از آدم ها 4
دیروز داشتم از اداره بر میگشتم؛ از سر خیابون مون تا سرکوچه سوار اتوبوس شدم، سه تا ایستگاهه! اتوبوس هم به نسبت شلوغ بود، ردیف آخر قسمت مردانه،سمت چپ دو تا خانم نشسته بودند، قسمت سمت راست هم یه خانم وصندلی کناریش خالی بود! خانمی که سمت چپ نشسته بود یه دختر بچه نهایتا 4 ساله تو بغلش بود! از این بچه ها که شرارت از صورتشون می باره! زبون در میارن و اخمو و بدعنق هستند! من که قصد نشستن نداشتم، چون هم شلوغ بود و چند نفر دیگه ایستاده بودن! هم می خواستم پیاده بشم ولی یه لحظه نگاه دختربچه با نگاهم گره خورد و با سر و چشمش به صندلی خالی اشاره کرد که بیا بشین! یه لحظه احساس کردم که همه خوشی های عالم رو بهم دادن، رفتم کنارش بهش گفتم فقط بخاطر پیشنهاد مهربانانه ی تو میشینم خانم کوچولو! بعدش اون به ادا درآوردنش ادامه داد :)
----------------------
تلویزیون روشنه من تصویرش رو نمی بینم ولی میشنوم که آقاهه می گه من خدا رو تو مغازه "تاتو پاک کنی" پیدا کردم، قبل از اون آتئیست بودم ولی حالا میخوام تلاش کنم دنیا رو بعد از زندگیم جای بهتری کرده باشم.
همون لحظه میاد به ذهنم که خدا چه جاهایی کمین می کنه :) و یاد دیالوگ مشهور مارمولک!! می افتم که به ازای هر آدم تو این دنیا یه راه برای رسیدن به خدا وجود داره :)