن و من واقعا خوشحالم از رفتنشون! یه بار سنگین روی روانم بودن! و دوریشون و ندیدنشون قطعا اون بار رو کم میکنه! 

 

۷ نظر ۱۵ اسفند ۰۳ ، ۰۳:۲۰
صبا ..

تصمیم جدید این هست که فعلا و تا اطلاع ثانوی مرخصی باشم. الان هم با مدیرم صحبت کردم و بهش گفتم. لازمه یه سری کارها رو جمع کنم و ایمیل کنم به گروه و به این و اون اطلاع بدم که یه مدت به نسبت طولانی نیستم. 

به احتمال خیلی زیاد هم کمتر از سه هفته دیگه اسباب کشی داریم. فکر کنم بشه یکی دو روز بعد از سال تحویل.

با وجود اینکه همه چیز قاطی پاتی هست و کلی کار داریم صبح ماش خیس کردم واسه سبزه عید. سبزه سبز کردن کمک میکنه حالم خوب باشه. 

 

باید چند تا لیست بنویسم از کارهایی که دارم. مغزم اصلا آروم نیست. ایمیل های کاری و سیستم های کاری رو که چک میکنم استرسم یهو پیک می زنه از بس همه چیز گیر و گور داره. و از بس ما ایمیل غیر مرتبط میگیریم. از روی اولی که اینجا کار کردم همیشه نگرانم که نکنه یه ایمیل مهم این وسطم از دست در بره. اول صبح اومدم مرخصیم رو وارد کنم تو سیستم دیدم اجازه لاگین نمیده. حالا تیکت زدم به آیتی بیا درستش کن. یه بار دیگه هم دو روز دقیقا از صبح تا عصر با آیتی داشتم حرف می زدم که مشکل لاگین و یه سری مشکلات مسخره ی دیگه رو واسم حل کنه. نصف روزهای کاری ۲۰۲۵ هم سیستم HPC مون کار نمیکرده. 

۲ نظر ۱۳ اسفند ۰۳ ، ۰۳:۱۵
صبا ..

تقویم میلادی فقط فوریه ش وقتی ۲۸ روزه هست. آخه از این هم مسخره تر مگه داریم یک ماه ۲۸ روزه! 

 

خب دیروز رفتم gp محله مون. در واقع gp جناب یار هست. بهم نامه ارجاع داد و دو هفته هم مرخصی واسم نوشت. با اینکه تو دو شب گذشته هم درست نخوابیدم ولی همین که استرس کار و جلسه رو ندارم احساس میکنم حالم خیلی بهتر است و از حالت له شدگی روانی دراومدم.

دیروز وقت نشد به مدیرم بگم مرخصیم رو میخوام تمدید کنم باید صبح دوشنبه بهش بگم. ولی همون روزی که بهش گفتم حالم خوب نیست و لازم دارم مرخصی باشم خودش بهم گفت اگر مرخصی بیشتری هم لازم داشتی بهم بگو.

مدیرم خیلی خیلی انسان فهمیده ای هست فقط شوکی که اول امسال بهم وارد شد این بود که بعد از تعطیلات کریسمس که برگشت به بقیه همکارا گفته بود که سرطان داره. مدیرم سنش یکی دو سال از منم کمتره! واسه من این خبر یه شوک بزرگ بود. چون از این آدمهای خیلی اکتیو هست که هم درست غذا میخوره و هم اینکه خیلی اهل تفریح و ماجراجویی و گردش هست. زمستونها همیشه اسکی و کمپ زمستانی و تابستونا هم اسنورکلینگ و کمپ تابستانی و کلا یه استرالیایی به تمام معنا.  از انسانیتش و بزرگیش همین رو باید بگم که بخاطر اینکه میدونه من خودم تحت فشار هستم و بچه کوچیک دارم مساله بیماریش رو اصلا به من نگفت و تو همه جلساتمون کلا سعی میکنه خیلی عادی رفتار کنه و همچنان ساپورتیو باشه. امیدوارم که با درمانهای روتین حالش خوب بشه.

 

دیروز خانم کوچولو اولین غذای جامدش رو خورد. واکنشش خوب بود. پوره گلابی اولین چیزی بود که تست کرد و خیلی هم خوب با قاشقش ارتباط برقرار کرد. 

۴ نظر ۱۱ اسفند ۰۳ ، ۰۲:۰۵
صبا ..

دیروز دخترک خیلی حوصله نداشت و اصلا هم خوب شیر نخورد. احتمالا قضیه دندون هست که بهش فشار میاره. هر چند این طفل معصوم ها در آن واحد در حال یادگیری چندین و چند مهارت و کشف و شهود دنیا و ... هستند.

خواهرم خودش دیروز صبح زنگ زد و یکی از بارهای روانی رو کمی سبکتر کرد. بهش هم گفتم احتیاج به کمک دارم حالا ببینم چطوری میخواد برخورد کنه! 

دیروز عصر جناب یار یه کم زودتر اومد و از قبل قرار بود من یک ساعت برم بیرون برای خودم. دخترک تو یک ماه اخیر ۱۰۰٪ به من وابستگی داشته. یعنی فقط من باید بهش شیر میدادم و وقتی میخواسته بخوابه فقط من باید می بودم و گرنه کولی بازی درمی آور :))  پدرش داره خیلی تلاش میکنه که این وابستگی کم بشه. 

برای خوابش چند روزه که من دیگه فقط آماده ش میکنم و میگذارمش تو تخت و خودش میخوابه. حالا باید امتحان کنیم که اگر من اصلا تو اتاق نباشم واکنشش چی هست. البته خانم خانما رو خواب شبش حساستره. یعنی موقع خواب شب فقط مامان باید می بوده تا الان!! 

برای شیر هم دیشب با پدرش همکاری کرد و کل شیشه رو از دست پدرش خورد. 

اگر این وابستگی محض به من کمتر بشه فشار کمتری به من میاد. 

خلاصه داشتم میگفتم که دیروز عصر ۵۰ دقیقه برای خودم رفتم تو کتابخونه پایین خونه مون نشستم و کتاب خوندم و آهنگ مهستی گوش دادم. 

 

 

 

 

 

 

۲ نظر ۱۰ اسفند ۰۳ ، ۰۱:۵۲
صبا ..

دیروز رفتیم همون کلاس شعرخوانی نزدیک خونه مون. مدت ها بود نرفته بودیم چون این کلاس چهارشنبه هاست و چهارشنبه ها تمام جلسات کاری من بود و هست و این هفته چون مرخصی بودم تونستم بریم. خدا رو شکر که یه دانشجو داشتیم و از این هفته دیگه جلسه با اون رو نداریم. 

اما واکنش خانم کوچولو به بچه های دیگه خیلی جالب بود. خیلی با دقت به همه نگاه می کرد و مامان های اونا که براشون شعر می خوندن براش خیلی جذاب بود و بهشون لبخند می زد. 

دخترک چهره خیلی شیرینی داره. چشماش هم شبیه گربه های تو کارتن ها هست وقتی به آدم نگاه میکنه ناخودآگاه لبخند می زنی و این رو من به عنوان مامانش نمیگم به عنوان ناظر بیرونی میگم.

فکر کنم دخترک خودش زودتر رفته به استقبال تغییرات ۶ ماهگی. چرت های دیروزش رو خودش تبدیل به دو تا کرد و با فاصله سه ساعت و البته طولانی تر هم خوابید. دیشب هم با اینکه هم ساعت دو بیدار شد و هم سه ولی هیچی شیر نخورد تا صبح. 

 

هنوز نوبت تراپیست نگرفتم. واسه فردا یه نوبت از gp نزدیک مون گرفتم که برم و اون منو ارجاع بده. 

 

دیگه دیروز کار مفید خاصی نکردم. دیشب شاید بیشتر از دوساعت با جناب یار حرف زدم و گریه کردم. 

۲ نظر ۰۹ اسفند ۰۳ ، ۰۲:۰۵
صبا ..

دیشب دخترک فقط بخاطر شیر بیدار شد و من هم مشکل خوابیدن نداشتم و خوابیدم. 

 

دیروز به gp پیام دادم و اونم زنگ زده بود ولی موقعی بود که من پیش دخترک بودم. بعدش دیگه بهم زنگ نزد. ببینم امروز چی میشه.

 

این هفته رو تا جمعه مرخصی گرفتم کامل. هفته پیش جمعه هم سرماخورده بودم و مرخصی گرفته بودم. عملا از چهارشنبه پیش تا حالا شاید به اندازه ۲-۳ ساعت کار کردم و همین روی میزان استرسم و فشاری که بر روی روانم هست تاثیر منفی داشت ولی الان که مرخصی گرفتم احساس سبکی میکنم. اگر تکلیف خونه مشخص میشد تا یه مدت طولانی مرخصی میگرفتم ولی ...

 

دیروز وسایلی که برای شروع غذای کمکی عروسک خانم سفارش داده بودم رسید. دیگه احتمالا از آخر هفته شروع کنیم به شروع غذای جامد. الانم موقع صبحانه و ناهار (اگر بیدار باشه) میارمش سر میز و میشینه ما رو نگاه میکنه :)) 

دیروز رفتیم دو تا کتاب جدید خریدیم. کتاب های صدادار (صداهای مزرعه). دخترک عاشق این هست که براش کتاب بخونیم. اینقدر این مدت داستان سرهم کردیم خلاقیت مون تو داستان سرایی شکوفا شده :)) 

۳ نظر ۰۸ اسفند ۰۳ ، ۰۱:۵۰
صبا ..

تاریخ امروز قشنگه ۲۵/۰۲/۲۵

دیشب خیلی بهتر خوابیدم. یعنی بجز از ساعت ۳ تا نزدیک های ۵ بقیه ش رو خوابیدم. الان دخترک خوابیده و امیدوارم حداقل نیم ساعت دیگه بیدار بشه. 

اولین بار هست که داره پسرفت خواب رو به این شدت تجربه میکنه که اونم بخش عمده ایش به این برمیگرده که خیلی زیاد تو خواب غلت می زنه و یه جاهایی دیگه باید بریم نجاتش بدیم از پوزیشنی که توش گیر کرده و نمی تونه خودش رو ازش رها کنه. 

 

امروز زنگ می زنم به gp م که به تراپیست ارجاعم بده. نیاز دارم حرف بزنم و کمک بگیرم. بغیر از جناب یار و تا یه حدی خانم میم من عملا مکالمه مفید با کسی نداشتم تو دو ماه گذشته! قرار بود امروز جنی رو ببینم که اونم افتاد واسه هفته بعد چون نوبت دکتر داشت. آخرین باری که دیدمش اوایل دسامبر بود. 

بقیه مکالمات من با آدمها شامل احوال پرسی و در مورد دخترک حرف زدن و البته شنیدن غرغرهای آدم ها در مورد شرایطشون بوده!

البته دیروز تو جلسه هفتگی که با همکارام داریم و برای حرف های همین جوری و دردودل هست یه کم غر زدم که خسته ام خیلی و حالم خوب نیست. اون طفلیهام کلی همراهیم کردن. همکار برزیلیم این هفته نبود برای ۵ هفته رفته برزیل. جاش خیلی خالی بود. خیلی دختر بامحبت و گرم و مهربونی هست.

منم دلم میخواد برم ایران. ولی کی میسر بشه رو فقط خدا می دونه. هر چند می دونم سفر ایران با خانم کوچولو اصلا به معنی استراحت نیست و احتمالا یه سری روتین ها هم بهم می ریزه و سختتر هم میشه ولی به هر حال همه ی ما بهش نیاز داریم. 

 

حسم خیلی خوبه که اینجا می نویسم و منتشر میکنم. 

سعی میکنم فردا هم بنویسم. 

 

 

 

 

۲ نظر ۰۷ اسفند ۰۳ ، ۰۲:۴۴
صبا ..