مشوش طور!
آخرین روزهای پاییز هست و درختی که روبروی اتاقم هست فقط چند تا برگ روش باقی مونده. برای من هیچوقت گردش فصل ها تکراری نمیشه و هر سال یه نکته ای وجود داره که واسم یه جوری جدید هست. امسال هم البته مثل هر سال به ساعت دقیق طبیعت فکر میکنم اینقدر دقیق که احتمالا اولین روز زمستان هیچ برگی روی این درخت دیده نمیشه و کاملا آن تایم تم زمستونیش رو می پوشه و تو مهمونی زمستونی طبیعت شرکت میکنه.
ذهنم دو سه هفته ای هست که گیر کرده و یا شاید هم گیر داده :) و انگار قصد عبور از این مرحله رو هم نداره. مساله خاصی پیش نیومده و البته همین روتین همیشگی که پر از بالا و پایین هست دقیقا چیزی هست که ذهنم بهش گیر داده! دارم به این فکر میکنم که کاش ساعت درونی من هم خودش اتوماتیک از این فصل عبور میکرد و وارد فصل جدید می شد. تم فصل جدید رو رعایت می کرد و همونقدر آن تایم بود و دقیق بود!
هر وقت تو این موود گیر میکنم سعی میکنم نگرانی ها و دغدغه هام رو بنویسم و بعدش انگار که ذهنم آزاد بشه راحتتر برمیگردم به حالت مهربانی با خود. این دفعه هم نوشتم ولی گیر این دفعه عمیق تر هست. البته از یافته های جدیدم این هست که وقتی مشکلات گوارشیم در حالت فعالش قرار داره می تونه موود روحیم رو تحت تاثیر قرار بده. از بس که همیشه در اوج استرس و فشار روانی و تنشهای روحی - روانی می رفتم تو حالت اکتیو نمی تونستم تشخیص بدم که از اون طرفش هم ممکنه! ولی بازم با این وجود دلم به خودم رحمش نیومد و همچنان از هر فرصتی برای خودتخریبی از نوع خشن استفاده میکنه.
حس انفعال دارم. حس اسیر. میخوام این چرخه ای رو که سالهاست توش گیر کردم بشکنم ولی دستم کوتاهه! و این باعث میشه از خودم شاکی باشم! و مساله اینجاست که نمی تونم خودم رو توجیه کنم که وقتی در چیزی نقشی نداری شاکی بودنت هم تاثیری نداره و اتفاقا اثر معکوس هم داره در بقیه چیزهایی که دست خودم هست.
واقعا نمی دونم هدفم از انتشار این یادداشت چی میتونه باشه و چرا نمیخوام نگهش دارم جزو یادداشت منتشر نشده ! فکر کنم قبلا هم اینجا نوشتم از تاثیرات مهاجرت بر روی خلق و خوی من این هست که به اندازه گذشته از بیان مشکلاتم واهمه ندارم و کمی برونگرایی دیده میشه در مسایلی که قبلا شبیه رازهای مگو برایم بوده اند!
یه چیزی رو یه مدت بود حواسم بهش نبود ولی پست اخیر محبوب باعث شد بهش فکر کنم این هست که به اندازه یک درصد هم نمیخوام به گذشته فکر کنم. شاید هم این فرار از گذشته از ترسم هست. از مرور خاطراتی که برای بقیه حالت نوستالژیک و شیرین داره هیچ حس مثبتی نمیگیرم. شاید می ترسم اگر خوب دقت کنم به تصمیم هام و عملکرد گذشته م کلی باگ توشون پیدا بشه ولی خب بشه. کی میتونه برگرده و گذشته رو اصلاح کنه. همه تلاش من سالهاست روی حال هست و خب تو این تمرکز تا حدود زیادی موفق بودم ولی نمی فهمم چرا نمی تونم ذهن انتقادگرم رو خاموش کنم و قدم های مثل همیشه کوچیکم رو بردارم. اصلا شاید هم بهتر باشه همه چیز رو بندازم گردن کرونا و کسالت فکری ناشی از زیادی تو خونه موندن :))
چرا فکر میکنید حتما همه آدم ها باید راه رو اشتباه برن؟ چرا فکر میکنید اشکالی تو کار هست؟ به نظرم کار درست رو شما کردید. اکثر آدم ها حتی از نصف توان خودشون هم استفاده نمیکنن.
منم برای بعضی موقعیت ها تو زندگیم میگم راهی نبوده جز همونی که رفتم و بقول شما یه جاهایی هم اصلا راهی وجود نداشته اما بعضی جاها میدونم کم کاری و اشتباه خودم بوده و حتی همون موقع هم میدونستم دارم کم کاری میکنم.
میدونید وقتی خیلی حرصم از شرایط درمیاد، میگم چرا من 10 سال قبل نذاشتم از این مملکت برم، بعد واقع بینانه نگاه میکنم و میگم 10 سال پیش رو یادت بیار! تو داشتی برای زندگی میجنگیدی، تو اون شرایط حتی نمیتونستی به رفتن فکر کنی، پس چرا الکی خودتو شماتت میکنی، راهی نبود، نه اینکه تو نخواستی یا تلاش نکردی، همه جا که کم کاری تو نبود، یه جاهایی هم راهی نبود.