علف هرز
وسط گلدان بگونیای توی بالکن، یک ساقه سبز نسبتا زمخت سبز شد. بهش محل نگذاشتم. اول به این دلیل که قیچی دم دستم نبود و آخرین باری که سعی کرده بودم چیزی را با دست و دندان از گلدان در آورم، سخت شکست خورده و عقب نشینی کرده بودم. دوم هم به این علت که خب آنجا یک گلدان بود و اویی که بدون دعوت وسط گلها سبز شده بود هم یک جور گیاه محسوب میشد. مردم بیخودی برایش حرف درآوردهاند و هرز صدایش میکنند.
دو روز بعد دیدم دوستمان اندازه یک نیمچه درخت شده و موجوداتی ناشناخته ازش آویزاناند. میوههایی عجیب که اسمشان در دایره لغات میوهایم نبود. راستش این بار کمی دلخور شدم. بگونیاهای نازنینم داشتند زیر آفتاب داغ ماه تیر میسوختند و مثل زبالهای بیارزش کف بالکن میریختند و آن وقت دوست هرزمان (مردم خوب اسمی روش گذاشتهاند!) نه تنها سرحال بود که زادو ولد هم کرده بود. این بار آمدم از ریشه ساقطش کنم. نشد. میدانید چرا؟ چون قیچی دم دستم نبود و من از آنهایی هستم که میتوانم نقشههای جنایت را به دلیل در دسترس نبودن آلت قتل به روزی دیگر موکول کنم. خودش و میوههای عجیب مسخرهاش را خصمانه نگاه کردم و گفتم «این بازی تموم نشده. یه روز که حوصله داشته باشم میام و نابودتون میکنم» درختچه چیزی نگفت. خودش و میوههایش زیر باد گرم تابستان رقصی آرام کردند و لابد دم گوش هم گفتند « ولش کن، بهش محل نذار»
فکر میکنید روز بعد با چه منظرهای روبرو شدم؟ درختچهی ناخواسته دست بچههایش را گرفته و به ولایتشان رفته بود؟ نه دیگه. همان جا بود. میوهها از سبزی و کالی در آمده بودند و کم کم داشتند رنگ میگرفتند. لعنتیها دیگر سن مدرسه رفتنشان بود. یک نگاه به لشکر بگونیای خشکیده انداختم و یک نگاه به رفیقِ کلفت سبزمان. پرسیدم «آخه چه جوری؟» منظورم این بود که آخه چه طور همه چیزتان اینجوری روی دور تند است؟ باز هم جوابی نداد. کم کم داشتم باور میکردم علف مَلَفها فارسی نمیفهمند. علف مَلَفهای مسخره.
راستش یک جورهای از روحیهی علف هرزی خوشم آمده. خودش میآید و خودش از خودش مراقبت میکند و خودش رشد میکند و خودش گلدان را به تسخیر در میآورد و خودش امپراتوری تشکیل میدهد و خودش جوری حکمرانی میکند که انگار اینجا از ازل به ناماش بوده. نه آب میخواهد، نه توجه و ناز و نوازش و التماسِ «گل قشنگم لطفا نمیر، منو تنها نذار»
علفهای هرز به هیچ چیز وابسته نیستند. چه چیزی بیش از آنها میتواند سمبل روی پای خود ایستادگی باشد؟ علفهای هرز میدانند که کسی دوستشان ندارد، میدانند که همه دنبال از ریشه در آوردنشان هستند، اما چه میکنند؟ یک گوشه توی تاریکی مینشینند زانوهایشان را بغل میکنند و استتوسِ «هیشکی منو دوست نداره» مینویسند؟ نه. رشد میکنند، برگ میدهند، بالا میروند و بچههای عجیب میزایند.
گلدان را نگاه میکنم. تقریبا چیزی از بگونیاهای زیبایم باقی نمانده. در عوض درختچهای با میوههای آویزانِ مسخره آنجاست. این بار دنبال قیچی نمیگردم. نمیدانم، شاید کسی که اینقدر عاشق زندگی ست، باید بیشتر از اینها زنده بماند.
این داستان کوتاه از آنالی اکبری بود.
واقعیت جامعه ما همینه. هر روز و هر روز علف های هرز زیادی به دنیا میان و عرصه رو برای بقیه تنگ می کنند. اینقدر هم زاد و ولدشون و مقاومتشون به انواع بلایا زیاد هست که نمیشه به ریشه کن شدنشون امید داشت.
خدایا ولی من نمی خوام تسلیم بشم. اگر اون علف هرز حق حیات داره من هم دارم. بقیه گیاهان مفید سیاره ت هم دارند. بهمون توان بده که تسلیم نشیم که ادامه بدیم با راهکارهای جدید؛ با کمترین آسیب. یا شاید حتی بدون آسیب. هدایتمون کن که خودمون علف هرز نباشیم.