سگ سیاه
واقعیت این است که سگ سیاه افسردگی بدجور پاچه ام را گرفته و من هم به جبرانش هیچ کوتاهی در گرفتن پاچه دیگران نمیکنم :)
اینقدر همه مسائل پیچیده و نگران کننده است که فقط دلم می خواهد دنیا تمام شود تا همه چیز تمام شود. می دانم که اگر زندگی خودم تنها همین الان تمام شود حجم بزرگی غم و اندوه و مشکل به زندگی اطرافیانم تحمیل می شود؛ دلم گور دسته جمعی می خواهد تا ذهنم شاید پس از مرگ بتواند آرام باشد!!
می دانم که کره زمین در بین کهکشان راه شیری و سایر اجرام نقطه آبی کوچکی بیش نیست و مسائل و مشکلات ما یک میلیاردیم این نقطه آبی در زمان حال هست؛ با همه حقارت خودمان و مشکلاتمان و این که بود و نبودمان هیچ تاثیری در این دم و دستگاه عظیم ندارد ؛ ترجیحم نبودن است؛ نه که تجربه بودن همه اش درد باشد و بدبختی و رنج ولی وقتی عاجز می شوی از حل مسائل حقیر زندگیت! وقتی حقارت خودت و مشکلاتت (که همه اش هم از جبر جغرافیاست) مدام جلوی دیدگانت است وقتی تمام افعالت مشکوک به غلط بودن است؛ از سر استیصال و ناچاری ترجیح می دهی که تمام شود تجربه این هستی که شاید ، شاید بتوانی سبکی را هم تجربه کنی.
و البته دلم می خواهد دنیا تمام شود که شاید بتوانم با صاحبش ملاقات کنم و شوق این ملاقات و شنیدن پاسخ سوال های همیشه بی جوابم و امید به فهمیدن علت این همه زشتی بیشتر تشویقم می کند به نبودن.
کاش صبحی نیاید.
تا اینجا رو دیشب نوشته بودم . ولی منتشرش نکردم چون نوشته ام تلخ بود زیاد؛ دیروز یک روز شدیدا سخت و بد کاری بود که نتیجه اش افکار فوق هست و میخوام این یادداشت اینجا باشه تا بدونم که محیط کار می تونه چه به سر روان آدم بیاره.
البته که من درگیر افسردگی هستم و درگیر فشارهای شش گانه از شش جهت! ولی قصد وا دادن ندارم! این روزهای سخت هم میگذره و البته روزهای سخت تری هم در راهه که اگر بخوام به این افسردگی دامن بزنم از پسش برنمیام.