غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

کندوکاوهای ذهنی!

جمعه, ۶ تیر ۱۳۹۹، ۰۶:۰۳ ق.ظ

لنکا داره دوره life coaching رو می گذرونه و بخاطر همین مدام مطالب انگیزشی و جلسات این چنینی در محافل دوستانه برگزار میکنه. 

و خب این دقیقا مصادف شده با زمانی که من لازم دارم یکی مدام بهم یادآوری کنه که آروم باش و اینقدر با خودت خشن برخورد نکن و خب خیلی خوبه دیگه :)

 

امروز صبح نوشته بود که هیچ کس به اندازه ای که خودتون با خودتون صحبت میکنید با شما صحبت نمیکنه پس سعی کنید که با خودتون مهربون باشید و چقدر در مورد من صادق هست. تو یکی از فرم های ارزشیابی که هری باید نسبت به عملکرد من تو این مدت فیدبک می داد اینقدر چیزهای مثبت نوشته بود و کلکسیونی از صفات عالی بود! من وقتی اون متن رو خوندم حسی که بهم دست داد این بود چرا داری سعی میکنی منو خر! کنی! و البته یک ساعت با خودم کلنجار رفتم که در جواب ایمیلشو  که گفته بود اگر در مورد چیزهایی که نوشتم نظری یا سوالی داری بگو, ننویسم که من اصلا با نظراتت موافق نیستم و هیچ چیز به نظر من عالی نیست و همه چیز کاملا معمولی هست. و همه سعیم رو کردم که خودم رو قانع کنم که فقط تشکر کنم چون مودبانه ترین نوع برخورد هست.   

دارم دنبال این می گردم که چی شد که من اینقدر با خودم بداخلاق شدم! و یه نظریه م این هست که علاوه بر اینکه سیستم ایمنی بدنم این روزها در حال مبارزه با دشمنی توهمی خودش هست سیستم روانیم هم داره از همون الگو پیروی میکنه و یه دشمن توهمی واسه خودش ساخته و نسبت بهش خشمگینه و داره تمام تلاشش رو میکنه که نابودش کنه :)) خلاصه نمونه بارز خود درگیری هستم :))  البته از هر دو جنبه در حال بهبودی هستم و امیدوارم به زودی آتش بس اعلام بشه :) 

 

راستی قرار شد کم کم برگردم دانشگاه. هفته پیش یه روز رفتم دانشگاه. یه حس خوبی بود بعد از کلی وقت :) ولی دیری نپایید! یک ساعت بعدش به دلیل سردرد و فشار پایین ناشی از شروع سیکل ماهیانه بی موقع کله پا شدم :)) دیشب هم یه کم علایم سرماخوردگی داشتم واسه همین تصمیم گرفتم امروز هم بمونم خونه.

 

الان که انتخاب دارم بین دانشگاه رفتن و خونه موندن کمتر حس زندانی دارم. کلا حس آزادی در تصمیم گیری زیباترین حسی هست که من تو زندگیم تجربه کردم.  

 

شاید یکی دیگه از دلایلی که من دارم به خودم سخت میگیرم این هست که از دیدگاه من سیستم ارزشیابی استرالیا تو خیلی جهات خیلی شل و خوشحال هست. یعنی اینا تو هیچ زمینه ای به خودشون سخت نمی گیرن و خب از یه جهاتی از دیدگاه من این همه خوشحال برخورد کردن نتیجه جالبی نداره! شاید از موقعی که من نمونه های متعدد این برخوردها رو دیدم حس کردم که من باید این مساله رو در مورد زندگی شخصی خودم بالانس کنم و نباید خیلی دل به معیارهای اینها بدم و البته قرار بود نسبت به معیارهایی که باهاش بزرگ شدم و اینجا به تعادل برسم (چون معتقدم تو خیلی جهات ما و اینا تو دو نقطه کاملا مخالفیم) که الان می بینید که من یک انسان کاملا متعادل هستم :))   باشد که سایر تلاش هایمان به ثمر نشیند :)

 

و البته شاید اصلی ترین دلیل این جنگ ها این هست که دارم به اصلی ترین ددلاین سالانه یعنی تولدم نزدیک میشم و واقعیتی که دوست ندارم بیانش کنم ولی بهش اعتراف میکنم این هست که دیگه نسبت به افزایش سنم بی اهمیت نیستم. چیزهایی که تو این سالها بدست آمده اونقدری نیست که خاطرم رو آسوده کنه تا برای روز تولدم خوشحال بشم. البته که مهاجرت خیلی چیزها رو برده به نقطه صفر محور  و برای خیلی چیزهای ساده دارم از اول تلاش میکنم ولی حتی اگر مهاجرت هم نکرده بودم داشته هام برای داشتن حس مثبت برای روز تولدم کافی نبود و  رویارویی با این واقعیت آسون نیست و منجر به اضطراب و درنهایت خشم شده. 

 

خداییش خیلی در خودافشایی پیشرفت کردم که چنین نوشته ای رو دارم عمومی می نویسم :))  اگر شما چنین حس هایی داشتید و در مهار احساس و ذهنتون موفق بودید خوشحال میشم تجربه تون رو بشنوم. 

 

از بقیه پیشرفت هام هم بگم: دوبار به سگو دست زدم و نازش کردم (در حد دو دقیقه) اونم وقتی خودمون دوتا تنها بودیم :) یه بارش رو فیلم گرفتم و جنی وقتی فیلم رو دید کلی ذوق کرد. بله دیگه پیشرفت های بنده سگی هست :)) 

۹۹/۰۴/۰۶

نظرات  (۱۵)

۲۰ تیر ۹۹ ، ۲۰:۵۸ مائده ‌‌‌‌‌‌‌

ممکنه بپرسم رشته تون چیه؟

پاسخ:
رشته که عملا الان معنی نداره واسه من :) 

ولی تزم در حوزه بیوانفورماتیک هست. 

سلام!

از کامنت ها متوجه شدم امروز تولدتون هست ؛ 

پس تولدتون از صمیم قلب مبارک و با بهترین آرزوها!  

پاسخ:
سلام.

خیلی خیلی ممنونم که زحمت کشیدید و واسه تبریک تولدم کامنت گذاشتید. 
۱۵ تیر ۹۹ ، ۱۸:۰۰ محبوب حبیب

  سلام صبا جون

میخواستم فردا تولدت رو تبریک بگم که خوب امتحان دارم و دیگه گفتم یه روز زودتر بیام اینجا :)

دوست خوبم، امیدوارم از خودت راضی باشی 

و به نقاط مثبت خودت توجه کنی، مثل اینکه خیلی همدلی کردن رو خووب بلدی، چیزی که این روزها خیلی خیلی به ندرت پیدا میشه. درک عمیقی از مسایل داری و آدم عمقی نگری هستی. 

مهربون هستی و اینکه قدرت ریسک بالایی داری. 

و خیلی خوبی های دیگه...

از صمیم قلب برات آرزو می کنم که 36 سالگی برات یکی از بهترین سالهای عمرت باشه و به همه آرزوهای خوبت برسی. 

سالی باشه پر از سلامتی در درجه اول، آرامش و موفقیت. برای خودت و همه اعضای خانواده ات. 

 

پاسخ:
سلام محبوب مهربونم :*

خیلی ممنونم عزیزم از تبریک تولد.

و خیلی خیلی خوشحالم کردی که ویژگی های مثبتم رو گفتی :* حس میکنم یه هدیه تولد ارزشمند گرفتم. خیلی حس خوبی بهم دست داد :) باید الان اینجا بودی محکم بغلت می کردم :*

از همه آرزوهای قشنگت ممنونم عزیزم منم امیدوارم امتحانی که تو روز تولد من میدی رو خیلی خوب بدی :) و تو هم خوشحال بشی امروز. 

بوس بهت :*




۱۵ تیر ۹۹ ، ۰۹:۳۴ آوای درون

تولدت مبارک صبا جان، امیدوارم به حس رضایت از خودت برسی (شایدم رسیده باشی الان) و به خودت افتخار کنی :*

پاسخ:
مرسی دوست جون مهربونم :*


فعلا من به همونم رضایتش هم راضی هستم. ایشالله افتخار رو تو مراحل بعدی بهش برسم :) 

 یه پست می گذارم میگم در چه حالیم :)  
۱۲ تیر ۹۹ ، ۱۵:۰۱ دخترمعمولی

فکر کنم هنوزم تولدت نشده، نه؟

حالا به هر حال چه شده چه نشده، تولدت چند سالگیت مبارک باشه دیگه :)، خیلی هم مبارک باشه.

ان شاءالله که پر از خوبی و خوشی و خوشحالی و خنده و خدا و خرما و هرچیز خوبی که با خ شروع میشه باشه ;-)!

--

من تو این چیزای فلسفی که می نویسی بلد نیستم نظر بدم، شرمنده دیگه، فقط میام میخونم. مثل من زیر دیپلم بنویس تا همه بتونن کامنت بذارن ;-).

پاسخ:
نه عزیزم. دوشنبه تولدم هست :) 

مرسی گلم از همه آروزهای خوبت.

خوبه مثلا امسال از تولدم خوشحال نبودم این همه زود زود دارم تبریک می شنوم :) البته دیگه آشتی کردم با خودم و خوشحالم از تبریک های شما :)

---------
تو هم خیلی از چیزهایی که می نویسی تو حوزه تخصصی من نیست :) ولی یکی مثل من تقریبا برای همه چی نظر می گذارم چون بار علمی نظرم خیلی مهم نیست واسم همیشه. بیشتر قصدم تعامل و حفظ ارتباط هست. حالا یه موقع اون وسط آدم یه چیزی هم میگه ممکنه به درد طرف بخوره احیانا :) 

تولدتولدتولدت مبااااارک

بیا شمعارو فوت که صدسال زنده وسلامت و پرشور باشی😘😍😉😙😚

من کیک صبا پز میخوام😎

توکشور استرالیا در کنار جنگل ودریا 

خداروشکر تو این خوددرگیریا تنها نیستم

البته این مخصوص دهه شصتی هاس بیشتر

چون چندین دهه تجربه متفاوت و دور ازهم دارن......

چقدرررررر ولی من دوس دارم این درگیریا رو ‌.چون احساس بزرگ شدن بهم میده حتی در ۳۵ سالگی.

باخودم میگم کااااااش زودتر به این درک رسیده بودم.

کاش بیشتر برای خواسته هام جنگیده بودم.

که جنگیدم که تلاش کردم اما بیشتر هم میخواستم.😂😂

حتی در روابطم کار میکنم. میفهمم که چه چالش هایی رو میشه رد کرد یاپذیرفت

وحالم خوب میشه😄😄😄

حالت خوب صباجوووووووونی

چندسال دیگه نمیخوام چهل بشم راستش...😅 میخوام با همین اطلاعات بشم بیست🤗🤗🤗😉😙😉

 

پاسخ:
ممنون نفس بانوی عزیز از مهربونی و محبتت :*

کیک صباپز :)) من خیلی کیک خور نیستم لذا کیک پز هم نیستم :)

البته فکر میکنم اکثر آدم ها تو برهه های مختلف زندگی شون درگیر یه سری بحران ها میشن. یکی بهش میگه سندروم سی سالگی. یکی میگه سندروم میان سالی اون یکی میگه سندروم چهل سالگی و ...

منم اگر خدا قبول کنه یه دایم السندروم هستم :)) 

خوبه که شما هم از احساساتتون نوشتین واسم :)  من کلی حرف تو ذهنم هست که باید بیام بنویسم در ادامه این پست!

الان حالم بهتر شده:) و الان فکر میکنم آدم اگر تو چهل سالگی راضی باشه از عملکرد و داشته هاش اشکال نداره ۴۰ سالش بشه :))  البته اگر راضی هم نباشیم بازم ۴۰ ساله میشیم پس بهتره یکی کاری کنیم که اون احساسات درونی درست بشه. 


۰۹ تیر ۹۹ ، ۱۲:۴۴ آوای درون

سلام صبا جان، کامنتها و پاسخ هات را خوندم، منم در مرحله خوددرگیری قرار دارم، به نظرم برای دهه چهارم زندگی طبیعیه :)) یعنی ترجیح میدم طبیعی فرضش کنم.... همین که ارزیابی میکنی حودت را، از خودت انتظاراتی داری، خودارزیابی میکنی، رو به پیشرفت و خوبی :) :*

یعنی واقعا بنظرت متولد 63 سن اش زیاده؟ P:

پاسخ:
سلام دوست جونم. 

ممنون از همه تون که میخونید :)

منم دوست دارم البته وبلاگ شما رو بخونم، لطفا تو هم بنویس.

خوددرگیری تا یه حدیش طبیعیه! و خب باید باشه، من در وضعیت تخریبی قرار داشتم. و الان انگار متوجه شدم ایراد کار کجاست و دارم در موردش سخنرانی های هلاکویی رو گوش میدم، به جمع بندی رسیدم میام اینجا می نویسم.

سن ادم ها که هیچ وقت زیاد نیست، همیشه کم هم میاد تازه :) قضیه رضایتمندی درونی هست عزیزم :)


۰۸ تیر ۹۹ ، ۲۰:۰۴ محبوب حبیب

مدال اولین پیچیده نویسی و مبهم نویسی تعلق میگیرد به....

حدس بزنین :)

بابا اینقدر سختش نکن ;)  ما اونقدرا باهوش نیستیم. 

 

پاسخ:
مدال بهترین خواننده های دنیا هم به همه ی شماها تعلق می گیره که حوصله می کنید افکار مشوش و مبهم من رو میخونید و با وجود بی سر و ته بودن باز هم زحمت می کشید و نظر می گذارید.

یه دسته گل برای همه تون :*

صبا جون چقدر حسودی ام شد بهت که هری تو فرم ارزشیابی ات در مورد تو کلی نکات مثبت نوشته بوده. واقعا نتونستم درک کنم چرا تو باید شک کنی؟صبا اگر معیارهاشون خیلی شل و آبکی هست پس چرا کشورشون رو به جلو بوده؟ الان ما با اینهمه معیارهای سختگیرانه مون نه در صنعت حرفی برای زدن داریم نه در دانشگاه! والله همه زور زدن هامون منجر بشه به یه مقاله یا پایان نامه ی دست چندمی حالا بماند چقدر موثر و مفید باشد! نمیدونم شاید من دارم اشتباه میکنم اما آنچه که از ظاهر اون کشور همیشه خوشحال میبینم ظاهرا رشد اقتصادی داره. 

الان که در مورد لایف کوچینگ نوشتی،فکر کردم یه سر بزنم به تد، از این مطالب انگیزشی در مورد زندگی خانوادگی هم هست حتما؟ نه؟ فکر کنم بهمون کمک کننده باشه. 

در مورد سن و ... دقیقا همینه من هم چند سالی هست که وقتی به سنم فکر میکنم اصلا نمیتونم بهش بی توجه باشم. حالا مثل خیلی ها نیستم که سنشون را اعلام نمیکنند. نه بابا اصلا برام مهم نیست کهدیگرا بدونند. اون واقعیتش برای خودم مهمه. 

دست زدن به سگو :)) واقعا خیلی خوبه. افرین

پاسخ:
برای این شک دارم چون هری می دونه من اعتماد به نفس کافی ندارم در مورد کارم و میدونه من از یه سری چیزها ناراضیم و از سطح توقع من تا حدودی مطلع هست. 

پست بعدی حتما در مورد برداشت های من از وضعیت استرالیاست و احتمالا جواب همه سوالات رو میدم.

یکی از مشکلات من اینجا این هست که اکثر ادمها سن واقعی من رو نمی دونند، شماها منو دیدین، نمی دونم دقیقا چقدر؟! ولی خب چهره من کمتر از سنم هست.  من حتی از بیان سنم واقعیم هم حس خوبی ندارم دیگه و سعی میکنم این موضوع تو جمع های غیردوستانه مسکوت بمونه!!  می بینی چقدر حالم خوب نیست😏😐

گام بعدی بغل کردن سگو هست، البته فقط این پیشرفت ها در مورد سگ خونه خودمونه، با سگ های غریبه هنوز مشکل دارم.
۰۸ تیر ۹۹ ، ۱۰:۱۹ محبوب حبیب

صبا جون. به ابعاد مثبت این شل گیری هم فکر کن. 

هری  ناخداست و تو ملوان. اون بالاخره بایست برسونه به اون چیزی که بایست. و حتما میدونه که میرسی با همین فرمون. 

پس خوشحال باش که فعلا توی مسیر درست هستی از لحاظ تز ات. حالا با ملاک های ایرانی چقدر جوره، مهم نیست. مهم نیست که تو توی یک سال 4 تا مقاله ننوشتی واقعا. ببین الان استاد من یه چیزیه مثل انتظار تو از خودت و داره شماتت میکنه توی این یک سال خروجی تزت چیه؟! البته نه اینطوری مستقیم و داره هی به این ور و اون ورش گیر میده. خوب من اصلا با خودم قرار نداشتم چنین چیزی رو. قرار من این بوده که درسها رو بگذرونم از تابستون تز. همه هم ورودی هام هم همین هستن. (با اساتید دیگه دارن کار میکنن).

اینم این ور طیف که فکر میکنن بایست برای اینکه پیشرفت کنیم همش شماتت بشیم. خوب اینم درست نیست دیگه. در دراز مدت آدم میزنه زیر کاسه و کوسه همه چیز با این روش و خروجی خوبی هم نخواهد داشت. 

به قول خودت اون حد اعتداله خیلی خوبه. ولی مثلا توی تز، چرا فکر میکنی استادت از حد اعتدال خارجه؟ اتفاقا هر چیزی که تعریف میکنه همونیه که میخواد. حالا بیشتر نمیخواد ازت. چه اشکالی داره؟ میتونی به همه ابعاد زندگیت برسی و از ۲۴ ساعت، ۱۶ ساعت وقت مفیدت رو نگیره. آهسته پیش بری و اتفاق بدی هم نمی افته اصلا. 

 اتفاقا فرصت خوبیه که تو به همه چیز برسی :)‌ حتی واسه پلن زندگی ات بعد دکتری، فکر و اقدام کنی. احتمالا میخوای بمونی و ببینی به چه چیزهایی نیاز داری واسه اونها هم برنامه ریزی کنی و ...

توی بعد پژوهشی هم دست خودته. میتونی بیشتر بری جلو. با ایران مقایسه کن که کلا دانشجوی دکتری بودن یعنی تک و تنها کار کردن و همه چیز دست خودته تقریبا. فکر کن در این حالت هستی و اگر میخوای خروجی بیشتری داشته باشی این قسمت سکانش بایست دست خودت باشه و هری باهات نمیاد. نشسته توی ساحل و تشویق میکنه نهایتش :) ولی همین که نق نمیزنه خیلی خوبه.

به نظرت اینطور نیست؟

پاسخ:
عزیزم درس خوندن من تنها چیزی هست که الان تا یه حدی اوضاعش دست من هست، من تو متنم فیدبک هری رو آوردم که بگم الان فیدبک مثبت خارجی رو پذیرا نیستم چون من حس رضایتمندی درونی ندارم، و این رضایتمندی درونی به درس خوندنم ربطی نداره، چون همون جوری که نوشتم تو مبحث درسم همه چیز از دید من عادی هست، نه فاجعه س، نه عالی. اینجا دیگه کاملا مسئولیت من هست که این کارتی که دستم هست رو خوب بازی کنم یا بد.



حس عدم رضایت من واسه چیزهایی هست که اصلا کارتی بابتشون دستم نیامده که من بخوام خوب یا بد بازی کنم.


ببخشید که نوشته م مبهم بود. هر چیزی که به فکرم رسیده بود رو نوشته بودم و همه فکرام قاطی شده بود با هم. ولی بجاش الان حالم کاملا خوب شده 🙂

در مورد اون شماتت و ... ولی حرف دارم که بعدا در موردش تو یه پست دیگه می نویسم.

من از شما بزرگترم. دوران این جنگ هام تقریبا تموم شده اما توی جوونی خیلی با خودم جنگیدم. درونی پر از حس رشد. یه من ایده آل که به من غیرایده آل گیرمیداد باید این قسمت خودت رو بهتر کنی و اون قسمت رو بهتر کنی و ... و منی که معتقد بود مهمترین دارایی مون زمانه که باید به بهترین شکل استفاده بشه. منی که عاشق آزادی بود و نمیدونم گفتم یا نه اما درعمق وجودش یه اسب آزاد مهارنشدنی بود... منی که در عین حال کلی مشکلات و محدودیت ها داشت، ازهمه نظر. چه اقتصادی و ظاهری و شخصیتی وخانوادگی و ....

اون موقع ها فکر می کردم همه مثل من هستند!! یه تست روانشناسی هست که در یک مرحله ای میگه فکر کنین توی یه جنگل به یه رودخونه میرسین، دوست دارین چطور باشه و چه عمقی داشته باشه؟ من میگفتم یه آبشار و یه روخانه پرتلاطم رو دوست دارم و خیلی ها میگفتن یه رود آروم رو دوست دارن که عمق بسیار کمی داشته باشه. جوابش نشاندهنده میزان عمق تفکر شماست و میزان تلاطم روحی....

راستش اگه دوباره متولد بشم و بخوام انتخاب کنم باز هم همون حالت رو انتخاب می کنم البته با محدودیت های کمتر. الان دوروبر من پر از آدمهاییه که بی هیچ چالشی بزرگ شدند. روحشون هیچ رشدی نکرده! البته از همه نظر از من بهترند ها. وضع مالی و وضع ظاهری و وضع خانوادگی و پست سازمانی و .... اما روحشون پخته نشده. هستی رو در ذهنشون به چالش نکشیده اند و ....

تو رو نمی شناسم اما همین که دانشجو هستی در استرالیا یعنی پله ای رو طی کردی که من با همه این جنگ ها شجاعت پیمودنش رو نداشتم و البته کمی هم اهدافم رو درست انتخاب نکردم و اعتماد به نفس کافی نداشتم. بهتر بود اون ایام بهتر فکر می کردم و .... بهرحال اشتباهات زیادی داشتم که خودم رو به خاطر اون اشتباهات تا حدودی بخشیدم.

چرا از این جنگیدن درونی ناراحتی؟ هر جنگی باعث رشد شخصیتیت میشه. شخصا اعتقاد دارم جسممون رو که با خودمون دنیاهای دیگه نمی بریم اما روحمون رو می بریم. اعتقاد دارم این جنگ ها حتی برای اونهایی که این دنیا روحشون رشد نکرده در دنیاهای دیگه رخ خواهد داد.

اون موقع ها دوستهای خواهرم سنشون بالاتر از ۳۵ سال بود و من فکر می کردم اونها چه زجری می کشن!! من هر چی بزرگتر میشدم کشمکش های درونیم بیشتر می شد و دیگه توی اون سن چی قرار بود بشه!!! اما این رو بهت میگم که همه اینها آخرشاگه نگیم ۳۰ سالگی تا ۳۵ سالگیه... بعد از اون آدم تقریبا به حس پذیرش میرسه. آروم میگیره و میفهمه که دیگه کمتر از نصف از عمر مفیدش مونده....

قبلا هم گفتم دوستان خوب و همفکر خیلی خیلی میتونن کمک باشن که البته پیداکردن چنین دوستانی خیلی سخته.

نمیدونم آنچه نوشتم مناسب شرایطت بود یا نه چون باز هم مبهم مینویسی که البته حق داری.... حرف برای گفتن زیاده اما اینقدر آدمها یکتا هستند و تجربیاتشون هم یکتاست که خیلی سخته حرفهایی رو زد که شنیدنش برای دیگری مفید باشه.

پاسخ:
از کجا می دونید که از من بزرگتر هستید ؟! من متولد ۶۳ هستم و اون ۳۰ سالگی و ۳۵ رو پشت سر گذاشتم و هنوز به ثبات نرسیدم! البته فکر هم نمیکنم حالا حالاها به ثبات برسم!

خوبی پیامتون این بود که من فهمیدم جنگهای درونی م خیلی هم خوبند! همین که آدم بتونه بپذیره جنگ شدید هم بخش نرمالی از روند زندگی هست و این خودتخریبی و خودانتقادی های شدید فقط ناشی از بی ثباتی شرایط زندگی و عدم تعادل نیست، خودش کلی باعث آرامشه. 
الان احساس میکنم اومدم از یه پله بالاتر نگاه کردم البته به کمک شما و می بینم که اتفاقا این ویژگی مثبت هم هست و من نباید سعی کنم مهارش کنم بلکه باید فقط بهش جهت بدم.

یادمه دانشجوی لیسانس بودیم، خوابگاهمون سرخیابون بود، بعد یه وقتایی تو خیابون دعوا میشد، یکی از هم اتاقی هام که نزدیک پنجره بود، داد می زد، آخ جون دعوا، بچه ها بدویین بیاین😃 سرگرمی هامون در این حد بود😃 
حالا فکر کنم منم باید بگم اخ جون دعوا😉 
البته خب الان مود روحیم نسبت به چند هفته گذشته بهتر شده و پذیرش دعوا رو دارم، اون موقع فکر میکنم متاثر از شرایط فیزیکی و عوامل محیطی یه مقدار مودم پایین بود و شاید به همین خاطر فکر میکردم باید زود جنگ رو تموم کنم!

مرسی از همراهی تون😍


ای وای یادم رفت، تولدتم خیلی مبارک *-* 

بزرگ شدن که خوبه، انقد خودتو پیر نگیر بچه جون! امسال بیا من مامانت بشم D: 

پاسخ:
تولدم ۹ روز دیگه س، مرسی بابت تبریک. همون موقع هم بهم تبریک بگو ولی 😃😀😃

یه دختر مجازی دارم، البته تو حقیقی هستی😍🥰😍 کاملا و لمست هم کردم😃 اونو دیگه ازم نگیر لطفا.

خب این استرالیایی‌ها که میگی شل میگیرن و نتیجه‌ش خوب نشده دقیقاً مصداقش تو ذهنت چیه؟ یا مثلاً کلاً توی افرادی که میشناسی یه نفرو متعادل میشناسی که بتونی خودتو با اون مقایسه کنی و یکم مقیاس دستت بیاد؟ 

 

میدونی منم یکم شاید اینجوری‌ام. یعنی کسی بهم بگه کارت خیلی خوب بود باور میکنم ولی بگه عالی بود واقعاً حتی تشکر هم نمیکنم :))) دیفالتم اینه حالا اونقدام خوب نبود! خودم میدونم!! دقیقاً همین دیروز یه متنی رو که قرار بود ویرایش و خلاصه کنم از رو ویدیو، فرستاده بودم برا استادمون، اولش گفت یه نگاهی کردم خیلی خوب شده، بعد دفعه دوم گفت عالی شده، بعد دوباره یه بار دیگه پیام داد گفت وای من اینو الان کامل خوندم خیلی عالی شده!! و یه ویس مفصل فرستاد که گفت هرچقد وقت بیشتری هم خواستی اشکال نداره، ارزششو داره. بعد من هر سه بار هی رفتم دوباره متنو خوندم با خودم گفتم واقعاً منظورش همینه؟ یه چیز دیگه رو نخونده یه وقت؟ D: بعد بیشتر که فکر کردم، دیدم من که برا نوشتنش مثلاً بیست ساعت وقت گذاشته‌م، به اون اصل قضیه مسلط‌ترم و اشکالاتمو میتونم ببینم، ولی اونکه فقط داره ابنو میخونه و با مثلاً ورژن دیرفتش مقایسه میکنه خب طبیعیه که اینجوری فکر کنه و خلاصه خودمو مجاب کردم که حالا حداقل بپذیر که وقتتو الکی صرف نکردی. 

 

به نظرم شاید اونجایی که میخوای نباشی، یعنی آدم خب طبیعیه که به دنبال رشد باشه، خوبم هست؛ ولی مهم اینه که تلاشات بی‌ثمر نبوده. 

پاسخ:
بعدا یه پست در مورد دیده ها و نظراتم از استرالیا تا به امروز می نویسم. 
ولی قرار نیست حتما خودت رو با کسی مقایسه کنی که بفهمی نامتعادلی😛 یه موقع هایی این مساله کاملا عیان هست  متاسفانه!
البته انکار نمیکنم که مقایسه هم میکنم🙄

در مورد تعریف از کار، من خودمو با خودم مقایسه میکنم، من تز ارشدم رو که شروع کردم بوق بوق بودم، یکسال بعدش من ۴ تا درفت مقاله داشتم، همش هم ایده ی خودم بود، اونم با اون اوضاعی که با استاد یک داشتم که فقط سنگ می انداخت جلوی پام و راهنمای درست و حسابی نداشتم.  البته بماند که جونم بالا اومد تا مقاله ها اکسپت شد ولی میخوام بگم بنیان اولیه ش واسه ۶ ماه دوم اون زمان بود.
اینجا غیر از اون یکسال اول که کل زندگی علمی من به باد رفت، من ۹ ماهه دارم رو این موضوع جدید کار میکنم، ۷ ماه طول کشید تا من بتونم با استادام به ادبیات مشترک برسیم و بتونم بفهمم چی میگن. سختی های ایران رو تو درس خوندن ندارم و استادام این دفعه کنارم هستند خدا رو ۱۰۰ هزار مرتبه شکر. می دونی میخوام بگم تا حالا اونا خوب و عالی بودن، من که خیلی عادی و حتی از دید خودم خیلی کند تا الان جلو اومدم و این دیگه اون همه تعریف کردن نداره، غیر از این بود یعنی دیگه اوضاع خیلی خراب بود. 

خوبی نظرات همه تون اینه که من دارم می فهمم این جنگ ها اتفاقا خیلی هم خوبه 🙂 به شرطی که ازش زنده دربیام البته😃

سلام صبا، تولدت مبارک، الان چیزی به ذهنم نمیرسه در مورد اینکه به خودت سخت میگیری، اما نکن، زندگی دوروزه و حق تو ارامش و شادی از زندگیه

پاسخ:
سلام آسمان جان.

مرسی عزیزم.

اره آسمان جان حق همه آدمها آرامش و شادی از زندگی هست.

جالب بود حرفت واسم چون حقیقتش با داشته های الانم هم من شادی و آرامش رو بالاتر از حد متوسط دارم! خیلی دارم به حرفت فکر میکنم. من دنبال شادی و آرامش بیشتر نیستم فکر میکنم حس رضایتمندی زمانی حاصل میشه که تو بدونی از توانایی هات داره استفاده میشه. من این حس رو تو یه سری از ابعاد زندگیم ندارم و این مفهمومش این نیست که من الان زندگی بدی دارم مفهومش این هست که یه مهره هایی سرجاشون نیستند. همین. 



راستی من نمی دونم چرا نمی تونم تو وبلاگت اخیرا نظر بگذارم. شونصد بار تلاش کرده ام و نشده :| 
۰۶ تیر ۹۹ ، ۰۹:۵۶ محبوب حبیب

سلام صبا جون

چه جالب. این روزها من هم دارم مدام به مقایسه ارزشیابی خودم از خودم و استادم از خودم فکر میکنم. {البته توی پرانتز بگم اوضاع ما برعکسه} خیلی فکرم مشغول این چیزها شده بود. بعد به خودم گفتم که چی. هر کدوم از نتیجه گیری ها میخواد باشه. میخواد خوب باشم یا بد. فعلا کاری ندارم. به خودم گفتم فقط از خودت بپرس حالا چی کار میتونم بکنم؟ همین{یه قدم اجرایی منظورمه برای خود کار نه برای حس و حالم} و برو سراغ اون کاره. کاره رو قضاوت نکن که حالا چیه؟! من همین از دستم میاد.

درسته که یه وقتایی خوبه آدم از بالا ببینه خودش رو. یه وقتایی هم برعکس. فقط سعی کنه به وظیفه اش عمل کنه و هی نخواد نمره بده به خودش.  {توی اوضاع فعلی من برعکس تو، همش میخواستم هی به خودم بگم استادم زیادی منفی بینه و من خوبم و دلداری بدم خودم رو!} 

فعلا من دارم سعی میکنم بگم به آنچیزی که میتونی عمل کنی فکر کن و بقیه چیزها رو بهش فکر نکن. چون از این فکرها نتیجه {عمل خاصی} نمیشه بدست آورد. یه جورایی انگار ربات وار میشم ولی در این برهه نیاز دارم کمتر فکر کنم. 

ددلاین ها یا تاریخ های مهم زندگی خیلی اینطوری ان. وقتی همه چیز با هم هجوم میاره این خوددرگیری زیاد میشه. من این رو از تو یاد گرفتم. قبلا من مثلا اسفندماه میمومدم خودم رو جمع بندی میکردم (یه بارم همون تولدم که مهرماهه) و قاطی میکردم ها. اساسی. اصلا میدیدم من اصلا از خودم راضی نیستم. اساسی خوددرگیری پیدا میکردم و بعدش مثلا تحول! اما خروجی اش هم فایده خاصی نداشت چون همه چیزو یکهو میخواستم با هم تغییر بدم (هر چند تغییر اندک) ولی نمیشد که بشه.

بعد از تو یادگرفتم جدا کنم. برای بعدهای مختلف زندگی ددلاین ارزیابی ام رو عوض کردم و هر کدوم رو انداختم توی یه بازه جدا. اینطوری خیلی بهتر شد. 

یه عالمه حرف دارم واسه این پستت. خودمم میخواستم یه همچین چیزی برای خودم بنویسم ولی فعلا در مد خوبی نیستم. شاید نتونستم حرفم رو هم درست بزنم. 

بعدا برمیگردم. 

پاسخ:
 سلام عزیزم.

صبر میکنم جواب پیامت رو وقتی دوباره برگشتی یه جا میدم.

فقط اونجا که گفتی تفکیک ددلاین ها رو از من یادگرفتی کلی خوشحال شدم. خیلی ها :))