پنج شنبه ظهر!
بعد از اداره می روم که توی مغازه ها چرخی بزنم به امید خرید لباس گرمی یا مانتویی! می چرخم و می چرخم و توی ذهنم می آید به کجا آمده ام؟ آمدنم بهر چه بود!! چیز خاصی که چشمم را بگیرد یافت می نشود! مغازه ها در حال تعطیل شدند! از جلوی ساعت فروشی رد می شوم؛ یادم می آید صورتی همراهم هست! (صورتی یک ساعت صفحه سفید با بندهای صورتی است؛ از سه شنبه بازار سه ماه پیش خریدمش ۱۵ تومان!! طبق یک قرارداد نانوشته؛ قرار بود که به زودی خراب شود ولی شب ها با تمام توانی که از یک ساعت می توان سراغ داشت تیک و تاک می کند؛ بهش میگم صورتی آرامتر :) ولی او هیچ اهمیتی برای حرفم قائل نیست و همچون یک سرباز دلیر انجام وظیفه می کند) داشتم می گفتم صورتی در کیف وارد ساعت فروشی شدم؛ و وقتی خارج شدم صورتی لباس سپید به تن داشت :) و چقدر لباس جدیدش برازنده اش است. می رسم سر چهارراه؛ به این فکر می کنم که از همین جا تاکسی بگیرم یا از آن طرف؛ یکهو چشمم به خط واحدی می افتاد که تصادفا!! مسیرش با من یکی ست! سوارش می شوم؛ گوشی ام را در می آورم و ادامه «مردی به نام اوه» را می خوانم؛ پیشنهاد ع است وقتی ازش خواستم کتاب سبکی که نیاز به مغز ندارد بهم معرفی کند و چه پیشنهاد خوبی! اتوبوس به پارک نزدیک می شود و یک چیزی درونم و یا شاید درون پارک!! مرا به آنجا دعوت می کند. بی معطلی پیاده می شوم؛ همان دم در یک چیپس می خرم و در جستجوی منظره زیبای پاییزی برای عکس گرفتنم. غرفه ای آهنگ های سنتی مورد علاقه ام را پخش می کند. پشت غرفه و روبروی دریاچه خشک در حال تعمیر، می نشینم و «اوه» می خوانم و چیپس می خورم و به آهنگ گوش می دهم و با گربه ها تعامل می کنم و از لطافت هوا لذت می برم؛ شارژم در حال اتمام است باید که برخیزم و عکسی توشه زمستان کنم. راه می افتم در پارک و پاییز را لمس می کنم؛ نفس عمیق می کشم و ادامه مسیر می دهم. می رسم سرخیابان با مقصد یه کورس فاصله دارم؛ ولی هیچ تاکسی نگه نمی دارد. دوباره سر و کله همان اتوبوس هم مسیر پیدا می شود و دوباره با هم طی طریق می کنیم!! و من احساس خوشبختی می کنم.