چهارشنبه صبح میشه یکسال که من از منزل مون در شیراز خارج شدم و پنج شنبه صبح میشه اولین سالگرد ورودم به استرالیا
اول یه چیز بی ربط بگم. من با چت نوشتاری خیلی راحتم و در استفاده از اسمایلی ها هم هیچ خساستی به خرج نمیدم! بعد یادتونه که اون فامیلمون می گفت نباید از اسمایلی استفاده کنی و رسمی نیست و ... با اینکه من این حرفش رو قبول نداشتم ولی خب گوشه ذهنم داشتمش و موقع استفاده از اسمایلی کمی معذب می شدم! تو شناختی که تا حالا نسبت به هری بدست آوردم اینه که پایه چت و استفاده از اسمایلی هست و من از این لحاظ حس آخیش دارم :) (سمیه الان داره از دستم حرص می خوره!)
خب بریم سراغ جمعبندی این یکسال:
اول یه چیز کلی دیگه هم بگم
من اصلا تو زندگیم یاد نمیاد دلم خواسته باشه برگردم عقب! کلا آدم نوستالژی طوری نیستم. کم پیش میاد بگم آخی یاد فلان سال بخیر. یا حیفش خیلی روزهای خوبی بود و کاش بازم تکرار می شد. شاید این مساله بخاطر این هست که من من معمولا ته لحظه حال رو در میارم و واسه همین بعدها هیچ حسرتی نسبت بهش ندارم. و البته یه علت دیگه ش هم این هست که هر چی جلوتر میریم من تسلطم نسبت به زندگی بیشتر میشه و مدیریت روزهای سخت واسم آسونتر میشه، و خب چون من روزهای سخت هم کم نداشتم واسه همین دلم نمیخواد هیچ وقت برگردم به عقب.
خب همه اینا رو گفتم بگم که در پایان سال اول باید اعلام کنم که از تصمیمم برای مهاجرت به این کشور بسیار راضیم. البته که یکسال زمان زیادی برای شناخت خوبی ها و بدی های یک جامعه جدید نیست و مخصوصا برای یه دانشجوی دکتری که تا حدودی زندگی ایزوله شده ای داره و تو دل جامعه نیست. ولی خب من الان نمیخوام استرالیا رو نقد کنم.
الان که به عقب برمی گردم دلیل عمده ش این هست که من هیچ تصوری از زندگی این یکسالم قبلا نساخته بودم و براش رویا پردازی نکرده بودم، واسه همین هیچ چیزی نبود که بخواد با رویاهام ناسازگاری داشته باشه و تو ذوقم بزنه.
برعکس عده کثیری از مهاجران که میگن ایکاش تو سن کمتر اومده بودیم یا زودتر اومده بودیم یا حداقل تو مقطع تحصیلی پایین تر، من همچین نظری رو ندارم. چون من لازم داشتم ته زندگی تو ایران رو در بیارم و سر سوزن حسرت هم باقی نگذارم و بعد خارج بشم. یعنی تا هر جا میشده تلاش کنم که زندگی بهتری بسازم، با هر کی میشده رابطه بهتری داشته باشم و حتی لذت بیشتری از اون خاک و داشته هاش ببرم. من تا ته همه اینها رفتم، چه تو کارم ، چه تو روابطم با دوست و فامیل و حتی پدر و مادرم، چه لذت از هوا و طبیعت و فضای ماورایی خوب شهرم. من سالهای زندگیم تو ایران رو صرف این امور کردم و درست در زمانی که در تمام این مسائل به نقطه اشباع رسیده بودم از ایران خارج شدم. شاید واسه این هست که کم پیش میاد دلتنگی کلافه ام کنه. چون وقتی دقیق نگاه می کنم که اگر اونجا بودم حسم چی بود، به این نتیجه می رسم که حس رضایت بخشی نداشتم و اینجوری میشه که میتونم با دلتنگی کنار بیام.
مساله بعدی تنهایی هست، که اکثر آدمها ازش گریزان هستند ولی این تنهایی حداقل تو سال اول مهاجرت که برای من فرصت خیلی خوبی رو فراهم کرد که یه سری عادتهای جدید بسازم. که خودم و توانایی هام رو بیشتر بشناسم که دستم باز باشه بدون هیچ محدودیتی برنامه بچینم و ...
مساله بعدی از تجربیاتی هست که تو این یکسال بدست آوردم، بهترین کاری که کردم رفتن به میتاپ ها بود، از خیلی جهات بهم کمک کرد و خیلی باعث افزایش اعتماد به نفسم شد. دوستان خوبی پیدا کردم و روح طبیعت دوستم رو ارضا کردم. با آدم هایی هم صحبت شدم که هیچ وقت فکر نمی کردم فرصت هم صحبتی باهاشون فراهم بشه و چیزای ظریفی یاد گرفتم که خیلی به دردم خواهد خورد.
زندگی کردن با جنی و خانواده ش فراتر از تصور من بود. همین امروز ظهر تو آشپزخونه داشتم به این فکر می کردم که کجای زندگیت به این فکر کرده بودی که یه توله سگ! وسط آشپزی کردن بیاد پاهات رو لیس بزنه و تو نه تنها جیغ نزنی بلکه بگی آخی نازی:) یا مثلا دو تا سه تا پسر بچه اون ور مشغول بازی باشند و تو ذوقشون رو کنی و یا اینکه دو تا دختر نوجوان در حال ریاضی خوندن باشند و وقتی گیر میکنند مامانشون بهشون بگه از صبا بپرسید خب. تجربه زندگی کردن با این خانواده برای من فوق العاده بود. الان که نگاه میکنم می فهمم که من آدم منعطفی هستم ولی روز اولی که وارد این خونه شدم فکر نمی کردم بلد باشم یه جور دیگه هم زندگی کنم!! و خب این همه کش اومدن بدون مهاجرت برای من ممکن نبود!
چرا صبر نکردم چهارشنبه یا پنج شنبه این پست رو بنویسم! چون از فردا رسما کارم تو دانشکده جدید شروع میشه. یک صبای جدید میره تو دانشکده جدید با آدم های جدید. فکر میکنم رسالت فرهنگی م رو تو دانشکده قبلی به اتمام رسونده بودم و حالا دوباره یک رسالت جدید پیش رو دارم. و البته مهمتر از اون رسالت علمی م هست. چیزی که براش خیلی جنگیدم.
در مورد استرالیا هم البته دوست دارم حرف بزنم:
اینکه من 4 فصل رو تو سیدنی گذارندم و حالا می تونم بگم که طبیعت سیدنی بی نظیر هست. اینجا رنگ ها پررنگ تر و درخشان تر از بقیه جاهاست. طبیعتش اکثر اوقات مهربون و خندان هست. از نظر من این یکسال 80% بهار بود و 10% زمستان و 10% تابستان و همیشه هم میشه گل و سبزی و آسمان به شدت آبی ش رو دید و خب این قطعا اثر مثبتی بر روان مردم اینجا داره.
برداشتم از مردمش هم آدم های خوشحال، مهربون و گرم و تنبل و کمی خنگ!!! هست. خیلی خصوصیات اخلاقی شون شبیه کوالاست البته خیلی زیاد اهل ورزش هستند ولی کلا آدم های خوش گذرونی هستند و این از نظر من متاثر از هوای اینجاست.
و به عنوان جمع بندی آخر حس میکنم این مدت دست من برای انتخاب بازتر بوده، و این بهم حس خوبی میده، مهمترین انتخابی که دارم این هست که می تونم آدم ها رو به زندگیم حذف و اضافه کنم و ناگزیر از ارتباط با آدمها نیستم. برای منی که شخصیت لایه لایه دارم، یه جورهایی میشه آدمهایی برای هر لایه شخصیتم پیدا کرد و البته که همچنان نمی دونم که آیا روزی کسی پیدا میشه که بتونه به اون لایه های زیرین دست پیدا کنه یا نه؟!