غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

۱۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «میوه عشق» ثبت شده است

دخترک امروز ۱۳ ماهه شد!

امروز سومین روز این هفته هست که رفت مهد! فکر کنم کم کم داره بهش خوش میگذره! هر چند صبح ها با گریه جدا میشه که به نظر طبیعی هست هنوز ولی بعدش زودی حواسش پرت و آروم میشه.

 

منم از یکشنبه ناهار که خوردم احتمالا امروز بتونم یه کم ناهار بخورم! این چند روز فقط مایعات بوده و یه کم نون و عسل! خودم کم وزنم کم بود! الان شبیه کودکان سوء تغذیه ای آفریقایی شدم! البته چون کودک نیستم بیشتر شبیه معتادا هستم در واقع :)))) 

 

هفته دیگه هم باید برم یه کنفرانس! ارائه م کوتاه هست ولی باید براش آماده بشم. بعد از اون پنل ریویو هم اون پنلی که از خارج از سازمان مون اومده بود بهم پیشنهاد داد برم کارام رو واسه شون ارائه بدم! احتمالا یه روز تو نوامبر هم برم اونجا! 

 

حال کلی م چطوره؟ میزان لهی: ۷ از ۱۰. حال روحیم بد نیست میشه گفت ۶ از ۱۰.

 

فقط نیاز به یه کم ثبات دارم. ثبات فارغ از بیماری. 

 

دیگه کلماتی که دخترک میگه چیزهایی نیست که باهاش تکرار کردیم. مثلا خودش به گوشی موبایل اشاره میکنه و میگه گوشی! یا وقتی اسم حموم میاد میگه آببازی. اینا رو من فقط همین جوری جلوش گفتم! یا یه چیزی تو مایه های آهنگ میگه! 

یه سری کتاب فارسی از ایران براش آورده بودیم که چندتایی ش از این کتاب های دالی هست که مثلا یه تیکه از کتاب توش کاور شده و باید بالا ببری تا تصویر زیرش رو ببینی. دخترک عاشق این کتاب هاست. کتاب میوه ها و حشرات رو داره. از حشرات هم از سوسک بیشتر خوشش میاد :))) البته فکر کنم بخاطر تلفظش هست. خودش یکی دوبار گفته سوکس!  

دیگه الان من دستم رو میگذارم رو آیتم های تو کتاب ها و ازش میپرسم این چیه؟ و اون می تونه یه سری هاشون رو بگه. مثل: ابر - گل - توت (توت فرنگی) - ماه - هاپو - پیشی - در و .... 

۲ نظر ۱۷ مهر ۰۴ ، ۰۴:۱۱
صبا ..

خب این آخر هفته تولد دوقلوهای دوستامون بود و یکشنبه هم خودمون خونه رو تزیین کردیم تا دخترک مراسم cake smash رو برگزار کنه. نمیدونم رسم هست یا چی؟ ولی خب به نظر من تولد گرفتن برای بچه یکساله کار آسونی نیست اصلا و به خودش هم که خوش نمی گذره و با توجه به تجربه چند ماه اخیر ما هر روز صبح یه داستانی هست و هیچ چیز قابل پیش بینی نیست. 

اینجا عکاس ها و آتلیه ها یه چیزی دارن به اسم cake smash که یه کیک میگذارن جلو بچه و بچه خودش رو کیک مالی میکنه و کیک رو هم له میکنه و ازش عکس میگیرن. بعضیا همین رو بعنوان تولد در نظر میگیرن. بعضیا هم جدا تولد میگیرن. 

من دیدم بخوایم دخترک رو ورداریم ببریم آتلیه هم باید کلی برنامه ریزی کنیم و هم اذیت میشه و اصلا با غیرقابل پیش بینی بودن این طفلک جور در نمیاد. واسه همین خودمون کمر همت بستیم و مراسم رو برگزار کردیم. پرستار ایرانیش هم گفت من کار عکاسی میکنم و ایشون هم اومد و ۴۵ دقیقه ما انواع دلقک بازی رو درآوردیم تا بتونیم چند تا عکس از دخترک بگیریم :) خوشش نمی اومد دست به کیک بزنه و حتی سمت دهنش ببره. و این چنین بود که پرونده تولد یکسالگی هم بسته شد.

 

-----------------------

هفتمین دندون دخترک هم بالاخره بعد از ۵ ماه توقف در پروسه رویش دندان سر درآورد. 

 

کلمات جدید دخترک: look, tuesday , عزیز 

البته قبلا girl , boy , car , cat , dog , ball هم میگفت. ولی قبلنا خیلی کلمات انگلیسی ش رو جلوی ما نمی گفت. الان راحتتر میگه :) 

وقتی می خوام برم تو اتاق میگم مامانی دیگه بره سرکارش. ایشون هم میگه کار :) 

 

از دو هفته پیش high five میکنه :) و وقتی بهش میگیم های فایو دستش رو میاره بالا :) 

 

اسم پرستارش جویی هست. بهش میگه : hi jo , دو حرف اول اسم خودش رو هم با های میگه. و البته های بابا. بای بابا. در بیشتر مواقع من همچنان بابا هستم :)) عمه هم عبه هست. عمو هم عبو :)) 

 

 وقتی که در حال مطالعه هست :)  ازش که می پرسم مثلا پرتقال کو ؟ با انگشتش بهش اشاره میکنه و دل آدم رو آب میکنه. 

 

در حال حاضر هم از میوه ها عاشق توت فرنگی و پرتقال هست. پروتئین های حیوانی شامل مرغ و گوشت قرمز و تخم مرغ و ماهی رو هم بسیار زیاد دوست داره. اینجوری که اگر تو ظرف غذاش مثلا سیب زمینی باشه و مرغ. سیب زمینی ها رو می اندازه دور و فقط مرغ ها می خوره :)) 

 

------------------

پادکست دایه این روزها خیلی به من کمک کرده. اگر تازه مامانید یا به زودی میخواین مامان بشید توصیه میکنم گوش کنید. 

 

استرس مهد رو دارم برای دخترک. بهش که فکر میکنم تپش قلب میگیرم :|

۰ نظر ۲۴ شهریور ۰۴ ، ۰۳:۵۲
صبا ..

دیروز بالاخره بعد از سه هفته موفق شدیم دوباره بریم مهد. 

دو ساعت موندیم. واکنش دخترک خوب بود و زودی یخش باز شد! هر چند که هی نگاه میکرد من باشم. یه بار هم بهش گفتم من از اتاق میرم بیرون و رفتم و ۷-۸ دقیقه موندم و اوکی بود. 

هر چند دو سه تا بچه مریض هم بودن. دیگه خدا رحم کنه. 

دو هفته دیگه دوباره اسکول هالیدی هست و این سری هم پرستار دخترک نمی تونه بیاد و کلا داستان های زندگیش تمومی نداره. البته این بگم خودشم انگار اولویت زندگیش کار نیست. 

پرستار جدید هم کار پیدا کرده و معلوم نیست بشه روش حساب کرد. پس فقط می مونه همون مهد. مرخصی های خودم هم رسیده به تهش! 

 

دخترک وقتی عطسه میکنه بهش میگیم عافیت باشه.  دیروز حمامش که کردم آخرش بهش میگم عافیت باشه مامانی. میگه : هچم (صدای عطسه)!!‌!!  منظورش این بود که میدونم عافیت باشه مربوط به عطسه هست:))))) 

 

ساعت مچی رو که می بینه میگه ده!! (چون از نظر ایشون ساعت همیشه ده هست)

۰ نظر ۲۱ شهریور ۰۴ ، ۰۲:۴۷
صبا ..

دخترک شیرین و دوست داشتنی مون, میوه عشق مون امروز یکساله شد. 

 

سال خیلی خیلی سختی رو پشت سر گذاشتیم. می دونستم مادر شدن آسون نیست ولی نمی دونستم تا این حد می تونه سخت باشه. به خودم افتخار میکنم بخاطر سالی که پشت سرگذاشتیم! بدون حضور فرشته کوچولو می تونست سال سختی باشه بخاطر متغیرهای بسیار. 

خوشحالم که هر سه تایی مون سالمیم!

خوشحالم که وقتی امروز دخترک وزن شد وزنش دقیقا سه برابر وزن تولدش بود. انگار که مهر تاییدی باشه بر تلاش های من:))  دخترک موقعی که دنیا اومد سایز عروسک بود! 

خوشحالم از اینکه با جناب یار رابطه مون قوی تر شد! 

من همیشه توی رویاهای بچگی و نوجوانیم خودم رو مادر یه دختر میدیدم. خوشحالم که رویام محقق شد. دخترک فراتر از رویاهای من هست از فرط شیرینی و جذابی.  

خوشحالم که در مسیر یادگیری برای مادری کردن بهتر هستم. پذیرفتم که میتونم اشتباه کنم در این مسیر و چیزی که مهم هست تلاشم برای یادگیری و اصلاح اشتباهاتم هست. 

 

خیلی حرف ها داشتم که بزنم ولی باشه یه وقت دیگه. 

 

۹ نظر ۱۸ شهریور ۰۴ ، ۱۰:۳۵
صبا ..

این چند روز خیلی استرس داشتم! هنوزم دارم. 

ولی برای اینکه یه کم فضای ذهنم عوض بشه میخوام از دخترک بنویسم.

 

خب رفتارارش که هر روز تغییر میکنه و دیگه وقتی چیزی رو براش توضیح بدی می فهمه و اکثر اوقات همکاری میکنه. 

مثلا وقتی میره حموم دوست نداره بیاد بیرون. آخرش بهش میگم دیگه تموم شد و با آب و دوش و ... خداحافظی کن که بریم و ایشون هم می پذیره. یا قبل حموم بهش میگم با مامان همکاری کن که زودتر بتونیم بریم حموم و ایشون هم همکاری میکنه :))

 

یه مدت بهش آفرین که میگفتیم واسه خودش دست می زد. یه شب داشتم میخوابوندمش! بهش گفتم نفس عمیق بکش! دو تا نفس عمیق کشید. من بهش گفتم آفرین دخترم. یهو پاشد نشست برای خودش دست زد :))

 

می دونه تلفن قطع شد یعنی چی! خودشم میگه قط شد! داشتیم با مامانم حرف می زدیم تصویری که یهو قطع شد. بعد من گفتم عه قطع شد. دخترک هم دستش رو تکون میده یعنی بای بای :))

 

خیلی قشنگ دستش رو میگذاره رو دهنش و بوس می فرسته! :*

 

اون روز تو صندلیش بود میخواستم بلندش کنم بهش میگم بیا بالا. میگه up !! 

 

دیگه داره از دو چرت در روز میره به سمت یه چرت! بعد اون روز چرت دوم نیم ساعت خوابیده بود و شب خوابش نمی اومد و خیلی شاکی بود چرا باید بخوابه! تو پرانتز بگم بعد ایشون عاشق کتاب هستند. یعنی از هر اسباب بازی و تفریحی بگذریم سخن کتاب خوشتر است. هم از جنبه تورق! هم از جنبه اسنک! یکی از چیزهای جویدنی مورد علاقه ش کتاب هست! شب قبل خواب هم حتما باید کتاب بخونه! پرانتز بسته! حالا اون شب من با کتاب راضیش کردم که بریم تو اتاقش! دیگه یواش تکونش دادم تا خوابش ببره. و در تمام این حالات یه کتاب گنده رو گرفته بود تو بغلش و محکم چسبونده بود به خودش!! خیلی با نمک بود :)) 

 

کتاب ها رو خودش انتخاب میکنه! اگر یه چیزی دوست نداشته باشه غر میزنه تا در نهایت به کتاب مورد علاقه اون لحظه ش برسه. 

 

چون کتابایی داره که بافت های مختلف دارن هر کتاب جدیدی که بهش بدی اول ورق می زنه و کل صفحاتش رو لمس میکنه تا بافت جدید ببینه. 

 

هر سوالی که توش چند داشته باشه جوابش ده هست. اون روز بغل من بود! بهش میگم بیا بریم ببینیم دما امروز چند میشه؟ میگه: ده :)) یا بهش میگیم چند کیلویی؟ میگه:  ده :)) یا از باباش می پرسم صبح ساعت چند بیدار شد؟ ایشون میگه ده! :)) 

 

بهش میگم الکی بخندیم! الکی میخنده :)) 

 

به ماه میگه : باه

 

صدای ببعی - جغد - اردک و هاپو رو بلده. مفهوم داغ - سد (سرد) - یخ رو می دونه و بلده بگه.

 

همین الان پرستارش میگه i'll see, ایشون هم تکرار میفرماین :)) 

۶ نظر ۱۴ شهریور ۰۴ ، ۰۵:۰۱
صبا ..

یه نیم ساعت دیگه قرار هست پرستار جدید بیاد تا با دخترک آشنا بشه. یه خانم ایرانی هست. 

 

دیروز از جمله روزهایی بود که جنون همین جا بود و هیچ فاصله ای باهاش نبود. دخترک دلش درد میکرد و بی قرار بود. شب قبلش میشه گفت نخوابیده بودیم اصلا. روز اول پریود من بود و جلسه داشتم! یکی از راههای شکنجه یه مادر این هست که بگن برو تو اتاق کار کن و بچه ت هم اون بیرون گریه کنه!!‌

 

بگذریم.

 

دخترک بخشی از اعضای بدن رو می شناسه و بهشون اشاره میکنه. وقتی بهش میگیم موهات کو به سرش دست می زنه. از خیلی قبلتر هم ایشون عادت داشت موهای من رو می کشید و من هر بار این کار رو میکرد بهش میگفت وقتی مو میکشیم درد میگیره! خودشم تکرار میکرد درد. حالا اون روز یه دسته موهای من تو دستش هست بدون اینکه بکشه میگه درد! من یه لحظه شک کردم!!! یک ساعت بعدش خودم به موهام اشاره کردم و گفتم این چیه؟ میگه: درد :)))))) هنوزم ازش بپرسیم این چیه؟ میگه درد :)) 

 

کلا هر صوتی بشنوه از ماها تقلید میکنه. مثلا بگیم آخ میگه آخ. بگیم هی میگه هی! من از خیلی کوچولو که بود جلوش نفس عمیق میکشیدم. اونم تکرار میکنه. حالا وقتی میخواد بخوابه بهش میگم نفس عمیق بکش آروم آروم خوابت ببره. طفلکم خودش نفس عمیق میکشه بدون اینکه بخواد ادای من رو در بیاره :) 

 

تلفنی با جناب یار حرف میزدم رو اسپیکر بود. دیگه خداحافظی کردیم. دخترک هم دستش رو تکون میده یعنی خداحافظ.

 

شب ها با همه چیز بای بای میکنیم تا بخوابیم. یه وقتهایی نصف شب بیدار میشه و تو بغل من هست باباش میاد تو اتاق و میره. براش همون نصف شب هم دست تکون میده یعنی بای بای. 

 

۱ نظر ۲۱ مرداد ۰۴ ، ۰۳:۵۴
صبا ..

دخترک وقتی ۴ ماهش بود وقتایی که شدید گریه می کرد وسطش خیلی واضح میگفت ماما! 

ولی از ۶-۷ ماهگی که شروع کرد به گفتن اصوات به صورت ارادی دیگه نگفت ماما و هر موقع هم بهش میگفتیم بگو ماما! میگفت بابا :))

تا اینکه پدرش کشف کرد ایشون نمی تونه میم رو تلفظ کنه و وقتی میگه بابا منظورش همون ماما هست. 

پرستارش هم خیلی دوست داره دخترک بگه ماما. بخاطر همین روی تلفظ م باهاش کار میکرد. امروز بالاخره شنیده شد که گفت ماما ولی دوباره خیلی سریع برگشت به بابا گفتن :)) 

 

گفته بودم که میگه "چی شد"! من فکر میکردم همینجوری تقلید میکنه. اون روز داشت ناهار میخورد. من یهو سرفه کردم. بهم میگه چی شد؟!! یعنی من هم ذوق کردم قد آسمونها و هم ترسیدم که خدایا این می فهمه چی میگه و کاربردش رو بلده!!‌ 

یا خیلی سریع داشت چهاردست و پا می رفت! عمه ش ازش پرسید کجا میری؟ گفت هیچ جا!!   :)) 

غیر از "چی شد" الان "چطو شد" و " بدچی شد" (بعد چی شد) رو هم میگه!!! بچم از جمله به حرف افتاده :)) 

 

از قبل یه برچسب میوه عشق داشتم مربوط به دخترک. از این به بعد قسمت های شیرین مربوط به دخترک رو هم برچسب میوه عشق می زنم. در مورد قسمت های سخت هم ایشالله به زودی می نویسم! 

۴ نظر ۰۳ مرداد ۰۴ ، ۰۵:۲۰
صبا ..

امروز روز کاریم نیست ولی از پرستار دخترک خواستم بیاد تا بتونم یه کم کار کنم و یه چیزایی رو جلو ببرم.

 

یه برنامه ای تو محل کارمون داریم که قبلا فقط برای دانشجوهای آلمانی بود (به این دلیل که رییس بزرگ من آلمانی هست) و در واقع یه همکاری بین سازمان ما و یکی از دانشگاههای آلمان بود که دانشجوها می تونستن بیان و تز ارشدشون رو با ما بردارن. حالا امسال همون برنامه رو توسعه دادن و گفتن همه از همه جای دنیا میتونند براش اقدام کنند ولی ما خودمون دیگه اسکالرشیپ نداریم و هر کی از هر جا دلش خواست اسکالرشیپ بگیره بیاد. 

 

من و همکارم هم یکی دو تا پروژه تعریف کردیم که مشترکا سوپروایزر باشیم چون واسه من که پارت تایم کار میکنم و خیلی کم میتونم حضوری برم سخته تنهایی سوپروایزر باشم. بعد دیروز داشتیم در مورد رزومه ها حرف می زدیم که چند تا اپلای کردن که همکارم گفت یه دانشجوی ایرانی هم اپلای کرده! من هیچی نگفتم اون موقع! چون ایمیلش رو ندیده بودم و فکر میکردم طرف مثلا دانشجوی اینجاست! 

بعد رفتم چک کردم که چند ماه پیش که من مرخصی بودم ایمیل زده بوده و دانشجوی دانشگاه امیرکبیر بود و روزمه خوبی هم داشت. دیروز همکارم بهش ایمیل زده بود و بلافاصله جواب داده بود که من میخواستم با شما ریموت کار کنم و الانم هیچ اسکالرشیپی ندارم و امکان اینکه حضوری بیام رو هم اصلا هم ندارم اگر شما با ریموت مشکلی ندارید که من اقدام کنم! این خودش برای من روضه ی سنگین محسوب میشه! :(( 

-----

سه شنبه هم که روز کاریم نبود جنی اومد پیش مون. از خونه فعلی مون تا خونه اونا نزدیک یک ساعت رانندگی فاصله هست. خودش پیشنهاد میده که بیاد دیدنمون. هر سری هم میاد کلی چیز میز میاره. این سری کلی غذا و و خوراکی و هدیه آورده بود. یه شیشه بزرگ قرص ویتامین سی هم آورده بود میگفت وقتی یه ذره حس سرماخوردگی داری بخوری زودی حالت خوب میشه چون این قرص قابلیت جذبش بالاست. گفتم خب باشه من خودم میخرم ازش دیگه. میگفت سری های بعد بخر. الان اینو واسه شما آوردم. وقتی میاد قشنگ حس من این هست که یه مامان مهربون اومده خونه مون و کلی حالم خوب میشه. دخترک هم حالش باهاش خوبه و با هم حسابی بازی میکنند. 

----

دخترک چند روزی بود که یه چیزی شبیه صدای عطسه رو مدام تکرار میکرد. (هَچِم) همیشه هم یه شکل میگفت و ما برامون جالب بود که منظورش چیه و داره چی رو تقلید میکنه! از پرستارش هم می پرسیدم تو چیز این مدلی یادش دادی میگفت نه! من فکر کردم تو زبان شما معنی داره!!  بعد دیروز یهویی کشف کردم!!

یه واکر داره که دماغ داره و وقتی دماغش رو فشار میدی دقیقا میگه هَچِم و excuse me! و طوطی کوچولوی ما این چند روز داشته ادای اون رو درمی آورده! 

 

دیگه برم کار کنم :)

۳ نظر ۱۲ تیر ۰۴ ، ۰۳:۲۴
صبا ..

دیروز ۱۷ مارچ دو تا مروارید سفید کوچولو تو دهن دخترک مون رویت شد و پس از بیشتر از سه ماه علایم دندون درآوردن بالاخره اولین خروجی این مرحله از رشد دخترک هم دیده شد🥰😍

 

شدیدا درگیر جمع کردن و بسته بندی هستم و فکر کنم فقط سه-چهار تا کارتن دیگه لازم باشه!

البته هنوز نصف لباس ها مونده که همه شون میرن تو چمدونها و دغدغه اونا رو ندارم!

بیشترین دغدغه ام الان اون خورده ریزهای آخره!!

 

دیگه اینکه تو روزهای آخری که سرکار می رفتم مراسم اهدا جایزه سالیانه بود! (من تو یه سازمان خیلی بزرگ کار می کنم با بیش از ۵۰۰۰ نفر نیرو). برای اون پروژه ای که تو بارداریم انجام دادم به همراه اون تیم برنده یکی از جوایز بودیم و البته برای همین پروژه قبلش از طرف وزیر مربوطه هم تقدیرنامه گرفته بودیم!! از اونجایی که تو سازمان ما تشویقات کلامی هست بیشتر من خیلی واسم مهم نبود! فقط یه خط به رزومه م اضافه میشد ولی چند روز پیش یه ایمیل اومد که ۵۰۰ دلار non-cash علاوه بر گواهی جایزه داری!! حالا من اصلا نمی دونم منظورش از non-cash چی بود و چون مرخصی هستم هم نرفتم سرچ کنم و پیگیری کنم 😅😃

تو همین مراسم گروهی که الان (یعنی قبل از این مرخصی) باهاشون کار می کردم هم جایزه بردن و اسم من جزو لیست گروه بود!! ایمیل تقدیرنامه و... هم اومد! بعد نوشته بود که کل گروه ۲۵۰۰ دلار هم جایزه بردین ولی عملا چیزی بهتون تعلق نمی گیره و صرف مثلا گردهمایی های گروه میشه!!

خلاصه کلا جایزه هاشون در حد همون آفرین-صدآفرین- هزارسیصدآفرین دختر خوب و نازنین هست😂🤪😃

 

سبزه مون خوب رشد کرده ولی چند روز اینجا خیلی گرم بود و الان خیلی بانشاط نیست!! امیدوارم تا پنجشنبه بکشه!!

اصرار شدیدی دارم وسط این بازارشام سفره هفت سین داشته باشیم چون عید اول دخترک مون هست🥰

 

نمی دونم دیگه کی وقت کنم بنویسم! سال ۱۴۰۳ سال تولد فرشته ی قشنگ زندگی مون هست! سال آسونی نبود اصلا! ولی شروعش با این خبر بود که فرشته مون دختره! در هر حال جزو زیباترین سالهای زندگی من بود!

 

پیشاپیش سال نو مبارک🌷 

۸ نظر ۲۸ اسفند ۰۳ ، ۰۲:۱۲
صبا ..

عروسک خانم ۵۰ روزگی رو پشت سر گذاشت!

واکسنش رو تو ۶ هفتگی زد و خدا رو شکر خیلی آسون و بدون چالش گذشت!

لبخند زدن ارادی رو چند روزه که شروع کرده و آدم دلش میخواد قورتش بده😍

 

عادت داره موقع خوابیدن دستش رو بگذاره زیر چونه ش😍😊🥰 وای خدا اینقدر بانمکه و شیرین هست تو اون لحظات! یعنی اگر تو بغلت باشه و بخواد بخوابه اینقدر ووول میخوره تا بتونه دستش رو بگذاره زیر چونه ش😃

 

تقریبا هر روز مراسم قدم زدن با کالسکه رو داریم! جدیدا اگر خواب نباشه خیلی با دقت نگاه میکنه!😊

 

از هفته پیش یه کلاس شعرخوانی پایین خونه مون پیدا کردیم که برای بچه های ۰-۱ سال هست و قرارشده که هر هفته اگه بتونیم بیایم.

 

دیگه بعد از واکسن بردنش تو اجتماع و مهمونی راحتتره و دیگه می تونیم فعالیت های اجتماعی رو بیشتر کنیم!

 

بنده هم از جمعه که اول نوامبر باشه برمی گردم سرکار! مرخصی زایمانم هنوز تمام نشده ولی خب میخوام فعلا امتحانی سه روز در هفته کار کنم تا اگر بشه مرخصی رو مدت طولانی تری استفاده کنم!

 

وزنم هم یک کیلو مونده تا به وزن قبل بارداری برگرده! البته با همین فرمون بریم جلو می رسیم به وزن بیست سالگیم🤪🤦🏻‍♀️

 

باید ورزش رو شروع کنم ولی نمی دونم کی🧐🤪 فعلا که راننده کالسکه هستم فقط😃 دخترک هم از حرکت خوشش میاد و وقتی با کالسکه هست فقط باید راه بری!

 

این مدت تمام مطالعاتم و وقتم به بچه داری محدود بوده! الان خیلی به اوضاع مسلط تریم و زبان دخترک رو هم تا حد زیادی می فهمم!  دارم سعی میکنم یه تعادلی برقرار کنم بین دنیای قبل از مادری و حالا! 

 هر چند که  دنیای مادری و یادگیری هاش بی پایانه! و چیزی که جامعه و مدیا سعی داره بهت القا کنه این هست که تو کافی نیستی و باید این دوره و این کتاب و این وسیله و این متد و ... رو بگذرونی و داشته باشی تا شاید بتونی یه مادر معمولی باشی🧐🧐🧐

اینکه بتونی احساس گناه نکنی و همزمان تلاش کنی که سلامت جسمی و روحی خودت و بچه ت رو حفظ کنی اصلا کار آسونی نیست!

 

 

۱۷ نظر ۰۹ آبان ۰۳ ، ۰۴:۴۴
صبا ..