غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

خب امروز باید تو تاریخ کاری من ثبت بشه چون اولین چهارشنبه ای هست که هیچ جلسه ای ندارم! چرا؟ چون هر کی یه کنفرانسی هست و بخاطر همین جلسات گروهی هم چون تعداد غایبین زیاد هست کنسل شده واسه این هفته خدا رو شکر. حتی دانشجوم هم کنفرانسه خدا رو شکر ! 

خب جمعه- شنبه - یکشنبه به تب و حال نداری دخترک گذشت ولی خدا رو شکر به شدت سری قبل نبود. بجاش باباش حسابی مریض شد این سری. دیروز هم خدا رو شکر دخترک حالش در حدی بود که بره مهد و من هم تونستم برم کنفرانس. 

هر چند که کنفرانسه اصلا چیز جذابی برای من نداشت! کلا من از کنفرانس خوشم نمیاد :)) واقعیتش از ریسرچ اصلا خوشم نمیاد دیگه! با اینکه فیلد کاری من جزو دسته های کاربردی هست ولی من دلم یه چیز واقعا کاربردی میخواد. یه چیزی میخوام که نتیجه کارم و استفاده ش رو تو کوتاه مدت ببینم. 

خوبی کنفرانس دیدن همکارام بود. بعد هزار سال هم سوار مترو شدم و یه جورایی خاطرات دانشجوییم واسم مرور شد. 

از مسیری که اومدم راضیم! با اینکه تو یکسال گذشته هم کلی سختی داشتیم ولی خب هیچ گپی تو مسیر شغلیم عملا نیست و همون کارهایی که همکارام این مدت کردن من هم کردم! و دیروز که فرصت شد بهش فکر کنم حس خوبی بهم داد.  ولی وقت تغییر هست و باید دید سرنوشت این دفعه قراره به کدوم سمت بکشونتم! 

۰ نظر ۲۳ مهر ۰۴ ، ۰۲:۰۹
صبا ..

دخترک امروز ۱۳ ماهه شد!

امروز سومین روز این هفته هست که رفت مهد! فکر کنم کم کم داره بهش خوش میگذره! هر چند صبح ها با گریه جدا میشه که به نظر طبیعی هست هنوز ولی بعدش زودی حواسش پرت و آروم میشه.

 

منم از یکشنبه ناهار که خوردم احتمالا امروز بتونم یه کم ناهار بخورم! این چند روز فقط مایعات بوده و یه کم نون و عسل! خودم کم وزنم کم بود! الان شبیه کودکان سوء تغذیه ای آفریقایی شدم! البته چون کودک نیستم بیشتر شبیه معتادا هستم در واقع :)))) 

 

هفته دیگه هم باید برم یه کنفرانس! ارائه م کوتاه هست ولی باید براش آماده بشم. بعد از اون پنل ریویو هم اون پنلی که از خارج از سازمان مون اومده بود بهم پیشنهاد داد برم کارام رو واسه شون ارائه بدم! احتمالا یه روز تو نوامبر هم برم اونجا! 

 

حال کلی م چطوره؟ میزان لهی: ۷ از ۱۰. حال روحیم بد نیست میشه گفت ۶ از ۱۰.

 

فقط نیاز به یه کم ثبات دارم. ثبات فارغ از بیماری. 

 

دیگه کلماتی که دخترک میگه چیزهایی نیست که باهاش تکرار کردیم. مثلا خودش به گوشی موبایل اشاره میکنه و میگه گوشی! یا وقتی اسم حموم میاد میگه آببازی. اینا رو من فقط همین جوری جلوش گفتم! یا یه چیزی تو مایه های آهنگ میگه! 

یه سری کتاب فارسی از ایران براش آورده بودیم که چندتایی ش از این کتاب های دالی هست که مثلا یه تیکه از کتاب توش کاور شده و باید بالا ببری تا تصویر زیرش رو ببینی. دخترک عاشق این کتاب هاست. کتاب میوه ها و حشرات رو داره. از حشرات هم از سوسک بیشتر خوشش میاد :))) البته فکر کنم بخاطر تلفظش هست. خودش یکی دوبار گفته سوکس!  

دیگه الان من دستم رو میگذارم رو آیتم های تو کتاب ها و ازش میپرسم این چیه؟ و اون می تونه یه سری هاشون رو بگه. مثل: ابر - گل - توت (توت فرنگی) - ماه - هاپو - پیشی - در و .... 

۲ نظر ۱۷ مهر ۰۴ ، ۰۴:۱۱
صبا ..

خب جمعه هفته پیش بعد از اینکه اون پست رو گذاشتم و پرستار دخترک رفت دخترک هی تبش بالا و بالاتر رفت اینقدری که تا جناب یار اومد سریع بردیمش دکتر. همون موقع آنتی بیوتیک داد و دو سه روز اول هم حالش خیلی بد بود. وقتی هم که مریض باشه و تب داشته باشه هم مدام چسبیده به من! 

خلاصه هفته پیش پرستار نداشتیم و من یه روزش رو کار کردم که اون یه روز هم جناب یار خونه بود و خودش هم حالش خوب نبود اصلا و یه جورایی انگار مسموم شده بود.

از فرداش هم من افتادم رو سرفه های وحشتناک. 

و این داستان ادامه داشت تا عصر یکشنبه منم یهو حالم خیلی بد شد و انگار مسموم شده باشم. کلا دیروز نیمه بیهوش بودم و هیچی هم نمیتونستم بخورم تا میخوردم می آوردم بالا. دیگه از عصر یه ذره بهتر شدم. دیروز اینجا تعطیل رسمی بود. 

امروز اولین روز کاریم بعد از یه هفته هست. صبح دخترک رو بردم گذاشتم مهد. با گریه جدا شد و حالا منم یه تن خسته و بی جون و هزار تا کار عقب افتاده کاری. فقط خدا رو شکر امروز جلسه ندارم. 

 

امیدوارم دخترک امروز اونجا زود آروم بشه و لازم نباشه برم زود برش دارم. امیدوارم دخترک دوباره به این زودی ها مریض نشه. 

من واقعا تمام شدم. هر شب به جناب یار میگم بیا ول کنیم بریم ایران. ۶ ماه یکسال بمونیم دخترک که از آب و گل در اومد برگردیم. هیچ منطقی پشت حرفم نیست. ولی خسته ام. خیلی خسته. 

۵ نظر ۱۵ مهر ۰۴ ، ۰۱:۴۱
صبا ..

و بالاخره این هفته جهنمی داره تموم میشه.

 

الان ارایه مهمم تموم شد و منتظرم بیرون تا مدیرم بهم برگرده و نظر پنل رو بگه.

 

هفته ای بود که دخترک مهد رو شروع کرد! و میتونم بگم سه روزی که رفت هر سه تا صبح من با چشمای خودم دیدم که قلبم رفت! میزان استرسم بی نهایت بود. روز اول دخترک دو ساعت موند. روز دوم ۵ ساعت و روز سوم ۶ ساعت. هر سه روز هم موقع خداحافظی فراتر از توانش جیغ زد و گریه کرد. حتی دیروز که روز سوم بود. ولی خب دیروز کلی هم بازی کرده بود و دیگه تو فعالیت هاشون مشارکت کرده بود و لازم نبوده کسی مدام بغلش کنم و آرومش کنه. ولی خب دیروز از ساعت ۵ تب کرد و حالا یه بچه سرماخورده و خسته داریم.

 

امروز صبح موقعی که خواستم برم تو اتاق و کار کنم و اون پیش پرستارش باشه هم فراتر از توانش جیغ زد و گریه کرد. در نهایت خودم خوابوندمش. بیدار شد خودم بهش غذا دادم و نیم ساعت قبل از ارائه م سپردمش به پرستارش و دوباره همون جیغ های وحشتناکی که آروم هم نمیشد. قرار بود ببرتش بیرون و یک دقیقه بعد ازش یه ویدئو فرستاد که آروم شده و نگران نباش. ۵ دقیقه بعد عکس های که داشت می خندید :) 

 

خب مدیرم بهم برگشت. پنل راضی و خشنود بودن. این ارایه هیچی برای من نداشت جز استرس. یعنی قشنگ لبه مرز جنون بودم این هفته با هزار تا مساله دیگه و دخترکی که مهد رو شروع کرد و نخوابیدن های طولانی تر و تپش قلب ها و دل پیچه های شدیدتر. 

مهم این هست که تمام شد. 

 

دخترک تا سه شنبه مهد نمیره. امیدوارم حالش خوب بشه. امیدوارم خاطره این روزها هیچ جا واسش نمونه.

 

مادر شدن خیلی سختههههههههه :(((((

۶ نظر ۰۴ مهر ۰۴ ، ۰۷:۱۹
صبا ..

شنبه رفتیم خونه جنی اینا.

خوب بود! دخترک از سگ جاناتان خیلی خوشش اومده بود!!! دخترک میخواست دماغ سگه رو گاز بگیره :)))) 

ارتباطش هم باهاشون خوب بود به نسبت. غریبی نمی کرد. 

جنی واقعا نقش خواهر بزرگتر رو برای من داره و وقتی از خونه شون هم اومدیم بیرون جناب یار هم همین رو میگفت, انگار که رفته باشیم خونه یکی از اعضای خانواده. 

 

هفته گذشته چندین بار طولانی رفتیم مهد. فردا قراره رسما دخترک مهدش رو شروع کنه! امیدوارم سختیش قابل مدیریت باشه. هر چند که الان بخاطر احتمالا دندون هست که دخترک مهد نرفته هم حسابی بی قرار و بی اعصاب هست :(( 

 

این هفته چهارشنبه و جمعه من ارائه دارم و ارائه جمعه م خیلی مهم و رسمی هست. 

 

کلا استرسم بسیار بالاست. هفته پیش با دکتر گوارشم نوبت داشتم. فردا هم برم پیش پزشک خانواده و یه عالمه آزمایش باید انجام بدم که همش با هم باشه. امیدوارم چیز جدی نباشه و ادامه همون امراض سابق باشه و با زیاد و کم کردن دارو اوضاع بهتر بشه. 

 

دو تا پرونده باز مهم داریم که امیدوارم تا آخر این هفته ختم به خیر بشن. 

 

کلا دلم میخواد برم یه تعطیلات طولانی! دلم سکوت و آرامش و ریلکس کردن میخواد ولی با دخترک چند ساعت بیرون رفتن هم آسون نیست :|

 

 

دخترجنی پرستاری میخونه داشت میگفت تو icu فلان طور. دخترک میگه I see you. 

از کجا بلده: دالی به انگلیسی میشه peekaboo و بعدش هم میگن I see you و ایشون هم از اینجا یاد گرفته :)

هنوز مهد نرفته اینه :| احتمالا باید بجنگیم برای زبان پارسی. 

۳ نظر ۳۱ شهریور ۰۴ ، ۰۴:۰۲
صبا ..

خب این آخر هفته تولد دوقلوهای دوستامون بود و یکشنبه هم خودمون خونه رو تزیین کردیم تا دخترک مراسم cake smash رو برگزار کنه. نمیدونم رسم هست یا چی؟ ولی خب به نظر من تولد گرفتن برای بچه یکساله کار آسونی نیست اصلا و به خودش هم که خوش نمی گذره و با توجه به تجربه چند ماه اخیر ما هر روز صبح یه داستانی هست و هیچ چیز قابل پیش بینی نیست. 

اینجا عکاس ها و آتلیه ها یه چیزی دارن به اسم cake smash که یه کیک میگذارن جلو بچه و بچه خودش رو کیک مالی میکنه و کیک رو هم له میکنه و ازش عکس میگیرن. بعضیا همین رو بعنوان تولد در نظر میگیرن. بعضیا هم جدا تولد میگیرن. 

من دیدم بخوایم دخترک رو ورداریم ببریم آتلیه هم باید کلی برنامه ریزی کنیم و هم اذیت میشه و اصلا با غیرقابل پیش بینی بودن این طفلک جور در نمیاد. واسه همین خودمون کمر همت بستیم و مراسم رو برگزار کردیم. پرستار ایرانیش هم گفت من کار عکاسی میکنم و ایشون هم اومد و ۴۵ دقیقه ما انواع دلقک بازی رو درآوردیم تا بتونیم چند تا عکس از دخترک بگیریم :) خوشش نمی اومد دست به کیک بزنه و حتی سمت دهنش ببره. و این چنین بود که پرونده تولد یکسالگی هم بسته شد.

 

-----------------------

هفتمین دندون دخترک هم بالاخره بعد از ۵ ماه توقف در پروسه رویش دندان سر درآورد. 

 

کلمات جدید دخترک: look, tuesday , عزیز 

البته قبلا girl , boy , car , cat , dog , ball هم میگفت. ولی قبلنا خیلی کلمات انگلیسی ش رو جلوی ما نمی گفت. الان راحتتر میگه :) 

وقتی می خوام برم تو اتاق میگم مامانی دیگه بره سرکارش. ایشون هم میگه کار :) 

 

از دو هفته پیش high five میکنه :) و وقتی بهش میگیم های فایو دستش رو میاره بالا :) 

 

اسم پرستارش جویی هست. بهش میگه : hi jo , دو حرف اول اسم خودش رو هم با های میگه. و البته های بابا. بای بابا. در بیشتر مواقع من همچنان بابا هستم :)) عمه هم عبه هست. عمو هم عبو :)) 

 

 وقتی که در حال مطالعه هست :)  ازش که می پرسم مثلا پرتقال کو ؟ با انگشتش بهش اشاره میکنه و دل آدم رو آب میکنه. 

 

در حال حاضر هم از میوه ها عاشق توت فرنگی و پرتقال هست. پروتئین های حیوانی شامل مرغ و گوشت قرمز و تخم مرغ و ماهی رو هم بسیار زیاد دوست داره. اینجوری که اگر تو ظرف غذاش مثلا سیب زمینی باشه و مرغ. سیب زمینی ها رو می اندازه دور و فقط مرغ ها می خوره :)) 

 

------------------

پادکست دایه این روزها خیلی به من کمک کرده. اگر تازه مامانید یا به زودی میخواین مامان بشید توصیه میکنم گوش کنید. 

 

استرس مهد رو دارم برای دخترک. بهش که فکر میکنم تپش قلب میگیرم :|

۰ نظر ۲۴ شهریور ۰۴ ، ۰۳:۵۲
صبا ..

دیروز بالاخره بعد از سه هفته موفق شدیم دوباره بریم مهد. 

دو ساعت موندیم. واکنش دخترک خوب بود و زودی یخش باز شد! هر چند که هی نگاه میکرد من باشم. یه بار هم بهش گفتم من از اتاق میرم بیرون و رفتم و ۷-۸ دقیقه موندم و اوکی بود. 

هر چند دو سه تا بچه مریض هم بودن. دیگه خدا رحم کنه. 

دو هفته دیگه دوباره اسکول هالیدی هست و این سری هم پرستار دخترک نمی تونه بیاد و کلا داستان های زندگیش تمومی نداره. البته این بگم خودشم انگار اولویت زندگیش کار نیست. 

پرستار جدید هم کار پیدا کرده و معلوم نیست بشه روش حساب کرد. پس فقط می مونه همون مهد. مرخصی های خودم هم رسیده به تهش! 

 

دخترک وقتی عطسه میکنه بهش میگیم عافیت باشه.  دیروز حمامش که کردم آخرش بهش میگم عافیت باشه مامانی. میگه : هچم (صدای عطسه)!!‌!!  منظورش این بود که میدونم عافیت باشه مربوط به عطسه هست:))))) 

 

ساعت مچی رو که می بینه میگه ده!! (چون از نظر ایشون ساعت همیشه ده هست)

۰ نظر ۲۱ شهریور ۰۴ ، ۰۲:۴۷
صبا ..

دخترک شیرین و دوست داشتنی مون, میوه عشق مون امروز یکساله شد. 

 

سال خیلی خیلی سختی رو پشت سر گذاشتیم. می دونستم مادر شدن آسون نیست ولی نمی دونستم تا این حد می تونه سخت باشه. به خودم افتخار میکنم بخاطر سالی که پشت سرگذاشتیم! بدون حضور فرشته کوچولو می تونست سال سختی باشه بخاطر متغیرهای بسیار. 

خوشحالم که هر سه تایی مون سالمیم!

خوشحالم که وقتی امروز دخترک وزن شد وزنش دقیقا سه برابر وزن تولدش بود. انگار که مهر تاییدی باشه بر تلاش های من:))  دخترک موقعی که دنیا اومد سایز عروسک بود! 

خوشحالم از اینکه با جناب یار رابطه مون قوی تر شد! 

من همیشه توی رویاهای بچگی و نوجوانیم خودم رو مادر یه دختر میدیدم. خوشحالم که رویام محقق شد. دخترک فراتر از رویاهای من هست از فرط شیرینی و جذابی.  

خوشحالم که در مسیر یادگیری برای مادری کردن بهتر هستم. پذیرفتم که میتونم اشتباه کنم در این مسیر و چیزی که مهم هست تلاشم برای یادگیری و اصلاح اشتباهاتم هست. 

 

خیلی حرف ها داشتم که بزنم ولی باشه یه وقت دیگه. 

 

۹ نظر ۱۸ شهریور ۰۴ ، ۱۰:۳۵
صبا ..

این چند روز خیلی استرس داشتم! هنوزم دارم. 

ولی برای اینکه یه کم فضای ذهنم عوض بشه میخوام از دخترک بنویسم.

 

خب رفتارارش که هر روز تغییر میکنه و دیگه وقتی چیزی رو براش توضیح بدی می فهمه و اکثر اوقات همکاری میکنه. 

مثلا وقتی میره حموم دوست نداره بیاد بیرون. آخرش بهش میگم دیگه تموم شد و با آب و دوش و ... خداحافظی کن که بریم و ایشون هم می پذیره. یا قبل حموم بهش میگم با مامان همکاری کن که زودتر بتونیم بریم حموم و ایشون هم همکاری میکنه :))

 

یه مدت بهش آفرین که میگفتیم واسه خودش دست می زد. یه شب داشتم میخوابوندمش! بهش گفتم نفس عمیق بکش! دو تا نفس عمیق کشید. من بهش گفتم آفرین دخترم. یهو پاشد نشست برای خودش دست زد :))

 

می دونه تلفن قطع شد یعنی چی! خودشم میگه قط شد! داشتیم با مامانم حرف می زدیم تصویری که یهو قطع شد. بعد من گفتم عه قطع شد. دخترک هم دستش رو تکون میده یعنی بای بای :))

 

خیلی قشنگ دستش رو میگذاره رو دهنش و بوس می فرسته! :*

 

اون روز تو صندلیش بود میخواستم بلندش کنم بهش میگم بیا بالا. میگه up !! 

 

دیگه داره از دو چرت در روز میره به سمت یه چرت! بعد اون روز چرت دوم نیم ساعت خوابیده بود و شب خوابش نمی اومد و خیلی شاکی بود چرا باید بخوابه! تو پرانتز بگم بعد ایشون عاشق کتاب هستند. یعنی از هر اسباب بازی و تفریحی بگذریم سخن کتاب خوشتر است. هم از جنبه تورق! هم از جنبه اسنک! یکی از چیزهای جویدنی مورد علاقه ش کتاب هست! شب قبل خواب هم حتما باید کتاب بخونه! پرانتز بسته! حالا اون شب من با کتاب راضیش کردم که بریم تو اتاقش! دیگه یواش تکونش دادم تا خوابش ببره. و در تمام این حالات یه کتاب گنده رو گرفته بود تو بغلش و محکم چسبونده بود به خودش!! خیلی با نمک بود :)) 

 

کتاب ها رو خودش انتخاب میکنه! اگر یه چیزی دوست نداشته باشه غر میزنه تا در نهایت به کتاب مورد علاقه اون لحظه ش برسه. 

 

چون کتابایی داره که بافت های مختلف دارن هر کتاب جدیدی که بهش بدی اول ورق می زنه و کل صفحاتش رو لمس میکنه تا بافت جدید ببینه. 

 

هر سوالی که توش چند داشته باشه جوابش ده هست. اون روز بغل من بود! بهش میگم بیا بریم ببینیم دما امروز چند میشه؟ میگه: ده :)) یا بهش میگیم چند کیلویی؟ میگه:  ده :)) یا از باباش می پرسم صبح ساعت چند بیدار شد؟ ایشون میگه ده! :)) 

 

بهش میگم الکی بخندیم! الکی میخنده :)) 

 

به ماه میگه : باه

 

صدای ببعی - جغد - اردک و هاپو رو بلده. مفهوم داغ - سد (سرد) - یخ رو می دونه و بلده بگه.

 

همین الان پرستارش میگه i'll see, ایشون هم تکرار میفرماین :)) 

۶ نظر ۱۴ شهریور ۰۴ ، ۰۵:۰۱
صبا ..

دخترک هنوز خوب نشده و خب این هفته هم مهد نرفتیم چون حالش خوب نبود.

من اینقدر پرونده باز تو ذهنم و تو کارم دارم که نمیدونم کی قرار هست انجامشون بدم. 

یعنی الان اصلا نمیدونم برای چی اومدم اینجا نوشتم! 

فقط احساس کردم شاید بهم کمکی کنه! 

 

بعدا نوشت:

یه چیز خنده دار. من با یه تیمی کار میکنم که خیلی نمیشناسمشون. بعد یکی بود چند بار ازش سوال پرسیدم. آسیایی هست و موهاش کوتاه صداش شاید دو رگه هست! شایدم من اینجوری تصور میکنم! من فکر میکردم این آقاست. سنش اوایل دهه سی هست شایدم کمتر. بعد اون روز اون یکی همکارم میگه از sukyee بپرس منم باشه ' I'll ask him! بعد حالا نه جمله دقیقا بعدی ولی یه کم بعدترش اون گفت. she can ... بعد من اینجوری بودم :0 ! ظهرش با همکار خودم جلسه داشتم! بهش میگم یه سوال مسخره ازت بپرسم؟!! میگه چی؟ میگم sukyee مرد هست یا زن؟ میگه فکر کنم اسم دخترونه کره ای باشه. میگم اوکی! sukyee خودمون چی؟ میگه دختر هست! 

من فقط افق میخواستم توش محو بشم.

 

بعد حالا از اون روز من دارم یه چیزی رو از sukyee میپرسم و هی باهاش چت میکنم! هر بار که پیام میدم به خودم میگم sukyee خانم هستا! بازم یه چیزی درونم میگه نه!! 

۰ نظر ۰۷ شهریور ۰۴ ، ۰۵:۱۰
صبا ..