غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «میوه عشق» ثبت شده است

عروسک خانم ۵۰ روزگی رو پشت سر گذاشت!

واکسنش رو تو ۶ هفتگی زد و خدا رو شکر خیلی آسون و بدون چالش گذشت!

لبخند زدن ارادی رو چند روزه که شروع کرده و آدم دلش میخواد قورتش بده😍

 

عادت داره موقع خوابیدن دستش رو بگذاره زیر چونه ش😍😊🥰 وای خدا اینقدر بانمکه و شیرین هست تو اون لحظات! یعنی اگر تو بغلت باشه و بخواد بخوابه اینقدر ووول میخوره تا بتونه دستش رو بگذاره زیر چونه ش😃

 

تقریبا هر روز مراسم قدم زدن با کالسکه رو داریم! جدیدا اگر خواب نباشه خیلی با دقت نگاه میکنه!😊

 

از هفته پیش یه کلاس شعرخوانی پایین خونه مون پیدا کردیم که برای بچه های ۰-۱ سال هست و قرارشده که هر هفته اگه بتونیم بیایم.

 

دیگه بعد از واکسن بردنش تو اجتماع و مهمونی راحتتره و دیگه می تونیم فعالیت های اجتماعی رو بیشتر کنیم!

 

بنده هم از جمعه که اول نوامبر باشه برمی گردم سرکار! مرخصی زایمانم هنوز تمام نشده ولی خب میخوام فعلا امتحانی سه روز در هفته کار کنم تا اگر بشه مرخصی رو مدت طولانی تری استفاده کنم!

 

وزنم هم یک کیلو مونده تا به وزن قبل بارداری برگرده! البته با همین فرمون بریم جلو می رسیم به وزن بیست سالگیم🤪🤦🏻‍♀️

 

باید ورزش رو شروع کنم ولی نمی دونم کی🧐🤪 فعلا که راننده کالسکه هستم فقط😃 دخترک هم از حرکت خوشش میاد و وقتی با کالسکه هست فقط باید راه بری!

 

این مدت تمام مطالعاتم و وقتم به بچه داری محدود بوده! الان خیلی به اوضاع مسلط تریم و زبان دخترک رو هم تا حد زیادی می فهمم!  دارم سعی میکنم یه تعادلی برقرار کنم بین دنیای قبل از مادری و حالا! 

 هر چند که  دنیای مادری و یادگیری هاش بی پایانه! و چیزی که جامعه و مدیا سعی داره بهت القا کنه این هست که تو کافی نیستی و باید این دوره و این کتاب و این وسیله و این متد و ... رو بگذرونی و داشته باشی تا شاید بتونی یه مادر معمولی باشی🧐🧐🧐

اینکه بتونی احساس گناه نکنی و همزمان تلاش کنی که سلامت جسمی و روحی خودت و بچه ت رو حفظ کنی اصلا کار آسونی نیست!

 

 

۱۷ نظر ۰۹ آبان ۰۳ ، ۰۴:۴۴
صبا ..

سلام سلام

 

هر روز منتظرم یه فرصت طولانی دست بده و بیام مفصل بنویسم ولی خب وقتی هم فرصت طولانی دارم حس نوشتن ندارم🤨😃🤦🏻‍♀️

الان گفتم بیام تیتروار بنویسم طلسم شکسته بشه!!

میوه ی عشق ما، فرشته کوچولوی ناز و دوست داشتتی مون صبح دوشنبه ۹ سپتامبر -۱۹ شهریور به دنیا اومد😍

 

هفته های آخر بارداریم پر از چالش و استرس و سونوگرافی و CTG و هی بیمارستان رفتن بود! در نهایت زایمان سزارین شد و خب اون بخش پذیرش شدن و اتاق عمل و بعدش تولد دختر کوچولو جزو خاطرات خوبم هست که خیلی سریع و بهتر از انتظارم پیش رفت!

 

قرار بود سه روز بیمارستان باشیم که روز دوم بهم گفتن می تونی مرخص بشی و ما هم دیدیم خونه خودمون راحتتریم و مرخص شدیم! اما قرار شد فرداش دخملک رو ببریم برای چکاب و وزن و ... و وزن کردن دخملک همانا و بستری شدنش به مدت ۶ شب هم همانا!! خیلی خیلی خیلی زیاد تجربه سختی بود!و بادآوریش هم دردناکه!! ولی خدا رو شکر که بخیر گذشت!

فرشته کوچولو ده روزش بود‌ که برگشتیم خونه!

از اول برای پروسه شیردهی خوب پیش نرفت! و وقتی بستری شد مجبور شدیم شیرخشک رو شروع کنیم! با وجود انواع مشاوره ها و راهکارهایی که بکار گرفتم ولی در نهایت فقط یک ماه به صورت ترکیبی تونستم دخترک رو از شیرمادر هم تغذیه کنم و در نهایت و متاسفانه همون چند سی سی در روز هم استاپ شد!

 

عروسک خانم تا الان که بچه خوش قلقی بوده و بجز عصرها که درگیر evening fussiness  هست معمولا خوش اخلاقه و همکاری خیلی خوبی داره😍

از نظر ظاهری هم تا حد زیادی شبیه پدر بزرگوارش هست! اخیرا که چشممون به جمال چشم های مبارکش هم باز شده دیده شده که چشم های درشتی داره  که البته چشم های پدرش هم درشته ولی خب امیدواریم حداقل چشماش به مامانش شبیه بشه😊

و اما جناب یار پدر نمونه ای هست و همسری فداکار! این مدت در مراقبت از من و دخملمون سنگ تمام گذاشت و بدین سان ما تونستیم این مرحله ی مهم و پرچالش رو بخیر و خوشی پشت سر بگذاریم! 

و اما در مورد مادری و احساسم:

خب به تجربه ی خیلی متفاوت هست، یعنی پر از احساس مسئولیت و به همراه نگرانی و تلاش! یه جور عشق یه طرفه هست که حاضری هر کاری کنی که اون موجود معصوم و بی گناه حالش خوب باشه!

گاهی که عمیق فکر میکنم باورم نمیشه که من بودم که اون روزهای بارداری و زایمان رو گذروندم و این فرشته ی ناز مهمان وجود من بوده و ۹ ماه در بدن من رشد کرده! هنوزم هضم این اتفاق بزرگ آسون نیست!

 

 

۱۸ نظر ۲۴ مهر ۰۳ ، ۰۸:۳۰
صبا ..

این مدت جشن فارغ التحصیلیم برگزار شد و یه جورایی پرونده ارتباطم با دانشگاه بسته شد!! 

روز جشن وسط شلوغی های کار و پروژه م بود و اصلا قبلش حس جشن فارغ التحصیلی نداشتم! در واقع بییشتر استرس کارم رو داشتم!‌ ولی صبحش که رفتیم و لباس مراسم رو پوشیدم حس هام زنده شدن! قشنگی جشن فارغ التحصیلیم بودن جناب یار و دخمل کوچولومون بود! که حس خیلی خوبی بهم میداد.

چند تا از هم دانشکده ای هام رو دیدم! Phd من اگر یادتون باشه همه چیز هول هولکی و با کلی استرس بود! من اصلا حس خوبی هیچوقت نداشتم و همش حس می کردم عقب هستم و همه از من بهتر و جلوتر هستند. بعد اون روز از بچه ها می پرسم خب چی کارا میکنید؟ واسم جالب بود که تازه داشتن دنبال کار می گشتن! و واسم جالب بود که من ۱.۵ سال هست که دارم با مدرکی که اون روز جشن بهم دادن میرم سرکار! تازه چقدر هم شاکی هستم از محل کارم و همش همچنان حس میکنم وای چقدر عقب هستم از جایی که باید باشم. 

ولی اون روز متوجه شدم که من اصلا چالش چندانی برای کار پیدا کردن نداشتم. خیلی جاها اپلای کرده بودم ولی آخرین مصاحبه هام یکی دو روز بعد از وقتی بود که تزم رو سابمیت کرده بودم و بعدش هم که شروع به کار کردم! 

که البته اگر مساله ویزام نبود قطعا کارم رو تا حالا عوض کرده بودم. حتی با وجود مساله ویزا هم روزایی که خیلی از محل کارم ناامید بودم یکی دوجا اپلای کردم که البته هیچ جوابی نگرفتم! :) و این در حالی هست که همون هم دانشکده ای ها محل کار فعلیم واسه شون یه جای تاپ حساب میشه که تمایل شدیدی بهش داشتن!!

برای جشن فارغ التحصیلی م به هری و متیو گفتم. هری که کلی تبریک گفت ولی گفت سفر هستم و نمی تونم بیام! متیو با کلی ناز و ادا و تاخیر گفت میام! بعد روز جشن من که ندیدمش! بعدش ایمیل زده من قطارم صبح کنسل شد نرسیدم به مراسمت!! من جوابش رو کلا ندادم ولی خوشحالم از اینکه ندیدمش!!!‌ و البته همون یکی دو روزی که همه چیز رو داشتم مرور می کردم! داشتم به همه حمایت هایی که از سمت متیو نداشتم هم فکر می کردم! به انواع چالش هایی که در طول درسم داشتم! بعد احساس کردم واقعا چرا من اصلا به تموم شدن این چالش ها به شکل موفقیت نگاه نمیکنم؟؟!! همه چیز انگار وظیفه م بوده!! پس چی از نظر من موفقیت هست؟! 

اینکه در کمترین زمان ممکن تو اون وضعیت کرونا با هزار جور بالا و پایینی که زندگی داشت و بدون هیچ حمایت عاطفی و روانی و مادی یه تنه و البته با کمترین میزان غر تونستم درسم رو تموم کنم! خودش یه گام خیلی بزرگ بود که باید به خودم افتخار می کردم!!

 

بگذریم!!  الان اولویت ها تغییر کرده و فعلا مهمترین مساله دخترکوچولویی هست که همه کارها و برنامه ها باید حول محور ایشون چیده بشه! باید بهش یاد بدم که به تلاش هاش افتخار کنه! نتیجه ش هر چی باشه مهم نیست باید یاد بگیره مسیرهایی رو که طی میکنه ببینه و براشون ارزش قائل بشه. بهش یاد بدم ما اصلا چیزی به اسم موفقیت یا شکست نداریم. ما نتیجه تمام گام هایی هستیم که تو زندگی مون برمی داریم و مهم نیست که اون گام امروز چقدر کوچیک هست همین که پیوسته باشه توش پر از یادگیری و درس هست. شاید بهش بگم موفق کسی هست که گام های بیشتری برداشته! بگم ما چیزی به اسم ناکامی نداریم چرا که بزرگترین درسها رو از همون به اصطلاح ناکامی ها یاد میگیریم.

باید یه جوری باهاش برخورد کنم که همیشه احساس نکنه یه چیزی به زندگی بدهکاره یا اینکه عقب هست.

کاش بتونم بهش نشون بدم که دنیا همیشه پر از فرصت هست و کافیه تو آغوشت رو باز کنی برای این فرصت ها. کافیه کمی جسور باشی و نترسی از نشدن ها! از نرسیدن ها! از ناکامی ها! کاش بتونم یادش بدم اون لحظه موفقیت خیلی کوتاه هست! شیرینیش هم خیلی کوتاهه! ولی اون زمان هایی که با امید داری میجنگی و تلاش میکنی خیلی خیلی شاداب تر و پرانرژی تری. که همه ی اون لحظه ها رو دریاب.

البته جان دل مادر! می دونم تو میایی! که من درس های زندگی رو برای خودم مرور کنم! بیشتر از اینکه قرار باشه من چیزی به تو یاد بدم می دونم که تو به من یاد خواهی داد همون طوری که تو این چند ماهی که مهمان دلم هستی یاد دادی و من پر از ذوقم از تجربه دوباره زندگی در کنار تو! 

 

دوباره بگذریم! هفته پیش چهارشنبه پروژه از سمت ما تحویل داده شد! یک ماه و نیم یه پروژه بدو بدویی که نمی دونم اصلا ادامه ای خواهد داشت یا نه! خیلی چیزا یاد گرفتم! خیلی چیزا!!  و واقعا حس خوبی از این پروژه گرفتم! 

 

جمعه شب رفتیم کنسرت شادمهر! برای من خیلی همه چیز عادی بود! چون من طرفدار شادمهر نیستم. آهنگاش رو گوش میدم ولی خب واسم خیلی معمولی هست از همون جمعه هم در حد لالیگا سرماخوردم!! و الان فکر میکنم شبیه سوپ شده باشه قیافه م از بس این چند روز سوپ خوردیم!!

 

پارسال این موقع ها ایران بودیم و در آستانه اولین سالگرد ازدواج مون هستیم. 

من که حس نمیکنم ما الان کلا دو سال و اندی هست که با هم هستیم و یکسال از اعلام رسمی ازدواج مون گذشته باشه. این رابطه اینقدر عمیق هست که من حس میکنم سالهاست که با هم بودیم. هستی/خدا/کائنات/هر کی مسئولش هست رو هزاران بار شاکرم بخاطر وجود جناب یار و با تمام وجودم و از ته دلم میخوام اگر کسی تنهاست یه رابطه بالغ و سالم رو تجربه کنه که هر روز حس کنه ظرف عشق و محبت و فداکاریش داره رشد میکنه و از بودن در کنار شریک زندگیش لذت ببره.

۲۱ نظر ۰۸ خرداد ۰۳ ، ۰۵:۴۸
صبا ..

خب از آخرین مطلبی که اینجا نوشتم یک ماه گذشته!

 

تو این مدت هم فقط یه بار لیست کارهام رو برای خودم نوشتم و دیگه هیچ چیز دیگه ای ننوشتم! کلا تو سکوت نوشتاری هستم. 

 

بلافاصله بعد از اون سفر کاری وارد یه پروژه جدید شدم که ددلاین خیلی نزدیکی داره و حسابی مشغولم کرده. 

 

بعد از شروع سه ماهه دوم انرژیم تا حد خوبی برگشته و بجز بعضی روزها اکثرا حال عمومیم خوب هست و شکایت خاصی از بارداری ندارم. ارتباط با دخملی هم فعلا تو سونوگرافی هاس و غذاهایی که اصرار داره مامانش بخوره یا نخوره :)) 

 

هیچ چیز خاصی به ذهنم نمیاد که بنویسم.  

 

مراقب خودتون باشید. 

۱۰ نظر ۰۳ ارديبهشت ۰۳ ، ۰۲:۲۵
صبا ..

خب من یکشنبه رو دو مدل شیرینی درست کردم و شبش هم وسایلم رو جمع کردم که صبح زود برم فرودگاه. 

کله صبح دوشنبه اوبر گرفتم و وقتی نشستم مسیج هام رو چک کردم و دیدم بله پروازم کنسل شده و پرواز بعدی هم ۱۰:۳۰ هست. دیگه به رانندهه گفتم برگرد خونه!! اومدم خونه و کلی هم حال ندار بودم! ولی خب به هرحال دوباره ساعت ۹ رفتم فرودگاه و رسیدم به جلسه! موقعی هم که رسیدم هنوز نوبت گروه ما نشده بود. بعدش هم همه چیز اوکی بود. 

کلی از همکارام رو هم حضوری ندیده بودم که دیدنشون خالی از لطف نبود. کلی با همکار برزیلیم دوست شدیم و فرداش موقع خداحافظی سخت بود واسه مون. 

سه شنبه از صبح تا عصر کنفرانس بود. که وقتی خودت نخوایی چیزی ارائه بدی کنفرانس رفتن خیلی هم خوبه. 

شبش بلیط برگشتمون بود و تا رسیدم خونه ساعت ۹:۳۰ بود. 

چهارشنبه رو من مرخصی بودم چون کلی کار داشتیم. صبح باید می رفتیم سونوگرافی! شبش کلی استرس نتیجه آزمایش ها و سونوگرافی رو داشتم ولی همه چیز خدا رو شکر خوب بود و ریسک خاصی وجود نداشت. دیگه همونجا هم مشخص شد که میوه ی عشق مون دختر هست و کلی دست جیغ و اشک و خوشحالی شدیم. 

بعدش هم بدو بدو اومدیم و سبزی پلوماهی درست کردم و سفره هفت سین چیدم و آماده شدیم واسه سال تحویل. 

قرارمون از قبل این بود که خبر بچه دار شدنمون رو بعنوان عیدی اعلام کنیم.

با مامانم که حرف زدیم گفتیم ما واست یه عیدی ویژه داریم! خودش گفت نی نی؟! گفتیم آره نی نی دخمل! اصلا یه لحظه شوکه شد و باورش نمیشد!!  خلاصه کلی خوشحال شدن :) 

بعدش هم به پدرشوهر و مادرشوهر عیدی شون رو دادیم که اونا هم کلی ذوق زده شدن و به قول خودشون کلی امید تو دلشون زنده شد.

عمه جونش وقتی شنید که تو ایستگاه قطار زد زیر گریه از خوشحالی.

دیگه خلاصه که دخملمون شد اولین خبر خوش سال ۱۴۰۳! امیدوارم که بخیر و خوشی قدم به این دنیا بگذاره. 

بعدش هم نوبت دکتر داشتیم که اونو هم رفتیم و دکتر راضی بود! 

 

هفته آخر سال واقعا سخت بود چون بابام یکبارگی خیلی بدجور مریض شد و کلی نگرانی و استرس داشتیم ولی خداروشکر عوارض ناشی از بی حسی بود که پس از دفع بی حسی حال بابا هم به نسبت خوب شد. 

مراسم سال تحویل حافظیه و حال و هوای این روزهای شیراز و دوری حسابی دل من رو هوایی کرده. 

کاش وطن جای بهتری برای زندگی بود و لازم نبود برای داشتن یه زندگی معمولی اینقدر دور بود. 

۲۴ نظر ۰۳ فروردين ۰۳ ، ۰۶:۴۳
صبا ..