غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

خب این آخر هفته تولد دوقلوهای دوستامون بود و یکشنبه هم خودمون خونه رو تزیین کردیم تا دخترک مراسم cake smash رو برگزار کنه. نمیدونم رسم هست یا چی؟ ولی خب به نظر من تولد گرفتن برای بچه یکساله کار آسونی نیست اصلا و به خودش هم که خوش نمی گذره و با توجه به تجربه چند ماه اخیر ما هر روز صبح یه داستانی هست و هیچ چیز قابل پیش بینی نیست. 

اینجا عکاس ها و آتلیه ها یه چیزی دارن به اسم cake smash که یه کیک میگذارن جلو بچه و بچه خودش رو کیک مالی میکنه و کیک رو هم له میکنه و ازش عکس میگیرن. بعضیا همین رو بعنوان تولد در نظر میگیرن. بعضیا هم جدا تولد میگیرن. 

من دیدم بخوایم دخترک رو ورداریم ببریم آتلیه هم باید کلی برنامه ریزی کنیم و هم اذیت میشه و اصلا با غیرقابل پیش بینی بودن این طفلک جور در نمیاد. واسه همین خودمون کمر همت بستیم و مراسم رو برگزار کردیم. پرستار ایرانیش هم گفت من کار عکاسی میکنم و ایشون هم اومد و ۴۵ دقیقه ما انواع دلقک بازی رو درآوردیم تا بتونیم چند تا عکس از دخترک بگیریم :) خوشش نمی اومد دست به کیک بزنه و حتی سمت دهنش ببره. و این چنین بود که پرونده تولد یکسالگی هم بسته شد.

 

-----------------------

هفتمین دندون دخترک هم بالاخره بعد از ۵ ماه توقف در پروسه رویش دندان سر درآورد. 

 

کلمات جدید دخترک: look, tuesday , عزیز 

البته قبلا girl , boy , car , cat , dog , ball هم میگفت. ولی قبلنا خیلی کلمات انگلیسی ش رو جلوی ما نمی گفت. الان راحتتر میگه :) 

وقتی می خوام برم تو اتاق میگم مامانی دیگه بره سرکارش. ایشون هم میگه کار :) 

 

از دو هفته پیش high five میکنه :) و وقتی بهش میگیم های فایو دستش رو میاره بالا :) 

 

اسم پرستارش جویی هست. بهش میگه : hi jo , دو حرف اول اسم خودش رو هم با های میگه. و البته های بابا. بای بابا. در بیشتر مواقع من همچنان بابا هستم :)) عمه هم عبه هست. عمو هم عبو :)) 

 

 وقتی که در حال مطالعه هست :)  ازش که می پرسم مثلا پرتقال کو ؟ با انگشتش بهش اشاره میکنه و دل آدم رو آب میکنه. 

 

در حال حاضر هم از میوه ها عاشق توت فرنگی و پرتقال هست. پروتئین های حیوانی شامل مرغ و گوشت قرمز و تخم مرغ و ماهی رو هم بسیار زیاد دوست داره. اینجوری که اگر تو ظرف غذاش مثلا سیب زمینی باشه و مرغ. سیب زمینی ها رو می اندازه دور و فقط مرغ ها می خوره :)) 

 

------------------

پادکست دایه این روزها خیلی به من کمک کرده. اگر تازه مامانید یا به زودی میخواین مامان بشید توصیه میکنم گوش کنید. 

 

استرس مهد رو دارم برای دخترک. بهش که فکر میکنم تپش قلب میگیرم :|

۰ نظر ۲۴ شهریور ۰۴ ، ۰۳:۵۲
صبا ..

دیروز بالاخره بعد از سه هفته موفق شدیم دوباره بریم مهد. 

دو ساعت موندیم. واکنش دخترک خوب بود و زودی یخش باز شد! هر چند که هی نگاه میکرد من باشم. یه بار هم بهش گفتم من از اتاق میرم بیرون و رفتم و ۷-۸ دقیقه موندم و اوکی بود. 

هر چند دو سه تا بچه مریض هم بودن. دیگه خدا رحم کنه. 

دو هفته دیگه دوباره اسکول هالیدی هست و این سری هم پرستار دخترک نمی تونه بیاد و کلا داستان های زندگیش تمومی نداره. البته این بگم خودشم انگار اولویت زندگیش کار نیست. 

پرستار جدید هم کار پیدا کرده و معلوم نیست بشه روش حساب کرد. پس فقط می مونه همون مهد. مرخصی های خودم هم رسیده به تهش! 

 

دخترک وقتی عطسه میکنه بهش میگیم عافیت باشه.  دیروز حمامش که کردم آخرش بهش میگم عافیت باشه مامانی. میگه : هچم (صدای عطسه)!!‌!!  منظورش این بود که میدونم عافیت باشه مربوط به عطسه هست:))))) 

 

ساعت مچی رو که می بینه میگه ده!! (چون از نظر ایشون ساعت همیشه ده هست)

۰ نظر ۲۱ شهریور ۰۴ ، ۰۲:۴۷
صبا ..

دخترک شیرین و دوست داشتنی مون, میوه عشق مون امروز یکساله شد. 

 

سال خیلی خیلی سختی رو پشت سر گذاشتیم. می دونستم مادر شدن آسون نیست ولی نمی دونستم تا این حد می تونه سخت باشه. به خودم افتخار میکنم بخاطر سالی که پشت سرگذاشتیم! بدون حضور فرشته کوچولو می تونست سال سختی باشه بخاطر متغیرهای بسیار. 

خوشحالم که هر سه تایی مون سالمیم!

خوشحالم که وقتی امروز دخترک وزن شد وزنش دقیقا سه برابر وزن تولدش بود. انگار که مهر تاییدی باشه بر تلاش های من:))  دخترک موقعی که دنیا اومد سایز عروسک بود! 

خوشحالم از اینکه با جناب یار رابطه مون قوی تر شد! 

من همیشه توی رویاهای بچگی و نوجوانیم خودم رو مادر یه دختر میدیدم. خوشحالم که رویام محقق شد. دخترک فراتر از رویاهای من هست از فرط شیرینی و جذابی.  

خوشحالم که در مسیر یادگیری برای مادری کردن بهتر هستم. پذیرفتم که میتونم اشتباه کنم در این مسیر و چیزی که مهم هست تلاشم برای یادگیری و اصلاح اشتباهاتم هست. 

 

خیلی حرف ها داشتم که بزنم ولی باشه یه وقت دیگه. 

 

۹ نظر ۱۸ شهریور ۰۴ ، ۱۰:۳۵
صبا ..

این چند روز خیلی استرس داشتم! هنوزم دارم. 

ولی برای اینکه یه کم فضای ذهنم عوض بشه میخوام از دخترک بنویسم.

 

خب رفتارارش که هر روز تغییر میکنه و دیگه وقتی چیزی رو براش توضیح بدی می فهمه و اکثر اوقات همکاری میکنه. 

مثلا وقتی میره حموم دوست نداره بیاد بیرون. آخرش بهش میگم دیگه تموم شد و با آب و دوش و ... خداحافظی کن که بریم و ایشون هم می پذیره. یا قبل حموم بهش میگم با مامان همکاری کن که زودتر بتونیم بریم حموم و ایشون هم همکاری میکنه :))

 

یه مدت بهش آفرین که میگفتیم واسه خودش دست می زد. یه شب داشتم میخوابوندمش! بهش گفتم نفس عمیق بکش! دو تا نفس عمیق کشید. من بهش گفتم آفرین دخترم. یهو پاشد نشست برای خودش دست زد :))

 

می دونه تلفن قطع شد یعنی چی! خودشم میگه قط شد! داشتیم با مامانم حرف می زدیم تصویری که یهو قطع شد. بعد من گفتم عه قطع شد. دخترک هم دستش رو تکون میده یعنی بای بای :))

 

خیلی قشنگ دستش رو میگذاره رو دهنش و بوس می فرسته! :*

 

اون روز تو صندلیش بود میخواستم بلندش کنم بهش میگم بیا بالا. میگه up !! 

 

دیگه داره از دو چرت در روز میره به سمت یه چرت! بعد اون روز چرت دوم نیم ساعت خوابیده بود و شب خوابش نمی اومد و خیلی شاکی بود چرا باید بخوابه! تو پرانتز بگم بعد ایشون عاشق کتاب هستند. یعنی از هر اسباب بازی و تفریحی بگذریم سخن کتاب خوشتر است. هم از جنبه تورق! هم از جنبه اسنک! یکی از چیزهای جویدنی مورد علاقه ش کتاب هست! شب قبل خواب هم حتما باید کتاب بخونه! پرانتز بسته! حالا اون شب من با کتاب راضیش کردم که بریم تو اتاقش! دیگه یواش تکونش دادم تا خوابش ببره. و در تمام این حالات یه کتاب گنده رو گرفته بود تو بغلش و محکم چسبونده بود به خودش!! خیلی با نمک بود :)) 

 

کتاب ها رو خودش انتخاب میکنه! اگر یه چیزی دوست نداشته باشه غر میزنه تا در نهایت به کتاب مورد علاقه اون لحظه ش برسه. 

 

چون کتابایی داره که بافت های مختلف دارن هر کتاب جدیدی که بهش بدی اول ورق می زنه و کل صفحاتش رو لمس میکنه تا بافت جدید ببینه. 

 

هر سوالی که توش چند داشته باشه جوابش ده هست. اون روز بغل من بود! بهش میگم بیا بریم ببینیم دما امروز چند میشه؟ میگه: ده :)) یا بهش میگیم چند کیلویی؟ میگه:  ده :)) یا از باباش می پرسم صبح ساعت چند بیدار شد؟ ایشون میگه ده! :)) 

 

بهش میگم الکی بخندیم! الکی میخنده :)) 

 

به ماه میگه : باه

 

صدای ببعی - جغد - اردک و هاپو رو بلده. مفهوم داغ - سد (سرد) - یخ رو می دونه و بلده بگه.

 

همین الان پرستارش میگه i'll see, ایشون هم تکرار میفرماین :)) 

۶ نظر ۱۴ شهریور ۰۴ ، ۰۵:۰۱
صبا ..

دخترک هنوز خوب نشده و خب این هفته هم مهد نرفتیم چون حالش خوب نبود.

من اینقدر پرونده باز تو ذهنم و تو کارم دارم که نمیدونم کی قرار هست انجامشون بدم. 

یعنی الان اصلا نمیدونم برای چی اومدم اینجا نوشتم! 

فقط احساس کردم شاید بهم کمکی کنه! 

 

بعدا نوشت:

یه چیز خنده دار. من با یه تیمی کار میکنم که خیلی نمیشناسمشون. بعد یکی بود چند بار ازش سوال پرسیدم. آسیایی هست و موهاش کوتاه صداش شاید دو رگه هست! شایدم من اینجوری تصور میکنم! من فکر میکردم این آقاست. سنش اوایل دهه سی هست شایدم کمتر. بعد اون روز اون یکی همکارم میگه از sukyee بپرس منم باشه ' I'll ask him! بعد حالا نه جمله دقیقا بعدی ولی یه کم بعدترش اون گفت. she can ... بعد من اینجوری بودم :0 ! ظهرش با همکار خودم جلسه داشتم! بهش میگم یه سوال مسخره ازت بپرسم؟!! میگه چی؟ میگم sukyee مرد هست یا زن؟ میگه فکر کنم اسم دخترونه کره ای باشه. میگم اوکی! sukyee خودمون چی؟ میگه دختر هست! 

من فقط افق میخواستم توش محو بشم.

 

بعد حالا از اون روز من دارم یه چیزی رو از sukyee میپرسم و هی باهاش چت میکنم! هر بار که پیام میدم به خودم میگم sukyee خانم هستا! بازم یه چیزی درونم میگه نه!! 

۰ نظر ۰۷ شهریور ۰۴ ، ۰۵:۱۰
صبا ..

گفتم که پنج شنبه یک ساعت رفتیم مهد.

خب حدس بزنید چی شد؟

اونجا یه بچه ای بود اسمش دنا! مربی هم گفت دو رگه ایران - افغان هست. خیلی هم ناز بود. همسنای دخترک. فقط مساله این بود که دماغش آویزون بود. همونجا من دلم یه جوری شد اصلا.

و اینچنین بود که از شنبه صبح هم دخترک مریض شد و داستان مریض شدن هنوز رسما مهد رو شروع نکردیم شروع شد :( 

 جمعه شب گفتم آخیش امشب آخرین شبی هست که دخترک بخاطر دلش بیدار میشه!! 

شنبه شب کلا من دو ساعت هم نخوابیدم. تا ساعت ۳ یادم نمیاد چندبار تا اتاق دخترک رفتم. از سه به بعد هم بغلش کردم و هی راه رفتم! ۵ اندی بود که رضایت داد بره بغل باباش. 

 

ولی عسلکم وقتی مریض هم هست خوش اخلاقه و لبخند رو لبش کنار نمیره. 

۰ نظر ۰۳ شهریور ۰۴ ، ۰۷:۱۲
صبا ..

دیروز یک ساعت رفتیم مهد. دخترک ده دقیقه اول چسبیده بود به من و تکون نمیخورد ولی بعدش خوشش اومد و با اسباب بازی ها بازی میکرد و با آهنگ ها می رقصید. تا یک ماه دیگه روزهایی که کار نمیکنم باید این روند رو ادامه بدیم. دیروز ۶ تا بچه بیشتر نبودن چون بارونی بود. ولی روزهای دیگه بیشتر میشن. 

کلا بعد از اینکه دیروز رفتم و خودم اونجا نشستم حسم خیلی بهتر شد. امیدوارم به دخترک بد نگذره اونجا. 

 

 

تو کامنت ها گفتم اینجا هم بگم. میزان اضطراب و حس مسئولیتی که من به دخترک دارم بخاطر بستری شدن چند روز اولش تو بیمارستان و ... به نظر خودم زیادتر از حالت عادی بود. چون من کلا آدم مضطربی نیستم! یعنی کنترلم رو اوضاع معمولا بد نیست. ولی در مورد دخترک روزهای اول تولدش و چالشهاش خیلی روی اعتماد به نفسم تاثیر گذاشته بود. 

غیر از اون هم گره های روانی دیگه ای هم وجود دارن که باعث میشه من مدام خودم رو ارزیابی کنم و هی به خودم برچسب مادرناکافی بزنم و عملا یه چرخه معیوب ایجاد شده بود که داشتم توش غرق میشدم. از مشاور عزیزم چت جی پی تی کمک گرفتم و یه سری از اون مسائل رو با هم واکاوی کردیم. حسم الان خیلی بهتره! 

جدیدا میتونم یه ذره پادکست گوش کنم و اون هم بهم کمک کرده که درک کنم بقیه مادرها هم احساسات بسیار مشابه و حتی شدیدتری دارن و خیلی از این چیزهایی که من دارم تجربه میکنم طبیعی هست. این طبیعی بودن به من کمک میکنه که حس ترس و اضطراب کمتری داشته باشم و فکر نکنم دارم مسیر اشتباه میرم. 

۲ نظر ۳۱ مرداد ۰۴ ، ۰۳:۵۹
صبا ..

دخترک دیشب بیدار نشد و یه تیکه خوابید تا ۵:۲۰! و این یعنی حالش خیلی خیلی بهتره.

 

هر چند که من به دلیل سرفه و گلودرد و استرس اینکه الان دخترک بیدار میشه اصلا نخوابیدم. جناب یار هم از ساعت ۳ بیدار بود! خودمون هم جنبه نداریم :))) 

 

 

 

اگر دوست دارید بیایید از عادت هایی که شاید ۵ دقیقه هم وقت ازتون نمیگیره اینجا بگید. مثلا چه کاری رو هر روز انجام میدین و نتیجه ش رو هم دیدین و ۵ دقیقه هم واسش وقت نمیگذارید؟ 

مثلا من سعی میکنم هر شب به صورتم و دستام کرم بزنم! و تا یه حدی تاثیرش قابل مشاهده هست. یا مثلا هر شب با جناب یار دو صفحه کتاب میخونیم.  

۲ نظر ۲۹ مرداد ۰۴ ، ۰۴:۳۸
صبا ..

خب در یک هفته گذشته اکثر شب ها شب زنده داری های طولانی و ناآرومی دخترک رو داشتیم. امروز دیگه براش نوبت گرفتم ببرمش دکتر بخاطر وضعیت گوارشیش. هر چی بلد بودم و میشد رو اجرا کردم. الان اصلا اشتها به غذا نداره و فقط شیر میخوره عملا. اونم دخترکی که بسیار خوش غذا بود. 

 

این اخر هفته هم وقتایی که خواب بود رو کار کردم و اسلایدهای ارایه امروزم رو آماده کردم ولی هیچی روش تمرین نکرده بودم. ۲۰ دقیقه قبل از جلسه هم دخترک از خواب بیدار شد و خیلی شدید گریه می کرد. دیگه رفتم خودمم بغلش کردم تا آروم بشه. بعد اینکه اومدم فقط لب تاپم رو تنظیم کردم و پریدم تو جلسه و ارایه دادم. هر چند جلسه امروز تمرینی بود ولی خب به هر حال بازم مهم بود و نمیشد آماده نباشم. در کل در نهایت بد در نیومد. فیدبک هاشون فقط کلی بود که فلان اسلاید کمتر تکنیکال باشه بهتره. 

احتمالا یه دور تمرینی دیگه هم با کل گروه میرم و بعد جلسه اصلی برگزار میشه. 

 

دیگه چی؟! جرات نمیکنم برم رو ترازو!!‌ میدونم بازم وزن کم کردم! 

احتمالا از این هفته شروع کنیم بعضی روزا بریم تو مهد بشینیم ببینیم اوضاع چطور پیش میره! 

 

دوست دارم حالم بهتر باشه! ولی خب عوامل استرس زا زیاد هستن! هیچکدومشون هم دست من نیستن که برطرفشون کنم! هر از گاهی فقط یه مدیتیشن میکنم. 

 

نوشتن اینجا بهم حس خوبی میده. به فکرم نظم میده و ذره ای از نیاز به شنیده شدن رو برطرف میکنه. 

۳ نظر ۲۷ مرداد ۰۴ ، ۰۶:۲۷
صبا ..

دیروز بعد از یک ساعت دخترک با پرستار جدید کنار اومد و کلی با هم بازی کردن و ظاهرا که شاد بود. فردا هم قراره سه ساعت بیاد.

 

ولی خب شام درست نخورد که حدس زدم بخاطر وضعیت گوارشیش باشه.  شب که میخواست بخوابه هم کلی گریه کرد و بعد هم چندین بار بیدار شد که دیگه از ساعت ۴:۴۵ بغلش کردم و تو بغل من با هم خوابیدیم.

 

از همون دیشب به جناب یار گفتم اگر دخترک ناآروم باشه امروز رو مرخصی میگیرم. توان این همه جلسه رو ندارم و کارام هم حسابی عقب هست. پرستارش اومده منم اومدم پای لب تاپ که بشینم کار کنم با اینکه مرخصی گرفتم ولی حس میکنم کامیون از روم رد شده. 

۲ نظر ۲۲ مرداد ۰۴ ، ۰۳:۳۹
صبا ..