غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

۲۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «بچه داری» ثبت شده است

دخترک امروز ۱۳ ماهه شد!

امروز سومین روز این هفته هست که رفت مهد! فکر کنم کم کم داره بهش خوش میگذره! هر چند صبح ها با گریه جدا میشه که به نظر طبیعی هست هنوز ولی بعدش زودی حواسش پرت و آروم میشه.

 

منم از یکشنبه ناهار که خوردم احتمالا امروز بتونم یه کم ناهار بخورم! این چند روز فقط مایعات بوده و یه کم نون و عسل! خودم کم وزنم کم بود! الان شبیه کودکان سوء تغذیه ای آفریقایی شدم! البته چون کودک نیستم بیشتر شبیه معتادا هستم در واقع :)))) 

 

هفته دیگه هم باید برم یه کنفرانس! ارائه م کوتاه هست ولی باید براش آماده بشم. بعد از اون پنل ریویو هم اون پنلی که از خارج از سازمان مون اومده بود بهم پیشنهاد داد برم کارام رو واسه شون ارائه بدم! احتمالا یه روز تو نوامبر هم برم اونجا! 

 

حال کلی م چطوره؟ میزان لهی: ۷ از ۱۰. حال روحیم بد نیست میشه گفت ۶ از ۱۰.

 

فقط نیاز به یه کم ثبات دارم. ثبات فارغ از بیماری. 

 

دیگه کلماتی که دخترک میگه چیزهایی نیست که باهاش تکرار کردیم. مثلا خودش به گوشی موبایل اشاره میکنه و میگه گوشی! یا وقتی اسم حموم میاد میگه آببازی. اینا رو من فقط همین جوری جلوش گفتم! یا یه چیزی تو مایه های آهنگ میگه! 

یه سری کتاب فارسی از ایران براش آورده بودیم که چندتایی ش از این کتاب های دالی هست که مثلا یه تیکه از کتاب توش کاور شده و باید بالا ببری تا تصویر زیرش رو ببینی. دخترک عاشق این کتاب هاست. کتاب میوه ها و حشرات رو داره. از حشرات هم از سوسک بیشتر خوشش میاد :))) البته فکر کنم بخاطر تلفظش هست. خودش یکی دوبار گفته سوکس!  

دیگه الان من دستم رو میگذارم رو آیتم های تو کتاب ها و ازش میپرسم این چیه؟ و اون می تونه یه سری هاشون رو بگه. مثل: ابر - گل - توت (توت فرنگی) - ماه - هاپو - پیشی - در و .... 

۲ نظر ۱۷ مهر ۰۴ ، ۰۴:۱۱
صبا ..

خب جمعه هفته پیش بعد از اینکه اون پست رو گذاشتم و پرستار دخترک رفت دخترک هی تبش بالا و بالاتر رفت اینقدری که تا جناب یار اومد سریع بردیمش دکتر. همون موقع آنتی بیوتیک داد و دو سه روز اول هم حالش خیلی بد بود. وقتی هم که مریض باشه و تب داشته باشه هم مدام چسبیده به من! 

خلاصه هفته پیش پرستار نداشتیم و من یه روزش رو کار کردم که اون یه روز هم جناب یار خونه بود و خودش هم حالش خوب نبود اصلا و یه جورایی انگار مسموم شده بود.

از فرداش هم من افتادم رو سرفه های وحشتناک. 

و این داستان ادامه داشت تا عصر یکشنبه منم یهو حالم خیلی بد شد و انگار مسموم شده باشم. کلا دیروز نیمه بیهوش بودم و هیچی هم نمیتونستم بخورم تا میخوردم می آوردم بالا. دیگه از عصر یه ذره بهتر شدم. دیروز اینجا تعطیل رسمی بود. 

امروز اولین روز کاریم بعد از یه هفته هست. صبح دخترک رو بردم گذاشتم مهد. با گریه جدا شد و حالا منم یه تن خسته و بی جون و هزار تا کار عقب افتاده کاری. فقط خدا رو شکر امروز جلسه ندارم. 

 

امیدوارم دخترک امروز اونجا زود آروم بشه و لازم نباشه برم زود برش دارم. امیدوارم دخترک دوباره به این زودی ها مریض نشه. 

من واقعا تمام شدم. هر شب به جناب یار میگم بیا ول کنیم بریم ایران. ۶ ماه یکسال بمونیم دخترک که از آب و گل در اومد برگردیم. هیچ منطقی پشت حرفم نیست. ولی خسته ام. خیلی خسته. 

۵ نظر ۱۵ مهر ۰۴ ، ۰۱:۴۱
صبا ..

شنبه رفتیم خونه جنی اینا.

خوب بود! دخترک از سگ جاناتان خیلی خوشش اومده بود!!! دخترک میخواست دماغ سگه رو گاز بگیره :)))) 

ارتباطش هم باهاشون خوب بود به نسبت. غریبی نمی کرد. 

جنی واقعا نقش خواهر بزرگتر رو برای من داره و وقتی از خونه شون هم اومدیم بیرون جناب یار هم همین رو میگفت, انگار که رفته باشیم خونه یکی از اعضای خانواده. 

 

هفته گذشته چندین بار طولانی رفتیم مهد. فردا قراره رسما دخترک مهدش رو شروع کنه! امیدوارم سختیش قابل مدیریت باشه. هر چند که الان بخاطر احتمالا دندون هست که دخترک مهد نرفته هم حسابی بی قرار و بی اعصاب هست :(( 

 

این هفته چهارشنبه و جمعه من ارائه دارم و ارائه جمعه م خیلی مهم و رسمی هست. 

 

کلا استرسم بسیار بالاست. هفته پیش با دکتر گوارشم نوبت داشتم. فردا هم برم پیش پزشک خانواده و یه عالمه آزمایش باید انجام بدم که همش با هم باشه. امیدوارم چیز جدی نباشه و ادامه همون امراض سابق باشه و با زیاد و کم کردن دارو اوضاع بهتر بشه. 

 

دو تا پرونده باز مهم داریم که امیدوارم تا آخر این هفته ختم به خیر بشن. 

 

کلا دلم میخواد برم یه تعطیلات طولانی! دلم سکوت و آرامش و ریلکس کردن میخواد ولی با دخترک چند ساعت بیرون رفتن هم آسون نیست :|

 

 

دخترجنی پرستاری میخونه داشت میگفت تو icu فلان طور. دخترک میگه I see you. 

از کجا بلده: دالی به انگلیسی میشه peekaboo و بعدش هم میگن I see you و ایشون هم از اینجا یاد گرفته :)

هنوز مهد نرفته اینه :| احتمالا باید بجنگیم برای زبان پارسی. 

۳ نظر ۳۱ شهریور ۰۴ ، ۰۴:۰۲
صبا ..

قرار بود امروز که روز کاری من نیست هم پرستار بیاد که من جبران کارهای عقب مانده رو انجام بدم که دیشب مسیج داد دخترش مریض هست و باید ببرتش دکتر و بعدش هم خونه خواهد بود. 

 

فقط امیدوارم تا فردا همه چیز اوکی بشه. من فردا ۵ تا جلسه دارم از ساعت ۱۰ تا ۲:۳۰!! 

 

از دخترک بپرسی ساعت چنده میگه : ده

اینجا و اونجا هم میگه!

و الان اشاره کردن رو یاد گرفته و به اشیا اشاره میکنه. 

 

دیروز پرستارش به فارسی بهش میگفت سلام! دخترک یه جوری مکث میکرد و بهش نگاه میکرد! که یعنی تو چرا به زبون ما حرف می زنی :)) خلاصه هی انگلیسی حرف می زد و هی وسطش میگفت سلام! دخترک متوقف و متعجب میشد :) خیلی بانمک بود. 

 

پرستار دخترک برام یه سری خوراکی به عنوان هدیه تولد آورده بود. مهربونیش و اینکه همه جوره تلاش میکنه محبت رو جبران کنه برام ارزشمنده. 

 

 

۲ نظر ۳۱ تیر ۰۴ ، ۰۳:۴۶
صبا ..

یک هفته پرستار نداشتن بالاخره تموم شد. 

جلساتم برگزار شد بخیر و خوشی. دقیقا همین هفته هم ارایه داشتم. البته همکارم و مدیرم برای کنفراس رفته بودن کانادا و دو تا جلسه کمتر داشتم.  خیلی نتونستم کار کنم ولی خب گذشت. با تشکر از عمه دخترک.

هر چند که ۹۰٪ بار روی خودم بود ولی همون ۱۰٪ هم اگر نبود باید مرخصی میگرفتم. 

دلم می سوزه که بعد از چند روز که بخواد بره دخترک حتما جای خالیش رو حس میکنه. 

 

هم هفته پیش و هم این هفته دو سری از دوستامون رو دیدیم. امیدوارم کم کم بتونیم روابط اجتماعی بیشتری داشته باشیم و رفت و آمدهامون روتین بشه. بخش عمده ایش بخاطر دخترک هست. دوست ندارم حس ایزوله بودن داشته باشه. 

 

برم یه لیست از کارام در بیارم و یه ذره یه ذره جلو ببرم. هر چند امروز هم پرستارش زودتر میره. ولی تا وقتی هست باید متمرکز کار کنم.

کلا هنوز نتونستم یه رشته پیوسته از فعالیت ها رو داشته باشم. دو روز جلو میرم بعد میخوریم به شب زنده داری های طولانی و یا یه ددلاین کاری و همه چی بهم می ریزه و از اول.

آخرین باری هم که رسمی ورزش کردم یک ماه پیش بوده! 

همه بعد از زایمان تا مدت ها درگیر کاهش وزن هستن. من الان وزنم از وزن قبل از بارداری ۹ کیلو هم کمتره!!! نیاز دارم دوباره وزن بگیرم و برگردم به وزنم نرمالم. 

سعی میکنم دوباره شروع کنم. همه چیز قدم های ریز. دوباره از اول شروع کردن هم هیچی ایرادی نداره. 

 

فیلم کلاه قرمزی - پسر خاله رو اولین کلاس سوم دبستان بودم که رفتم سینما :) یه جاش پسر خاله میگه یه مورچه اگه صد دفعه دونش بیافته برش می داره واسه چی ؟ واسه اینکه امید داره ... منم هنوز امید دارم به قدم های مورچه ای. 

 

 

عصر نوشت:

دخترک خیلی شیطون شده و از اون روزهای پر غر رو داشتیم. یعنی اگر این هستی خالقی می داشته این قضیه دندون درآوردن انسان باید تا حالا بهش رسیدگی میشد!! والا با این نوناشون! :)))))  ما از سه ماهگی تا الان با تمام اجدادمون نشست و برخاست کردیم سر این قضیه دندون درآوردن!!

از صبح تا حالا ده تاپیک مختلف با چت جی پی تی باز کردم و هی سوال پرسیدم هی مساله جدید مطرح کردم. امیدوارم در نهایت به قهقهرا ما رو هدایت نکنه این AI! گاهی فکر میکنم خودم دیگه مغز ندارم از بس همه چی رو سپردم بهش و فقط ازش جواب خواستم و هی ایراد گرفتم!!‌

۰ نظر ۳۰ تیر ۰۴ ، ۰۳:۲۷
صبا ..

دیروز رفتیم به یه مهد دیگه سر زدیم و حسم خیلی خیلی بهتر بود به این یکی. قوانینشون واسه شروع هم خیلی بهتر و انسانی تر و دوستانه تر بود. 

هر چند که من برای همه شون میرم تو لیست انتظار و در نهایت تصمیم میگیریم. 

 

دخترک از همون روزی که ۱۰ ماهه شد دستش رو میگیره به مبل و چند قدمی به تنهایی راه میره و خب این کار رو برای ما خیلی سختتر میکنه!!! 

وقتایی که یهو گریه میکنه! من ازش می پرسم چی شد مامانی؟ و خودم هم جواب میدم هیچی نشد :) حالا دخترک هر از گاهی میگه: شی شد؟ و وقتی ازش می پرسیم چی شد؟ میگه هیشی!  

در راستای تمرکزش رو ه و ش خیلی پرقدرت میگه هشت :))

 

از پیشرفت های دخترک اینجا می نویسم چون جای دیگه ای نمی نویسم! بیشتر برای خودم هست تا خواننده ها! اگر براتون حوصله سر بر هست دیگه ببخشید. از این کتابچه هایی که رفتار و تغییرات بچه ها رو رکورد میکنن داره ولی من از وقتی که دنیا اومده تونستم فقط یک صفحه توش بنویسم و دیگه وقت نکردم و از این بابت هم عذاب وجدان داشتم ولی الان دیگه فرصت همون عذاب وجدان هم ندارم و همین جا می نویسم. 

 

برم کار کنم که خیلی خیلی کار دارم. 

۶ نظر ۲۰ تیر ۰۴ ، ۰۲:۵۳
صبا ..

چند روز بلاگ داشت آپدیت میکرد و نمیشد پست گذاشت و دیگه واقعا رفته بود رو اعصابم. 

یه وبلاگ جدید اینجا باز کردم :

https://gharetanhaei.blogspot.com/

احتمالا تو ایران بدون فیلترشکن دسترسی نداشته باشید!

من در هر صورت اینجا مینویسم ولی اگر من به اینجا دسترسی نداشته باشم وبلاگ جدید رو آپدیت میکنم! 

 

دیگه چی؟!

دخترک امروز ۱۰ ماهه شد.

 

حس من به عنوان مادر:

چه کسم من؟ چه کسم من؟ که بسی وسوسه‌مندم

گَه از آن سوی کشندم، گَه از این سوی کشندم

 

یعنی گاهی از شدت تناقض حس میکنم الان پاره میشم! :))

دخترک شیرین هست حسابی. ولی بعضی وقت ها اینقدر غر میزنه و اینقدر شب ها پشت هم بدخوابی و بی خوابی داریم که از شدت خستگی نمیتونم لذت ببرم و فقط لحظه شماری میکنم تا شب بشه! یا ایکاش یکی بود برای یکساعت می گرفتش! 

 

از اون طرف هم دیروز رفتم به نزدیکترین مهد بهمون سر زدم و نگم چقدر حسم بد و سنگین بود از اینکه بخوام دخترک رو بگذارم جایی و نبینمش!

 

اوضاع کاری بد نیست. تلاشم برای تمرکز کردن بهتر شده و یه پیشرفت هایی داشتم. این هم از نتایج کمبود وقت هست!

 

هفته بعد پرستار دخترک رو بخاطر تعطیلات مدارس نداریم. پرستار جدید هم خواستم بگیرم ولی دخترک باهاش کنار نیومد. دیگه اینکه از عمه دخترک خواستیم یه چند روزی بیاد و سه نفری اون سه روزی که من کار میکنم اوضاع رو مدیریت کنیم. امیدوارم خل نشیم :)) 

 

کلی داستان می تونم از پرستار دخترک بگم ولی وقت نوشتن ندارم! شاید بعدا!  (داستان خوب ها! نه بد!)

 

فعلا تا برم یه ذره کار کنم تا جلسه بعدی شروع نشده! 

 

۳ نظر ۱۸ تیر ۰۴ ، ۰۴:۳۳
صبا ..

سه روز کار کردن تو هفته خوبه ولی من چهارشنبه ها رو فقط میرم جلسه عملا! و در واقع کار خاصی نمیکنم. روزهای دیگه هم بی جلسه نیستم ولی چهارشنبه ها بیشتره!

بعد وقتی یه روز درمیون کار میکنی و شب ها هم درست نمیخوابی صبح ها تا بخوایی تمرکز کنی که باید چیکار کنی و کجا بودی و اصلا کی بودی کلی طول میکشه! دوشنبه ها هم که بدتر! 

سه روز پشت سر هم کار کردن هم برای من و برای خانم کوچولو واقعا سخته! همین حالا هم با اینکه من خونه ام و در طول روز کلی بغلش میکنم ولی شب هایی که روزش رو پرستار داشته معمولا خوب نمیخوابه!

معمولا چرت بعدازظهرش از ساعت ۲:۳۰ تا نزدیک های ۴ هست. چهارشنبه من تا ۲:۳۰ جلسه داشتم و پرستارش هم قبلش خوابونده بودش و رفت! من که جلسه ام تموم شد. ۱۰ دقیقه بعدش خانم بیدار شد! و اینجوری هست که با اینکه پرستار هست و روز کاری ولی برای من همزمان بچه داری هم هست و هیچ مرزی بین هیچی نیست!

البته که من ناراضی نیستم از خونه کار کردن! ولی لازم دارم گاهی به خودم حق بدم که آسون نیست!

کلا والد بودن اصلا آسون نیست علی الخصوص از نوع مادرش! 

 

باید یه روتین برای کارم و تمرکزم بسازم. از ده دقیقه باید شروع کنم و کارام رو پیش ببرم. وقتی خروجی داشته باشم انگیزه هام بیدار میشن خود به خود. 

 

بعدازظهر نوشت: یه تسکی رو که ازش می ترسیدم شروع کردم و تا الان بد پیش نرفته و حداقل مفاهیم اولیه رو یاد گرفتم و ترسش ریخته شد. خانم کوچولو هم بعد از رفتن پرستارش بیدار نشد. هر چند امروز خیلی روفرم نبود و بخاطر دندون طفلکم اذیت هست.

حمله اسرائیل به ایران!!‌ زبانم واقعا قاصر هست! 

۲ نظر ۲۳ خرداد ۰۴ ، ۰۳:۱۶
صبا ..

امروز من سه تا جلسه داشتم و باید می رفتم آفیس که لپ تاپم رو هم بگیرم! از ساعت ۵ صبح هم دخترک بیدار بود و اولش بی قراری و بعدش شیطنت میکرد! بعد ساعت ۷ صبح گوشیم رو از فلایت مود در آوردم می بینم نصف شب و ساعت ۶ پرستارش پیام داده من حالم خوب نیست و اصلا نخوابیدم و نمیام! یا اگر بیام با ماسک میام و ...

یه بار دیگه هم اولین روزی که میخواستم برگردم سرکار صبح پیام داده بود پسرم مریض هست و میخواد مدرسه نره و ممکنه شاید نیام! اون روز بالاخره اومد ولی جناب یار موند خونه! 

امروزم جناب یار مرخصی گرفت و موند تا من برم آفیس و برگردم. 

هنوز کلا سه هفته نشده از شروع به کار پرستار و داستان های این شکلی مون شروع شده!

به پلن b , c هم فکر میکنیم ولی آخه من ۷ صبح به کی بگم امروز تو پاشو بیا بچه رو بگیر؟!!

 

رفتم آفیس و جلسه سالیانه با مدیرم بود. خوبی امروز فقط این بود که مدیرم از عملکرد سال پیشم خیلی راضی بود. 

می گفت می تونی دخترک رو هم هر از گاهی بیاری سرکار!! گفتم انگار دخترک ما قراره بیاد بشینه ما رو نگاه کنه! تک تک سیم و کابل هایی که اینجا هست رو میخواد بجوه!! :)) والا! 

 

با اینکه امروزم گذشت ولی استرس دارم.

مدیرم گفت سازمان مون یه سرویسی مدل مشاوره داره! باید پیداش کنم و برم باهاشون حرف بزنم!

دفعه پیش هم بهم گفته بود. ولی من درگیر اسباب کشی و ... شدم و اصلا وقت مشاوره نداشتم و همون نامه ای هم که از دکترم گرفتم داره خاک می خوره!! 

 

۲ نظر ۱۴ خرداد ۰۴ ، ۰۸:۴۹
صبا ..

بیشتر از یک ماه از آخرین باری که نوشتم گذشته! 

ببخشید که پیام هاتون رو جواب ندادم و ازتون بابت تک تک کلماتی که برام نوشتید حسابی ممنونم. 

سفر ایران هم بخیر و خوشی رفتیم و برگشتیم. 

اصلا سفر آسونی نبود. قبلش به نظرمون پر چالش ترین قسمتش همون هواپیما بود ولی خب 14 ساعت پرواز و 5-6 ساعت توقف تو فرودگاه دبی اونقدرا هم سخت نبود چون می دونستیم موقت هست. دخترک هم تو پرواز برگشت خیلی خیلی عالی  همکاری کرد. پروازهای کوتاه هم کم چالش نبودن ولی خب کوتاه بودن دیگه! 

کل سفر برای من یکی که چیزی به نام استراحت نداشت. دخترک روزهای اول به دلیل خستگی و جت لگ با بقیه به شدت غریبی می کرد و بعدش هم زیاد راحت نبود باهاشون وقت بگذرونه و البته واقعیتش این بود که من بچه داری بقیه رو هم قبول نداشتم که بتونم مثلا دو ساعت دخترک رو در زمان بیداریش با خیال راحت بگذارم کنارشون. اگر برای کار واجبی هم یکساعت رفتم بیرون پدرش خونه بود. 

دیگه بقیه چیزا هم خیلی بدو بدو و با سرعت بالا باید انجام میشد. 

شب ها هم که اصولا خواب درست و حسابی نداشتیم و اوضاع خوابمون به شدت بهم ریخته بود. 

دیگه اینکه زندگی کردن به خانواده ها واسه من که خیلی سخت بود! و از این بابت هم خیلی بهم فشار اومد. ساده ترین مسایل و تصمیم گیریها اونجا شبیه یه پروژه بزرگ هست که این خیلی خسته کننده هست و بار روانی داره. همش من یکی دچار تناقض بودم که تو بخاطر اینا اومدی ولی دیدن یه سری رفتارهاشون هم نیشتر به جان آدم می زد. 

یعنی شرایطی که درگیرش هستن بخش عمده ایش حاصل تصمیمات خودشون هست ولی خب چه میشه کرد؟! 

بگذریم ...

از ایران برگشتیم و درگیر جت لگ دخترک بودیم که کرونا گرفتیم همگی!

کرونا خوب شد الان دخترک درگیر پسرفت خواب هست و شب ها بارها و بارها بیدار میشه و روزها هم بی قرار هست.

من دو هفته ای هست برگشتم سرکار! همچنان هفته ای سه روز. تو روزهای کاریم دخترک چند ساعتی رو پرستار داره. با پرستارش خوب کنار اومد ولی خب نشانه های اضطراب جدایی هم به شدت درش دیده میشه. همین امروز کلی گریه و زاری داشتیم. 

کار کردن از خونه حتی با وجود پرستار هم آسون نیست! تمام مدت من که اضطراب دارم! ولی خب چاره ای نیست واقعا! 

 

از پیشرفت های دخترک اینکه تو همون سفر ایران 4 تا دندون بالاش با هم دراومد و الان درگیر دو تا دندون جدید هست. 4 دست و پا میره و هر روز سرعتش هم بیشتر میشه. نه همیشه ولی وقتی ازش بپرسی ببعی چی میگه میگه : بع -بع و اردک چی میگه میگه کا- کا و از خیلی وقت پیش که موقع غذا میگفت به به! و عدد ده رو میگه! وقتی بهش میگم بگو گل میگه گُ - یا میگم بگوی گاوی میگه گا .. به شدت بچه شیرینی هست ولی حسابی هم وول وولک هست و سطح انرژی بالایی داره. 

 

دو روز پیش هم سالگرد ازدواج مون و تولد جناب یار بود. دیروز دوستامون رو دعوت کردیم و یه جشن مختصر با هم گرفتیم. 

زندگی با وجود همه بالا و پایین هاش و خستگی هاش ادامه داره. 

باید قدردان داشته هامون باشیم و شادی هامون رو جشن بگیریم. 

 

دیگه اینکه نیاز دارم تمرکز کنم و پروژه جدید و کارهام رو پیش ببرم. امیدوارم بتونم زود به زودتر بنویسم و بار ذهنیم رو سبکتتر کنم. واقعا یه تایم هایی رو برای خودم نیاز دارم. 

۲ نظر ۱۲ خرداد ۰۴ ، ۰۵:۲۹
صبا ..