ژانویه
قبل هم بهتون گفته بودم که جاناتان و خانواده ش عشق اسکی هستند و کلا دنبال یه فرصتی هستند که بتونند برن اسکی. یه سری کوه برفی نزدیک های کنبرا هست که اینقدر همه چیزش گرون هست که واسه استرالیایی ها سفر به کانادا جهت اسکی ارزون تر میاد.
خواهر جاناتان که هر سال تو ژانویه اونجا هستند. پارسال هم جنی و جاناتان رفتن که منجر به مصدوم شدن جنی شد و البته زمستون پارسال هم جاناتان تو برف مصدوم شد. هیچ کدوم از اینها اما دلیلی بر این نبود که جاناتان دوست نداشته باشه امسال هم بره و چون جنی شغلش رو عوض کرده و تمایلی به رفتن نداشت قرار شد با پسر خودش و پسر جنی سه تایی مردونه! برن. اینجوری بود که سفر مردونه شون رو ۱۴ ژانویه شروع کردن.
شب قبل از اینکه برن من وقت کردم سوغاتی سولی رو که دستبند چرمی که روش فروهر بود رو بهش بدم. خواستم واسش در مورد فروهر توضیح بدم که گفت قبلا در موردش خوندم. دو روز بعد مامانش یه عکس بهم نشون داد که نقاشی سولی از فروهر بالاش بود و دستبندی که من بهش داده بودم پایینش. گفت این عکس رو گرفتم و فرستادم واسه معلمش و ازش تشکر کردم بخاطر چیزهای مفیدی که یاد بچه ها داده و حالا سولی یه نشانه از فرهنگ persia رو که یه روز نقاشی ش رو کشیده بود تو خونه داره و من چشمام قلب قلبی بود :)
استفانی (دختر بزرگه جاناتان) پیش مادرش نمیره و این مدت هر زمان که پدربزرگ و مادربزرگش در دسترس نبودن اینجا خونه ما بود. اما (emma) هم خونه مامانش و وقتایی که مامانش سرکار بود می اومد خونه ما.
دختر جنی هم یه چند روز تو این مدت با پدرش اینا رفت مسافرت و یه چند روز فقط استفانی و جنی بودن. برقی که تو صورت استفانی از وقت گذروندن با جنی دیده می شد بسیار قابل توجه بود. و البته جنی هم انگار بچه خودش و شاید حتی با حوصله تر باهاش وقت می گذروند و لذت می برد. رابطه شون خیلی واسم جالب بود و البته دلم واسه استفانی هم می سوخت.
یه روز که اما خونه ما بود مامانش وقتی اومد دنبالش اومد تو احوال پرسی کرد به نظرم نرمال نمی اومد و خیلی خجالتی. بعدا در موردش با جنی حرف زدیم و من هم نظرم رو گفتم. گفت اولین باری بوده که اومده تو و خب هر کی هم باشه وقتی یه زن دیگه از بچه ش مراقبت میکنه احساس خجالت داره.
نمی دونم واقعا ولی به جنی به خاطر داشتن این روح بزرگ حسودیم میشه! یه جوری با مسایل برخورد میکنه که انگار قاعده ش همین بوده از اول. وقتی به روابط آدمها تو شرایط مشابه تو کشور خودم نگاه میکنم یه جوریم میشه. خیلی بخل و حسادت و حساب و کتاب دیده میشه متاسفانه :|
چهارشنبه آغاز سال تحصیلی جدید بود. پسر جنی دوشنبه صبح رسید سیدنی و امسال چون سال اول دبیرستان بود یه روز زودتر از بقیه باید می رفت مدرسه (یه چیزی تو مایه های جشن شکوفه ها). صبح سه شنبه با وجود خستگی بیدار شد و رفته بود مدرسه و دوست هم پیدا کرده بود و کلی هم خوشحال بود.
تقریبا یک ماه دیگه جشن تکلیفش هست. تو اون مدتی که کانادا بود تمرین های عبری ش رو هم اونجا انجام میداد. این حد از تعهد و مسیولیت پذیریش واسه من جای تحسین بسیار داشت. لازم به ذکر هست تو اون یک ماهی که من ایران بودم کلا ۳ بار لب تاپم رو روشن کردم اونم کار خاصی نکردم و دوباره خاموش کردم :))
جنی قبل از اینکه سال تحصیلی قبلی تموم بشه رفته بود مدرسه بچه ها (الان دیگه هر دوشون تو یه مدرسه هستند) و چند دست یونیفرم دست دوم از بچه های سال بالایی واسه پسرش خریده بود که موقع شستشو و ... زاپاس کافی داشته باشه.
سگو هم کلی بزرگ شده و کلی فهمیده. قشنگ می دونه من باهاش صنمی ندارم محل سگم هم نمی گذاره :)) حالا این مساله رو تا به یه عده انسان بفهمونی پوستت کنده میشه ولی این طفلک خودش درک کرد.
خیلی احساساتی هست. بقیه که خونه نباشند افسرده و ناراحت دم در میخوابه تا بیان. من دلم واسش کباب میشه از بس مظلوم و غمگین هست. مثلا تا ساعت ۱۰ شب منتظر میمونه تا اونا بیان وقتی اومدن انرژی میگیره می ره تو حیاط شادی میکنه و استخون می خوره. دلم میخواد بهش بگم وقتی اونا نیستن خب برو استخونت رو بخور :) طفلک تا این حد وفاداره دیگه :)
قبل از اینکه بیام استرالیا دلم واسه همه بچه ها می تپید همیشه. حالا واسه همه آدم ها و حیوانات و گیاهان. کلا می تونم برم تو جنگل های اینجا هی اشک بریزم :)
بیشتر روزها هوا گرم هست با رطوبت بالا. قشنگ حس میکنی الاناست که دم بکشی :))
راستی با خودم "دم کنی" از ایران آوردم دقیق اندازه سر قابلمه مون هست. جنی اینقدر خوشش اومده و ذوقش کرد که چقدر فیت هست و اصلا خود جنسه. خلاصه دم کنی هم میتونه واسه بقیه جذاب باشه. هیچی رو تو زندگی تون دست کم نگیرید :)
سلام صبا جان، خیلی برخورد جنی جالب بود :)
دمکنی :))