احساس دوگانگی
می خواستم مقاومت کنم و ننویسم ولی نمی تونم رو کارم تمرکز کنم.
یکی از معایب ارتباط داشتن با ایرانی ها اینه که حس ناامیدی و دلتنگی رو رواج میدن؛ حتی اونهایی که واقعا نمی خوان.
البته فکر کنم من تا حدود زیادی عجیب و غریبم! که احساس بیگانگی زیادی با اینجا ندارم و اگر هم چیزی برام جدیده یا مورد علاقه م نیست فشار چندانی بهم نمیاره و کاملا همه چیز برام تا الان قابل تحمل و مدیریت و حتی بهتر از انتظارم بوده و البته اینکه من همه چیز رو با اون اداره داغوونمون مقایسه می کنم و در همه حال اینجا برنده میشه. بعدش هم مگه به این زودی میشه تو لایه های عمیق یه جامعه نفوذ کرد؟!
دیشب شاید 3 ساعتم نخوابیدم، چون سین استوری گذاشته بود از شدت دلتنگی به گریه افتاده ... سین سه هفته بعد از من اومده و تو شرایطی وارد شده که می تونم بگم بهتر از من هم بوده... اون دختر ایرانیه اون روز می گفت من 8 ماه اول اینجا مشکل غذا خوردن داشتم... و هنوز بعد از 11 سال خودش رو با اینا مچ نمی دونست و فلانی می گفت که .... دارم به این فکر میکنم که واقعا من خیلی بی احساس و غیرعادی هستم؟!
نمی دونم واقعا الان چمه! ولی یه احساس گنگی دارم که در اثر همنشینی با اینهاست؛ احساس دوگانگی که دلم نمیخوادشون، دلم فقط آدم جدید می خواد، آدمی که مثل خودم باشه؛ نه که اینها اونقدرا فرق داشته باشند ولی ...