۷ اکتبر ۲۰۲۵!
خب جمعه هفته پیش بعد از اینکه اون پست رو گذاشتم و پرستار دخترک رفت دخترک هی تبش بالا و بالاتر رفت اینقدری که تا جناب یار اومد سریع بردیمش دکتر. همون موقع آنتی بیوتیک داد و دو سه روز اول هم حالش خیلی بد بود. وقتی هم که مریض باشه و تب داشته باشه هم مدام چسبیده به من!
خلاصه هفته پیش پرستار نداشتیم و من یه روزش رو کار کردم که اون یه روز هم جناب یار خونه بود و خودش هم حالش خوب نبود اصلا و یه جورایی انگار مسموم شده بود.
از فرداش هم من افتادم رو سرفه های وحشتناک.
و این داستان ادامه داشت تا عصر یکشنبه منم یهو حالم خیلی بد شد و انگار مسموم شده باشم. کلا دیروز نیمه بیهوش بودم و هیچی هم نمیتونستم بخورم تا میخوردم می آوردم بالا. دیگه از عصر یه ذره بهتر شدم. دیروز اینجا تعطیل رسمی بود.
امروز اولین روز کاریم بعد از یه هفته هست. صبح دخترک رو بردم گذاشتم مهد. با گریه جدا شد و حالا منم یه تن خسته و بی جون و هزار تا کار عقب افتاده کاری. فقط خدا رو شکر امروز جلسه ندارم.
امیدوارم دخترک امروز اونجا زود آروم بشه و لازم نباشه برم زود برش دارم. امیدوارم دخترک دوباره به این زودی ها مریض نشه.
من واقعا تمام شدم. هر شب به جناب یار میگم بیا ول کنیم بریم ایران. ۶ ماه یکسال بمونیم دخترک که از آب و گل در اومد برگردیم. هیچ منطقی پشت حرفم نیست. ولی خسته ام. خیلی خسته.
چون میگذرد غمی نیستتتتتتتت