بغض
شاید باید خودم رو مجبور به نوشتن کنم که کمی سبک شوم.
اصلا نمی دونم باید از چی بنویسم! از سکوتی که خودم مدت ها درگیرش هستم! از حوادث اخیر ایران! از دردی که یه لحظه هم ساکت نمیشه! از چی؟
دلم می خواد فرار کنم! خیلی وقت بود که این حس رو نداشتم! ولی دوباره برگشته! به لطف اتفاقات اخیر همچین غریبی خورد تو صورتم که هنوز هم چشمانم خیس اشک هست! دلم می خواد فرار کنم ولی نه تنها! با همه مون! با همه هم وطنام! با همه آدمهایی که همه جوره با بقیه آدمهای دنیا فرق داریم! بریم یه جایی یکی بیاد بغلمون کنه - ازمون دلجویی کنه بخاطر این همه دردی که کشیدیم و می کشیم. بریم یه جایی که نخوایم تو یه رقابت نابرابر تمام وقت شرکت کنیم با آدم هایی که دغدغه هاشون هم حتی شبیه قصه های تخیلی ما هم نیست. با آدمهایی که درکشون از درد زمین تا آسمون از دردی که ما میکشیم فرق داره!
دلم نمی خواست بنویسم چون نمی خواستم حال بدم رو با کسی شریک بشم - که حال بدم حال کسی رو بدتر کنه- که خیلی چیزهای دیگه ...
ولی اینقدر سرم و چشمام و گلوم سنگین هست که فعلا فقط دنبال یه چاره ای باشم که این بغض لعنتی طولانی رو مدیریت کنم.
ایکاش میشد آدم راحت بار و بندیلش را میبست و با همه ی عزیزانش میرفت..... فعلا که باید سرمون را بندازیم پایین و هر بلایی سرمون آوردند هیچی نگیم که مبادا عصبانی نشوند وگرنه پیچ همه چیز را میپیچونند و همه چیز را قطع میکنند! این هم طنز تلخ روزگار ما.... تاریخ هم بعدا بیاد هر کوفتی خواست درباره ی ماها بنویسه