غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

دیروز جلسه گروه اصلی مون بوده که من سرکار نبودم.

بعد از اون جلسه مدیرم یه جلسه فوری واسه امروز صبح گذاشته بود. حدسم این بود که یه خبری شده تو جلسه دیروز!

صبحم تا آنلاین شدم باز دوباره پرسید کی میتونی حرف بزنی گفتم هر وقت تو بتونی.

یه همکاری داشتیم چند ماهی بعد از من اومده بود سرکار. یه خانم بالای ۴۰ سال اهل ونزوئلا. 

آقا این خیلی رو اعصاب بود. با اینکه ما آنلاین همدیگرو می بینیم فقط ولی این همون آنلاینش هم قابل تحمل نبود. به شدت پرحرف بود و تو هر جلسه ای مثلا حتی اگر با مدیر کل یه سازمان دیگه هم بود بدون اینکه صاحب نظر باشه کامنت میداد و سوالای چرت می پرسید و چونه می زد :|

یه مدت گذشت یه ذره تو جلسات آرومتر شد. و این یعنی تذکرات گویا اثر کرده بود. 

پارسال که یه دو روز کل گروه دور هم جمع شده بودیم هیچ جا با ما نمی اومد. یه بار من تو سالن کنفرانس دیدمش و اومدم برم نزدیکش و گفتم سلام رزا ! یهو گفت وای وای نه! من نمیتونم حرف بزنم!! منم در حالی که داشت شاخم در می اومد رفتم یه ور دیگه!!

حالا صبح مدیرم میخواست بهم بگه رزا اخراج شده!!! و دیگه با ما کار نمیکنه! اگر چیزی شنیدی نترس! اخراجش هیچ ربطی به بقیه و عملکردشون نداره!  و اگر سوالی داشتی به خودم یا فلانی بگو! یا اگر نگرانی داری حتما با خودم حرف بزن. 

خداییش دو سال خیلی بهش فرصت دادن! و تحمل کردن! و البته میدونم که تو سازمانی مثل ما سخت هست چنین تصمیماتی رو گرفتن!‌ به قول مدیرم روابط انسانی سختترین قسمت ساینس هست. 

 

----

به خانم کوچولو میگم وقتی می افتی زمین سرت میگه چی؟ میگه: تاق

میگم موهامون رو نباید بکشیم درد میگیره! میگه: دد 

دالی که باهاش بازی میکنیم خودش میگه: دا

 

همه این کلمات هم به پرستارش یاد میدیم. پرستارش تا چند وقت دیگه به زبان فارسی مسلط میشه :) 

۰ نظر ۱۶ خرداد ۰۴ ، ۰۳:۲۴
صبا ..

امروز من سه تا جلسه داشتم و باید می رفتم آفیس که لپ تاپم رو هم بگیرم! از ساعت ۵ صبح هم دخترک بیدار بود و اولش بی قراری و بعدش شیطنت میکرد! بعد ساعت ۷ صبح گوشیم رو از فلایت مود در آوردم می بینم نصف شب و ساعت ۶ پرستارش پیام داده من حالم خوب نیست و اصلا نخوابیدم و نمیام! یا اگر بیام با ماسک میام و ...

یه بار دیگه هم اولین روزی که میخواستم برگردم سرکار صبح پیام داده بود پسرم مریض هست و میخواد مدرسه نره و ممکنه شاید نیام! اون روز بالاخره اومد ولی جناب یار موند خونه! 

امروزم جناب یار مرخصی گرفت و موند تا من برم آفیس و برگردم. 

هنوز کلا سه هفته نشده از شروع به کار پرستار و داستان های این شکلی مون شروع شده!

به پلن b , c هم فکر میکنیم ولی آخه من ۷ صبح به کی بگم امروز تو پاشو بیا بچه رو بگیر؟!!

 

رفتم آفیس و جلسه سالیانه با مدیرم بود. خوبی امروز فقط این بود که مدیرم از عملکرد سال پیشم خیلی راضی بود. 

می گفت می تونی دخترک رو هم هر از گاهی بیاری سرکار!! گفتم انگار دخترک ما قراره بیاد بشینه ما رو نگاه کنه! تک تک سیم و کابل هایی که اینجا هست رو میخواد بجوه!! :)) والا! 

 

با اینکه امروزم گذشت ولی استرس دارم.

مدیرم گفت سازمان مون یه سرویسی مدل مشاوره داره! باید پیداش کنم و برم باهاشون حرف بزنم!

دفعه پیش هم بهم گفته بود. ولی من درگیر اسباب کشی و ... شدم و اصلا وقت مشاوره نداشتم و همون نامه ای هم که از دکترم گرفتم داره خاک می خوره!! 

 

۲ نظر ۱۴ خرداد ۰۴ ، ۰۸:۴۹
صبا ..

بیشتر از یک ماه از آخرین باری که نوشتم گذشته! 

ببخشید که پیام هاتون رو جواب ندادم و ازتون بابت تک تک کلماتی که برام نوشتید حسابی ممنونم. 

سفر ایران هم بخیر و خوشی رفتیم و برگشتیم. 

اصلا سفر آسونی نبود. قبلش به نظرمون پر چالش ترین قسمتش همون هواپیما بود ولی خب 14 ساعت پرواز و 5-6 ساعت توقف تو فرودگاه دبی اونقدرا هم سخت نبود چون می دونستیم موقت هست. دخترک هم تو پرواز برگشت خیلی خیلی عالی  همکاری کرد. پروازهای کوتاه هم کم چالش نبودن ولی خب کوتاه بودن دیگه! 

کل سفر برای من یکی که چیزی به نام استراحت نداشت. دخترک روزهای اول به دلیل خستگی و جت لگ با بقیه به شدت غریبی می کرد و بعدش هم زیاد راحت نبود باهاشون وقت بگذرونه و البته واقعیتش این بود که من بچه داری بقیه رو هم قبول نداشتم که بتونم مثلا دو ساعت دخترک رو در زمان بیداریش با خیال راحت بگذارم کنارشون. اگر برای کار واجبی هم یکساعت رفتم بیرون پدرش خونه بود. 

دیگه بقیه چیزا هم خیلی بدو بدو و با سرعت بالا باید انجام میشد. 

شب ها هم که اصولا خواب درست و حسابی نداشتیم و اوضاع خوابمون به شدت بهم ریخته بود. 

دیگه اینکه زندگی کردن به خانواده ها واسه من که خیلی سخت بود! و از این بابت هم خیلی بهم فشار اومد. ساده ترین مسایل و تصمیم گیریها اونجا شبیه یه پروژه بزرگ هست که این خیلی خسته کننده هست و بار روانی داره. همش من یکی دچار تناقض بودم که تو بخاطر اینا اومدی ولی دیدن یه سری رفتارهاشون هم نیشتر به جان آدم می زد. 

یعنی شرایطی که درگیرش هستن بخش عمده ایش حاصل تصمیمات خودشون هست ولی خب چه میشه کرد؟! 

بگذریم ...

از ایران برگشتیم و درگیر جت لگ دخترک بودیم که کرونا گرفتیم همگی!

کرونا خوب شد الان دخترک درگیر پسرفت خواب هست و شب ها بارها و بارها بیدار میشه و روزها هم بی قرار هست.

من دو هفته ای هست برگشتم سرکار! همچنان هفته ای سه روز. تو روزهای کاریم دخترک چند ساعتی رو پرستار داره. با پرستارش خوب کنار اومد ولی خب نشانه های اضطراب جدایی هم به شدت درش دیده میشه. همین امروز کلی گریه و زاری داشتیم. 

کار کردن از خونه حتی با وجود پرستار هم آسون نیست! تمام مدت من که اضطراب دارم! ولی خب چاره ای نیست واقعا! 

 

از پیشرفت های دخترک اینکه تو همون سفر ایران 4 تا دندون بالاش با هم دراومد و الان درگیر دو تا دندون جدید هست. 4 دست و پا میره و هر روز سرعتش هم بیشتر میشه. نه همیشه ولی وقتی ازش بپرسی ببعی چی میگه میگه : بع -بع و اردک چی میگه میگه کا- کا و از خیلی وقت پیش که موقع غذا میگفت به به! و عدد ده رو میگه! وقتی بهش میگم بگو گل میگه گُ - یا میگم بگوی گاوی میگه گا .. به شدت بچه شیرینی هست ولی حسابی هم وول وولک هست و سطح انرژی بالایی داره. 

 

دو روز پیش هم سالگرد ازدواج مون و تولد جناب یار بود. دیروز دوستامون رو دعوت کردیم و یه جشن مختصر با هم گرفتیم. 

زندگی با وجود همه بالا و پایین هاش و خستگی هاش ادامه داره. 

باید قدردان داشته هامون باشیم و شادی هامون رو جشن بگیریم. 

 

دیگه اینکه نیاز دارم تمرکز کنم و پروژه جدید و کارهام رو پیش ببرم. امیدوارم بتونم زود به زودتر بنویسم و بار ذهنیم رو سبکتتر کنم. واقعا یه تایم هایی رو برای خودم نیاز دارم. 

۱ نظر ۱۲ خرداد ۰۴ ، ۰۵:۲۹
صبا ..

نشستم روبروی دریای خزر! بعد از یه هفته که اومدیم شمال اولین باری هست که فرصت شد تنهایی بیام قدم بزنم!

هوا خوبه! درخت ها پر از بهار نارنج و پرتقال هست ولی دریا هیچ جذابیتی واسم نداره! ساحل تمیز نیست، آب تیره و شن ها تیره و غبار روی دریاست! 

نمی دونم خستگی هست یا مسئولیت مادری هست که زاویه نگاهم رو تغییر داده یا چی؟! ولی همون شیراز هم جذابیت قبل رو واسم نداشت! ذوقم کمه! دقیق تر بخوام بگم هیچ ذوقی ندارم!! 

نه اونایی رو که دیدم به وجدم آوردن! نه جاهایی که رفتم!  شاید تنها دلیلش کم خوابی باشه! ولی هر روز فکر میکنم مهاجرت درستترین تصمیمی بوده که گرفتم! مخصوصا حالا که مادرم! دوری باعث سختی که نبوده هیچ اسباب آسایش و آرامش هم بوده!!

 

البته اگر نزدیک بودم ۲۴ ساعت شبانه روز قرار نبود دردسترس همه باشیم! اینقدر تو در تو زندگی کنیم!! 

 

موقعی که میخواستیم بلیط بگیریم من می گفتم ۴ هفته کم هست! الان خوشحالم که دو هفته دیگه بلیط برگشت داریم!! نه که بهم بد گذشته باشه! نه! ولی احساس دربند بودن دارم!

دلم می سوزه ولی کاری هم از دستم برنمیاد! فقط باید نگاه کرد! و گاهی نگاه کردن از فاصله نزدیک سختترین کار هست!

 

 

۵ نظر ۰۷ ارديبهشت ۰۴ ، ۱۰:۲۳
صبا ..

ساعت ۴:۵۳ صبح هست و جت لگ هستم! دیروز یعنی دوشنبه ساعت ۱۲ پراوزمون تو فرودگاه شیراز نشست!

 

پرواز با دخترک آسون نبود ولی وحشتناک هم نبود! خیلی زیاد خسته شده بود و خدا رو شکر که الان خوابیده و جت لگ نشده ظاهرا!

 

شهر بو بهارنارنج میده🥰😍🥰

 

بابام اینقدر پیر و چروک و ناتوان شده که حد نداره😭😢

 

برنامه خاصی برای این سفر نداریم جز دیدار عزیزانمون! امیدوارم به دخترک خوش بگذره و ما هم بتونیم یه ذره استراحت کنیم!

 

۸ نظر ۲۷ فروردين ۰۴ ، ۰۴:۵۹
صبا ..

سلام و سال نو مبارک! 

امیدوارم سال خیلی خوبی در انتظار همه ی مردم کشورم و علی الخصوص شما دوستان همراه من در اینجا باشه!

 

شرمنده ام که کامنت ها رو جواب ندادم هنوز!

 

پنج شنبه هفته پیش ساعت ۸ شب به وقت اینجا سال تحویل بود!همه ی خونه کلا تو کارتون بود و فقط ویایل سفره هفت سین رو گذلشته بودم واسه روز جمعه! پنج شنبه صبح با دخترک رفتیم گل خریدیم! عصرش سفره رو‌چیدیم و از و با دخترک عکس گرفتیم و ایشون خوابیدن و بعدش ما سال ۴۰۳ رو تحویل دادیم و ۴۰۴ رو تحویل گرفتیم و خیلی سریع با خانواده هامون تماس گرفتیم و عید ما عملا تمام شد😃

 

شنبه هفته پیش اسباب کشی کردیم! خونه جدید رو تا الان که من دوست داشتم! کارهای خونه شاید ۵٪ مونده باشه و تقریبا همه چیز سرجای خودش هست! فقط ریزه کاری های داخل یکی دو تا کمد مونده!

 

دخترک قشنگ مون امروز ۲۰۰ روزه شد! 

از هفته پیش تا حالا هم گویا درگیریش با پروسه دندون خیلی زیادتر شده و خانوادگی تحت فشاریم!!🤦🏻‍♀️😒

 

توی آواهایی که میگه «به» و «بابا» خیلی تکرار میشه! هر چند که میدونم قصدی پشتش نیست😀

 

از سه هفته پیش پروژه حذف شیر نیمه شب رو استارت زده بودم و دیشب اولین شبی بود که بدون شیرنیمه شب خوابیدیم! نمی دونم چقدر پایدار باشه ولی خب در هر صورت داریم به اون سمت گام برمی داریم! و بابتش خوشحالم!

 

کلی لیست کار دارم!

 

پروژه پرستار پیدا کردن هم شروع شده و هماهنگی های اونم هست!

یه سری خرید برای ایران! یه سری خرید برای خونه! واکسن آنفولانزا و ... مهمترینش هست!

 

تا دخترک بیدار نشده برم چهار تا کار انجام بدم!

۳ نظر ۰۹ فروردين ۰۴ ، ۰۲:۲۵
صبا ..

دیروز ۱۷ مارچ دو تا مروارید سفید کوچولو تو دهن دخترک مون رویت شد و پس از بیشتر از سه ماه علایم دندون درآوردن بالاخره اولین خروجی این مرحله از رشد دخترک هم دیده شد🥰😍

 

شدیدا درگیر جمع کردن و بسته بندی هستم و فکر کنم فقط سه-چهار تا کارتن دیگه لازم باشه!

البته هنوز نصف لباس ها مونده که همه شون میرن تو چمدونها و دغدغه اونا رو ندارم!

بیشترین دغدغه ام الان اون خورده ریزهای آخره!!

 

دیگه اینکه تو روزهای آخری که سرکار می رفتم مراسم اهدا جایزه سالیانه بود! (من تو یه سازمان خیلی بزرگ کار می کنم با بیش از ۵۰۰۰ نفر نیرو). برای اون پروژه ای که تو بارداریم انجام دادم به همراه اون تیم برنده یکی از جوایز بودیم و البته برای همین پروژه قبلش از طرف وزیر مربوطه هم تقدیرنامه گرفته بودیم!! از اونجایی که تو سازمان ما تشویقات کلامی هست بیشتر من خیلی واسم مهم نبود! فقط یه خط به رزومه م اضافه میشد ولی چند روز پیش یه ایمیل اومد که ۵۰۰ دلار non-cash علاوه بر گواهی جایزه داری!! حالا من اصلا نمی دونم منظورش از non-cash چی بود و چون مرخصی هستم هم نرفتم سرچ کنم و پیگیری کنم 😅😃

تو همین مراسم گروهی که الان (یعنی قبل از این مرخصی) باهاشون کار می کردم هم جایزه بردن و اسم من جزو لیست گروه بود!! ایمیل تقدیرنامه و... هم اومد! بعد نوشته بود که کل گروه ۲۵۰۰ دلار هم جایزه بردین ولی عملا چیزی بهتون تعلق نمی گیره و صرف مثلا گردهمایی های گروه میشه!!

خلاصه کلا جایزه هاشون در حد همون آفرین-صدآفرین- هزارسیصدآفرین دختر خوب و نازنین هست😂🤪😃

 

سبزه مون خوب رشد کرده ولی چند روز اینجا خیلی گرم بود و الان خیلی بانشاط نیست!! امیدوارم تا پنجشنبه بکشه!!

اصرار شدیدی دارم وسط این بازارشام سفره هفت سین داشته باشیم چون عید اول دخترک مون هست🥰

 

نمی دونم دیگه کی وقت کنم بنویسم! سال ۱۴۰۳ سال تولد فرشته ی قشنگ زندگی مون هست! سال آسونی نبود اصلا! ولی شروعش با این خبر بود که فرشته مون دختره! در هر حال جزو زیباترین سالهای زندگی من بود!

 

پیشاپیش سال نو مبارک🌷 

۸ نظر ۲۸ اسفند ۰۳ ، ۰۲:۱۲
صبا ..

دخترک دیروز شش ماهه شد🥰

و این یعنی شش ماهه که ما رسما مادر و پدر هستیم! دنیای قشنگی هست در عین اینکه آسون نیست!

 

امروز واکسن شش ماهگی هم زده شد!

 

ظاهرا قرارداد اجاره خونه جلو رفته و یعنی ۱۲ روز دیگه اسباب کشی داریم! من فقط فیلم خونه رو دیدم  چون از ته قلبم میخواستم که موقت اونجا باشیم!

بلیط برای ایران گرفتیم و سه هفته بعد از اسباب کشی هم میریم ایران!

 

همه ی اینها در کنار اینکه استرس کار و جلسه رو ندارم کمک کرده حالم خیلی خیلی بهتر بشه!

 

اسباب کشی و سفر ایران با دخترک ظاهرا آسون نیست ولی من برای هر دوشون ذوق دارم بس که بهشون نیاز دارم!

۶ نظر ۲۰ اسفند ۰۳ ، ۰۹:۰۷
صبا ..

با اینکه مرخصی هم هستم بازم به خیلی کارا نمی رسم. هنوز مثلا لیست کارهام رو ننوشتم! 

 

دیروز جنی اومد خونه مون. چقدر این زن فرشته س. خانم کوچولو هم از اول خیلی باهاش مهربون بود و لبخند می زد. این سومین باری بود که میدیدش و قطعا دفعات پیش رو یادش نبود ولی خیلی خوب باهاش ارتباط برقرار کرد و بغلش رفت و نشست کنارش بدون اینکه من کنارشون باشم و جنی باهاش حرف زد و براش کتاب خوند.  ما تقریبا هیچی انگلیسی با دخترک حرف نزدیم و اینکه جنی به یه زبون دیگه حرف می زد و دخترک گوش میداد و خوشحال بود می خندید خیلی جالب بود و البته خبر خوشی بود برای مامان و بابام که با اونا هم راحت ارتباط برقرار خواهد کرد.

 

جنی ساعت یک اینا اومد و قرار بود مثلا بعد از ناهار باشه ولی خب من مشغول دخترک بودم و وقت نکردم ناهار بخورم وقتی هم اومد وقت غذای خانم کوچولو بود که بهش غذا دادیم و وقتی من دخترک رو بردم که صورتش رو تمیز کنم جنی رفت پیشبندش رو شست و بعدش هم آویزون کرد و بعد هم صندلیش رو تمیز کرد. بعد هم که دخترک خوابید من گفتم میخوام ناهار بخورم و میدونستم اونم ناهار به اون معنا نخورده و گفتم بیا با هم بخوریم! غذا اندازه دو نفر نبود ولی اندازه ۱.۵ نفر بود و من بدون هیچ نگرانی براش کشیدم و با هم خوردیم و حرف زدیم. 

واقعیت این هست که من فکر نمیکنم اگر مامان خودم یا خواهرم میخواستن بیان بهم سر بزنن من اینقدر بی تکلف و راحت برخورد میکردم. میدونم که مثلا مامانم یا خواهرم اگر بودن واسم خودشون غذا می آوردن! و احتمالا خیلی کارهای دیگه رو میکردن ولی شاید منم نگران بودم الان ازشون خوب پذیرایی نمیشه و عذاب وجدان داشتم! نمی دونم واقعا! چون چنین تجربه ای رو نداشتم! ولی هر چی که هست فرهنگ ایرانی توی تشریفات خیلی دست و پای آدم رو می بنده!

این مدتی که ما بچه دار شدیم بجز خانم میم! دوستان دیگه مون فقط تعارف کردن و هر دفعه قسم و آیه که تروخدا هر کاری داشتید به ما بگید. بعد همین آدم ها رو من تعطیلات کریسمس که دیدمشون دیگه ازشون هیچ خبری نبوده یکی دوبار خودم پیام دادم احوال پرسی کردم ! حالا هم خوشحالن که برای عید نوروز برنامه گذاشتن و قراره یه جا دور هم جمع بشن/بشیم!! بعد دوستم که منو می بینه چپ و راست میگه تو مثل خواهرمی و من هر کاری از دستم برمیاد برات انجام میدم!!!!‌ این مدت که حالم خوب نبود و استرس و فشار روانی زیادی رو داشتم یکی از چیزهایی که اذیتم میکرد همین بود که چرا حتی یه نفر به خودش زحمت نمیده یه پیام بده از من بپرسه مردی یا زنده ای! من واقعا واقعا به کمک خاصی نیاز نداشتم ولی به روابط اجتماعی به اینکه یه نفر حالم رو بپرسه نیاز داشتم! و خب درک این مساله انگار برای هموطنان من خیلی سخته! (من حتی تو گروهی که با کازین هام هم دارم هیچکس حالم رو نمی پرسید و هر از گاهی تقاضای عکس و فیلم دخترک رو داشتن! یه بار دیگه بهشون گفتم واقعا واسم عجیبه این رفتارتون و دلم هم نمیخواد عکس و فیلم دخترک رو بفرستم که شما انرژی بگیرید و حالتون خوب بشه!)  ترجیح آدمها این هست که مثلا بجای احوالپرسی وقتی منو می بینند برای دخترمون کادو گرفته باشن! یعنی هیچ تلاشی برای شناخت آدم و درک نیازهاش انجام نمیدن! و با کادو دادن رفع تکلیف میکنند و این ارتباطات برای من آزاردهنده س! 

یکی از دوستامون که خونه شون فقط ۸۰۰ متر با ما فاصله داشت این آخر هفته از سیدنی میرن و من واقعا خوشحالم از رفتنشون! یه بار سنگین روی روانم بودن! و دوریشون و ندیدنشون قطعا اون بار رو کم میکنه! 

 

۷ نظر ۱۵ اسفند ۰۳ ، ۰۳:۲۰
صبا ..

تصمیم جدید این هست که فعلا و تا اطلاع ثانوی مرخصی باشم. الان هم با مدیرم صحبت کردم و بهش گفتم. لازمه یه سری کارها رو جمع کنم و ایمیل کنم به گروه و به این و اون اطلاع بدم که یه مدت به نسبت طولانی نیستم. 

به احتمال خیلی زیاد هم کمتر از سه هفته دیگه اسباب کشی داریم. فکر کنم بشه یکی دو روز بعد از سال تحویل.

با وجود اینکه همه چیز قاطی پاتی هست و کلی کار داریم صبح ماش خیس کردم واسه سبزه عید. سبزه سبز کردن کمک میکنه حالم خوب باشه. 

 

باید چند تا لیست بنویسم از کارهایی که دارم. مغزم اصلا آروم نیست. ایمیل های کاری و سیستم های کاری رو که چک میکنم استرسم یهو پیک می زنه از بس همه چیز گیر و گور داره. و از بس ما ایمیل غیر مرتبط میگیریم. از روی اولی که اینجا کار کردم همیشه نگرانم که نکنه یه ایمیل مهم این وسطم از دست در بره. اول صبح اومدم مرخصیم رو وارد کنم تو سیستم دیدم اجازه لاگین نمیده. حالا تیکت زدم به آیتی بیا درستش کن. یه بار دیگه هم دو روز دقیقا از صبح تا عصر با آیتی داشتم حرف می زدم که مشکل لاگین و یه سری مشکلات مسخره ی دیگه رو واسم حل کنه. نصف روزهای کاری ۲۰۲۵ هم سیستم HPC مون کار نمیکرده. 

۲ نظر ۱۳ اسفند ۰۳ ، ۰۳:۱۵
صبا ..