دو سال!
به تاریخ میلادی دو سال پیش الان تو هواپیما نشسته بودم به مقصد سیدنی!
بله دو سال گذشت! نمی تونم بگم به همین زودی! واقعا توصیف این دو سال خیلی سخته! اینقدر اتفاق افتاده هم اینجا و هم ایران که باورپذیر نیست همه ی این اتفاق ها تو دو سال افتاده!
شاید یکی از دلایلی هم که کمتر می نویسم حجم زیاد اتفاقات هست. در واقع جا می مونم از نوشتن این همه اتفاق!
برآیند احساسم از مهاجرت همچنان مثبت هست! از کشوری که انتخاب کرده ام و از تصمیماتی که تو این دو سال گرفتم تا به امروز راضی هستم و البته این معنیش این نیست که همه چیز سرجای خودش و در حالت پرفکت قرار داره! نه! اصلا! دیشب داشتم به جنی می گفتم هنوز هم خیلی با اونی که تو ایران بودم فاصله دارم. هنوز هم چالش های آزاردهنده توی ارتباط برقرار کردن دارم و خیلی جاها ناچار به سکوت میشم. اون چیزی که توی ایران نقطه قوتم بود الان شده نقطه ضعفم و این اصلا آسون نیست ولی تلاش هام رو می بینم و اینکه ذره ای حرکت رو به جلو دیده میشه که نتیجه اون تلاش هاست و همین باعث میشه که بخوام ادامه بدم و ناامید نشم.
پارسال این روزها تازه وارد دانشکده جدید شده بودم و چقدر همه چیز برام سخت بود. ریسرچم شبیه یه غول بزرگ بود و آدم های دور و برم شبیه ربات های بدون احساس! ولی حالا بعضی روزها تنها دلیلم برای از خونه کار کردن این هست که اونقدر ذوق و هیجان دارم برای روند ریسرچم که فضای دانشگاه اصلا جای مناسبی برای بروز اون همه ذوق نیست :) برای بچه های گروه مهم هستم و البته شخصیت هاشون رو تا حدودی یاد گرفتم و می بینم که اونها هم در حد توان خودشون سعی در حفظ ارتباط دارن.
اینقدر هم آدم جدید تو این مدت دیدم و با آدمهای مختلف حرف زدم که فکر میکنم کم کم تعدادشون برابری می کنه با تعداد آدمهایی که تو ایران می شناختم. ترس از قضاوت شدن روز به روز درونم داره کمرنگ تر میشه. و البته قلق آدمهای اینجا رو چه ایرانی و چه غیرایرانی رو دارم یاد میگیرم.
قبلا فکر میکردم که شاید دو سال زندگی تو یه کشور دیگه معنیش این هست که تو به تمام زوایای اون کشور و زندگی خودت مسلط شدی ولی حالا باید بگم که من شاید ۲۰٪ خودم رو مسلط به اوضاع می بینم و هنوز هم حس میکنم که من تازه اومدم و خیلی چیزها هست که باید یاد بگیرم و هیچی ازش نمی دونم.
فقط یه چیزی که می تونم ادعا کنم بعد از دوسال بهش مسلط شدم نحوه لباس پوشیدن و لباس برداشتن تو روزهای مختلف و هواهای مختلف هست که نه سردم باشه و نه از گرما بپزم :)
باید اعتراف کنم دلم برای خونه تو این ۹ ماه بعد از سفرم به ایران به تعداد انگشت های یک دست هم تنگ نشده! چند شب پیش تو گروه خانوادگی مون یه بحث اجتماعی کردن و تمام خاطرات بدی که از کار کردن تو اون اداره لعنتی داشتم برام زنده شد و بعدشم هم که خوابیدم تا صبح خواب بد دیدم و هی بیدار می شدم و می خوابیدم و دوباره یه خواب بد دیگه می دیدم! با تمام ذرات وجودم خوشحالم از اینکه دیگه مجبور نیستم اونجا کار کنم. و از اون طرف با وجودیکه دلم تنگ نشده ولی با تمام وجودم نگران وضعیت ایران هستم. قسمت دردناک مهاجرت این هست که تو می بینی کشور خودت خیلی چیزها داره و خیلی پتانسیل ها و خیلی نکات مثبت و همش در حال چپاول و هرز رفتن هست و تو حتی ناتوانی از امید ساختن ...
دارم فکر میکنم که با این یادداشت چه حسی به شما منتقل میشه؟
یعنی من چه حسی داشتم و کلماتم چه باری داشته؟ ذوق , رضایت , نگرانی , سردرگمی , امید و ناامیدی و....
الان یه دور دیگه متنم رو خوندم و می بینم نوشتم آدمهایی که تو این دو سال شناختم کم کم داره با ایران برابری میکنه! تو ایران ۹۹ ٪ اون آدمها دوستان مدرسه و دانشگاه و همکارها و بستگان بودند. یعنی خیلی هاش خود به خود ایجاد شده بود بدون هیچ تلاشی از سمت من و ویژگی های شخصیتی من فقط باعث تدوام و کیفیت دادن به اون ارتباط ها بود! ولی اینجا چی؟ من برای تک تک آدم هایی که می شناسم و وارد دایره دوستیم کردم تلاش کردم! حتی برای اینکه یه عده رو از این دایره خارج کنم هم تلاش کردم و می کنم! پس روابط اجتماعیم اتفاقا اینجا قوی تر عمل کرده! مشکل همون زبان هست که هنوز خیلی الکن هست :(
از لبخندکش دارم فراتر رفت. دیگه قهقهه می زدم.
من فعلا در سکوت میخونم. شاید چون فعلا در فاز مقاله خوندنم. امیدوارم به فاز بشکن زدن زودتر برسم :دی
البته یه چیزی توی گوشت بگم صبا. من قبل کرونا احساس کردم که آن-نرمال هستم موقع خوندن. یعنی میگم در سکوت ولی از لحاظ موسیقی بک گراند سکوته ولی از بقیه لحاظها خیر! قشنگ ری اکشن دارم موقع خوندن و از اونجایی که مدت زیادی خوب در خلوت پشت سیستم بودم متوجه نبودم که ری اکشن دارم و با کل بدنم درگیر یه مقاله ام :دی
دست هام تکون میخورن و مثل بشکن نه ولی یه تیکه ای دارم خودم وقتی چیزی رو می فهمم، حرکات سر و .. هیم هیم گفتن با تن های مختلف و میمیک صورت مختلف! بلند و بلند بلند حرف زدن و ...!!
هی توی آزمایشگاه سعی میکردم خودم رو کنترل کنم عین دیوانه ها به نظر نرسم. بقیه قشنگ صاااااف می شستن پشت سیستم. من چشمام چهارتا بود چطور می تونن! مثلا حتی مدل اینکه یه پام رو بیارم بالای صندلی و بشینم روی یه پام هم میرسید در لحظات اوج تمرکز، بعضی وقتها چهارزانو! بعد یکهو به خودم میومدم بابا اینا الان چپ نگاه میکنن درست بشین! آزمایشگاه مون خیلی شلوغ بود و من عادت نداشتم زجر می کشیدم :دی