غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

۲۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «بچه داری» ثبت شده است

خلاصه برم سر اصل مطلب:

 

- دخترک هفته پیش سه روزش رو رفت مهد. 

- نمی دونم چند تا دندون رو داره با هم درمیاره ولی همون هفته پیش هم سرفه هاش بود و کمی تب داشت ولی به ۳۸ نمی رسید.

- رفتم موهام رو کوتاه و کراتینه کردم. موهای خودم با هوای این روزهای سیدنی فرفری محسوب میشه که خیلی نیاز به مراقبت داره و عملا شب بخوابم روش صبح میشد جنگل که شونه کشیدنش هم سخت بود. دیگه خیلی کلافه شده بودم و وقت بگیر بود. رفتم تا پایین چونه کوتاه کردم و کراتینه کردم که راحت باشم و خیلی هم از نتیجه راضیم. 

- برای جمعه شب و شنبه شب یه جایی رو رزرو کرده بودیم جلو اقیانوس تو همین سیدنی. از خونه مون یک ساعت فاصله داشت. با سلام و صلوات هزار جور تمهیدات رفتیم. روزی دوسه بار هم به دخترک پنادول دادم ولی دیروز از تو ماشین که داشتیم برمیگشتیم بی حال بود و رسیدیم از خستگی غش کرد و وقتی بیدار شد تبش بالا بود. سرفه های ناجوری هم میکنه. الان تبش کنترل شده ولی باید ببرمش دکتر سینه ش معاینه رو کنه.

- جایی که رفته بودیم خیلی باحال بود. فاصله اش با آب ۵۰ متر شاید بود و تو بالکنش که بودی ویو بسیار زیبایی داشت. تنوع خیلی خوبی بود و خوشحالم که نمیخواست کلی راه دور بریم. 

-اقیانوس و سواحل زیبا شرق سیدنی هست. سبک زندگی آدمهایی که اون سمت زندگی میکنند با بقیه شهر خیلی فرق داره. زنده بودنش و حال و هواش خیلی متفاوته. 

- وقتی برگشتیم خونه و رفتیم تو اتاق دخترک یه لبخند زیبایی زد که انگار آخیش خونه خودم :) 

۰ نظر ۱۰ آذر ۰۴ ، ۰۱:۱۰
صبا ..

جمعه کلی تایم مادر و دختری با دخترک گذروندیم. یکی از کارهایی که میکنیم این هست که میریم کتابخونه! از ۸ ماهگی دخترک دیگه من براش کتاب نخریدم و همه کتاب های جدیدی که به خونه مون اضافه شده کادو بوده! و تقریبا ۴۰-۵۰ جلد کتاب هست تا الان! نصفش رو هم جمع کردم چون شب ها تا همه رو یه دور نمی خوند رضایت نمی داد بره بخوابه. 

داشتم میگفتم از ۸ ماهگی میریم کتابخونه دو سه هفته یکبار ۵-۶ کتاب امانت میگیریم و میایم خونه همه رو دستمال الکی می کشیم و مطالعه می فرمایند ایشون. خدا رو شکر سن کتاب خوردن هم تموم شده و دیگه فقط کتاب می خونند! 

خلاصه جمعه شب دخترک تو بغلم داشت میخوابید ولی خیلی بی قرار بود که یهو به طرز وحشتناکی آورد بالا! و این بالا آوردن ادامه پیدا کرد تا کل معده ش خالی شد. شنبه بی حال و بی اشتها و خسته بود. از همون جمعه شب من عذاب وجدان داشتم که غذای سنگین بهش دادم و وای چرا حواسم نبوده و کلی لبنیات دادم و .... یکشنبه تازه برون روی شروع شد. ناهار که خوردیم من حس کردم خیلی حالم بده! و ساعت ۴ نشده بود که منم شروع کردم به بالا آوردن و حالم بد بود. یکی از مشکلات ما با دخترک این هست که وقت خواب شبش و وقتایی که حالش بد هست عین کوالا می چسبه به من و به هیچ وجه بغل باباش نمیره! یعنی شده ۳-۴ ساعت همین جوری من بغلش کردم و راه رفتم و حتی باهاش دستشویی هم رفتم! حالا غروب یکشنبه هست و میخواد بخوابه منم حال تهوع دارم! خلاصه که نگم چقدر بد بود و این در حالی بود که جناب یار هم داشت حالش بد میشد. دخترک خوابید و جناب یار هم به جمع ما پیوست و اون شب تا صبح نخوابید از حال بدش. دوشنبه من مرخصی بودم و به پرستارش هم گفتم نیاد چون عملا درگیر ویروس گوارشی بودیم و نمی خواستم اون مبتلا بشه. دوشنبه شب هم سخت بود. سه شنبه پرستارش اومد ولی من بازم مرخصی گرفتم و دخترک قشنگ دوتامون رو آچمز کرد! سه شنبه شب هم با جناب یار آچمز شدیم تا نزدیکای ساعت ۴! امیدوارم حالش بهتر باشه. دکترش گفت اگر بیشتر از ۵ روز شد باید آزمایش بده که عفونت باکتریایی نباشه. 

 

واقعا نمی دونم چرا اینا رو می نویسم! میخوام اینا یادم بمونه؟ قطعا نه! ولی نیاز دارم برون ریزی کنم! دخترک از عسل هم شیرین تر هست! ولی این همه مریضی پشت هم من رو حسابی از پا در‌آورده! دلم میخواد چند شب پشت هم تا صبح همه مون بخوابیم! بعدش قطعا آدم بهتری میشم! 

 

۴ نظر ۲۸ آبان ۰۴ ، ۰۲:۳۲
صبا ..

خب این آخر هفته هم دخترک مریض بود و یکشنبه از بعدازظهر تبش خیلی خیلی بالا بود و حسابی استرس بهمون وارد شد. دوشنبه ها که خودش مهد نمیره و دیروز هم مهد نرفت و من هم طبق معمول همه مریضی هاش ارائه مهم داشتم و باید حضوری می رفتم! دیگه جناب یار مرخصی گرفت و با دخترک بود تا عصر! و البته روز بسیار سخت و پراسترسی برای من بود. قسمت خوبش اینکه تموم شد. دیگه واقعا دلم نمیخواد برای هیچ ارائه ای برم! دلم میخواد ارائه دیروز رو به عنوان نقطه پایانی برای تمام ارائه ها بدونم! بگذریم! حالم از نظر شغلی خوب نیست اصلا :| 

 

از پیشرفت های دخترک اینکه امروز بدون گریه رفت بغل مربیش. با اینکه ۵ روز نرفته بود! یعنی واقعا این نقطه عطفی در زندگی من بود. بچه م حتی برام بای بای هم نکرد :))) در این حد دیگه احساس راحتی میکنه! 

 

یکی از پرونده های بازی که مدت ها بود درگیرش بودیم ظاهرا بسته شد و امیدوارم باطنا هم بسته شده باشه و دیگه مهر خاتمه رو بتونیم روش بزنیم. 

 

۱ نظر ۲۱ آبان ۰۴ ، ۰۶:۰۰
صبا ..

تو اینستاگرام یه پیجی رو فالو میکنم که یه خانم استرالیاییه که خودش ماما هست و همین سیدنی زندگی میکنه و بچه دومش که یه پسر هست دو هفته از دخترک بزرگتر هست و از زمان بارداری فالوش میکردم. بعد چند هفته پیش اومد گفت که سورپرایز داره و حامله هست اونم دوقلو و بچه هاش اپریل ۲۰۲۶ دنیا میان. منم بجای اون شوکه بودم!! به قول خودش تا چند وقت دیگه مامان ۴ تا بچه زیر ۵ سال میشه!! 

 

یه پیج دیگه هم یه خانم گفتاردرمانگر هست که دخترش یک ماه از دخترک بزرگتر هست و این خانم آمریکایی هست. حالا اینم امروز اومده میگه ما اپریل ۲۰۲۶ منتظر بچه دوم مون هستیم! 

 

هیچ هدفی ندارم از این پست جز اینکه خواستم تعجبم جایی ثبت بشه! و بگم من بجای اونا استرس دارم :|

 

 

۱ نظر ۰۷ آبان ۰۴ ، ۰۷:۱۸
صبا ..

دخترک امروز ۱۳ ماهه شد!

امروز سومین روز این هفته هست که رفت مهد! فکر کنم کم کم داره بهش خوش میگذره! هر چند صبح ها با گریه جدا میشه که به نظر طبیعی هست هنوز ولی بعدش زودی حواسش پرت و آروم میشه.

 

منم از یکشنبه ناهار که خوردم احتمالا امروز بتونم یه کم ناهار بخورم! این چند روز فقط مایعات بوده و یه کم نون و عسل! خودم کم وزنم کم بود! الان شبیه کودکان سوء تغذیه ای آفریقایی شدم! البته چون کودک نیستم بیشتر شبیه معتادا هستم در واقع :)))) 

 

هفته دیگه هم باید برم یه کنفرانس! ارائه م کوتاه هست ولی باید براش آماده بشم. بعد از اون پنل ریویو هم اون پنلی که از خارج از سازمان مون اومده بود بهم پیشنهاد داد برم کارام رو واسه شون ارائه بدم! احتمالا یه روز تو نوامبر هم برم اونجا! 

 

حال کلی م چطوره؟ میزان لهی: ۷ از ۱۰. حال روحیم بد نیست میشه گفت ۶ از ۱۰.

 

فقط نیاز به یه کم ثبات دارم. ثبات فارغ از بیماری. 

 

دیگه کلماتی که دخترک میگه چیزهایی نیست که باهاش تکرار کردیم. مثلا خودش به گوشی موبایل اشاره میکنه و میگه گوشی! یا وقتی اسم حموم میاد میگه آببازی. اینا رو من فقط همین جوری جلوش گفتم! یا یه چیزی تو مایه های آهنگ میگه! 

یه سری کتاب فارسی از ایران براش آورده بودیم که چندتایی ش از این کتاب های دالی هست که مثلا یه تیکه از کتاب توش کاور شده و باید بالا ببری تا تصویر زیرش رو ببینی. دخترک عاشق این کتاب هاست. کتاب میوه ها و حشرات رو داره. از حشرات هم از سوسک بیشتر خوشش میاد :))) البته فکر کنم بخاطر تلفظش هست. خودش یکی دوبار گفته سوکس!  

دیگه الان من دستم رو میگذارم رو آیتم های تو کتاب ها و ازش میپرسم این چیه؟ و اون می تونه یه سری هاشون رو بگه. مثل: ابر - گل - توت (توت فرنگی) - ماه - هاپو - پیشی - در و .... 

۲ نظر ۱۷ مهر ۰۴ ، ۰۴:۱۱
صبا ..

خب جمعه هفته پیش بعد از اینکه اون پست رو گذاشتم و پرستار دخترک رفت دخترک هی تبش بالا و بالاتر رفت اینقدری که تا جناب یار اومد سریع بردیمش دکتر. همون موقع آنتی بیوتیک داد و دو سه روز اول هم حالش خیلی بد بود. وقتی هم که مریض باشه و تب داشته باشه هم مدام چسبیده به من! 

خلاصه هفته پیش پرستار نداشتیم و من یه روزش رو کار کردم که اون یه روز هم جناب یار خونه بود و خودش هم حالش خوب نبود اصلا و یه جورایی انگار مسموم شده بود.

از فرداش هم من افتادم رو سرفه های وحشتناک. 

و این داستان ادامه داشت تا عصر یکشنبه منم یهو حالم خیلی بد شد و انگار مسموم شده باشم. کلا دیروز نیمه بیهوش بودم و هیچی هم نمیتونستم بخورم تا میخوردم می آوردم بالا. دیگه از عصر یه ذره بهتر شدم. دیروز اینجا تعطیل رسمی بود. 

امروز اولین روز کاریم بعد از یه هفته هست. صبح دخترک رو بردم گذاشتم مهد. با گریه جدا شد و حالا منم یه تن خسته و بی جون و هزار تا کار عقب افتاده کاری. فقط خدا رو شکر امروز جلسه ندارم. 

 

امیدوارم دخترک امروز اونجا زود آروم بشه و لازم نباشه برم زود برش دارم. امیدوارم دخترک دوباره به این زودی ها مریض نشه. 

من واقعا تمام شدم. هر شب به جناب یار میگم بیا ول کنیم بریم ایران. ۶ ماه یکسال بمونیم دخترک که از آب و گل در اومد برگردیم. هیچ منطقی پشت حرفم نیست. ولی خسته ام. خیلی خسته. 

۵ نظر ۱۵ مهر ۰۴ ، ۰۱:۴۱
صبا ..

شنبه رفتیم خونه جنی اینا.

خوب بود! دخترک از سگ جاناتان خیلی خوشش اومده بود!!! دخترک میخواست دماغ سگه رو گاز بگیره :)))) 

ارتباطش هم باهاشون خوب بود به نسبت. غریبی نمی کرد. 

جنی واقعا نقش خواهر بزرگتر رو برای من داره و وقتی از خونه شون هم اومدیم بیرون جناب یار هم همین رو میگفت, انگار که رفته باشیم خونه یکی از اعضای خانواده. 

 

هفته گذشته چندین بار طولانی رفتیم مهد. فردا قراره رسما دخترک مهدش رو شروع کنه! امیدوارم سختیش قابل مدیریت باشه. هر چند که الان بخاطر احتمالا دندون هست که دخترک مهد نرفته هم حسابی بی قرار و بی اعصاب هست :(( 

 

این هفته چهارشنبه و جمعه من ارائه دارم و ارائه جمعه م خیلی مهم و رسمی هست. 

 

کلا استرسم بسیار بالاست. هفته پیش با دکتر گوارشم نوبت داشتم. فردا هم برم پیش پزشک خانواده و یه عالمه آزمایش باید انجام بدم که همش با هم باشه. امیدوارم چیز جدی نباشه و ادامه همون امراض سابق باشه و با زیاد و کم کردن دارو اوضاع بهتر بشه. 

 

دو تا پرونده باز مهم داریم که امیدوارم تا آخر این هفته ختم به خیر بشن. 

 

کلا دلم میخواد برم یه تعطیلات طولانی! دلم سکوت و آرامش و ریلکس کردن میخواد ولی با دخترک چند ساعت بیرون رفتن هم آسون نیست :|

 

 

دخترجنی پرستاری میخونه داشت میگفت تو icu فلان طور. دخترک میگه I see you. 

از کجا بلده: دالی به انگلیسی میشه peekaboo و بعدش هم میگن I see you و ایشون هم از اینجا یاد گرفته :)

هنوز مهد نرفته اینه :| احتمالا باید بجنگیم برای زبان پارسی. 

۳ نظر ۳۱ شهریور ۰۴ ، ۰۴:۰۲
صبا ..

قرار بود امروز که روز کاری من نیست هم پرستار بیاد که من جبران کارهای عقب مانده رو انجام بدم که دیشب مسیج داد دخترش مریض هست و باید ببرتش دکتر و بعدش هم خونه خواهد بود. 

 

فقط امیدوارم تا فردا همه چیز اوکی بشه. من فردا ۵ تا جلسه دارم از ساعت ۱۰ تا ۲:۳۰!! 

 

از دخترک بپرسی ساعت چنده میگه : ده

اینجا و اونجا هم میگه!

و الان اشاره کردن رو یاد گرفته و به اشیا اشاره میکنه. 

 

دیروز پرستارش به فارسی بهش میگفت سلام! دخترک یه جوری مکث میکرد و بهش نگاه میکرد! که یعنی تو چرا به زبون ما حرف می زنی :)) خلاصه هی انگلیسی حرف می زد و هی وسطش میگفت سلام! دخترک متوقف و متعجب میشد :) خیلی بانمک بود. 

 

پرستار دخترک برام یه سری خوراکی به عنوان هدیه تولد آورده بود. مهربونیش و اینکه همه جوره تلاش میکنه محبت رو جبران کنه برام ارزشمنده. 

 

 

۲ نظر ۳۱ تیر ۰۴ ، ۰۳:۴۶
صبا ..

یک هفته پرستار نداشتن بالاخره تموم شد. 

جلساتم برگزار شد بخیر و خوشی. دقیقا همین هفته هم ارایه داشتم. البته همکارم و مدیرم برای کنفراس رفته بودن کانادا و دو تا جلسه کمتر داشتم.  خیلی نتونستم کار کنم ولی خب گذشت. با تشکر از عمه دخترک.

هر چند که ۹۰٪ بار روی خودم بود ولی همون ۱۰٪ هم اگر نبود باید مرخصی میگرفتم. 

دلم می سوزه که بعد از چند روز که بخواد بره دخترک حتما جای خالیش رو حس میکنه. 

 

هم هفته پیش و هم این هفته دو سری از دوستامون رو دیدیم. امیدوارم کم کم بتونیم روابط اجتماعی بیشتری داشته باشیم و رفت و آمدهامون روتین بشه. بخش عمده ایش بخاطر دخترک هست. دوست ندارم حس ایزوله بودن داشته باشه. 

 

برم یه لیست از کارام در بیارم و یه ذره یه ذره جلو ببرم. هر چند امروز هم پرستارش زودتر میره. ولی تا وقتی هست باید متمرکز کار کنم.

کلا هنوز نتونستم یه رشته پیوسته از فعالیت ها رو داشته باشم. دو روز جلو میرم بعد میخوریم به شب زنده داری های طولانی و یا یه ددلاین کاری و همه چی بهم می ریزه و از اول.

آخرین باری هم که رسمی ورزش کردم یک ماه پیش بوده! 

همه بعد از زایمان تا مدت ها درگیر کاهش وزن هستن. من الان وزنم از وزن قبل از بارداری ۹ کیلو هم کمتره!!! نیاز دارم دوباره وزن بگیرم و برگردم به وزنم نرمالم. 

سعی میکنم دوباره شروع کنم. همه چیز قدم های ریز. دوباره از اول شروع کردن هم هیچی ایرادی نداره. 

 

فیلم کلاه قرمزی - پسر خاله رو اولین کلاس سوم دبستان بودم که رفتم سینما :) یه جاش پسر خاله میگه یه مورچه اگه صد دفعه دونش بیافته برش می داره واسه چی ؟ واسه اینکه امید داره ... منم هنوز امید دارم به قدم های مورچه ای. 

 

 

عصر نوشت:

دخترک خیلی شیطون شده و از اون روزهای پر غر رو داشتیم. یعنی اگر این هستی خالقی می داشته این قضیه دندون درآوردن انسان باید تا حالا بهش رسیدگی میشد!! والا با این نوناشون! :)))))  ما از سه ماهگی تا الان با تمام اجدادمون نشست و برخاست کردیم سر این قضیه دندون درآوردن!!

از صبح تا حالا ده تاپیک مختلف با چت جی پی تی باز کردم و هی سوال پرسیدم هی مساله جدید مطرح کردم. امیدوارم در نهایت به قهقهرا ما رو هدایت نکنه این AI! گاهی فکر میکنم خودم دیگه مغز ندارم از بس همه چی رو سپردم بهش و فقط ازش جواب خواستم و هی ایراد گرفتم!!‌

۰ نظر ۳۰ تیر ۰۴ ، ۰۳:۲۷
صبا ..

دیروز رفتیم به یه مهد دیگه سر زدیم و حسم خیلی خیلی بهتر بود به این یکی. قوانینشون واسه شروع هم خیلی بهتر و انسانی تر و دوستانه تر بود. 

هر چند که من برای همه شون میرم تو لیست انتظار و در نهایت تصمیم میگیریم. 

 

دخترک از همون روزی که ۱۰ ماهه شد دستش رو میگیره به مبل و چند قدمی به تنهایی راه میره و خب این کار رو برای ما خیلی سختتر میکنه!!! 

وقتایی که یهو گریه میکنه! من ازش می پرسم چی شد مامانی؟ و خودم هم جواب میدم هیچی نشد :) حالا دخترک هر از گاهی میگه: شی شد؟ و وقتی ازش می پرسیم چی شد؟ میگه هیشی!  

در راستای تمرکزش رو ه و ش خیلی پرقدرت میگه هشت :))

 

از پیشرفت های دخترک اینجا می نویسم چون جای دیگه ای نمی نویسم! بیشتر برای خودم هست تا خواننده ها! اگر براتون حوصله سر بر هست دیگه ببخشید. از این کتابچه هایی که رفتار و تغییرات بچه ها رو رکورد میکنن داره ولی من از وقتی که دنیا اومده تونستم فقط یک صفحه توش بنویسم و دیگه وقت نکردم و از این بابت هم عذاب وجدان داشتم ولی الان دیگه فرصت همون عذاب وجدان هم ندارم و همین جا می نویسم. 

 

برم کار کنم که خیلی خیلی کار دارم. 

۶ نظر ۲۰ تیر ۰۴ ، ۰۲:۵۳
صبا ..