مهمونی!
شاید یکی از دلایلی که حس نوشتنم پریده این هست که نمیخوام چیزی حواسم رو پرت کنه. بعد از عوض شدن موضوع کارم دارم سعی میکنم سریعتر پیش برم، چون دلم میخواست واسه عید بیام ایران. ولی خب فقط در حد سعی تا حالا باقی مونده بس که سرعت من لاک پشتی هست. به مامان اینا گفتم عید نمی تونم بیام ولی خودم هنوز نپذیرفتمش :) و خب من این ترم یه درس هم دارم که کلاساش همون روزای عید شروع میشه و همه اینا باعث میشه که احتمال ایران رفتنم کم بشه. در واقع صفره ولی خب من دوست دارم تلاش کنم که یکمی بیشتر باشه :) دوست ندارم اول حسابی دلتنگ بشم بعد برم ایران. دوست داشتم علاج واقعه قبل از وقوع کنم و البته بخاطر مامان دوست داشتم سال تحویل ایران باشم ولی خب زندگی همیشه بر اساس خواسته های ما پیش نمیره.
-------
هفته پیش خونه مهرسا دعوت بودم. 2 تا سگ داشت که صاحب 3 فرزند شده بودن و اوج شجاعت رو به خرج دادم برای ورود به خونه ش. سگها خیلی بامزه بودن.
همخونه مهرسا چینی هست. اون هم به مناسبت سال نو چینی مهمون دعوت کرده بود و "هات پات" چینی آماده کرده بود. کلا سبک مهمونی استرالیایی بود. تجربه جالبی بود.
-------
این هفته شنبه یکی از دوستان دانشگاه که متاهل هست واسه ناهار دعوتمون کرد. ناهار قرمه سبزی و دلمه درست کرده و سبک خونه ش و نوع پذیرایی ش کاملا ایرانی بود. گذاشته بود یه روز که شوهرش سرکار هست دعوت کرده بود (یعنی کاملا ایرانی). خیلی حس خوبی بهم دست داد و احساس راحتی می کردم تو اون مهمونی. خونه شون حس "خونه" به من می داد.
------
دیروز هم بعد از 3 هفته رفتم میتاپ. خیلی خوب بود و البته واسم یه کم سنگین بود. 8-9 کیلومتر آخر هم باهاشون نرفتم و به 24 کیلومتر رضایت دادم.
اینکه هر از گاهی تفریح یا برنامه ای دارم که بچه های دانشگاه نیستند رو دوست دارم و واسم لازمه. حرف ها و بحث های بچه های دانشگاه دیگه کاملا تکراری شده و کیفیتش رو از دست داده. اکثر بحث ها حول و حوش پارتنر و کمبودش و روش های پیدا کردنش و تجربیات دیت کردن ها می گذره !! نمی دونم چرا من نمی تونم درک کنم که این همه تمرکز و تلاش برای پیدا کردن شریک مناسب ضروری هست!!
-----
چینی ها یه اخلاق خوبی که دارند این هست که روحیه مشارکتشون خیلی بالاست و توی چیزهایی که واسشون منفعت داره حتما هوای همدیگرو دارند.
مثال میزنم:
گاهی تو آشپزخونه یکی دوتا سبد میوه می گذارن، یا کیک و شیرینی ساندویج هست. بچه های چینی اگر برن تو آشپزخونه میان به هم میگن که مثلا برو تو آشپزخونه میوه هست. چند بار هم شوآن به من گفته. یا بعضی موقع ها ساندویچ گذاشتن رو میز ورودی سنتر، خود آقای لی اومده گفته بچه ها ساندویچ هست و می تونید برای شامتون بردارید.
چند روز پیش یه آقای چینی تو سنتر کنار من نشسته بود که من بار دومی بود که میدیدمش. رفت و اومد و منم هندزفری تو گوشم بود ولی یه هِلو گفت و گفت برو تو آشپزخونه میوه هست. منم تشکر کردم ولی فکرم مشغول شد به فرهنگشون. به اینکه من خودم هیچوقت اینکار رو نمیکنم و شاید مثلا یه جورایی عارمون میشه و خیلی چیزای دیگه. همون موقع یکی از دوستام که یه کم از نظر صمیمیت از من دورتره مسیج زد که پایین جشنه و همه بچه ها هستند و فقط تو نیستی ! نمیایی؟ منم گفتم نمی دونستم اصلا! خلاصه پاشدم رفتم (جشن که میگیم که منظور اینکه چند جور خوراکی رو یه میز گذاشته بودن به مناسبت سال نوی چینی :) ) دیدم همه دوستان نزدیک و دور من هستند و هیچکس به خودش زحمت نداده بود که به من بگه تو چرا نیومدی پایین جز همین دوست محترمم :) خلاصه واسم بیشتر جالب شد که الکی نیست که چین شده چین و ایران شده ایران. یه سری مسائل خیلی ریز فرهنگی وجود داره که تو فرهنگ ایرانی نه تنها هیچ آموزشی در این راستا وجود نداره بلکه آموزش برعکس هم وجود داره. تو این مدتی که اومدم اینجا بیشترین چیزی که از فرهنگ ایرانی به چشم میخوره نگاه از بالا به پایین ماست به همه چیز و همه کس و در هر شرایطی. خیلی حس خودبرتربینی مون تو ذوق زننده هست.
سلام عزیزم
در درجه أول اومدم ازت عذربخوام به خاطر اینکه تو این چند وقت مدام از ناراحتی ها و استرس ها و مشکلاتم گفتم،منو ببخش که به خودم اجازه دادم ناراحتی و مشکل شخصی خودم رو بگم ،گاهی کسایی ک ندیدی بیشتر برات همدم و مؤنس میشن من به همراهی شما احتیاج داشتم تا بتونم دردی که بهمن ماه تمام خانواده رو اذیت کرد تحمل کنم ببخش که به خاطر خودخواهی خودم شمارو ناراحت کردم
درواقع بهمن ماه رو برا خودم ماه مصیبت إعلام میکنم خیلی برام سخت گذشت
با اینکه شر لوسمی از سر دخترم کم شد هنوز درمان أنتی بیوتیک داره به خاطر عفونت هاش
خیلی احساس آشفتگی میکنم
انگار همه چیز بهم ریخته آیشین منو داغون کرد
٢٠روز نه ایمیل چک کردم و نه با سرپرست پروژه ام صحبت کردم(تو دوره من استاد راهنما به اون مفهموم وجود نداره به استاد میگن سرپرست پروژه)
شرایط زندگی ریخته بهم و شرایط جسمی و روحی من بیشتر
باید خودمو اپدیت کنم جمع و جور کنم چون باتوجه ب شرایطم نمیتونم برم تو غارتنهایی خودم و بیخیال خانواده شم الان فرصت تنهایی نیست واسم ولی خیلی بهش احتیاج دارم
محبوب عزیزم ممنونم که روی زخم من مرحم گذاشتی همراهی کردی ممنونم که منو درک کردی این خیلی برام مهم و تا ابد فراموش نمیکنم
زری جانم عزیز دلم امیدوارم به سلامتی پسرمون متولدشده باشه
محبوب و زری عزیزم ممنونم که خواهرانه کنارم بودین تا ابد فراموش نمیکنم لطفی ک بهم داشتین و از صمیم قلبم دوستون دارم و سرنمازم قبل از بچه هام شمارو دعا میکنم
صبای عزیزم یک ماه احتیاج دارم تا ب خودم بیام حالم خوب شه و دیگه به جای ناله با انرژی بیام و دیگه انرژی منفی ندم
از تو و زری جان و محبوب و آوای درون مهربان موقتا تا یک ماه خداحفظی میکنم
بعد یک ماه برمیگردم و دلم میخواد بازم از نوشته هات لذت ببرم
خیلی من و آیشین رو دعا کنید
دوستون دارم
خدانگهدار تا یک ماه